eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_44 این ریختی نیست وإال خودمو دار میزدم« سرش را با
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان می گذاشت...پس این استرس عادی بود...نفس عمیقی کشید. دسته گل را در دستش فشرد از اینکه چند لحظه ی دیگر این گلها در دستان گیسو خواهد بود ،قند در دلش آب شد. هرچه میگذشت بیشتر به این وصلت مُصِر میشد،عاشق نبود اما حسِ عجیبِ دوست داشتن رابه خوبی درخود احساس میکرد ،جایی خوانده بود که دوست داشتن از عشق برتراست،به راستی که جمله ی حکیمانه ای ست. عاشق که باشی بدون دخالتِ عقل و فقط به دستورِ دل قدم جلو مینهی،اما دوست داشتن اینگونه نیست عقل و دل همپای هم قدم به قدم جلو میروند،پایِ دوست داشتن که درمیان باشد اشتباهی درکار نیست....دستانِ لرزانش را روی زنگ گذاشت و آرام فشردبعداز چند لحظه درباصدای تیکی بازشد،به همراهِ پدرو مادرش قدم درآن باغِ درندشت نهاد،مسیرِ طوالنی باغ تا عمارت را طی کرد،انقدر این مسیر برایش طوالنی بود که انگار ساعتهاست هِی میرود و نمیرسد، این حسِ عجیب کالفه اش کرده بود،تقصیری هم نداشت برای اولین بارتجربه میکرد. نفسِ حبس شده اش را بیرون فرستاد. به ساختمانِ عمارت نزدیک شدند،خانواده ی سماوات ایستاده بودندو انتظارِ خانواده ی موّدت رامیکشیدند. همانطور سربه زیرپشتِ سرِپدرو مادرش حرکت کردواردشد، سالم و احوال پرسی ها شروع شده بود،با تک تکشان احوال پرسی کرداماگیسو را ندید،ناگهان اخمهایش درهم کشیده شد چه خیالِ خامی،فکر میکرد اولین نفری که میبیند کسی نیست جزگیسو،اما همه را دیده بود إال گیسو....همچنان سربه زیر انداخته بودو اخمهایش در هم کشیده شد،که با شنیدنِ صدای نازُکِ دخترانه ی آشنایی ناگهان سربلند کرد،خودش که صدای جابه جا شدنِ استخوان گردنش را شنید،اطرافیانش را نمیدانست...با دیدنِ گیسو درآن کت و دامن شیکِ شکالتی رنگ و روسری خوش رنگِ قهوه ای دلش لرزید،دستش هم دستِ کمی از دلش نداشت...فاطمه خانم قدم جلو نهاد و گیسو را در آغوش کشید ،از دلِ مادرش با خبر بود،میدانست که چه خیاالتی برای این دختر دارد،روزی نیست که در خانه شان حرفی از گیسو به میان نیاورد و تعریفش را نکند. انگار سقفِ آسمان سوراخ شدو این دختر پایین اُفتاده که مادرش انقدر اورا دوست داشت، که صد البته حق هم دارد...مگر بهتر از گیسو را میتوانست برای پسرش نشان کند؟! بعداز پدرو مادرش به گیسو نزدیک شد سالمِ آرام و مردانه ای گفتو دسته گل را بدستِ گیسو داد،صدای دخترک را شنید ،با همان صدای نازک و دخترانه پاسخِ سالمش را داده بود،سربلند کرد تا عکس العملِ گیسو را با دیدنِ آن دسته گل زیبا ببیند،..الحق که خوش سلیقه بود...برق چشمان گیسو را به خوبی دیده بود، دخترک بدون توجه به حاضرین و موقعیتی که درآن حضور داشت، ذوق کردو گفت: _وااای چقدر این گلها خوشگلن؟! لبخندِ پِتُ پهنی روی لبهای آذین نشست... همانطور به گیسو نگاه میکرد،که دستِ راستش را روی دهان گذاشته بود با چشمانی گرد شده به بقیه نگاه میکرد انگار خودش هم متوجه گافی که داده شده بود شرمندگی از چشمانش میبارید. آخ که نمیدانست با همین کارهایش دِلِ این جوان را برده بود. فاطمه خانم لبخندی زدو گفت: _پسرم خوش سلیقه است،از انتخاب گلی مثلِ تو مشخصه دخترم. بازآذین از مادرش چشم گرفت و نگاهش رابه گیسو دوخت،دخترک سرخو سفید شدو سربه زیرانداخت،نمیدانست که با این حرکاتِ دخترانه دل آذین را به بازی گرفته... * در مهمانخانه ی درندشتِ عمارت روی مبلهای شیک و گرانقیمت نشسته بودند ، گیسو با سینی چای واردشد ،ارام و با حوصله به همه چای تعارف کرد ،به آذین رسید خم شد وسینی را مقابلشگرفت ، آذین دست دراز کردو فنجان چای رابرداشت ، ارام اما جوری که به گوشِ گیسو برسد گفت : _امیدوارم اینبار توش دارچین نباشه... با همین یک جمله لبخند را بر لبانِ گیسونشاند. از هر دری سُخن میگفتند إال موضوعی که باید بحثش کم کم به میان کشیده میشد...آذین پا روی پا انداخته بود آنها را عصبی تکان میداد،کم مانده بود خودش بحث را شروع کند، که با شنیدنِ صدای پدرش ،نفسِ آسوده ای کشید. _خُب جنابِ سماوات نوبتی هم که باشه نوبت اینکه بریم سرِاصلِ مطلب و موضوعی که بخاطرش امشب مزاحم تون شدیم. * 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 انتشار مطالب کانال صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯