🍃امیرالمؤمنین به مالک اشتر میفرمایند:
✍مبادا با خدمتهايی که انجام دادی بر مردم منّت گذاری، يا آنچه را انجام دادهای بزرگ بشماری، يا مردم را وعدهای داده، سپس خُلف وعده نمايی! منّتنهادن، پاداش نيکوکاری را از بين میبرد، و کاری را بزرگ شمردن، نور حق را خاموش گرداند، و خلاف وعده عمل کردن، خشم خدا ومردم را بر میانگيزاند که خدای بزرگ فرمود: «دشمنی بزرگ نزد خدا آن که، بگوييد و عمل نکنيد.»
(📗نهج البلاغه، نامه ۵۳)
#انتخابات #مجلس_قوی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
دادیـم بهـ حڪاڪ عقیـقِ دل و گفٺیـم:
حڪ ڪن به عقیـقِ دل مــا
💚حضـرٺ زهــرا💚
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
•°•
#دل_تڪونے 💙📚
رسول خــدا "ص":
بر هر [دلـے] کہ بھ
شهوتها آرام گرفتہ باشد..
حرامـ است ڪہ در ملکوت آسمانهـا
گردش ڪند...
📚| تنبيہ الخواطر ، ج۲ ، ص۱۲۲
#مدافع_قلبت_باش🌿
#دل_رو_به_خدا_بسپار.. ♡
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_71 _من قربونِ جفتتون برم که انقدر بهم میاین.. مهت
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_72
مهتاب اینبار چشمانِ اشکی اش را به آذین دوخت و گفت:
_باشه ،میرم اما بدون هیچوقت نمیبخشمت ،چرا همیشه منو نادیده میگیری ؟منی که
حاضرم جونمو برات بدم ؟!
آذین دستی به صورتِ خود کشید،بدونِ توجه به مهتاب از کنارش گذشت،حاال که این دختر
خیالِ بیرون رفتن نداشت خودش باید میرفت و از شرش
خالص میشد...
»گیسو«
استرس داشت، اولین بار بود که پا به خانه ی اقای موّدت میگذاشت، از ساعتی که مادرش به
او خبر داد که برای امشب دعوت شده اند،سراز پا
نمیشناخت، دلش پر میکشید برای آذین ،برای دوباره دیدنش ، دوستش داشت ،نمیتوانست
انکار کند، به هرکه دروغ بگوید به خودش که نمیتوانست ،
عشقِ آذین در دلش جوانه زده بود...گیسویی که از همه کس و همه چیز بریده بود و فقط به
این فکر میکرد که چگونه از دستِ حاج رضا و عقایدش
خالص شود حاال چند روزیست به جز آذین به چیز دیگری فکر نمیکرد...دقیقاً از شبِ
نامزدی شبی که با آذین محرم شد.
در باز شد، حاج رضا و معصومه خانم بعدهم پشتِ سرشان گیسو وسبحان وارد شدند،
واردِحیاط بزرگ ودلباز و باصفایی شدند، باغِ حاج رضا کجا و این
حیاط کجا...!!؟اما گیسو این حیاط را به آن عمارت و باغ درندشت ترجیح میداد...مطمئن بود
در این خانه عشق جاریست ،برخالفِ عمارتِ پدرش...
از حیاط گذر کردند به ساختمانِ اصلی رسیدند،خانواده ی موّدت منتظرِ مهمان هایشان
بودند...بازارِ سالم و احوال پرسی ها داغ شد ، اما تمامِ حواسِ
گیسو پِیِ یک نفر بود ،کسی که میدانست سَهمَش نیست ،اما خواهانش بود و اورا برایِ خود
میخواست...
فاطمه خانم گیسو را درآغوش کشیدو بوسید ،زیرِ گوشش نجوا کرد:
_کی میشه اون روزی رو ببینم که کنارِ آذین ،ایستادی و پامیزاری به این خونه؟!
المصب از عسل شیرین تر بود این حسِ لعنتی، دلش میخواست فریاد بزند و بگوید ،از خدا
میخواهد همچین روزی را ،روزی که چاشنیِ عشقِ دوطرفه هم
همراهش باشد...
از خجالت سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد کنار رفت تا مادرش با فاطمه خانم احوال
پرسی کند،باالخره صدایش را شنید. که آرام و مثلِ همیشه
مردانه سالم گفت. سربلند کردو با عشق به مردی که نمیخواهدش چشم دوخت برایش مهم
نبود که آذین بفهمد ، پی به وجودِ این عشق ببرد ، دیگر
برایش مهم نبود که غرورش خدشه دار شود جوری نگاهش میکرد که انگار سالهاست او را
ندیده...
آذین هم بی حرف به او خیره بود ، اگر فاطمه خانم به دادِ گیسو نمیرسید مطمئنا بند را آب
میداد...
زیرِ گوش گیسو گفت:
_عروسِ خوشگلم ، باور کن یه عمر وقت داری تا به این شاه پسر نگاه کنی...
باز خجالت کشید و سر به زیر شد ،فاطمه خانم از قصد کاری کرد تا این دو نفر کنار هم
قرار بگیرند و باهم به پذیرایی بروند ،دلش میخواست خواهرش و
خانواده اش آذین و گیسو را کنارِ هم ببینند،انگار گیسو وسیله ای شده بود برای فخر
فروشی... فاطمه خانم اهلِ این کارها نبود اما دلش میخواست این
دونفر مثل نگین بدرخشندو چشم ها را خیره کنند..
گیسو سراز پا نمی شناخت، مطمئن بود آذین متوجهِ خوشحالی اش شده اما برایش ذره ای
اهمیت نداشت. وارد شدند ،زن ومرد و دخترو پسری را دید
،برایش آشنا نبودند،چون در مراسمِ نامزدی حضور نداشتند وگرنه حتما آن هارا
میشناخت...
یک یک به هم عرضِ ادب کردند،تا اینکه به دخترِ این خانواده رسید، دختر جورِ خاصی به
او نگاه میکرد ،گیسو معنیِ این نگاه را متوجه نمیشد، آرام و
دخترانه سالم گفت و دستش را دراز کرد،دختر نگاهی به دستان گیسو انداخت و بااکراه
دست داد،از سرو وضعش مشخص بود که دربندِ حجاب و رو
گرفتن نیست، ازادانه لباس پوشیده بود همین هم برای گیسو تعجب برانگیز بود خیال
میکرد خانواده ی موّدت ها هم مثلِ خاندان سماواتی ها سخت گیرو
مقید باشند...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_72 مهتاب اینبار چشمانِ اشکی اش را به آذین دوخت و گ
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_73
باالخره صدای دختر را شنید که با فیس و افاده حرف میزد:
_سالم ،من مهتاب هستم ،دخترخاله ی آذین جان...
گیسو که »جانِ «اخرِ جمله اش را شنید ناخودآگاه اخم هایش را درهم کشید و به آذین نگاه
کرد ،آذین نگاهش به نگاه گیسو گره خورد ؛از گیسو چشم
گرفت وچند لحظه بااخم به مهتاب نگاه کرد دوباره به سمت گیسو سرچرخاندوگفت:
_عزیزم بریم اتاقِ من لباس هاتو عوض کن اینجوری راحت نیستی...
چشمانِ گیسو بی شک چهارتا شده بود،امکان نداشت این همان آذینی باشد که آنطور
برایش خطو نشان کشیدو گفت که هیچ عشق و عالقه ای در کار
نیست ،ناخوداگاه به سمتِ مهتاب سرچرخاند ،با اخم به آذین خیره شده بود،پوزخندی
زدحاال دلیلِ این کارِ آذین را فهمیده بود، زرنگ تراز این حرفها
بود،با همین چند جمله و چند نگاه فهمید که بینِ این دو نفر یک چیزهایی بوده ،یا شاید هم
هست...
از حرص به مرزِ انفجار رسیده بود،دلش میخواست چشمانِ این دختر را از کاسه بیرون
بکشد، چطور به خود اجازه میداد جلوی گیسو که حاال محرم و
نامزد آذین بود اینطور به او خیره شود...آذین که دید گیسو حرکتی نمیکند انگشتانش را
در انگشت دستِ راست گیسو قفل کرد و اورا به سمتِ خود کشید
،گیسو که انتظارِ این حرکت را از جناب آذین نداشت لحظه ای لرزه به جانش افتاد،سریع به
سمتش برگشت و نگاهش کرد،آذین بدونِ توجه به تعجبِ گیسو از جمع عذرخواهی کردو اورا با خود به سمتِ اتاقش کشید ، گیسو بی هیچ حرفی به
دنبالش میرفت ، ته دلش قندآب میشد از این حرکت ،دلش
نمیخواست به چیز دیگری فکر کند....
واردِ اتاق شدند آذین در چهارچوب ایستاد و رو به گیسو گفت:
_لباس هاتو عوض کن من بیرون منتظرت می مونم ،باهم بریم پیشِ بقیه...
گیسو که تا قبل از آن خیال میکرد آذین هم حسی شبیه به حسِ او دارد،با شنیدنِ این
حرفهاو لحنِ جدی آذین وارفت واخم هایش را درهم کشیدو»باشه
ای «گفت،اذین بیرون رفت ،گیسو مطمئن شد آذین فقط برای کم کردن روی مهتاب آنطور
رفتار کرده..
*
سفره روی زمین پهن شده بود ،فقط دو مدل غذا و انواع مخلفات روی سفره بود ،هرچه
پیش میرفت ،گیسو بیشتر با طرز زندگیِ این خانواده آشنا میشد
،ساده... بدونِ هیچ فخر فروشی!!!مگر میشود؟؟ این خانواده که از مالٍ دنیا بی نیاز
بودند،پس اینطور ساده زندگی کردن چه معنی میدهد؟
در دل به آذین حسادت میکرد، سالها بود که سعی داشت به خانواده اش بفهماند، پول و
ثروت فقط برای به رخ کشیدن نیست ،ساده خوردن و ساده
زندگی کردن عیب و عار نیست...اما کو گوشِ شنوا؟! اصال کسی به گیسو اجازه نمیداد حرفِ
دلش را تمام و کمال برزبان جاری کند،عقده شده بود و بر
دلش سنگینی میکرد...
گیسو با راهنمایی فاطمه خانم رفت تا دستانش را بشوید، وقتی برگشت تنها جایِ خالی کنارِ
محمد پسرخاله ی آذین بود، مردد بود،این پاو آن پا میکرد
باالخره آذین به دادش رسید انگار تنها کسی که حواسش به گیسو بود آذین
بودوبس...آذین به آرمین که کنارش نشسته بود اشاره کرد بلند شودو کنارِ
محمد بنشیند...آرمین بی هیچ حرفی اطاعت کردو بلند شد...اینبار آذین به گیسو نگاه کرد
،دستش را ارام روی زمین زد و به کنارش اشاره کرد،گیسو که
از این حرکتش ذوق کرده بود سریع به سمتش رفت و کنارش نشست...دستِ خودش نبود
،هر حرکتی که آذین انجام میداد گیسو به مهتاب نگاه میکرد تا
عکس العملش را ببیند...هربار هم با ابروهای گره خورده ی مهتاب روبه رو میشد...
******
»آذین«
گفته بودکه محال است گیسو راببیندو دلش نلرزد، امروز به خود قول داده بود که با او
سرسنگین تا کند ،تا زمانی که همه چیز برایش روشن شود و بتواند
به این دختر اعتماد کند،هرکس دیگری هم به جای آذین بود همین تصمیم را
میگرفت،آذین که برگ چغندر نبود حرفهای کوروش را بشنود و عکس
العملی نشان ندهد، این حرفها بدجوری روی آذین تأثیر گذاشته بود ،دوروزه تمام فقط فکر
کردو فکر،اما به نتیجه ای نرسید ،از طرفی هم مهتاب بدجوری
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
|💠|تَـرســم ݓــو بیـایـے و
مَـن آن روز نباشــم...
|🍃|اےڪاش ڪہ مَــن
خـاڪِ ســرِ ڪوے ټـو باشــم...
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴میخوای رای ندی بری بهشت؟
بسمه الله خوب گوش کن
🔸️در قیامت نمیپرسند که اصولگرایی یا اصلاحطلب
🔹️اما میپرسند که در سایه رأی و نظر تو ،
حکومت در اختیار علی علیه السلام قرار گرفت یا معاویه؟!
#انتخابات_مجلس
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
یا مهدے (عج)
در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست!
ای عشق ستاد انتخاباتت کو؟ (:
#این_صاحبنا
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━
✍استاد فاطمینیا :
هركس روی زمين است، به بركت وجود #حضرت_صديّقه_كبری #فاطمه_زهرا(س) ميباشد!
اگر ميخواهيد ببينيد از چشم خدا افتاده ايد يا خير؛ به خودتان مراجعه كنيد، اگر هنوز در دل خود نسبت به حضرت زهرا(س) #محبت داريد، پس بدانید که از چشم خدا نیفتاده اید؛ ترك گناهان موجب ميشود اين محبت بيشتر گردد!
#حضرت_زهرا
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯