eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان گیسو به سمتِ سبحان برگشت ،دلش کباب بود برای برادرش ، برای تنها منبعِ آرامشی که در این خانه داشت...به سمتش قدم برداشت ورودر رویش ایستاد و با لبخند گفت: _حاال بگو ببینم اسمش چیه؟! چطور باهاش آشناشدی.. _ _اسمش نیلوفرِ...نزدیک به یک سالِ پیش ،یه روز با پدرش اومده بودن بازار برای خرید فرش ، سخت پسند بودو حساس ، هر فرشی که بهش نشون میدادم یه ایرادی روش میزاشت ، عاصی شده بودم از دستش ،خودت میدونی من چطور آدمیم ،هیچوقت مستقیم به دختری نگاه نمیکنم ،اما انقدر کُفرم رو درآورد که با عصبانیت بهش زُل زدم تا یه چیزی بارش کنم،اما... _اما دلت لرزید و گرفتار شدی آره..؟ لبخندی زدو پاسخ گیسو را داد: _ _آره ،درسته. محالِ از این گرفتاری نجات پیدا کنم... _اون چی؟!اونم تو رو میخواد؟! سبحان سرش را تکان دادو گفت: _اره ،اما آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت؛حاضر نیست خودش رو تغییر بده ، از بچگی آزاد بوده و راحت زندگی کرده ،نمیتونه مثلِ ماها رفتار کنه...اعتقادش به اینه که خدا برای هرکس یه شکلیه... _تو مشکلی با این قضیه نداری؟! _به قولِ خودت ،اینگونه مقدر بود، من فقط میخوام داشته باشمش ،همونطور که هست ،فقط باشه... _ پس برایِ داشتنش بجنگ... **** چادرش رابرسر انداخت و از اتاق خارج شد ،امروز باید ته توی همه چیز را بیرون میکشید ،دیروز که حرفهایش را شنید متوجه شد که کجا و چه ساعتی با فردِ پشتِ خط قرارگذاشته،تصمیم داشت همان ساعت به آنجا برود و همه چیز را با چشمانِ خودش ببیند ، اینطوری راحت تر میتوانست دستش را رو کند،با مادرش خداحافظی کرد از عمارت بیرون رفت، ماشین آژانس منتظرش بود سوارشدو آدرس مورد نظر را به راننده گفت... **** در البی ِ هتل نشسته و منتظر بود هرچقدر چشم چرخاند او را ندید ، پس گیسو زودتر رسیده...تصمیم داشت انقدر منتظر بماند تا زیر پاهایش علف سبز شود اینکه دستش رو شود از همه چیز برایش مهم تر بود..گوشی در دستش لرزید ،اسمش هم لبخند بر لب گیسو می آورد ،تماس را برقرار کردو سالم گفت. _ _سالم خانوم، خوبی؟ _ممنون خوبم ،تو چطوری ؟ _ _صدات رو که بشنوم خوب میشم، ببینمت که خوبتر میشم... قلبش به سینه کوبیده میشد ، کم چیزی که نبود سندِ این دل شش دانگ به نامِ آذین بود ،حق داشت اینطور بیقراری کند... _ دلم تنگته آذین... آذین اهی کشیدو گفت: _امشب میام که ببینمت ، حالِ منم دستِ کمی از تو نداره... تماس که قطع شد ،گوشی را به سینه اش فشردوچشمانش را بست ، در دل خدارا شکر کرد برای وجودِ آذینی که وجودش شده بود... باالخره انتظار به پایان رسید ، چشمش که به او خورد اخمهایش را در هم کشید ،گوشی را در دست گرفت و اماده شد...طولی نکشید که زنی خوش پوش را کنارش دید ، باورش نمیشد ، دهانش به کفِ زمین چسبیده بود ، پس آنی که پشتِ خط بود همین زن بود؟! نزدیک ترین جای ممکن نشست ،دوربینِ گوشی اش را تنظیم کرد، انقدر عکس و فیلم گرفت تا توانست خود را راضی کند و دل بکند از این جاسوسی کردن ها، بلند شد دیگر کافی بود حاال باید به خانه میرفت و خود را آماده میکرد ،میدانست کارِ آسانی در پیش ندارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Azkhaktaaflak