eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_46 _خواهش میکنم آقای موّدت بفرمایید ریش و قیچی دست
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان در آشپز خانه همراهِ گیتی و مادرش به کارها سرو سامان میدادند،خسته بود ،حتی توانِ یک لحظه ایستادن راهم نداشت،خواست به اتاقش برود و با خیالی راحت،سربربالین بگذارد،امشب یکی از همان شبهایی بود که به خیر گذشت ،چقدر از آذین ممنون بود که درکش کرده بود و بیش از این سوال پیچش نکرد ،که اگر میکرد با آن روی دیگرِ گیسو سماوات روبه رو میشد، ولی تنها چیزی که درک نمیکرد، درخواستِ آذین بود ،چرا میخواست گیسو یک هفته ی دیگر جوابِ منفی اش را برزبان آورد و به هر دو خانواده بگوید که مایل به این ازدواج نیست ؟؟ از کارِاین پسر سر در نمیآورد،میتوانست همین امشب نظرش را بگوید و خیالِ هردو خانواده را راحت کند... امشب وقتی آذین را دید برقِ چشمانش را به خوبی حس کرده بود برخالفِ دفعاتِ قبل که عادی و خونسرد بود امشب حالِ دیگری داشت...گیسو این را خوب فهمیده بود، شاید اگر در شرایط دیگری با او اشنا میشد!شاید اگر آذین هم مثل خاندانِ سماواتی ها سنگِ دین و ایمانش را به سینه نمیزد،!! گیسو با جان و دل درخواست ازدواجش را می پذیرفت....اما حاال شرایط اینگونه بودو گیسو تمامِ تالشش را بکار میبرد تا رهاشود،تا کسی نباشد که به زور عقایدش را بخورد او بدهد،میدانست اگر با آذین ازدواج کند نتنها رها نمیشود،بلکه فقط از زندانی به زندانِ دیگر منتقل میشود...نه...ازدواج با آذین اشتباه محض است. _آخه دختر مگه مریضی بهشون گفتی یه هفته وقت میخوای تا فکراتو بکنی؟! واقعا که عقل تو کلَت،نیست....جوون به این خوبی ،خانواده دار،از مالِ دنیا هم بی نیاز،در ضمن متدین هم که هست ،مررررگ میخواستی می رفتی قبرستون...الحق که بی لیاقتی. گیسوبا خشم به خواهرش نگاه کرد،قبل از اینکه زبان بچرخاندو جوابِ دندان شکنی به گیتی بدهد مادرش پاسخش را داد: _اتفاقاخیلیم کارِخوبی کردی مادر،اونجوری خیال میکردن هولی و دست و پات رو گُم کردی.. اینبار گیتی با حرص رو به مادرش گفت: _مامان جان هنوز این دخترِ وِزَّت رو نشناختی؟؟! یک هفته وقت خواسته تا راحت بتونه این پسره ی بیچاره رو بچزونه، اخرشم یه نه میگه و آبرومون رو میبره... )رو به گیسو کردو گفت(دِ منکه میدونم چی تو اون سرت میگذره،تویی که میخوای جوابِ رد بدی چرا همین امشب ندادیو اون بیچاره هارو خالص نکردی؟! گیسو دست به سینه ایستاد ،پوزخندی زد،نگاهی از جنسِ تحقیر به خواهرِ بزرگش انداخت،بعداز سکوتِ نسبتاً کوتاهی گفت: _اوالً بیخودی واسه خودت هارت و پورت نکن،مگه علمِ غیب داری که از االن میگی جوابم منفیه ؟! ثانیاً خیال کردی همه مثلِ خودت دنبال شوهر موس موس میکنن،تا یه خواستگار میبینن هول میشن و درجا »بله« رو میدن،بدونِ اینکه بسنجن ببینن این یارویی که خدا زده پَسِ سرش و اومده بگیرتش به دردش میخوره یانه؟!! گیتی خوب طعنه ی کالمِ گیسو را گرفته بود،میدانست که مستقیم به شوهرش میعاد اشاره کرده است، کسی که هیچ سنخیتی با گیتی نداشت،اما با این حال گیتی بااو ازدواج کرده بود،شایدهم حق با گیسو ست، گیتی عجوالنه تصمیم گرفت...پشیمان نبود اما خُب راضیٍ راضی هم نبود،میتوانست انتخاب بهتری داشته باشد ،اما عجول بودنش کار دستش داد. بااین حال خود را از تکُ تا ننداخت و رو به گیسو با خشم گفت: _اگه منظورت منم که باید بگم خیلیم راضیم،از انتخابم هم پشیمون نیستم. گیسو پوزخندِ صدا داری زد ،دستانش را از روی سینه پایین انداخت حرکت کرد،به گیسو نزدیک شد و زیرِ گوشش آرام فقط طوری که خودش بشنود گفت: _پشیمون نیستی ،اما....پشیمون...میشی.!!! بعد بدونِ توجه به خشم و عصبانیت و دستانِ از حرص مشت شده گیتی، اشپزخانه را ترک کردو راهِ اتاقش را در پیش گرفت. گیتی ماندو حِسِ انزجاری که نسبت به خواهرش، گیسو بیشتر و بیشتر میشد. ******** حاضر و آماده روبه روی آینه ایستاده بود ،چادرش را با حرص برسر انداخت،از این بازی مسخره خسته شده بود ،تا کی میخواست این دورویی را ادامه دهد،خدامیدانست فقط... *** 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 انتشار مطالب کانال در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_46 _خواهش میکنم آقای موّدت بفرمایید ریش و قیچی دست
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان در آشپز خانه همراهِ گیتی و مادرش به کارها سرو سامان میدادند،خسته بود ،حتی توانِ یک لحظه ایستادن راهم نداشت،خواست به اتاقش برود و با خیالی راحت،سربربالین بگذارد،امشب یکی از همان شبهایی بود که به خیر گذشت ،چقدر از آذین ممنون بود که درکش کرده بود و بیش از این سوال پیچش نکرد ،که اگر میکرد با آن روی دیگرِ گیسو سماوات روبه رو میشد، ولی تنها چیزی که درک نمیکرد، درخواستِ آذین بود ،چرا میخواست گیسو یک هفته ی دیگر جوابِ منفی اش را برزبان آورد و به هر دو خانواده بگوید که مایل به این ازدواج نیست ؟؟ از کارِاین پسر سر در نمیآورد،میتوانست همین امشب نظرش را بگوید و خیالِ هردو خانواده را راحت کند... امشب وقتی آذین را دید برقِ چشمانش را به خوبی حس کرده بود برخالفِ دفعاتِ قبل که عادی و خونسرد بود امشب حالِ دیگری داشت...گیسو این را خوب فهمیده بود، شاید اگر در شرایط دیگری با او اشنا میشد!شاید اگر آذین هم مثل خاندانِ سماواتی ها سنگِ دین و ایمانش را به سینه نمیزد،!! گیسو با جان و دل درخواست ازدواجش را می پذیرفت....اما حاال شرایط اینگونه بودو گیسو تمامِ تالشش را بکار میبرد تا رهاشود،تا کسی نباشد که به زور عقایدش را بخورد او بدهد،میدانست اگر با آذین ازدواج کند نتنها رها نمیشود،بلکه فقط از زندانی به زندانِ دیگر منتقل میشود...نه...ازدواج با آذین اشتباه محض است. _آخه دختر مگه مریضی بهشون گفتی یه هفته وقت میخوای تا فکراتو بکنی؟! واقعا که عقل تو کلَت،نیست....جوون به این خوبی ،خانواده دار،از مالِ دنیا هم بی نیاز،در ضمن متدین هم که هست ،مررررگ میخواستی می رفتی قبرستون...الحق که بی لیاقتی. گیسوبا خشم به خواهرش نگاه کرد،قبل از اینکه زبان بچرخاندو جوابِ دندان شکنی به گیتی بدهد مادرش پاسخش را داد: _اتفاقاخیلیم کارِخوبی کردی مادر،اونجوری خیال میکردن هولی و دست و پات رو گُم کردی.. اینبار گیتی با حرص رو به مادرش گفت: _مامان جان هنوز این دخترِ وِزَّت رو نشناختی؟؟! یک هفته وقت خواسته تا راحت بتونه این پسره ی بیچاره رو بچزونه، اخرشم یه نه میگه و آبرومون رو میبره... )رو به گیسو کردو گفت(دِ منکه میدونم چی تو اون سرت میگذره،تویی که میخوای جوابِ رد بدی چرا همین امشب ندادیو اون بیچاره هارو خالص نکردی؟! گیسو دست به سینه ایستاد ،پوزخندی زد،نگاهی از جنسِ تحقیر به خواهرِ بزرگش انداخت،بعداز سکوتِ نسبتاً کوتاهی گفت: _اوالً بیخودی واسه خودت هارت و پورت نکن،مگه علمِ غیب داری که از االن میگی جوابم منفیه ؟! ثانیاً خیال کردی همه مثلِ خودت دنبال شوهر موس موس میکنن،تا یه خواستگار میبینن هول میشن و درجا »بله« رو میدن،بدونِ اینکه بسنجن ببینن این یارویی که خدا زده پَسِ سرش و اومده بگیرتش به دردش میخوره یانه؟!! گیتی خوب طعنه ی کالمِ گیسو را گرفته بود،میدانست که مستقیم به شوهرش میعاد اشاره کرده است، کسی که هیچ سنخیتی با گیتی نداشت،اما با این حال گیتی بااو ازدواج کرده بود،شایدهم حق با گیسو ست، گیتی عجوالنه تصمیم گرفت...پشیمان نبود اما خُب راضیٍ راضی هم نبود،میتوانست انتخاب بهتری داشته باشد ،اما عجول بودنش کار دستش داد. بااین حال خود را از تکُ تا ننداخت و رو به گیسو با خشم گفت: _اگه منظورت منم که باید بگم خیلیم راضیم،از انتخابم هم پشیمون نیستم. گیسو پوزخندِ صدا داری زد ،دستانش را از روی سینه پایین انداخت حرکت کرد،به گیسو نزدیک شد و زیرِ گوشش آرام فقط طوری که خودش بشنود گفت: _پشیمون نیستی ،اما....پشیمون...میشی.!!! بعد بدونِ توجه به خشم و عصبانیت و دستانِ از حرص مشت شده گیتی، اشپزخانه را ترک کردو راهِ اتاقش را در پیش گرفت. گیتی ماندو حِسِ انزجاری که نسبت به خواهرش، گیسو بیشتر و بیشتر میشد. ******** حاضر و آماده روبه روی آینه ایستاده بود ،چادرش را با حرص برسر انداخت،از این بازی مسخره خسته شده بود ،تا کی میخواست این دورویی را ادامه دهد،خدامیدانست فقط... *** 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 انتشار مطالب کانال صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯