#داستان_زندگی 🌸🍃
#حامد
داستان به نقل از پدر بزرگوارم راجع به سرگذشت پدربزرگم می باشد.
پدرم درحال حاضر به دلیل کهولت سن و زوال عقل در خانه سالمندان نگهداری میشود.
ما نسل بر نسل حمام عمومی داشتیم
از وقتی ۱۰-۹ سالم بود همیشه به همراه پدرم به حمام میرفتم و اول وقت لنگ های شسته را به در حمام ها آویزان میکردیم و سفیداب روی حوض میذاشتیم و اگر از شب قبل جایی کثیف شده بود تمیز میکردیم برای شروع کار و مراجعه ی مردم
و روزهای مخصوص خانم ها هم مادرم به همراه خواهرم کارها رو انجام میدادند .
روزهای فرد برای آقایان و روزهای زوج برای خانم ها جمعه ها هم مخصوص آقایان بود
خواهرم (حنانه)که دوقلوی من بود ، یکی از دلاک های خانم در حمام زنونه از مادرم خواستگاریش کرده بود و قرار بود ک تابستان که خواهرم دیگه به مکتب نمیره بساط عروسی رو مهیا کنند
پدرم روی درس و مکتب ما خیلی حساس بود و دلش میخواست ما درس بخونیم اما مادرم پافشاری میکرد که دختر چه معنی میده که درس بخونه وقتی قراره آخرش بچه داری کنه درس به چه کارش میاد !
من و حنانه خیلی بهم دیگه وابسته بودیم از اینکه قراره ازدواج کنه خیلی خیلی ناراحت بودم و افسوس میخوردم اما اون زمان ها سن ازدواج دختر همین سن بود ...
یه شب که رفته بودم دنبال مامانم و حنانه که از حمام باهاشون برگردم خونه، توی راه دست حنانه رو گرفتم و با ناراحتی بهش گفتم : حنانه میدونی میخوان شوهرت بدن؟
حنانه : اره زن مشهدی رضای نانوا بوده برای پسرشون
گفتم تو دلت میخواد ازدواج کنی ؟
حنانه: نه ... اما مامان میگه باید زن همین بشی نونوایی دارن باباشم پیره بعدش این پسره میشه نونوای محل
_ خب یعنی منم بعد بابام میگن حمومی محل ؟
حنانه: نمیدونم حتما آره دیگه
_ حنانه یک ماه دیگه درست تمام میشه دیگه نمیذارن بری پایه ی بالاتر رو بخونی بیا توی این یک ماه شبا بعد از اینکه حمام رو تعطیل کردن کتاب های پایه های بالاتر رو بیاریم بشینیم باهم بخونیم که توام عقب نمونی
حنانه: باشه خیلی فکر خوبیه...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی 🌸🍃 #حامد داستان به نقل از پدر بزرگوارم راجع به سرگذشت پدربزرگم می باشد. پدرم درحال ح
#داستان_زندگی 🌸🍃
#حامد
میرزا (معلم مکتب) که از ازدواج کردن حنانه خبردار شده بود با درس خوندن شبانه ی حنانه در پایه ی بالاتر موافقت کرده بود و راضی شده بود مطالبی رو برای خوندن بصورت هفته ای بما امانت بدهد ،
و هر سوالی داشتیم خارج از زمان کلاس ازش بپرسیم
به بابام گفته بودیم که از این به بعد تمیز کردن حمام با ما باشه وقتی که کاره حمام قبل از غروب تمام شد
ما حمام رو تمیز میکنیم وسایل فردا رو حاضر میکنیم و بعد از قفل کردن به منزل می آییم
بابا هم از خدا خواسته که از حجم کارهایش کم بشه قبول کرد ،
شب اول شروع به درس خوندن کردیم از اونجایی که بچه های درس خون و باهوشی بودیم تونستیم درس ها رو به خوبی بفهمیم چند صفحه ای خواندیم و مشغول تمیز کردن و شستن لنگ ها شدیم که...
یهو صدای جیغ حنانه رو شنیدم که توی حمام پیچید ...
از جام پریدم رفتم به سمت اتاقکها حنانه رو دیدم که شوکه شده ...
_ چی شده حنانه ؟ خوردی زمین ؟
حنانه : نه حامد ... یه چیز سیاهی دیدم که جلوم ایستاده بود اما همین که جیغ زدم فرار کرد
_ نترس چیزی نیست خسته ای خیلی سریع کارها را تمام کن تا بریم خونه
چند روزی به همین روال گذشت و پدر مادرمم خیلی راضی بودند چون وقتی صبح ها به حمام میرفتن همه جا تمیز و مرتب بود و کاری برای انجام دادن نداشتند
یه شب که منو حنانه وارد حمام شدیم صدای ساز و دهل میومد
گمان کردیم مامان یادش رفته رادیو رو خاموش کنه و همینجوری داره برای خودش میخونه ماهم مشغول رقصیدن و بازی و خنده شدیم رقصیدیم و رقصیدیم تا صدای ساز قطع شد
صدایی وحشتناک حموم رو فراگرفت...
منو حنانه چسبیدیم به همدیگه
یه موجود سیاه بلند جلومون ظاهر شد که چهره اش مشخص نبود
با دیدنش تا میتونستیم جیغ زدیم و به سمت در خروجی دویدیم اما در باز نمیشد
صدا توی حمام پیچید : شما انسان های منفور توی مراسم عزاداری ما شادی و رقص راه انداختید و تمام طول مراسم رو قهقهه میزدید
یکی از شما رو با خودمون میبریم برای عبرت...!
خواهرم یه قدم جلو رفت و با ترس و گریه گفت کاری به داداشم نداشته باش منو ببر مقصر من بودم که میخواستم درس بخونم منو ببر....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی 🌸🍃 #حامد میرزا (معلم مکتب) که از ازدواج کردن حنانه خبردار شده بود با درس خوندن شبانه
#داستان_زندگی
#حامد
همین که میخواستم داد بزنم بگم نهههه منو ببرید با خودتون ،
حنانه و اون شبح ناپدید شدند
در حموم رو با سرعت قفل کردم و با گریه به سمت خونه دویدم
وارد خونه شدم پریدم بغل مادرم و شروع به گریه کردم
از ترس نمیتونستم صحبت کنم از ناراحتی... از رفتن حنانه...
همش میپرسیدن چی شده..؟ خواهرت کجاست؟
اما نمیتونستم حرفی بزنم و فقط گریه میکردم
بابام به سرعت از خونه بیرون زد و تمام حمام رو گشت خیال میکرد بلایی سر حنانه اومده باشه اما وقتی پیداش نکرد با موجی از عصبانیت به سراغم اومد و شروع به کتک زدنم کرد
بابا : پسر حرف بزن خواهرت کجاست
مامان : بچه چرا حرف نمیزنی خدا ذلیلت کنه دخترو چکارش کردی این وقت شب؟
بابا : حرف میزنی یا تا صبح کتک میخوری تا بیهوش بشی
با لکنت زبون و هق هق گفتم یکی اومد حنانه رو با خودش برد من نتونستم جلوشو بگیرم
مادرم افتاد زمین و به صورتش میکوبید
پدرم ترکه ای که دستش بود رو انداخت و بازوهامو فشار داد و پرسید کی بود ؟ میشناختیش ؟ چه شکلی بود؟
اما من هیچی نمیگفتم ، چی میگفتم؟
کسی باور میکرد اگر میگفتم یه موجود سیاه وسط حمام خواهر منو برد ؟
بابام با سرعت از خونه بیرون زد که بره شهربانی (کلانتری امروزی) اطلاع بده
صدای جیغ و گریه های مادرم کل محل رو برداشته بود
همه ی زن های همسایه اومده بودن از ماجرا خبر دار شدن هرکدوم به نحوی سعی میکرد منو به حرف بیاره
اما من توان حرف زدن نداشتم آنقدر گریه کردم تا از هوش رفتم .
پدرم با پیگیری های شهربانی به این نتیجه رسیده بودند که کسی از خارج از شهر اومده بوده و این عمل زشت رو انجام داده و اهل این سمت ها نبوده .
پدرم خیلی شکسته شد
اون زمان ها همچین اتفاقی برای خانواده بی آبروی بزرگی محسوب میشد که دختری از یک خانواده دزدیده بشه یا اتفاقی واسش بیوفته مخصوصا دختری که نشون شده ی پسری باشه ،
خانواده ی مش نونوا ابراز ناراحتی و شکوه گری کردند که چرا مراقب دختر نبودید نشون شده ی پسره ما بوده برای پسره ما زشته دختری که میخواسته زنش بشه حالا دزدیده شده اونم معلوم نیست توسط چه کسی و به چه نیتی....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی #حامد همین که میخواستم داد بزنم بگم نهههه منو ببرید با خودتون ، حنانه و اون شبح نا
#داستان_زندگی
#حامد
من تا روزها و هفته ها با کسی صحبت نمیکردم حتی مکتب هم نمیرفتم
تمام روز توی حیاط نشسته بودم لب حوض و گریه میکردم
مادرم نگرانم شده بود و همش میترسید از غصه ی خواهرم بمیرم ،
حرف و حدیث ها همچنان به گوش میرسید اما کسی تو روی پدرم یا مادرم چیزی نمیگفت ،
پدرم از ناراحتی در حموم رو دیگه باز نکرد و خونه نشین شد و به مادرمم اجازه ی باز کردن حمام رو نمیداد
مادرمم برای امرار معاش شروع به قالیبافی و پشم ریسی کرده بود و خودش رو با دار قالی تسکین میداد ...
سال ها گذشت و من شدم ۱۶ ساله
به پدرم گفتم میخوام در حمام رو باز کنم باز رونقی به زندگیمون بدیم،
بسه هر چقدر توی خونه غصه خوردیم!
با پافشاری من پدرم قبول کرد و کلید ها رو بمن داد
در حمام رو که باز کردم اشکام سرازیر شدن اما تصمیم گرفته بودم انتقام بگیرم یا خواهرم رو برگردونم کسی جز من خبر از واقعیته ماجرا نداشت
حمام رو تمیز کردم و رنگی به در و دیواراش کشیدم
شبا توی حمام میخوابیدم تا اون شبح ، جن، روح ملعون یا هرچیزی که هست خودش رو بهم نشون بده ،
بعد از چند روز رونق سابق به سراغمون اومد و مردم برای حمام میومدن و میرفتن و احوال پدرم رو جویا میشدند ...
یه روز یه پیر مردی بعد از حمام کردنش روی صندلی کنار من نشست و گفت : پسرم شنیدم شب ها توی حمام میخوابی
خطرناکه این کار رو نکن حمام شما از قدیم محل محفل از ما بهترونا بوده از وقتی نوجوان بودم میشنیدم شبا از اینجا صداهایی بیرون میاد
با تعجب بهش گفتم شما میدونستی ؟
پیرمرد : آره پسرم از من میشنوی شبا اینجا نمون یه وقت بلایی سرت میاد
گفتم درویش من میخوام ببینمشون ... (دلم پر بود و حالا کسی رو پیدا کرده بودم که حرفم رو بهش بتونم بزنم و منو درک کنه ) اونا خواهر منو بردن اما به هیچکس نگفتم چون کسی باور نمیکنه
پیرمرد دستی به محاسنش کشید و گفت دیگه برگشتی در کار نیست برای چی میخوای ببینیشون ؟ به این فکر کردی که اگر بلایی سر تو بیارن چی به روزگار پدر و مادرت میاد ؟
_ واسه ی من مهم نیست ، این مهمه که خواهرم رو برگردونم یا اینکه انتقامش رو بگیرم همین...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی #حامد من تا روزها و هفته ها با کسی صحبت نمیکردم حتی مکتب هم نمیرفتم تمام روز توی
#داستان_زندگی
#حامد
درویش : پسرم قید انتقام رو بزن اینا موجودات خطرناکی هستن
_نه پدرجان، من خون داره توی رگ هام قل قل میکنه برای خواهره نازنینم که الان کجاست ؟زنده اس ؟ مرده اس ! بخاطر من خودش رو فدا کرده!
سالهاست که دارم با عذاب زندگی میکنم تمام بچگیم تباه شد در عذاب و گریه..
درویش: حالا که تصمیمت جدیه ... کسی رو بهت معرفی میکنم که میتونه خیلی خیلی کمک کنه بهت اما نباید اکیدا راجع بهش با کسی صحبت کنی
_این صحبت اینجا بین من و شما دفن میشه مطمئن باشید
درویش : باید بری همدان روستای ... (از گفتن اسم روستا و مکان دقیق معذوریم) از روستا که گذر کنی رده کوهی میاد جلوت همونو میگیری میری بالا یه کلبه ی کوچک کاه گلی میبینی وارد میشی و میگی از طرف درویش علی اومدی و این کاسه رو بهش بده (کاسه ی کوچک طلایی رنگ از بغچه اش در آورد ) تا مطمئن بشه و داستانت رو واسش بگو، هر چیزی که لازم باشه بهت میگه
_خیلی خیلی ازتون ممنونم خدا کنه بتونه کمک کنه بهم یک عمر دعاتون میکنم ، اگر کارم انجام شد کجا میتونم پیداتون کنم و تشکر کنم؟
درویش : من درویش وار زندگی میکنم درسته اهل همینجام اما پسرم بیشتر روزها در سفر هستم خودم دوباره برمیگردم و خبر از احوالت میگیرم .
درویش رفت و مرا در عالمی از افکار تنها گذاشت، توی ذهنم غوغایی بود من باید هرجور شده راهی این سفر میشدم اما چطور ؟
امروز کمی زودتر حمام را بستم و به خانه رفتم ، مادرم بغلم کرد منو بوسید و گفت چه عجب به خونه اومدی بعد از چند روز...
_مامان من راهی سفری هستم به همدان
بابا : کجا ؟ توی این گرمای تابستان ؟
_آره یه مدتی از درس عقب افتادم باید جبرانش کنم، شنیدم استاد بزرگی اهل علم نجوم توی همدان است باید مدتی به حضورش برم و ازش بهره ببرم
مامان : قربون پسرم برم تو از بچگی درست عالی بود خدا رو شکر که به خودت اومدی و میخوای به درست ادامه بدی برو مادر دعای خیر من همراهته
بابا : پس حتما برای ما نامه بنویس و مارو از احوالاتت با خبر کن، کلید حمام هم بزار روی طاقچه خودم دوباره تصمیم گرفتم برم ... تو که بهتر شدی به ما هم روحیه دادی پسرم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی #حامد درویش : پسرم قید انتقام رو بزن اینا موجودات خطرناکی هستن _نه پدرجان، من خون
#داستان_زندگی
#حامد
بقچه ای جمع کردم ، کمی پول ، خوراکی و چندتا لباس...
صبح زود همراه با کاروان همدان که ساعت ۵ صبح حرکت میکرد راهی شدم ،
کاروان ها روزها ۳۶ کیلومتر حرکت میکردند و بعد برای استراحت چادر میزدند دوباره فردای آن روز به راهشان ادامه میدادند بدین ترتیب ۴روز طول کشید تا به همدان برسیم ،
از حمله دار ( لقب رییس کاروان) آدرس روستا رو پرسیدم و پیاده به راه افتادم ...
در مسیر کشاورزی با درشکه عبور میکرد که برای رضای خدا مرا هم سوار کرد و مرا تا روستا رساند،
مجددا پیاده به سمت رده کوه به راه افتادم و بالا رفتم هوا تاریک شده بود و خیلی خسته شده بودم
خونه ای قدیمی کاه گلی بود با در چوبی فرسوده
در زدم صدایی نشنیدم در را باز کردم و سلامی دادم و وارد خانه شدم
خانه ای ساده که شامل دو اتاق تو در تو کسی در خانه نبود ، در را بستم و بیرون خانه پشت در نشستم فانوسی دم خانه آویزان روشن بود پس مطمئن شدم که آن شخص همین اطراف است
به دیوار کاه گلی تکیه دادم و چشمانم را بستم تا کمی رفع خستگی کنم نمیدانم چند دقیقه به خواب رفتم ، صدایی مرا از چرت پراند ...
ملا اسمائیل : پسرم .... اینجا چکار میکنی ؟ راه گم کردی بالای کوه ؟
بلند شدم ایستادم خودم رو جمع و جور کردم ، کاسه رو از توی بقچه ام در آوردم و به سمت او گرفتم
_من از طرف درویش علی اومدم این کاسه رو هم داد که به شما بدم
کاسه رو گرفت ،
نگاهی به من کرد بعد نگاهی به کاسه کرد سری تکان داد و گفت بیا داخل حتما باید خسته و گرسنه باشی
وارد خانه شدیم همون ابتدای خانه نشستم ،
خودش رو معرفی کرد و گفت من اسمائیلم اما همه بهم میگن ملا اسمائیل
سفره ی کوچکی پهن کرد و نون ماستی جلویم گذاشت و گفت بخور خسته ی راهی
و جلویم نشست ...
ملا اسمائیل : حتما موضوع خیلی مهمیه که اینهمه راه تا اینجا اومدی ...
من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم و اونو از قصد و نیتم باخبر کردم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی #حامد بقچه ای جمع کردم ، کمی پول ، خوراکی و چندتا لباس... صبح زود همراه با کاروان
#داستان_زندگی
#حامد
ملا اسمائیل دستی به ریش هایش کشید و چند دقیقه ای در فکر فرو رفت ...
سری تکان داد و گفت با این سن کم خوب دل و جرات داری !
در افتادن با این موجودات کار خیلی خطرناکیه..!
باید خیلی حرفه ای و محتاط باشی وگرنه ممکنه آسیب ببینی، از فردا چند روزی رو تحت تعلیم من باش تا ببینم بنیه ات در چه حده
از فردای آن روز من و ملا به وسط دشت میرفتیم و ساعت ها ذکرهایی میگفت و منم تکرار میکردم و گاهی فقط سکوت میکردم
روز پنجم بود که از جلوی چشمانم موجود سیاهی رد شد چنان با سرعت که بادی از سویش سمتم وزیده شد
توی دلم فرو ریخت اما خم به ابرو نیاوردم ...
آن شب وقتی برگشتیم به خانه ملا بهم گفت خوشم اومد امروز اون موجود رو دیدی و از خودت وحشت نشون ندادی فردا میتونی به شهرت برگردی و کارهایی که بهت میگم رو بکنی تا اون موجود رو ببینی اما نه حرفی از انتقام بزن نه تهدید چون ممکنه در کسری از دقیقه تورو به هلاکت
برسونن پس کارهایی که بهت میگم رو مو به مو انجام بده تا بتونی باهاشون دیدار کنی و وقتی که ظاهر شدن صحبت هاتو باهاشون بکن
روزها گذشت و بعد از چند شب به خانه رسیدم
بعد از احوال پرسی و ابراز دلتنگی کلید حمام رو خواستم ،
اوایل حکومت رضاشاه بود (اوایل سده سال ۱۳۰۵)
و کشور در حال دگرگونی و تغییرات اداره ی شهر ها بود و این موضوع نگرانی پدر و مادرم رو بیشتر کرده بود
مامان : پسرم تو تازه از راه رسیدی چند روزی استراحت کن بعدش برو سراغ کارهای حمام اوضاع خیابون ها نا امنه
_نه مادره من ، من انگیزه ام چند برابر شده و اصلا تحمل خانه نشینی رو ندارم ترجیح میدم مدام مشغول باشم
کلید رو گرفتم ساعت نزدیک به ۱۰شب بود ،
وارد حمام شدم، لباس هایم را درآوردم شروع به خواندن ذکر ها کردم و همه جای حمام عود های مخصوص روشن کردم و منتظر نشستم ...
صداهایی توی حمام پیچید
تشت های مسی به این سو و اون سو کوبیده شدن
اما واکنشی نشون ندادم
صدایی به گوشم رسید که گفت از من چه میخواهی ؟
منم بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم خواهرم کجاست ؟
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی #حامد ملا اسمائیل دستی به ریش هایش کشید و چند دقیقه ای در فکر فرو رفت ... سری تک
#داستان_زندگی
#حامد
خنده ای بلند سر داد:
خواهرت ؟ حالش خوبه زنده اس برعکس تو که چندین سال پیرتر شدی اون هنوز همون سنه و داره با کنیزی زندگیشو میکنه تا زمان مرگش برسه
_میخوام ببینمش میخوام برش گردونی... لطفا..
خنده ای با نفرت سر داد و گفت توی عالم ما برگشتی وجود نداره..!
_خب من باید با خواهرم صحبت کنم باید مطمئن شم که حالش خوبه میخوام بدونه که هر لحظه به فکرشم ...
هرچه صدا کردم صحبت کردم دیگه جوابی نشنیدم ...
صبح آن روز، نامه ای به ملا اسمائیل نوشتم و اون رو از ماجرا باخبر کردم و ازش راهکار خواستم ،
یک ماه طول کشید تا نامه ام ارسال بشه و جوابش به دستم برسه
وقتی صحبت های ملا رو خوندم فکری به ذهنم رسید
برای مادر و پدرم یادداشتی نوشتم که من میرم تا خواهر گم شده ام رو پیدا کنم و سعی میکنم صحیح و سالم برگردم نگران من نباشید
همون شب دوباره محفلی محیا کردم برای احضار ...
وقتی که اون موجود نمایان شد ازش خواستم که من رو پیش خواهرم ببره ...
چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت نمیتونم همچین کاری کنم اجازه ندارم که کسی رو بدون مجازات یا بجز برای ازدواج به دنیای خودمون ببرم
مگر اینکه خودش راهی به دنیای ما پیدا کنه ...
صبح اون روز وقتی پدرم وارد حمام شد منو برهنه و خواب وسط حمام دید ،
شانس آورده بودم که هنوز یادداشتم رو نخوانده بودن
مدت ها گذشت و من از دیدار خواهرم قطع امید نکردم مخصوصا الان که میدونستم زنده اس و شاید بتونم راهی پیدا کنم که نجاتش بدم
دوباره به سراغ ملا اسمائیل برگشتم و ازش خواستم ارتباط با علوم خفیه (غریبه) رو بهم یاد بده
یک سال نزد ملا اسمائیل شاگردی کردم و بعد از اون منو به عراق فرستاد در بغداد نزد شخصی بنام شیخ خضعر که پیرمردی ۷۰-۶۵ ساله بود ،
این شخص از طریق نامه نگاری هایی که با ملا داشت منو پذیرفت که مدتی کنارش باشم تا فوت و فن ارتباط با عالم ماورا رو یاد بگیرم
من ۲ سال کنار شیخ شاگردی کردم و زندگی کردم ،
شیخ که من رو پسر خیلی با عرضه و خانواده دوستی شناخته بود پیشنهاد داد که همانجا بمانم و با یکی از دختراش ازدواج کنم اما عذرخواهی کردم و بهش گفتم دینی به گردن دارم که باید ادا کنم و اون اتفاق مسیر زندگی من رو به طول کلی تغییر داد ...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی #حامد خنده ای بلند سر داد: خواهرت ؟ حالش خوبه زنده اس برعکس تو که چندین سال پیرتر
#داستان_زندگی
#حامد
وقتی که بعد از چندین سال دوری از خانه، از عراق به ایران و به شهر خودم برگشتم دیدم که چقدر پیشرفت کرده و چقدر طی این سال ها تغییرات اتفاق افتاده
اما من کاری به مسائل سیاسی و کشوری نداشتم واسم اهمیتی نداشت که چه کسی صدراعظم باشد و چه کسی پادشاه ...
پدر و مادرم پیر شده بودند و شکسته از غصه ی دوری فرزندان ...
دستهایشون رو بوسیدم و ازشون قدردانی کردم
پدرم میگفت بهت افتخار میکنم که مرزها تو رو محدود نمیکنن و برای کسب علم به هر جایی میری اگر خواهرت هم بود مثل تو شخص دانایی میشد و شروع به اشک ریختن کرد
مادرم مدام در تلاش بود که من رو راضی به ازدواج کنه که حاصل تلاش شد یک زن فوق العاده و یک پسر سالم..،
اما من هدف دیگه ای داشتم...
و معلوم نبود من در آخر رسیدن به هدفم چه بلایی قراره سرم بیاد و تمام طول این مدت لحظه ای از هدفم منصرف نشدم ،
روزها کار میکردم و شب ها با توجه به آموزش ها و تجربیاتم خودم رو آماده میکردم
چند سالی در کنار پدر مادرم و همسرم سپری کردم و بهشون محبت کردم چون احتمالش بود که اگر کاری که توی ذهنمه رو پیاده کنم شاید دیگه هیچ وقت نتونم ببینمشون و تمام نگرانیم این بود که بعد از من چه بلایی بر سر پدر و مادرم میاد
نسخه های دست نویسم رو برداشتم و همه رو بهم دوختم ،
در کنارش به ذهنم رسید که تمام این اتفاقات رو روی برگه بنویسم که اگر برای من اتفاقی افتاد این همه تلاش های من بیهوده جلوه نکنه و بدونن من چه سختی ها و تلاش هایی برای برگردوندن خواهرم کردم ،
چندین ماه طول کشید تا تمام اتفاقات این سال ها رو روی برگه بنویسم و وقتی که به زمان حال رسیدم وقت انجام کارم شد ...
تمامی نوشته هایم رو جمع کردم و بقچه ای بستم، کلید حمام را مخفیانه برداشتم
از خانوادم خداحافظی کردم پسرم رو یک دل سیر بوسیدم و گفتم که قراره برای سپری کردن دوره ی نجوم به عراق برگردم و شاید چند سالی برنگردم و با دل تنگیه بی نهایت ازشون جداشدم و به سمت حمام رفتم ....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی #حامد وقتی که بعد از چندین سال دوری از خانه، از عراق به ایران و به شهر خودم برگشتم
#داستان_زندگی
#حامد
وارد حمام شدم
دنیا دور سرم میچرخید
سالها بود که لحظه شماری میکردم برای این لحظه
من دیگه بچه نبودم ... دیگه خام نبودم ... با کوله باری از دانایی و آگاهی اومدم
وسط حمام نشستم چشمامو بستم شروع به خوندن ذکرهای مختلف مخصوص کردم ، خوندم و خوندم و خوندم
چند ساعتی گذشت احساس کردم اطرافم بادی شروع به وزیدن کرده
چشمانم رو باز کردم خودم رو وسط یه باغ میوه دیدم
چندتا اتاق قدیمی وسط باغ قرار داشت
یه لحظه رعشه به تنم افتاد اما دلم رو قرص کردم
روی زمین خزیدم تا نزدیکی یکی از اتاق ها
صدای خنده و شادی از اتاق میومد
خزیدم و خودم رو به اتاق بعدی رسوندم صدای حرف زدن میومد اما من نمیفهمیدم که چی میگن زبونشون متفاوت بود...
این چند اتاق رو که رد کردم خودم رو ، رو به روی یه ساختمان قدیمی چندین اتاقه (ساختمانی شبیه بیمارستان) دیدم ،
یه حسی توی دلم میگفت حنانه اینجاست مسافتش با من تقریبا ۵۰۰ متر بود و نمیتونستم سینه خیز برم حتما کسی میدید اما چاره ای نداشتم باید به داخل ساختمان میرفتم،
بلند شدم نفسم رو حبس کردم و با سرعت دویدم تا جلوی درب ساختمون رسیدم
در حین وارد شدن به ساختمان بودم که چیزی من رو سرجایم متوقف کرد چند جن سیاه پوش بلند قامت با چشم های عمودی و دهان های بی لب موهای مشکی بلند درست در حال خارج شدن بودند و با من روبرو شدند
نمیدونستم باید چکار کنم
با صدای بلند فریاد زدند و در یک چشم بهم زدن دستانم رو گرفتن و مرا قفل کردند و به نزد بزرگشون بردند
بزرگ آنها که گویی شیخ جرجاس ابن ... نام داشت
با دیدن من آتش از گوش هایش برافروخته شد و مترجمی رو صدا زد
من با شنیدن صدای مترجمشون شناختمش و فهمیدم این همون شخصی است که در حمام با من صحبت میکرد و اون شخص هم از دیدن من در آنجا شوکه شد
از صحبتهایی که میانشان داشت اتفاق میوفتاد متوجه شدم که دارن راجع به من و اینکه چه کسی هستم صحبت میکنند ....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی #حامد وارد حمام شدم دنیا دور سرم میچرخید سالها بود که لحظه شماری میکردم برای این
#داستان_زندگی
#حامد
مترجمشون گفت که اینجا چکار میکنی چطوری تونستی وارد دنیای ما بشی میدونی چه بلایی میتونیم سرت بیاریم بابت این کاری که کردی شیخ خیلی خیلی عصبانی شده و من تونستم آرومش کنم که بخاطر بردن خواهرت به اینجا اومدی ،
بهش گفتم که من تمام این سال ها تلاش کردم تا بتونم خواهرم رو ببینم یا خواهرم رو برگردونم یا منو هم همراهش نگه دارید
مترجم حرف های من رو برای شیخ ترجمه کرد و خیلی خیلی عصبانی شد و با فریاد حرف میزد
مترجم : شیخ میخواد که هم تو و هم خواهرت رو بکشیم و جنازتون رو توی حمام بندازیم برای عبرت دیگر انسان ها که دیگه جرات آمدن به دنیای ما رو نکنند
_نهه نه التماس میکنم بزارید خواهرم رو ببینم اجازه بدید اون برگرده من رو بجای اون اسیر نگه دارید یا بکشید یا هرچیز دیگر قسمتون میدم به هرکسی یا هرچیزی که اعتقاد دارید...
و شروع به گریه کردم
مترجم بعد از دقیقه ای صحبت گفت : شیخ رو مجاب کردم بتونی خواهرت رو ببینی اما برای بعدش نمیدونم که اجازه بده زنده بمونید یا نه..
من هم قبول کردم ...
من رو به خارج از ساختمان بردند چند دقیقه ای منتظر موندم بعدش دیدم دخترکی لاغر و نحیف ، بدون لباس رو دارند به سمتم میارند.. از دیدنش عصبانی شدم و از شدت ناراحتی ضجه زدم
با دیدن من با سرعت به سمتم دوید ، بغلش کردم پیراهنم رو درآوردم و تنش کردم
من نزدیک ۳۰ سال سن داشتم و حنانه تقریبا ۱۲-۱۳ ساله بود
اشکامون مجال صحبت نمیداد
حنانه با صدای بچگانه ای گفت تو ... تو حامدی ؟؟ چطور اومدی اینجا... و دوباره بغلم کرد
موهاشو نوازش کردم و آروم دم گوشش گفتم اومدم که تورو ببرم ... خواهره یکی یدونه ی من جریانش مفصله
مترجم از راه رسید و گفت : وقت وداع ابدی رسیده شیخ دستور داده که هر دو کشته بشید و جنازه ها در حمام آویزان شوند
حنانه فریاد زد نهههه کاری به برادرم نداشته باشید من همینجا میمانم و دوباره گریه کرد
اشک هاش رو پاک کردم از توی بقچه ها دفترچه یادداشتم رو در اوردم چند خطی به آن اضافه کردم از حوادث این مدت و آن را بدست حنانه دادم ....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی #حامد مترجمشون گفت که اینجا چکار میکنی چطوری تونستی وارد دنیای ما بشی میدونی چه بل
#داستان_زندگی
#حامد
#قسمت_اخر
آروم دم گوشش گفتم وقتی به حمام وارد شدی با سرعت از حمام خارج شو و به مسجد پناه ببر دفترچه ام رو باز کن و صفحه ی آخرش رو در بیار و تا کن و برای همیشه آویزان خودت کن هیچ وقت دیگر کسی مزاحمت نخواهد شد
به مترجم گفتم حداقل اجازه بده برای آخرین بار خواهرم رو بغل کنم
حنانه رو بغل کردم و ذکرهایی دم گوشش گفتم در لحظه ای حنانه از نظر غایب شد
جن های حاضر عصبانی و برافروخته شدند و سراسیمه به دنبال حنانه وارد دنیای انسان ها شدند ....
به نقل از حنانه :
وقتی در حمام حاضر شدم مردها در حال حمام کردن بودند...
همه شروع به داد و فریاد کردند که این دخترک از کجا آمده؟..
بی توجه به آنها شروع به دویدن کردم برای لحظه ای پدرم رو دیدم که پشت میزنش نشسته و به اعتراض ها پاسخ میدهد
دلم میخواست از خوشحالی بغلش کنم اما باید میرفتم فعلا زمان مناسبی نبود
پشت سرم صدای فریاد میشنیدم گویی جن ها رو در حمام دیده بودند و مردم فرار کرده بودند
دویدم در مسجد نزدیک به حمام پناه گرفتم و کاری که برادرم گفته بود رو انجام دادم ..
در لحظه ای آرام گرفتم باورم نمیشد حس میکردم خوابم ...
به خودم آمدم و قصد خانه رفتن کردم اما نمیدانستم بعد از اینهمه سال چه بگویم که کجا بودم که حتی رشد نکردم و هنوز بچه ام ...
وارد حیاط خانه شدم
مادرم با دیدنم جیغی کشید و از حال رفت
وقتی زن حامد او را به هوش آورد مادرم مرا با اشاره فراخواند و گفت دختر تو کی هستی ؟
با گریه بغلش کردم و گفتم من حنانه ام
منو از خودش جدا کرد و با گریه گفت این محاله
حنانه ی من الان باید نزدیک به ۳۰ سالش باشد
تو کی هستی کی تورو به اینجا فرستاده تا مارو عذاب بدی ؟
بعد از ساعت ها توضیح بهش فهموندم که من دخترشم و مختصر توضیحی از ربوده شدنم توسط جن ها و فرارم گفتم ...
چند روزه بعد جنازه ی حامد رو در حمام پیدا کردند اما من هیچی نگفتم که کاره چه کسانی و به چه قصدی بوده ...
پ.ن : حنانه وقتی زمان مرگش فرا میرسه پسره حامد که مردی ۶۰ ساله شده بوده رو به پیشش صدا میزنه و دفترچه رو به دستش میده ، پسر حامد بعد از خوندن سرنوشت پدرش دچار مشکل روحی سختی میشه و بعد از حمله ی قلبی که بهش دست میده دچار زوال عقل میشود ...
❌نظرتون راجع به این سرگذشت چیه؟
غم انگیز ولی واقعی از ۳نسل قبل از ما ....
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽