eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_77 برگشت ، گیسو دوباره شده بود همان دختری که سالها
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سینه سپر میکرد و جوابِ آالله رو میداد، از درون میسوختم اما دم نمیزدم ،تو...تویی که بهترین دوستم بودی ،شدی اولین و مهم ترین دشمنم بدونِ اینکه خودت خبر داشته باشی....نمیخواستم هیچوقت هم بفهمی...اما خوشم اومد زرنگ تر از این حرفها بودی... اره من به کوروش گفتم که تو دخترِ درستی نیستی...گفتم پاتوقت پارتی های شبانه اس ، هرچی به ذهنم رسید گفتم و تورو از چشمش انداختم ، اما در موردِشایان ...من نمیدونستم تهِ این ماجرا چی میشه پس صبر کردم تکلیفِ تو معلوم بشه ،با خارج شدن تو از این دور ، تکلیفِ منم معلوم شد ،وقتی نامزد کردی ،باالخره تونستم تصمیم بگیرم و همه چیز رو با شایان تموم کنم، برام مهم نیست شایان عاشقم بوده و بخاطرِ من سینه چاک میداده ، تنها چیزی که برام مهم بود و هست کوروشِ و عشقش... بلند شد و ایستاد ،سرِ گیسو هم به همراهِ نیاز باال رفت و به چشمانش نگاه کرد،صدای نیاز را شنید: _حاال که همه چیزو فهمیدی ، دیگه چراغ خاموش جلو نمیرم ، همه چیزو علنی میکنم ، میرم سراغشو واقعیت رو بهش میگم....میگم که وقتی توعه بی لیاقت پَسش میزدی ،من براش پر پر میزدم...مطمئن باش کوروش رو میکشونم سمتِ خودم...حاضرم همه ی هستیم رو بدم اما کوروش رو بدست بیارم... حرفش که تمام شد ،کیفش را برداشت ،از کنارِ گیسو گذشت،گیسو همانطور که نشسته بود و به جای خالیِ نیاز نگاه میکرد ،دستش را دراز کرد و مُچِ دست نیاز را گرفت و گفت: _ خیال نکن منو از میدون بدر کردی حاال راحت میتونی کوروش رو بدست بیاری ؟! نیاز با تعجب برگشت و بی حرف به گیسو نگاه کرد...گیسو ادامه داد: _حاال کسی رغیبت شده که مثلِ خودت حاضرِ جونشو برای کوروش بده...میشناسیش...آالله...اون مثلِ من نیست که کوروش براش ذره ای اهمیت نداشته باشه،خودت یه نمونه اش رو تو عروسی گیتی دیدی....دیدی اونقدر شهامت داشت که جلوی چشمِ من ، برای داشتنِ کوروش جنگید...اینو بهت گفتم تا یاد آوری کرده باشم حریفِ قدَری پیشِ روته...تقریباً شانست صفره... چون مادرِ کوروش هیچوقت تورو به عنوانِ عروسش نمیپذیره، این آالله اس که برنده ی این بازیه.... ***************** هیچ فکرش را نمیکرد، نیاز کسی باشد که اینطور بی رحمانه از درِ دوستی وارد شود و از پشت خنجر بزند... اگر گیسو هم عاشقِ کوروش بود ماجرا به همین سادگی ها تمام نمیشد...مطمئنا اتفاقِ جبران ناپذیری می اُفتاد...دورِ نیاز را یک خطِ قرمز کشید شاید حق با مادرش بود ، نیاز کسی بود که روی گیسو تسلط داشت این دختر با تمامِ ادعاهایش خامِ این دوستیِ دروغین شده بود، عصبانی بود ازخودش، از اینکه نیاز را نشناخت، از اینکه حماقت کرد ،از اینکه به پشتوانه ی حرفهای نیاز به کوروش انگ هرزگی زده بود ،از اولش هم میدانست کوروش اینکارِ نیست....شاید کوروش هم حق داشت اونطور رفتار کند و از گیسو جلوی آذین بد بگوید و خرابش کند ،وقتی گیسو تا این حدِ تحتِ تا ٖثیرِ حرفهای نیاز قرار گرفت چرا کوروش نگیرد ،؟!چرا کوروش آن حرفها را باور نکند... به خودش آمد ، روبه روی عمارت ایستاده بود اصال نفهمید کی رسید؟چطور رسید ؟انقدر غرق در افکار خود بود که زمان و مکان را از یاد برده بود...کلید را در قفل در چرخاند،درباغ را باز کردو وارد شد،ماشینِ میعاد را دید که در پارکینگ پارک شده ، این یکی را دیگر کجای دلش میگذاشت؟؟ در این وانَفسا کَل کَل و درگیری با گیتی را کم داشت...از طرفی هم دیدنِ میعاد برایش هیچ خوشایندنبود ،این مردک انگار حقِ گیسو را خورده بود که گیسو تا این حد از او منزجر بود و متنفر... نفسش را از حرص بیرون دادو پا تند کرد ،باید زود به اتاقش میرفت و استراحت میکرد ، ذهنش خسته بود، خسته ی این اتفاقات عجیب و غریب... نزدیکِ درِ عمارت شد ،هنوز پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که صدای آشنایی بگوشش خورد،گوش تیز کرد ، صدا تقریبا دور بود چون واضح شنیده نمیشد...دوباره شد همان گیسوی همیشگی ،همان دخترِ فضول و ماجراجو... پایش را از روی پله پایین کشید و به سمتِ پشت عمارت رفت...هرچقدر که نزدیکتر میشد صداهم واضح تر به گوش میرسید انگار کسی با موبایلش صحبت میکرد،آنهم آهسته... باالخره رسید ، از دیدنش تعجب کرد، جلوتر رفت تا بفهمد چه کسی پشتِ خط است که باید اینطور مخفیانه و آرام با او سخن کند.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_78 سینه سپر میکرد و جوابِ آالله رو میداد، از درون
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان از چیزهایی که میشنید گوشش سوت کشید، باور نمیکرد ، به خودش آمد گوشیِ موبایلش را بیرون کشید ، صدایش را ظبط کرد، میدانست اگر بی مدرک جلو برود کسی حرفش را باور نمیکند... ********* گیتی در آشپز خانه کنارِ معصومه خانم بود، حاج رضا و میعاد در قسمتی از مهمانخانه نشسته و از سیاست حرف میزدند،سبحان هم در گوشه ای دیگر تنها نشسته بود ، به جلو خم شدو دستانش را روی رانِ پایش گذاشته و همزمان پای چپش را تکان میدادو به زمین چشم دوخته بود ، گیسو برادرش را میشناخت ،حاالتِ رفتاری اش را از بر بود میدانست استرس و نگرانی باعثِ بروز این حاالت عصبی شده ،اما هرچقدر بیشتر فکر میکرد ،کمتر به نتیجه میرسید ،افکارش را پس زدو به سمتِ برادرش قدم برداشت ، کنارش نشست،سبحان انقدر درگیر بودحتی ٖ متوجه گیسو هم نشده بود، گیسو چندبارآرام صدایش کرد...نه...انگار در این دنیا حضور نداشت ،روحش جای دیگری پرسه میزد، تکانش دادو صدایش زد،مثلِ اینکه اِفاقه کرد،سبحان به سمتش برگشت و گفت: _هان، چیه گیسو... _ _کجایی داداشی ،تو هپروت میچرخیا.... سبحان اخمِ کمرنگی کردو گفت: _حوصله ندارم سربه سرم نذار گیسو... گیسو موشکافانه نگاهش کرد، متوجه این رفتارها نمیشد، حق هم داشت تا حاال سبحان را انقدر آشفته و بهم ریخته ندیده بود... _چیشده سبحان،چندوقتِ از این رو به اون رو شدی، چرا همش آشفته و نگرانی...به من بگو شاید بتونم کمکت کنم... سبحان پوزخندی زدو گفت: _بیخیال گیسو ، از دستِ تو کاری بر نمیاد ،یعنی از دستِ هیچکس کاری ساخته نیست... گیسو عصبی شدو تشر زد: _بهت گفتم حرف بزن ،اگه که نتونستم کمکت کنم ،خودم راهمو میکشم میرم... سبحان که میدانست حریفِ زبان تند و تیزِگیسو نمیشود، با کالفگی گفت: _عینِ کَنه می مونی دختر ، تا ته توی ماجرا رو بیرون نکشی ول کُنِش نیستی... گیسولبخندِ دندان نمایی زدو گفت: _آباریکال... حاال زود تند سریع بگو ماجرا از چه قرارِ.. سبحان لبخندِ غمگینی زدوگفت: _خدا به دادِ اون آذین بدبخت برسه،قرارِ چی بکشه از دستت وروجک... گیسو اخم هایش را درهم کشیدوگفت: _از خداشم باشه که یکی مثلِ منو داره ، حاال نپیچون ، میدونی که بیخیالت نمیشم پس زودتر بگو تا از دستم خالص شی... سبحان نگاهی به اطراف انداخت و به گیسو اشاره کرد که دنبالش برود..باهم به بالکنِ مهمانخانه رفتند... *** _ _توآذین رو دوست داری؟! به وضوح از این سوال متعجب شد، سبحان چرا باید همچین سوالی از گیسو بپرسد ، نکند موضوعِ آشفتگیِ سبحان مربوط به آذین باشد؟ _چیزی که میخوای بگی به آذین ربط داره؟! _ _جوابمو بده ،دوستش داری؟! دوستش داشت جانش بودو آذین، در این مدت کم انقدر وابسته اش شده بود که حتی ٖ فکرِ نبودنش آتش به جانِ این دختر می انداخت... _معلومه که دوستش دارم...من نمیفهمم سبحان چرا این سواال رو میپرسی ؟! _ _ چطور شد عاشق کسی شدی که هیچ سنخیتی باتو و خواسته هات نداره؟! گیسو جاخورد ،رنگش پرید... _از کدوم خواسته حرف میزنی؟! سبحان لبخندی زدو گفت: _خیال میکردی حواسم به خواهرم نیست؟! فکر میکردی چون حرفی نمیزدم و چیزی نمیگم از همه چیز و همه کس بی خبرم؟! من میدونم که دلت با ما نیست دختر، میدونم که حاج رضا و کارهاش رو قبول نداری... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
تلنگر مهدوی 💥هنگام رای دادن☑ به فرد صالح ، متوجه باشیم اصلح حقیقی ، امام مهدی(ارواحناله فداه)است. 👌امیدمان فقط به او باشد و الا خدا ناامیدمان خواهد کرد💥 《دعای برای فرج فراموش نشود》 👌بدانیم در دوران تاریک غیبت امام زمان(عج) درمان نیست بلکه حفظ جامعه بیمار شیعه برای رسیدن طبیب حقیقی است💫 😭یاصاحب الزمان ادرکنا😭
🔻ده‌ها دلیل برای رأی‌دادن دارم اما امسال این جمله در وصیت‌نامه حاج قاسم، به مهم‌ترین دلیلم تبدیل شده: «جمهوری اسلامی حرم است» و ما باید با تمام توان از این حرم دفاع کنیم.. پس چون چشم سردار به برگه‌های رأی ماست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت بیانات مقام معظم رهبری: مسئله مسئله دین است، مسئله ادای تکلیف است. همانطور که اصل انتخابات یک تکلیف الهی است، انتخاب اصلح هم یک تکلیف الهی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در قیامت نمی‌پرسند که اصول‌گرایی یا اصلاح‌طلب 🚨 اما می‌پرسند که در سایه رأی و نظر تو،حکومت در اختیار علی(علیه السلام) قرار گرفت یا معاویه؟!
کاندیداهای انقلابی سراسر کشور.pdf
666.7K
✅ پنجشنبه ساعت ۲۳ ☢️ کاندیداهای پیشنهادی رسانه های انقلابی برای شهرستان های کشور ✅ تهیه شده توسط بزرگ ترین تیم تحقیقات نمایندگان کشور در فضای مجازی کاندیدای شهر مورد نظر را جستجو کنید
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_79 از چیزهایی که میشنید گوشش سوت کشید، باور نمیکرد
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _یع..یعنی...تو.. _ _ اره من همه چیزو میدونم...اما اصال مهم نیست....حاال جوابِ سوالمو بده...چطور آذین رو قبول کردی ؟! پسری که شبیه ِماهاست. شبیهِ کساییِ که قبولشون نداری... گیسو نفسِ عمیقی کشید و گفت: _ این گونه مقدر بود...این گونه مقرر شد... سبحان لبخندِ بی جانی زدو گفت: _خُب یعنی چی؟! اهی کشید: _نمیشه با خواست خدا جنگید ، خودم هم نمیدونم چطور شد ،چطور آذین به قلبم پا گذاشت و من نفهمیدم...اما پشیمون نیستم از این انتخاب ،هرچی که باشه ،هر خصلتی که داشته باشه ، کسیِ که حاضرم از اعتقادات و خواسته هام بگذرم اما اون رو کنارِ خودم داشته باشم.. سبحان گوشیِ موبایلش را از جیبِ پُلیورش بیرون کشید، صفحه اش را لمس کرد بعد از چند لحظه ی کوتاه آن را به سمتِ گیسو گرفت و گفت: _گفتنش برام راحت نیست،ترجیح میدم ببینی تا اینکه از زبونم بشنوی... گیسو اصال سر در نمی آورد از کارهای برادرش ،امشب سبحان گنگ بودو عجیب... گوشی را با تردید گرفت به صفحه اش خیره شد،باور نمیکرد، امکان نداشت چیزی را که میبیند بپذیرد... با بُهت گفت: _این دیگه کیه ؟! چرا صاف و پوست کنده حرفتو نمیزنی سبحان ؟! دِ بگو دیگه... سبحان سر به زیر انداخت و گفت: _حاال منم حالِ تو رو دارم....منم حاضرم بخاطرِ اینی که عکسشو دیدی ،از خواسته هام بگذرم... گیسو از سبحان چشم گرفت و دوباره به صفحه ی گوشی چشم دوخت... دختری زیبا و امروزی ، فکرش را هم نمیتوانست از سر بگذراند که روزی سبحان ،پسرِ خَلَفِ حاج رضا عاشقِ دختری این چنینی بشود ، معلوم بود در بندِ حجاب نیست ،لباسها و آرایشی که داشت این را تصدیق میکرد...لبخند مهمان لبهای گیسو شد ، از اینکه برادر آرام و سر به زیرش عاشق شده ،آنهم عاشقِ کسی که هیچ شباهتی به این ایل و طایفه ندارد....حاال دلیلِ آشفتگیِ سبحان را درک میکرد، محال بود حاج رضا این دختر را ببیند وبپذیرد، در سلیقه ی حاج رضا همچین دختری نیست...و نخواهد بود... _پس عاشق شدی؟! _ _عشقی که اشتباهه!! _چرا اشتباه، مگه عشق هم اشتباه میشه؟! _ تو دیگه چرا گیسو...تو که خودت میدونی ترسم از چیه ؟! _ تاکی میخوای سکوت کنی و بله چشم قربان گوی حاج رضا باشی ،بسه دیگه سبحان بیست و شش سالته! پسر بچه نیستی که چشمت به دهن و زبونِ بابات باشه، خودتو تکون بده از حقت دفاع کن ، توهم مثلِ همه ی آدمها حق انتخاب داری.... _ _میگی چیکار کنم؟! جلوی روی پدرم بایستم ؟! اینکار از من بر میاد!!؟ نه نمیتونم... _ االن گفتی که حاضری از خواسته هات بگذری؟ _ _ احترام به پدرم جزء خواسته هام نیست ،وظیفمه میفهمی؟! گیسو پوزخندی زدو گوشی را روی سینه ی سبحان کوبیدوبا حرص گفت: _شما به وظیفه ات برس...ادمی مثلِ تو رو چه به عاشقی کردن....عشق شهامت میخواد ،جسارت میخواد...متأسفم ،به حالِ خودم تأسف میخورم که برادری مثلِ تو دارم... حرفش که تمام شد به سمتِ در بالکن رفت،باصدای سبحان ایستاد. _ _ میگی چیکار کنم..؟ _بجنگ برای خواسته ات...برای انتخابت...حتی ٖ اگه الزم بود ،رو در روی حاج رضا بایست و حرفِ دلت رو بزن... _ _ خوش بحالت گیسو،کاش منم جسارتِ تورو داشتم و حرفِ دلم رو میزدم ، اما از من برنمیاد، کاش هیچوقت نمیدیدمش ،کاش این دلِ المصب نمیلرزید و گرفتار نمیشد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Azkhaktaaflak
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان گیسو به سمتِ سبحان برگشت ،دلش کباب بود برای برادرش ، برای تنها منبعِ آرامشی که در این خانه داشت...به سمتش قدم برداشت ورودر رویش ایستاد و با لبخند گفت: _حاال بگو ببینم اسمش چیه؟! چطور باهاش آشناشدی.. _ _اسمش نیلوفرِ...نزدیک به یک سالِ پیش ،یه روز با پدرش اومده بودن بازار برای خرید فرش ، سخت پسند بودو حساس ، هر فرشی که بهش نشون میدادم یه ایرادی روش میزاشت ، عاصی شده بودم از دستش ،خودت میدونی من چطور آدمیم ،هیچوقت مستقیم به دختری نگاه نمیکنم ،اما انقدر کُفرم رو درآورد که با عصبانیت بهش زُل زدم تا یه چیزی بارش کنم،اما... _اما دلت لرزید و گرفتار شدی آره..؟ لبخندی زدو پاسخ گیسو را داد: _ _آره ،درسته. محالِ از این گرفتاری نجات پیدا کنم... _اون چی؟!اونم تو رو میخواد؟! سبحان سرش را تکان دادو گفت: _اره ،اما آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت؛حاضر نیست خودش رو تغییر بده ، از بچگی آزاد بوده و راحت زندگی کرده ،نمیتونه مثلِ ماها رفتار کنه...اعتقادش به اینه که خدا برای هرکس یه شکلیه... _تو مشکلی با این قضیه نداری؟! _به قولِ خودت ،اینگونه مقدر بود، من فقط میخوام داشته باشمش ،همونطور که هست ،فقط باشه... _ پس برایِ داشتنش بجنگ... **** چادرش رابرسر انداخت و از اتاق خارج شد ،امروز باید ته توی همه چیز را بیرون میکشید ،دیروز که حرفهایش را شنید متوجه شد که کجا و چه ساعتی با فردِ پشتِ خط قرارگذاشته،تصمیم داشت همان ساعت به آنجا برود و همه چیز را با چشمانِ خودش ببیند ، اینطوری راحت تر میتوانست دستش را رو کند،با مادرش خداحافظی کرد از عمارت بیرون رفت، ماشین آژانس منتظرش بود سوارشدو آدرس مورد نظر را به راننده گفت... **** در البی ِ هتل نشسته و منتظر بود هرچقدر چشم چرخاند او را ندید ، پس گیسو زودتر رسیده...تصمیم داشت انقدر منتظر بماند تا زیر پاهایش علف سبز شود اینکه دستش رو شود از همه چیز برایش مهم تر بود..گوشی در دستش لرزید ،اسمش هم لبخند بر لب گیسو می آورد ،تماس را برقرار کردو سالم گفت. _ _سالم خانوم، خوبی؟ _ممنون خوبم ،تو چطوری ؟ _ _صدات رو که بشنوم خوب میشم، ببینمت که خوبتر میشم... قلبش به سینه کوبیده میشد ، کم چیزی که نبود سندِ این دل شش دانگ به نامِ آذین بود ،حق داشت اینطور بیقراری کند... _ دلم تنگته آذین... آذین اهی کشیدو گفت: _امشب میام که ببینمت ، حالِ منم دستِ کمی از تو نداره... تماس که قطع شد ،گوشی را به سینه اش فشردوچشمانش را بست ، در دل خدارا شکر کرد برای وجودِ آذینی که وجودش شده بود... باالخره انتظار به پایان رسید ، چشمش که به او خورد اخمهایش را در هم کشید ،گوشی را در دست گرفت و اماده شد...طولی نکشید که زنی خوش پوش را کنارش دید ، باورش نمیشد ، دهانش به کفِ زمین چسبیده بود ، پس آنی که پشتِ خط بود همین زن بود؟! نزدیک ترین جای ممکن نشست ،دوربینِ گوشی اش را تنظیم کرد، انقدر عکس و فیلم گرفت تا توانست خود را راضی کند و دل بکند از این جاسوسی کردن ها، بلند شد دیگر کافی بود حاال باید به خانه میرفت و خود را آماده میکرد ،میدانست کارِ آسانی در پیش ندارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Azkhaktaaflak
خدایا... کلافه ام از حس ناسپاس بودنم😔 وقتی دیدم معلولی خطاب به خدا گفت: خدایا شکرت مرا در مقامی خلق کردی که هر کس مرا می بیند... تو را ذکر می کند... 💕💕💕
مَن خالَفَت سَریرَتُهُ عَلانِیَتُه فهُو مُنافِقٌ کائنا مَن کانَ کسی که باطنش با ظاهرش ناسازگار باشد ، او منافق است ، هر که می خواهد باشد
امون از اون نگاهِت....! پ.ن: چه کرده ای که داغت سرد نــمـــــیــشــود.... 😭😭😭😭😭