ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_15 بدون توجه به چشمان متعجب گیتی از کنارش رد شد
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_16
گیسو سربلندکردو به نیاز نگاه کردوگفت:
_اهوووم..
_ _منو باش که خیال میکردم اگه حرف دلتو بزنی همه چیز تموم میشه، اینجوری که همه
چی بدتر میشه...
_نمیدونم چیکار کنم نیاز!هم از این وضع خسته شدم ،هم نمیتونم قیدشونو بزنم هرچی باشه
خانوادم هستن ، راحت نیست دل کندن ازشون برام..
_ _حاال کی گفته که قیدشونو بزنی؟؟!!
_راه دیگه ای هم برام مونده؟؟!
_ _فقط یه راه برات مونده...یه راهی که بدون جنگ و جدال، به خواستت برسی. خانوادت
رو هم داشته باشی...
_چی؟! چه راهی؟!
_ _ ازدواج...
_اوووووووف ،سرتو بزنن ،تهتو بزنن بازم اخرش میرسی به ازدواج...
_ _ اخه دیوونه ، توهم خدارو میخوای هم خرمارو ،به نظر خودت راه دیگه ای هم هست؟
_هزار باربهت گفتم که من تا....
نیاز حرف گیسو را قطع کرد،دهن کج کردو ادایش را درآورد:
_تا عاشق نشم شوهرنمیکنم...
نگاه چپکی به گیسو کردو حرفش را ادامه داد:
_ _ باید به فکر دَبه ترشی باشم برات...
********
از ماشین نیاز پیاده شدو خداحافظی کرد، حسابی حال و هوایش عوض شده بود...داشتن نیاز
در این اوضاع نعمتی بود برایش...
کلید را در قفل در چرخاند و وارد شد، مسیرباغ تا عمارت را خیلی آرام طی کرد همیشه
همینطور بود ،دلش نمیخواست زود به عمارت برسد تا بازجویی ها
شروع شود که کجابوده ؟باکی بوده؟!و هزار سوال تکراری دیگر...
در عمارت را باز کرد و داخل شد وارد راه رو مکثی کرد تا موقعیت رابسنجد تازه متوجه
چند جفت کفش شد ،چرا وقتی وارد شد آنها راندید؟
چادرش را در دست گرفت گره روسری اش راسفت کردو موهایش را کامل پوشاند
آریشش را قبل از ورود به باغ پاک کرده بود ،نیم نگاهی در آیینه به خود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━