25.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بسمالله قاصم الجبارین....
عجب شور و غوغایی.....
با نوای سید رضا #نریمانی
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
+ هی نگو من #گناهکارم
منو قبول نمیکنه...
روم نمیشه با #خدا حرف بزنم...
به قولِ استاد دولابی
مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شه...!
تو مخلوقِ خدایی...🍃
#فهوحسبـــه💙
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#پروفایل
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹️ کنایه حاج مهدی سلحشور در مراسم بیت رهبری به طرفداران سازش با آمریکا:
👈بعضیها بعد از حاج قاسم هم متوجه دشمنی نمیشوند..
◾️ به چاه میبردت این طناب پوسیده
◾️از این شکسته پل امتحان شده مگذر
#مرگ_بر_سازشگر✊
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
اين خيلي قشنگه : همه تون تو گروه هاتون بزارید.
ازطرف خدا،،
🎆 عالم ز برایت آفریدم، گله کردی
🎇 از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی
🎆 گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
🎇صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی
🎆 جان و دل و فطرتی فراتر ز تصو
🎇 از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی
🎆 گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
🎇 بر بخشش بی منت من هم گله کردی
🎆 با این که گنه کاری و فسق تو عیان است
🎇 خواهان توأم، تویی که از من گله کردی
🎆 هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
🎇 با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی
🎆 صد بار تو را مونس جانم طلبیدم
🎇 از صحبت با مونس جانت، گله کردی
🎆 رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
🎇 با این که نماز تو خریدم، گله کردی
🎆 بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان؟؟
🎇 بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟!
🎆 از عالم و آدم گله کردی و شکایت
🎇 خود باز خریدم گله ات را، گله کردی..
همیشه شکر گذار خدا باش , و به آنچه داری قانع و شاد باش,
شکرت خدا
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#پروفایل
#امام_حسنی_ام
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
#پروفایل #امام_حسنی_ام انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است. ╭━═━⊰
🌹گویند کریم است و گنه میبخشد
🍃گیرم که ببخشد.. ز خجالت چه کنم..
#الحمد_الله_امام_حسنی_ام♥️
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#پرسش_پاسخ
#تارمو
#حجاب
چهار تار مو که چیز مهمی نیست،
مگه آدم با یه تار مو جهنم میره⁉️
اگر چهارتامو مهم نیست پس چرا باید بیرون بمونه‼️
و حتی خیلیا برای همون چهارتامو چه ساعت ها که جلوی آینه وقت نمیذارن😳
😔شاید آدم با چند تارمو به جهنم نره ولی جهنم با یک تارمو شروع میشه.
🌳یک چوب کبریت یک جنگل و آتیش نمیزنه ولی به آتیش کشیده شدن جنگل با یک چوب کبریت شروع میشه
باید ازت بپرسم که مشکلت فقط چندتار موی⁉️
مثل اینکه بگیم چراغ قرمز رد کردنش ممنوعه٬ بعد کسی بگه فقط سپرم رد شد یا فقط چرخم رد شده
بنظرت این حرف پذیرفتست؟
وقتی چیزی از نظر خدا حرام شد دیگه فرقی بین کم و زیادش نمیکنه
درسته شاید چندتار موی تو کسی رو تحریک نکنه و خانواده ای رو خراب نکنه ولی آیا حجاب تنها دلیلش تحریک نشدنه مرداست؟؟!😳
اگر اینطور بود پس چرا تو نماز باید حجاب رو رعایت کنیم وقتی نامحرمی نیست
🌱پس حجاب تو روح خودمون هم قطعا تأثیرگذاره
کمی به دور از تعصب تأمل کنیم🌷
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرایی در سحر از مقام معظم رهبری حفظه الله
🔺به گلزار شهداء رفتن و دختر شهید و خواب شهید
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🍃🌺🍃🌼🍃🌺🍃
#وصیتنامه سردار سلیمانی چهلمین روز شهادتش منتشر میشود
🔸مسئول دفتر سردار شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔹حاج قاسم سلیمانی وصیت نامهای دارد که من آن را به عنوان #منشور میدانم. قطعا این وصیت نامه در چهلمین روز شهادتش🌷 توسط خانواده ایشان انتشار داده میشود.
🔹شهید حاج قاسم سلیمانی وقتی از بیروت خارج می شود، دوستان به نوعی می گویند که شما به بغداد نروید🚷 سردار می گوید من دارم به #مقتل خودم می روم . . .
🌹🍃🌹🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_44 این ریختی نیست وإال خودمو دار میزدم« سرش را با
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_45
می گذاشت...پس این استرس عادی بود...نفس عمیقی کشید. دسته گل را در دستش فشرد
از اینکه چند لحظه ی دیگر این گلها در دستان گیسو خواهد
بود ،قند در دلش آب شد. هرچه میگذشت بیشتر به این وصلت مُصِر میشد،عاشق نبود اما
حسِ عجیبِ دوست داشتن رابه خوبی درخود احساس میکرد
،جایی خوانده بود که دوست داشتن از عشق برتراست،به راستی که جمله ی حکیمانه ای
ست. عاشق که باشی بدون دخالتِ عقل و فقط به دستورِ دل
قدم جلو مینهی،اما دوست داشتن اینگونه نیست عقل و دل همپای هم قدم به قدم جلو
میروند،پایِ دوست داشتن که درمیان باشد اشتباهی درکار
نیست....دستانِ لرزانش را روی زنگ گذاشت و آرام فشردبعداز چند لحظه درباصدای تیکی
بازشد،به همراهِ پدرو مادرش قدم درآن باغِ درندشت نهاد،مسیرِ
طوالنی باغ تا عمارت را طی کرد،انقدر این مسیر برایش طوالنی بود که انگار ساعتهاست هِی
میرود و نمیرسد، این حسِ عجیب کالفه اش کرده
بود،تقصیری هم نداشت برای اولین بارتجربه میکرد. نفسِ حبس شده اش را بیرون فرستاد.
به ساختمانِ عمارت نزدیک شدند،خانواده ی سماوات ایستاده
بودندو انتظارِ خانواده ی موّدت رامیکشیدند. همانطور سربه زیرپشتِ سرِپدرو مادرش
حرکت کردواردشد، سالم و احوال پرسی ها شروع شده بود،با تک
تکشان احوال پرسی کرداماگیسو را ندید،ناگهان اخمهایش درهم کشیده شد چه خیالِ
خامی،فکر میکرد اولین نفری که میبیند کسی نیست جزگیسو،اما
همه را دیده بود إال گیسو....همچنان سربه زیر انداخته بودو اخمهایش در هم کشیده شد،که
با شنیدنِ صدای نازُکِ دخترانه ی آشنایی ناگهان سربلند کرد،خودش که صدای جابه جا شدنِ استخوان گردنش را شنید،اطرافیانش را نمیدانست...با
دیدنِ گیسو درآن کت و دامن شیکِ شکالتی رنگ و روسری
خوش رنگِ قهوه ای دلش لرزید،دستش هم دستِ کمی از دلش نداشت...فاطمه خانم قدم
جلو نهاد و گیسو را در آغوش کشید ،از دلِ مادرش با خبر
بود،میدانست که چه خیاالتی برای این دختر دارد،روزی نیست که در خانه شان حرفی از
گیسو به میان نیاورد و تعریفش را نکند. انگار سقفِ آسمان
سوراخ شدو این دختر پایین اُفتاده که مادرش انقدر اورا دوست داشت، که صد البته حق هم
دارد...مگر بهتر از گیسو را میتوانست برای پسرش نشان کند؟!
بعداز پدرو مادرش به گیسو نزدیک شد سالمِ آرام و مردانه ای گفتو دسته گل را بدستِ
گیسو داد،صدای دخترک را شنید ،با همان صدای نازک و
دخترانه پاسخِ سالمش را داده بود،سربلند کرد تا عکس العملِ گیسو را با دیدنِ آن دسته
گل زیبا ببیند،..الحق که خوش سلیقه بود...برق چشمان گیسو را
به خوبی دیده بود، دخترک بدون توجه به حاضرین و موقعیتی که درآن حضور داشت، ذوق
کردو گفت:
_وااای چقدر این گلها خوشگلن؟!
لبخندِ پِتُ پهنی روی لبهای آذین نشست...
همانطور به گیسو نگاه میکرد،که دستِ راستش را روی دهان گذاشته بود با چشمانی گرد
شده به بقیه نگاه میکرد انگار خودش هم متوجه گافی که داده
شده بود شرمندگی از چشمانش میبارید. آخ که نمیدانست با همین کارهایش دِلِ این جوان
را برده بود.
فاطمه خانم لبخندی زدو گفت:
_پسرم خوش سلیقه است،از انتخاب گلی مثلِ تو مشخصه دخترم.
بازآذین از مادرش چشم گرفت و نگاهش رابه گیسو دوخت،دخترک سرخو سفید شدو
سربه زیرانداخت،نمیدانست که با این حرکاتِ دخترانه دل آذین را
به بازی گرفته...
*
در مهمانخانه ی درندشتِ عمارت روی مبلهای شیک و گرانقیمت نشسته بودند ، گیسو با
سینی چای واردشد ،ارام و با حوصله به همه چای تعارف کرد
،به آذین رسید خم شد وسینی را مقابلشگرفت ، آذین دست دراز کردو فنجان چای
رابرداشت ، ارام اما جوری که به گوشِ گیسو برسد گفت :
_امیدوارم اینبار توش دارچین نباشه...
با همین یک جمله لبخند را بر لبانِ گیسونشاند.
از هر دری سُخن میگفتند إال موضوعی که باید بحثش کم کم به میان کشیده میشد...آذین پا
روی پا انداخته بود آنها را عصبی تکان میداد،کم مانده بود
خودش بحث را شروع کند، که با شنیدنِ صدای پدرش ،نفسِ آسوده ای کشید.
_خُب جنابِ سماوات نوبتی هم که باشه نوبت اینکه بریم سرِاصلِ مطلب و موضوعی که
بخاطرش امشب مزاحم تون شدیم.
*
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_45 می گذاشت...پس این استرس عادی بود...نفس عمیقی کش
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_46
_خواهش میکنم آقای موّدت بفرمایید ریش و قیچی دستِ خودتونِ .
_گُل پسرِ مارو که میشناسید خودتون،لیسانسِ حقوق داره ،االن هم که پیشِ خودم مشغول
به کارٍ،تا اونجایی که خودتون دیدین و شناختینش،آروم و اهلِ
کارو زندگیه،تا به امروز هم قدیمی بر خالف خواسته ی من بر نداشته ،فرایض دینی اش رو
هم تمام و کمال انجام داده، منکه ازش راضیم مطمئنم اگر با
دخترٍ شما ازدواج کنه خوشبختش میکنه)خنده ی مردانه ای کردو ادامه داد(حاال من هی
ازش تعریف میکنم پیشِ خودتون نَگین که کسی نمیگه ماستِ
من تُرشه!!!ولی خُب چون تا به االن فکر میکنم شناخته باشینش و خُلقیاتش دستتون اومده
باشه اینها رو عرض کردم...
حاج رضا ،تسبیحِ دانه درشتش را در دست چرخاندو دستی هم به محاسنش کشید و گفت:
_اختیار دارین حاج اقا این چه حرفیه ،معلومه از پدری چون شما همچین پسری به بار میاد
،واال ماکه حرفی نداریم ،اما خودتون میدونید که جوابِ آخر با
خودِ گیسوست..
_ _پس اگه صالح بدونین،اجازه بدین این دوتا جوون برن یه گوشه حرفهاشون رو بزنن و
سنگهاشون رو وابکنن.
_ اجازه ی ما هم دستِ شماست،گیسو...بابا...اقا آذین رو راهنمایی کن.
گیسو بلند شدو ایستاد، دل در دل آذین نبود ،از این خلوت میترسید،میترسید این دلی که
امشب سرِ ناسازگاری با او گذاشته کار دستش بدهد و نگاهی از
سر ناپاکی به این دختر بیندازد،تا به امروز انقدر حواسش را جمع کرده بودکه بیاد ندارد
مستقیم به دختری نگاه کرده باشد...اما
گیسو هر دختری نبود کسی بود که دلِ او را لرزانده،کنترل نگاهش سخت تر از این حرفها
بود. زیر لب بسم اهلل ای گفت و بلند شد.و خود را به خدا
سپرد.
****
در اتاق گیسو نشسته بودندبی حرف،جفتشان به زمین چشم دوخته بودند،از دیوار
صدابیرون می آمد اما از این دونفر نه.... آذین کالفه شده بود،از طرفی
هم نمیدانست چه بگوید تقصیری هم نداشت اولین تجربه اش بود همیشه اولین ها سخت
ترین ها هستند ،باالخره دل را به دریا زد،زبان را در دهان
چرخاند و گفت:
_نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم ،ولی فکر کنم شما باید تا به امروز منو شناخته باشین
به هر حال چندباری همدیگرو دیدیم.
_ _بله چندبارهمدیگرو دیدیم اما نمیشه با چند بار دیدن کسی رو خوب شناخت.
باشنیدنِ صدای قاطع و محکم گیسو چشمانش را روی هم گذاشت ،انتظارش را داشت،پس
گله ای نمی ماند،گفته بود که باید از هفت خانِ رستم گذر
کند. تازه ابتدای راه بود، نفس عمیقی کشید و گفت:
_بله حق با شماست،نمیشه اینطوری کسی رو شناخت اما میشه یه شناخت نسبی پیدا کرد
نمیشه!!!؟
_ _درسته میشه منم شناختِ نسبی در مورد شما پیدا کردم.
آذین لبخندی زد مثل اینکه کم کم داشت همه چیز به نفعش پیش میرفت. انگار این دختر
آنقدرهاهم سرسخت نبود،امیدی در دلش جوانه زد که
ناگهان با شنیدن صدای گیسو تمامِ امیدش به خاکستر تبدیل شد.
_ _با همون شناختِ نسبی من مطمئن شدم که ما بِدرد هم نمیخوریم...
_میشه بپرسم چرا؟!
_ _معیارِ کسی که من میخوام باهاش ازدواج کنم باشما زمین تا اسمون فرق داره، شما اون
کسی نیستین که مدِّ نظر منه...
با این جمله ی آخر تیرِ خالص را برقلب آذین نشانه رفته بود،الحق که خوب هم نشانه
گرفت.
آذین خونسردیش را حفظ کرد گیسو نباید میفهمید که در دلش چه میگذرد،آذین بلندشدو
ایستاد،گفت:
_باشه به هرحال شما حقِ انتخاب دارین ،حرفی هم نیست،فقط یه درخواستی ازتون دارم...
گیسو با چشمانی منتظر به او نگاه میکرد،آذین باالخره حرفش را تمام کرد.
_وقتی رفتیم پیش خانواده هامون لطفاً بگید یک هفته ی دیگه جوابتون رومیدین.
»گیسو«
***
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯