eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_چهاردهم یه روز عصر که تو خونه نشسته بودیم فریبا سراسیمه اومد خونمون و با خوشحالی به هاشم گفت م
وقتی این حرف ها رو شنیدم دنیا برام تیره وتار شد، با تمام وجودم شکستم و متلاشی شدم می دونستم با شنیدن اون حرف دیگه هیچ وقت حالم خوب نمیشه سعی کردم به روی خودم نیارم و برگشتم خونه و تو تنهایی خودم گریستم و به خدا شکایت کردم که چرا به من یه بچه نداد تا اینطور عذاب نکشم و این حرف ها رو نشنوم دلم از عالم و آدم گرفته بود روزگار همینطور می گذشت تا یه روز که خونه پدر هاشم بودیم دیدم یه اس ام اس رو گوشی شهناز اومد که اسم منو خطاب کرده بودن.. کنجکاو شدم نگاهی به دور واطرافم کردم دیدم کسی حواسش نیس گوشی را برداشتم و رفتم دستشویی، وقتی پیام رو باز کردم دیدم از سمت شهرزاد خواهر شهناز که نوشته بود پس کی برادر شوهرت ماله من میشه؟؟ هاشم و برام جور کن دیگه.. و یه استیکر خنده هم فرستاده بود شهناز نوشته بود با فریبا حرف زدم قرار با هاشم حرف بزنه چون زنش بچه اش نمیشه هاشم هم عاشق بچس به زودی یه اردنگی به گلی می زنه پرتش میکنه از زندگیش بیرون اون موقع تو میشی جاری من، فقط قول بده برام جاری بازی درنیاری ها.. شهرزاد خواهر کوچک شهناز بود و تازه از شوهر معتادش جدا شده بود و الان هم چشمش دنبال شوهر من بود با هرکلمه ای که خوندم دلم میریخت پایین تمام بدنم گر گرفته بود سرم داغ شده بود سریع از دستشویی اومدم بیرون و گوشی رو گذاشتم سر جاش و به بهانه سردرد خداحافظی کردیم و رفتیم خونه انقدر ناراحت بودم که با هاشم دعوای بدی کردم و هاشم برای اولین بار حرفایی زد که از درون شکستم حتی وقتی دست روم بلند کرد انقدر داغون نشدم وقتی بهش گفتم می خوام بمیرم تا از تو و این زندگی راحت بشم گفت کاش زودتر بمیری تا من هم از دستت نجات پیدا کنم همون موقع چمدانمو جمع کردم و راهی خونه مامان شدم مامان وقتی شنید چی شده تو فکر رفت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_چهاردهم شروع کردم به سرفه کردن و روی زمین بالا آوردن از شدت سرفه نفس کشیدن برام سخت شده بود...
در جوابش سکوت کردم که گفت حالا که بهتر شدی مامان میگه تو کار خونه بهش کمک کن ، ظرفا رو تو بشور، سنش بالا رفته گناه داره همه کارا رو بكنه بازم حرفی نزدم و سکوت کردم . روز بعد مادرش بیدارم کرد و گفت بیا خونه رو تمیز کن ، ظرفا رو بشور و آشپزخونه رو جارو بزن . وقتی ظرفا رو شستم تمام دستام خشکی زده بود ، پودر لباسشویی گذاشته بود کنار سینک تا ظرفامو باهاش بشورم. زن داداش احمدم اونجا بود گفتم کسی اینجا کرم مرطوب کننده نداره؟ همه دستام خشکی زده و داغون شده .. زنداداشش خندید و گفت واه مگه ما کمیته امدادیم؟ ازش متنفر بودم ، بچه هاش اونقدر سر و صدا میکردن که سرسام می گرفتم . کارای خونه رو که انجام دادم گفتم پس من میرم تا بیرون یه کرم بخرم که مادرش به سلیطه بازی گذاشت و گفت کسی حق نداره پاشو از این خونه بیرون بزاره تا شوهرش نیومده . رفتم تو اتاق و فکر چاره بودم ، تمام این روزایی که ازدواج کرده بودم هیچ پیشگیری نداشتم قرصی ام نداشتم که بخورم مطمئن بودم یا حامله ام یا به زودی حامله میشم . وقتی احمد اومد بهش گفتم میخوام برم بازار گفت چی لازم داری بگو خودم بخرم. داد زدم خودم می خوام برم، که دوباره افتادم زیر دست و پاش، بعد اون دیگه سعی میکردم حرفی نزنم دو ماه از بودن تو خونه احمد و مادرش میگذشت و صبح تا شب کارای خونه با من بود ، دو ماه بود اومده بودم این خونه و حتی یه بارم ماهانه نشده بودم دیگه کم کم مطمئن بودم حامله شدم یه روز که آرزو اومد تو اتاقم تا حالمو بپرسه گفتم آرزو یه کاری میگم انجام بده برام به خدا هر چی بخوای بهت میدم آرزو خندید و گفت تو چی داری که به من بدی ولی باشه بگو گفتم بی بی چک میخوام آرزو چشاش گشاد شد و گفت حامله ای؟ واقعا تو این اوضاع باید حامله می شدی؟ زدم زیر گریه هق هق میکردم و میگفتم من چکار میتونم بکنم اخه آرزو به ناچار قبول کرد ولی گفت اگر مادرش یا احمد تو کیفش ببینن ماجرا رو حتما میگه که برای من بوده . آرزو زیاد از خونه بیرون نمیرفت یعنی بهش اجازه نمیدادن اگرم میرفت همراه زنداداشش که طبقه بالا بود و دختر خالش میشد میرفت... بالاخره بعد از دو هفته به بهونه اینکه کار داره مادرش همراه عروسش همراهش کرد تا بره، اومد تو اتاقم و گفت دعا کن عروسمون نفهمه وگرنه اصلا نمیتونم بخرم ، میخوام به بهونه قرص سردرد برم تو داروخونه خدا میدونه تا وقتی آرزو رفت و برگشت به خونه چه ها که نکشیدم، بدنم يخ شده بود و مثل بید از ترس میلرزیدم . چند باری به سرم زده بود مادرشو کتک بزنم و فرار کنم ولی میدونستم تا بخوام فرار کنم زن داداشش از طبقه بالا میاد و بیچاره تر میشم آرزو از بیرون که اومد سریع رفتم پیشوازشون و سلام دادم که زنداداشش گفت بالاخره داره آداب معاشرت یاد میگیره ، خدا رو شکر اگه ننه بابات چیزی یادت ندادن بجاش شوهرت يادت داده ، انگار آموزشاش بهتر بوده . اینو گفت و با مادر احمد دوتایی بلند بلند خندیدن رفتم تو اتاقم که آرزو به بهونه پرسیدن به چیزی اومد یه بی بی چک پرت کرد رو پام و گفت تو شال منو ندیدی ؟ وقتی گفتم نه درو بست و.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی 👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a