ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_75 _اگه بگم ،بیا قول و قراری رو که گذاشتیم همینجا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_76
_چون نمیتونستم از دستت بدم ،دروغ نمیگم ، وقتی دیدم اونی که نشون میدی نیستی!
تصمیم داشتم مثلِ دندونِ لق بکنم و بندازمت دور ، اما غافل از
اینکه تو جای پات رو وسطِ قلبم محکم کرده بودی ، فراموش کردنت محال ترین اتفاقِ
زندگیم بود ، اون روز تو کافی شاپ وقتی سفره ی دلتو باز کردی
و یه جورایی دِقو دلی های این سالهات رو سر ِ من خالی کرد، همون موقع تصمیم گرفتم این
بازی رو راه بندازم، خودم هم نمیدونستم چرا؟! از آخرِ این
بازی خبر نداشتم ،اما یه حسی میگفت این بازی خوب تموم میشه... هنوز شروع نشده به
پایان رسوندمش چون دیگه از شک و دو دلی خبری نیست،
وقتی کوروش اومدو یه سری مزخرفات تحویلم داد ، شک مثلِ خوره افتاد به جونم
گیسو،نمیخوام بگم چیا گفت ، اما میخوام اینو بدونی اگه شک کردم یه
جورایی حق داشتم ، صداقت رو امشب تو چشمهات دیدم ،پس دیگه جای تردید باقی نمی
مونه، همینجا...همین امشب...میخوام اعتراف کنم که عاشقت
شدم و تو رو برای همه ی زندگیم میخوام ، میخوام بشی سَرو همسرم، میشی؟!!!
گیسو همچنان با چشمان اشکی به او خیره بود ،اما حیرت و تعجب هم مهمان چشمانش
شد...نمیدانست چه بگوید ،زبانش انگار از کار اُفتاده بود...
آذین که سکوتِ طوالنی گیسو را دید فهمید شُکه شده ،لبخندی زد، دستانش را آرام از روی
شانه های گیسو رد کرد،آنها را درهم قفل کرد و گیسو را به
خود فشرد و زیر گوشش زمزمه کرد:
_»چه دانستم که این سودا مرا زین سان کندمجنون...«
سکوت کرد انگار میخواست گیسو همراهیش کند...گیسو آهی کشیدو باالخره به حرف
آمد:
_»دلم را دوزخی سازد ،دوچشمم را کند جیحون.«
با همین یک بیت تمامِ ناگفته هایش را برزبان آوردند...
#پارت_هفتادو_سه
گوشی موبایلش را از روی میز برداشت ،باید همین امروز تکلیفش را مشخص
میکرد،میدانست این آتش ها از گورِ چه کسی بلند میشود، اما باور نداشت ،
محال بود همچین آدمِ پستی باشد، چطور توانست انقدر راحت فریبش بدهد، گیسو سرش
رامثل کبک در برف فرو کرده بود، پس مقصر خودش بود
،چشمهایش را باز نکرد تا دوست و دشمن خود را بشناسد...
دستش را روی صفحه ی گوشی کشید و اسمش را لمس کرد،بعداز چند بوق باالخره
صدایش را شنید :
_به به عروس خانم؟!چه عجب یادی از ما کردی خانم؟! اگه میدونستم به محضِ اینکه
ازدواج کنی شرِّت کنده میشه زودتر از این ها دست بکارمیشدم و
خودم آستین باال میزدم...
بعد مستانه خندید ،مثلِ همیشه پشتِ هم حرف میزد...گیسو پوزخندِ تلخی زدوگفت:
_میخوام ببینمت!
نیاز مکثِ کوتاهی کردو با صدایی متعجب گفت:
_چیشده؟! اتفاق تازه ای افتاده؟!
_ _نه چیزِ خاصی نیست ، خیلی وقته ندیدمت ،میای پاتوق؟!.
معلوم بود شک کرده ،اما بی هیچ حرفی قبول کرد..
*
برخالف ِهمیشه که به محضِ بیرون رفتن از خانه به قولِ معروف کشفِ حجاب میکرد و
چادر از سر برمیداشت ، اینبار باهمان چادر و حجاب به سمتِ
کافه حرکت کرد...
وارد شد ،راهش را به سمتِ میزِ همیشگی کج کرد، نیاز را دید که دست چپش را تکیه گاهِ
سرش کردو دستِ راستش را روی لبه ی فنجانٍ قهوه اش
گذاشته و میچرخاند ،مطمئناً فکری ذهنش را درگیر کرده...
نزدیک شد صندلی را کشید و نشست و سالمی گفت. نیاز با چشمانی گرد شده به گیسونگاه
میکرد ،حق داشت تعجب کند، لحظه ای نیار به گذشته
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯