شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 نسرین این جریان زندگیه دوستمه اززبان خودش مینویسم..... دختر سوم خانه بود
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
نسرین
وبلاخره فوق لیسانسمو با معدل بالا گرفتم ودریغ از یه خاستگار چه دانشگاه چه جایه دیگه والبته منم ناراحت نبودم چون بلاخره شرایطمو پذیرفته بودم
اخه کی حاضره با یه خانمی که یه دست نداره ازدواج کنه
بلاخره عیب کمی نیست هرکی فکر آینده رو میکرد بچه داری و..... وشایدم حرف وحدیث دیگران.
توآزمون استخدامی یه شرکت بزرگ دولتی(اسمشو نمیگم شاید شناخته بشه) با نمره خوب قبول شدم
ورفتم سر کار به عنوان خانم مهندس
درامدم عالی بود با مزایا ی زیاد وبخشی از پولمو خرج پدر ومادرم میکردم به پاس زحمتهاشون وپولهایی که در نداری به پام میریختن
سه تا خواهرهام وبرادرم تا دیپلم بیشتر درس نخوندن وزندگیهایه نسبتا خوبی داشتن
اما هیچکدومشون درامدشون مثل من نبود من یه دختر مجرد با درامد عالی
بعد از چند ماهی کار یه همکار جدید اومد اتاقمون یه پسر جوون وخوشتیپ وفوق العاده با شخصیت وباادب......
خیلی رفتارش سنگین بود وخیلی محترمانه برخورد میکرد
کم کم احساس میکردم یه حسه عجیب نسبت بهش دارم ازش خوشم میومد ولی به خودم میقبولوندم که هیچ احساسی بهش ندارم یه روز وقتی رفتم سر کار میزش خالی بود
فهمیدم مرخصیه ومن خیلی دمق شدم حس میکردم اصلن حال وحوصله کار ندارم ودوست داشتم منم برم اینجا بود که فهمیدم واااای خدایه من من عاشق شدم
نه این ابلهانه ترین کار دنیاست من نباید عاشق بشم چوووون تهش ضربه میخورم
کی اخه حاضره بامن????
شب موقعه خواب خیلی فکر کردم وااای من ناخاسته عاشقش شده بودم حرفهاش نگاههاش بوی عطرش و.....
با یه روز نیومدنش اینقدر دپرس شدم اگه ازدواج کنه.... حالم خیلی بد بود باید هرجوری شده عشقشو از دلم بیرون کنم
باید از فردا سعی کنم حتی نگاهشم نکنم تا جایی که میشه باهاش همکلام نشم و.... وـ.....
فردا مصمم وارد اتاق شدم زودتر از من اومده بود تا منو دید با لبخندی بلند شد وسلام کرد همیشه با لبخند جوابشو میدادم ولی اینبار فقط به سلامی بسنده کردم سریع رفتم پشت میزم چادرمو دراوردم تا زدم ونشستم سعی میکردم کمتر وکمتر بهش نگاه کنم... ولی انگار آقای سلیمی متوجه نبود خیلی راحت حرف میزد ومن سعی میکردم جوابهامو خلااصه کنم
چندتا برگه رو اورد روی میزم گذاشت وداشت واسم توضیح میداد درمورد کارم ومن محو بوی عطرش
تن صدای مردانش
وحتی دستهاش که با خودکاری روی برگه ها میلغغزید انگار کر شده بودم اصلن متوجه توضیحش نبودم فقط هیبت صدایه مردونش بود که از هر موسییقی واسم دلنشینتر بود
کور شده بودم نوشته هایه برگه. هارو نمییدیدم ولی تمام نگاهم به دستهای مردانه اش بود
باصدای خانم اصلانی حواستون هست چی میگم به خودم اومدم
بله گوش میدم
لبخندی زد انگار حواستون امروز جای دیگه اییه چیزی شده؟؟
چقدر لبخندش زیبا بود چقدر. صورتش با اوون ته ریشش جذاب به نظر میرسید
گفت خوب پس حتما انجام بدین ورفت پشت میزش
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 نسرین وبلاخره فوق لیسانسمو با معدل بالا گرفتم ودریغ از یه خاستگار چه دانش
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
نسرین
من میخاستم عشقشو از دلم بیرون کنم ولی انگار بدتر شدم چرا اخه
چرا........
خدایه من اخه شرایط من که
واقعا شرایطم سخت بود همش فکرم مشغول بود که چیکار کنم
چطور دیگه از ذهنم نه از دلم بیرونش کنم مجرده درست اما صد درصد هیچ وقت حاضر به. ازدواج با من نیست ولی این تنها منم که باید قوی باشم وعشق رو تو خودم بکشم اما.........
اما مگه به این راحتیه
شب وروزم شده بود فکر به اون
اشتهام کور شده بود غم بزرگی توسینم سنگینی میکرد
من بسان عاشقی بودم که از همان اول بر مزار عشق فاتحه میخواندم چون میدانستم وصالی نیست وهیچ امیدی به وصال یار نیست😔😔😔
اما مگر عشق با اجازه می آید که با اجازه برود دلم آشوب بود هرچه تلاش میکردم بدتر میشد درتب عشق میسوختم ولحظه ایی نشان نمیدادم چون من ان گلبرک مغررورم که میمیرم ز بی ابی ولی با حسرت وخواری پی شبنم نمیگردم
هرروز رخ در رخ یار وهرروز چشم درچشم یار ولی دریغ از ذره ایی امید به وصال
چه روزهایی وچه شبهایی رو سوختم وهرروز وهرساعت سعیم براین بود عشق رو دروجودم به اتش بکشم خاکسترش کنم ولی انگار لحظه به لحظه بیشتر شعله ور میشد وجان مرا میسوزاند
اگه یک رو. بیاد با جعبه شیرینی وبگه شیرینی ازدواجمه من ..... ایا میتونم اشکهامو کنترل کنم ایا میتونم راحت بگم مبارک باشه خوشبخت بشید.....
چقد بارها وبارها خودمو واسه این لحظات آماده میکردم..... وچقدر بارها واسه این لحظه نیامده اشک ریختم😭😭😭😭
یه روز پاییزی هواسرد بود وارد اتاقم شدم کسی هنوز نیومده بود دستهام سرد بود رفتم کنار شوفاژ دستمو چسبوندم به شوفاژ تااز گرمایه شوفاژکمک بگیرم واسه رفع سردی دستم که آقای سلیمی وارد اتاق شد مثله همیشه خندان وشاد سلامی پراز انرژی کرد سعی کردم بدون اینکه رومو بهش کنم یا تغییر حالت بدم جوابشو اروم دادم ولی صدایه قدمهاش به جایه اینکه به طرف میزش بره به طرف من نزدیک ونزدیکتر شد حتی صدای قدمهاشو دوست داشتم یه لحظه دیدم کنارم ایستاددستهاشو مثله من به شوفاڗ چسبوند وگفت هوا سرد شده فقط یه برف کم داره
دستمو از داغی شوفاژ جدا کردم وبه سمت میزم رفتم وخودمو رویه صندلیم جا دادم وهیچ جوابی بهش ندادم اما یه نگاه سنگین رویه خودم حس میکردم برگه هایه رومیزو زیر ورو کردم ومشغول کارم شدم ولی همه حواسم بهش بوداومد نزدیک میزم وگفت امروز اقای ترابی(همکار دیگمون سه نفر بودیم تو یه اتاق)مرخصیه ومن خیلی خوشحالم بابت این قضیه
ورفت پشت میزش نشست
واین جملش دائم تو سرم میپیچید ینی چی چرا خوشحاله منظورش چی بود اصلن چرا گفت به من میتونست نگه
یه عالمه علامت سوال توذهنم انگار نمیتونستم خوب کارهامو انجام بدم هربار که نگاش میکردم متوجه میشدم فقط بهم نگاه میکنه در زده شد وابدارچی چای اورد رویه میز گذاشت ورفت در نیمه باز موند
بلند شد ورفت دررو بست وبه سمت میزم اومد ویه بسته شکلات کاکائو گزاشت رو میزم گفت دهنتونو شیرین کنین یه لخظه این فکر از ذهنم خطور کرد که نکنه شیرینی نامزد کنونشه سعی کردم خودمو ریلکس نشون بدم وپرسیدم شیرینیه بابت......?????
لبخندی زد وگفت بعدا میگم ورفت پشت میزش
استرس وجودمو گرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم وپرسیدم نکنه دارین متاهل میشید قهقه ی بلندی زد وگفت نه ولی قصدشو دارم
خدایه من قصدشو داره پس یه خبرهایه بلاخره فرجام عشقم داره میرسه لحظه ایی که بارهاتصویرسازیش کرده بودم ذهنم درگیرش بود احساس میکردم نفس کشیدن واسم سخت شده بود
ولی باید بتونم از زیر زبونش بکشم یه حسه کنجکاوی وجودمو مثله خوره میخورد
سعیم براین بود خونسرد نشون بدم خودموپرسیدم حالا انشالله کی شیرینی واقعی رو میخوریم لبخندی زد وگفت اگه عروس خانم نازنکنن به زودی
وااای صدایه تپش قلبمو به وضوح میشنیدم عروس خانم خدایا این دختر خوشبخت کیه
ای کاش هیچ وقت اسم عروس خانمو نمی اورد چقدر حسودیم شد
چقدر من حسودم
اصلن چرا عاشق این همه حسود میشه چرا
بازم خودمو ریلکس نشون دادم وپرسیدم حالا تو چه مرحله ایی هستین
بازم لبخندی زد وگفت هنوز هیچ
گفتم ینی حتی خواستگاری هم
چشمهاشو ریز کردو وگفت حتی خواستگاری هم نکردم میدونی چرا
ومن با نگاهی پراز سوال گفتم چرا
گفت اخه عروس خانم خیلی مغرورن ومن میترسم ازش بپرسم که اونم مثله من عاشقمه یا .....
لبخندی زدم وپرسیدم یا چی
جواب داد یا عشقم یه طرفه هست
خدایه من چی میشنوم عشقم پس عاشقشه😔
حسادت وغم عجیب در وجودم به تلاطم دراومده بود وحس میکردم داره وجودم اتیش میگیره چقدر دوست داشتم اون دختر خوشبخت رو میدیم وبهش بگم چقدر جایگاهت رویای هرشبم بوده
هزاران سوال تو ذهنم رژه میرفت
ولی اخه چی بپرسم
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 نسرین من میخاستم عشقشو از دلم بیرون کنم ولی انگار بدتر شدم چرا اخه چرا...
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
نسرین
خودمو با برگه ها مشغول کردم ولی ذهنم درگیرش بود حالم بدبود ولییییی اون نبایدهیچی میفهمید من باید قوی باشم تواین افکار بودم که صداش بلند شد وگفت میدونید خانم اصلانی این دختر خانم که میخاام ازش خاستگاری کنم خیلی دختر باشخصیت با کمالات و.....
پرسیدم و... چی لبخندی زد وگفت وزیباست ومن همیشه محو جمالشم
وااای خدایه من این منم که هنوز نفس میکشم باشنیدن این حرفها چرا هنوز قلبم میتپد چرا هنوز جان دربدن دارم
اب دهانمو فرو دادم وگفتم انشالله مبارکتون باشه
بازم لبخندزد وگفت خانم اصلانی شما میتونید کمکم کنید.
با تعجب پرسیدم من.....-????چه کمکی
جواب داد. شما ازش بپرسین که اونم تمایل داره وارد زندگیم بشه
گفتم اخه من که نمیشناسمش
لبخند دلنشینی رولبهاش نقش بست وگفت اتفاقا میشناسینش خوب هم میشناسین
تمام همکارهای زن توشرکت رو یهلحظه توذهنم مرور کردم ینی کیو میگه ذهنم به جایی خطور نداد گفتم واقعا نمیدونم کیو میگید
بلند شد اومد سمت میزم درست روبه روم ایستاد وگفت اون دختر الان روبه روم نشسته وداره با تعجب به من نگاه میکنه 🙈🙈
واااای خدایه من چی میشنوم چی گفت شاید واسه چند ثانیه هزار بار جمله اخرشو تووذهنم مرور کردم --اون دختر الان روبه روم نشسته وداره با تعجب منو نگاه میکنه----
نمیدوستم چی بگم یا چیکار کنم فقط بلند شدم وبه طرف در رفتم خودمو به دستشویی رسوندم اب رو باز کردم وچند بار اب به صورتم زدم خودمو اینه نگاه کردم این منم
خدایه من چی شنیدم ینی درست شنیدم یا دارم خواب میبینم
چه حسه قشنگیه حسه عشق وچقدر زیباست وقتی امید به وصال یار در وجود ادم رنگ میگیره بهت زده بودم نمیدونستم چکار کنم برگردم تواتاق اصلن نمیتونستم یا نرم نمیشد که
چندتا نفس عمیق کشیدم مقنعه مو مرتب کردم ورفتم سمت اتاقم
وارد شدم پشت میزش نشسته بود تا منو دید بلند شد وسلام کرد جواب دادم وبدون اینکه نگاهش کنم رفتم پشت میزم نشستم وخودمو مشغول برگه ها کردم صداش تواتاق پیچید خانم اصلانی ببخشید واقعا من واقعا نمیدونستم چطور ازتون خاستگاری کنم ولی به هر جهت رو پیشنهادم فکر کنید واگه هر سوالی دارین میتونین ازم بپرسین من هیچ سوالی ازشما ندارم چون واقعا عاشقتون شدم وفقط وفقط به وصال شما فکر میکنم وبعد شمارشو آورد رویه میزم گزاشت اینم شمارمه میتونید بهم زنگ بزنید
اگه هم خاستین همین الان یا هروقت دیگه باهم یه قراری بزاریم وبیشتر باهم اشنابشیم
نمیدونم چی شد که بی مقدمه گفتم پس مشگل من چی
لبخند زیبایی رولبهاش جا گرفت وگفت مشگل چه مشگلی من مشگلی نمیبینم گفتم مشگل به این بزرگی رو نمیبینین دستم😞😔
سرشو نزددیک اورد وگفت آدم عاشق این چیزهارو فقط زیبایی میبینه من هیچ مشگلی. نمیبینم واگه هم به زعم تو مشگله من هیچ مشگلی بااین قضیه ندارم من فقط تورو میخام وبهترین کسی که میتونه منو خوشبخت کنه. فقط توهستی
گفتم خانوادت چی مطمئن باش اونا مخالفن
جواب داد اتفاقا با مادرم همش از تو میگم اونم عاشقت شده وهرروز میگه پس کی قراره عروس گلمو ببینم ومن منتظر همچین روزی بودم که فقط مادونفر تواتاق باشیم ودیروز متوجه شدم که ترابی امروز مرخصیه
خیلی خوودمو جدی نشون میدادم ولی تودلم غوغایی بود بهترین لحظاتمو داشتم زندگی میکردم گفت خوب جوابم چی شد
با شرم سرمو پایین انداختم وگفتم من بباید فکرهامو بکنم وبیشتر بشناسمتون
لبخندی زد رفت پشت میزش وگفت پس بهم زنگ. بزن ودیگه هیچ حرفی نزدیم ولی همش نگاهاش روم سنگینی میکرد
خلاصه ایشون فقط یه برادر کوچکترداشتن پدر ومادر تحصیلکرده وموقعیت خیلی عالی وبلاخره اومدن خاستگاری ومن تویه ابرها بودم ازشدت خوشحالی ازاینکه دارم لخظه به لحظه به وصال یار نزدیک میشم
وبلاخره خطبه عقد مارو واسه همیشه کنار هم قرار داد وواسه اولین بار گرمای دستهاشو که دستهامو محکم گرفته بود حس کردم
گرمایی شعف اور و وصف ناپذیر.....
برق چشمهاش که تو چشمهام خیره مونده بود وزمزمه میکرد نسرینم تو زیباترینی
تومراسم جشنم دست مصنوعی گذاشتم واسه اولین بارولباس سفید عروس وتمام فامیل انگشت به دهن مونده بودن از شوهر زیبای مهندسم وخانواده بافرهنگش و...وضع مالی خیلی خوبی که داشتن بهترین تالار وبهترین مراسم و...و...
من نه تنها نسبت به ابجیهام بلکه نسبت به کل دخترهای فامیل خوشبختر شدم وهمه. تو تالار با حیرت وحسرت نگاه میکردن (من تو مراسم عقدشون نبودم ولی یه دوست دیگم که بود میگفت نسرین به قدری زیبا شده بود یه تیکه ماه شده بود اینقدر که خوشگل بود)
نسرین متولدسال -1359هست والانم دوتا بچه داره وخیلیییی خوشبخت داره زندگی میکنه وهنوزهم شوهرش عاشقشه
درضمن مادرشوهروپدر شوهرش هم خیلیییی مهربون ونسرینو مثله دختر نداشتشون دوست دارن
ونتیجه اینکه خدا واقعا اگه یه چیزو ازآدم میگیره هزاران نعمت دیگه عوضش میده..
#پایان ✅✅✅
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مهری
سلام دوستان
این داستان زندگی مادربزرگ عزیزمه
که من خودم ویرایش و مرتبش کردم که خوندنش لذت بخش باشه براتون❤️
مهری با بغض شروع میکنه به تعریف کردن ...از سرنوشتی که خیلی پستی و کم بلندی داشته....
انگار یادآوری اون روزا خیلی عذابش میده ...
اما با سختی شروع میکنه به گفتن
👇
با صدایی بلند میگه مهری ،تو اتاق مواظب بچه ها باش.
فکر میکنید مهری یه زن بزرگ، عاقله ...من که خودم هنوز ۶ ساله بودم...
هر کی ندونه فکرمیکنه
گذاشتنم که خونه مردم کار کنم ...
یه روز که صاحب کارم که توی خونشون کار میکردم بهم یه کاری رو سپرد که خیلی از توانم بیشتربود..
نتونستم خوب انجامش بدم ، اینقدر که کوچیک بودم بلندم کرد با طنابی که به کمرم بست ، آویزونم کرد توی چاهی که توی خونشون بود ...تا بترسم ، تا دیگه کارامو درست انجام بدم
نمیتونستم درست کارمو انجام بدم ...آخه بچه شیش ساله نیاز داره یکی کارای خودشو انجام بده....
اما مشکل اینجا بود که من حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم
وقتی ظهر بابام که بهش میگفتم آقا اومد دنبالم ،وقتی میبینمش انگار دنیا رو بهم دادن ...از چشماش مهربونی میباره....
وقتی بهم میرسه جواب سلاممو میده...
میره سراغ صاحب کارم، بهش میگه مهری دیگه کار نمیکنه،وقتی صاحب کارم دلیل رو می پرسه، آقام انگار اینجا بوده ،تمام ماجرا رو تعریف میکنه ...
ماجرای آویزون کردن من تو چاه رو تعریف میکنه
وقتی از تو خونه میایم بیرون بهش میگم ،آقا تو از کجا فهمیدی که منو آویزون کرده تو چاه؟
آقام با صورت پر مهرش میگه ،غلام (همسایه مهری) دیده بودت ...اومد بهم گفت ...
وقتی میرسیم به خونه ،مادرم که بهش میگفتم َنِنه رو دیدم بهش سلام کردم ، جواب داد...
برای آقام که چایی آورد ...آقام بهش گفت مهری دیگه سرکار نمیره....
َنِنه با ناراحتی گفت چرا؟ موسی هزار بار بهت گفتم من نمیتونم مهری رو نگه دارم ...
هنوز نفهمیدم چرا ...مگه من اذیت میکردم ، مگه فقط من تو خونه اضافی بودم ؟ به جز من ۴تا دیگه بچه تو این خونه
بود،یعنی فقط من رو نمیتونه نگه داره؟
آقام گفت ..همین که گفتم نصرت ،مهری دیگه سرکار نمیره ...نمیخوام بچه ام اذیت بشه...
بگذریم از اینکه آقا و َنِنه با هم چقدر دعوا کردند که من نرم سرکار....
اینم روزگار من بود ....وقتی یادم میوفته که َنِنه نذاشت من مدرسه برم دلم میسوزه....
آخه سال بعدش دفتر و کتاب ُشکرالله برادرمو َنِنه با شوق و ذوق خرید ....که بره مدرسه....
فرق من چی بود؟ چرا دوستم نداشت؟ چرا فرق میزاشت ...چرا زهرا خواهرمو دوست داشت ...درسته گذشته ...اما خیلی گذشت تا بگذره برای من ...
یادمه ۱۲سالم که بود داشتم در حیاطمون رو جارو میکردم ....که ابراهیم پسر همسایمون که از باغ اومد یه عالمه میوه بهم داد ...خوشحال شدم بخاطر میوه هایی که نصیبم شده بود ...
باخوشحالی رفتم توی خونه و میوه ها رو دادم به َنِنه ....
فردای اون روز ، وقتی که آقام اومد خونه ، یه چیزایی میگفت..
،میگفت ابراهیم امروز اومده پیشم
...اومد مهری رو ازم خواستگاری کرد...
َنِنه و آقامم قبول کردن .....منم که اینقدر بچه بودم ، به هوای لباس عروس
و عروس شدن ذوق داشتم .. .
مراسم عروسی برپا شد ....خیلی ذوق لباس عروسم رو میکردم ..
یادمه دست گله عروسیم توش چراغ چشمک زن داشت ...وقتی که جشن تموم شد و چراغ رو از برق کشیدن و
خاموش شد.اینقدر گریه کردم که نگو
خنده دار بود ...عروس ۱۲ساله و داماد ۱۷ ساله...
چند ماهی از زندگی من و ابراهیم میگذشت
مرد خوبی بود ....دوستش داشتم ، خیلی ....
ابراهیم بیکار بود...
مادر ابراهیم که از پدر ابراهیم جدا شده بود و به یک مرد عرب توی آبادان ازدواج کرده بود، زنگ زد به ابراهیم ، که بیاید
آبادان سر زمین های من کار کن....
ما هم تمام وسایل رو جمع کردیم و رفتیم آبادان....
ابراهیم سر زمینهای مادرش کار رو شروع کرد...
منو ،مادر ابراهیم ، با زن شوهرش که همون میشد َهووی مادر ابراهیم توی یک خونه زندگی میکردیم... ولی انگاری.مثل همیشه چرخ روزگار نچرخید ....
مادر ابراهیم با ِمن ۱۳ ساله نمیساخت....دلیلشم که مادر ابراهیم بامن
کنار نمیومد، دوست داشتن زیاد ابراهیم نسبت به من بود....
یادم که میوفته گریه ام میگیره...مادر ابراهیم همیشه مثل سوهان روح ، روحمو با حرفاش خراش میداد....همیشه بهم
میگفت من آخر یه زن برای ابراهیم ، روی تو میگیرم....
ولی من اینقدر به دوست داشتن ابراهیم امید داشتم که حرفاشو جدی نمیگرفتم....
یه مدتی گذشته بود که حالت تهوع اومده بود سراغم...قرار بود مادر بشم....مادری که خودش هنوز نیاز به مادر داره....ولی خوب به هر حال خوشحال بودم....
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مهری سلام دوستان این داستان زندگی مادربزرگ عزیزمه که من خودم ویرایش و مرت
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مهری
یه روز که داشتم میرفتم سر باغ پیش ابراهیم ...
یه زن رو دیدم که پیش ابراهیم بود...داشت کار میکرد....
اینقدر که بچه بودم ، اهمیتی ندادم به چیزایی که شاید نقطه ضعف تمام زن هاست...
مدت کمی گذشته بود که.... َهووی مادر ابراهیم اومد سراغم....بهم گفت: بیچاره حواست به شوهرت هست؟ چرا نمیپرسی
اون زن کیه پیش شوهرم ...
چیزایی که میگفت، حالمو خراب میکرد ...
میگفت اون زن .... اون زن....با شوهر من در ارتباطه....
خدایا انگار مرده بودم....من توی این شهر غریب ....بی کَس و کار ، تنها ، چیکار میکردم ...اونم با این بچه ....
ولی طاقت موندن نداشتم ...
هووی مادر ابراهیم کمکم کرد که برگردم ...
وقتی رسیدم ...انگار رو به موت بودم....
راهمو کج کردم خونه آقام....
وقتی رسیدم ....زدم زیر گریه.... تعریف کردم برای آقام، آقام پا به پای من اشک ریخت...
میخواستم برم خونه خودم...خونه ای که قبل از رفتن به آبادان توش زندگی میکردم.....
ما تو خونه داییم مستاجر بودیم
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم...من ابراهیم...رو خیلی دوست داشتم ...خیلی
وقتی وارد خونه خودم شدم ....داشتم مردن رو به چشم خودم میدیدم
...جدا از این ، اون پدر بچه امه ...ولی من هیچی از مادر بودن رو بلد نبودم ...
شبها به امید اینکه ابراهیم بر میگرده توی حیاط میخوابیدم....شاید که برگرده...
یکی ، دو ماه گذشته بود ...شب بود ، صدای در اومد ... یکی اومد تو....اون ،اون ، ابراهیم بود....
..................................... ......................
بلند شدم، ابراهیم اومد تو ...
اون شب هیچی نگفت....
فردا صبح که بیدار شدم...
کم کم شروع کردم دعوا،بهش گفتم که چرا اومدی؟
چرا این کارو با من کردی؟
اون زن کی بود جای من ...
بهش گفتم : چطور تونستی به من خیانت کنی...
ابراهیم ، انگار پشیمون بود...
میگفت برنمیگردم آبادان ، ببخشید...تو مادر بچه امی من چطوری تو رو ول کنم....
میگفت اشتباه کردم
اینقدر ساده بودم، اینقدر بچه بودم که دوباره قبول کردم....
هنوز یکی دو روز از شیرین شدن زندگیم نگذشته بود ...که تلخی دوباره تمام زندگیمو گرفت...
زنگ درو میزدن...در رو که باز کردم...نزدیک بود بی هوش بشم...اون زن ...اون زنه ...اینجا چیکار میکرد....
مگه ابراهیم نگفت اشتباه کرده ...مگه نگفت ...من قبول کردم ...من ، من بیچاره...
زنه منو کنار زد منی که توی بهت بودم اومد داخل ...رفت توی خونمون نشست ...ابراهیمم توی خونه نشسته بود...زنه توی ِ خونه من ، ِ پیش من ...از شوهرم میخواست که ترکش نکنه ، که بزاره پیشش بمونه....شوکه بودم ...از اینکه ابراهیم نرم شده بود ...خدایا ...کمکم کن
یه دختر ۱۳ ساله ، با یه بچه ...
وقتی داشتم گریه میکردم که زنداییم از طبقه بالا اومد پایین ...وقتی بهم رسید، وقتی توی خونه من رو نگاه کرد.
سوهان روح منو دید ...طاقت نیاورد... ابراهیم و اون زنه رو از خونه بیرون کرد...تموم شد....من مونده بودم ، با یه دنیا بدبختی...
زنداییم سرم داد و بیداد میکرد ... از اینکه چرا لال شدی...چرا چیزی به آقات نمیگی....مگه تو بیکَس و کاری...
با حکم خودش منو برد خونه آقام اینا ...
زنداییم ماجرای بدبختی منو تعریف میکرد...من زجه میزدم....
آقام گفت دیگه تموم شد...فردا طلاقتو میگیرم...
....منو بچه ی بیچارم تیره بخت شدیم
نفهمیدم چی شد ، فقط ابراهیمو توی محضر دیدم....منو ابراهیم جدا شدیم....تمام
از ۱۳ سالگی مهر طلاق توی پیشونیم خورد ...
ناله هام دل سنگ رو آب میکرد
اون روزا اینقدر حالم بد بود... توی یکی از همین روزا درد اومد سراغم....مرگ رو به چشمام میدیدم
...نزاشتن منو ببرن بیمارستان که زایمان کنم ...آخه چون سنم کم بود ، ممکن بود گیر بدن ...
به مرگ لحظه به لحظه نزدیک تر میشدم...
َنِنه ام گریه میکرد...
صدای بچه ام به گوشم رسید ...
بچه ام دختر بود....بچه به خوشگلی دخترم پیدا نمیشد ..از بس که ماه بود...
اسمشو گذاشتم نسرین ...
دلم به حالش میسوخت...رنگ پدرش رو حس نکرد....
خبر به گوش ابراهیم رسید که بچه به دنیا اومده...
میگفت برگرد ...من میخوام پیش بچه ام باشم ..
چند وقت بعد اومد دنبالم ...چیزای عجیب غریب میگفت
میگفت اشتباه کردم...
منه ساده...بچه، ....هنوز دلم پیش ابراهیم بود...هنوزم دوسش داشتم.
به اصرار خودم قبول کردم که دوباره با ابراهیم ازدواج کنم....
.دخترمم که دیگه زیر سایه پدر بود...
یه خونه نقلی گرفتیم...شروع کردیم ...زندگیم تازه داشت رنگ شیرینی میدید....
یه روز توی خونه بودیم ،ابراهیمم بود ...یکی میزد به پنجره....ابراهیم رفت در حیاط...
وقتی برگشت چیزهایی میگفت که هر لحظه زهر رو وارد جونم میکرد....
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مهری یه روز که داشتم میرفتم سر باغ پیش ابراهیم ... یه زن رو دیدم که پیش
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مهری
با حرفهای ابراهیم هر لحظه حس میکردم جونم میخواد از بدم در بیاد ....
میگفت: مهری ،... گناه داره ، میگه تو این شهر غریبه.. الان بزار بیاد اینجا ...بعدا میفرستمش بره....
زنه اومد تو خونه ....بست نشست ...حالت عادی نداشتم .. .انگاری همه چیز با اومدن این زن عوض شد...
نمیدونم چیشد که لباس پوشیدم ، لباسهای نسرینم تنش کردم ...بچه ام هنوز ۲؛۳ماهش بود ...
بدون اینکه ابراهیم ازم بپرسه کجا ، از خونه اومدم بیرون...
آره ....دیگه برای ابراهیم مهم نبود ....من چیکار کنم، کجا برم....اون دوباره اون زنه رو پیدا کرده بود.
نممیدونم از کجا آدرس خونمونو پیدا کرده بود...
وقتی به خودم اومدم توی امامزاده بودم....
یه دختر ۱۳ ساله ، با یه بچه تو بغل ، بی کَس...، تنها....تنها کسی رو که داشتم خدا بود...
خجالت میکشیدیم برم خونه آقام اینا....
با اشتباهی که من کردم ، و دوباره قبول کردم با ابراهیم ازدواج کنم
نشسته بودم تو امامزاده ...اینقدر گریه کردم....نمیدونستم قراره چی بشه...
خدا فقط محرم دل بی قرارم بود ....
یکی صدا کرد منو ...
جیران بود....همسایه آقام اینا....تا اومدم سلام کنم ...چیزی رو دیدم که نباید میدیدم....من، من ...من بدبخت ...شوهرمو
، با اون زن دیدم ...لباسای من ، کفش من ، چادر من توی سرش بود....داشتن توی خیابون میرفتن....
دیگه طاقت نیاوردم....از هوش رفتم...دیگه نفهمیدم چی شد...
وقتی چشمامو باز کردم ....خونه آقام اینا بودم ....َنِنه ام نسرینو بغل گرفته بود...داشت گریه میکرد...انگار جیران همه چیزرو گفته بود...شروع کردم به گریه ....آقام مثل همیشه با اون مهربونی ذاتیش ... دلداریم میداد ...َنِنه ام خون گریه میکرد....آقام گفت دیگه تموم شد...طلاقتو میگیرم....
آقام افتاده بود دنبال کارای طلاق ...
دادگاه آخر بود ...قاضی وقتی از ابراهیم پرسید چرا میخوای از هم جدا بشید...ابراهیم گف میخوام با یکی دیگه
ازدواج کنم..
.اون زنه هم اومده بود توی دادگاه...هیچ وقت نخواستم اسمشو به زبونم بیارم...
خیلی بزرگ تر از ابراهیم بود...ولی ابراهیم انگار دیوونه شده بود ...
قاضی وقتی اون زنه رو دید به ابراهیم گفت برات متاسفم..
عروس خودتو ول کردی میخوای با کسی ازدواج کنی که هم سن و سال مادرته...
ولی ابراهیم کر شده بود
از هم جدا شدیم....
من موندم با یه بچه...
ابراهیم بچه رو نخاست
اگه ِ میخواستشم من نمیدادم....
چقدر زود سختی ها روی خودشو بهم نشون داده....
نسرین من هر روز بزرگ تر میشد...بدون پدر...
شیرین کاری میکرد...اما پدر نداشت تا خوشحال بشه براش....
۵ ماه گذشته بود...ابراهیم با اون زنه ازدواج کرده بود...خبرش که به گوشم رسید ...حالم گفتن نداشت..
انگاری قرار نبود من آرامشو ببینم....
خونه آقام دو طبقه بود یه اتاق داشت طبقه بالا که داده بودنش مستاجر.... اسم مستاجر آقام کریم بود...
یه روز که توی حیاط لب حوض نشسته بودم ، داشتم شیشه شیر نسرین رو میشستم....
صدایی اومد ....برای آقا کریم مهمون اومده بود...
من شیشه شیر نسرین رو که شستم اومدم توی خونه....
یه یک ماهی میشد نسرین حال نداشت...
میگفتن ریه هاش عفونت کرده...
بچه بیچاره من ...هیچ رنگی از خوشی قرار نبود ببینه ...اون از باباش....اینم از مریضیش....
چند روز گذشته بود ....
که آقا کریم اومد پیش آقام ...حرفاشو
میشنیدم ....داشت برا آقام تعریف میکرد: مش موسی اون روز که فامیلمون اومده
بود خونم ازم پرسید این دختره کیه ؟ منم براش جریان مهری رو تعریف کردم ...بهش گفتم دختر طفل معصوم با یه بچه
مهر طلاق خورده تو پیشونیش ...مش موسی ، ماشاءالله گفت از شما مهری رو خاستگاری کنم....گفت بچه اشم خودم بزرگ میکنم، براش به اسم خودم شناسنامه میگیرم...
آقام گفت؛ اون یه پسرمجرده ،
میتونه با یه دختر که طلاق گرفته و یه بچه کوچیک داره زندگی کنه؟
آقا کریم گفت: همه اینا رو من براش گفتم ، خودش راضیه ، شما بزار بیاد ،این پسر همه چی تمومه ، از همه لحاظ من
تضمین میکنم....
من تعجب کرده بودم....
آقام قبول کرد که خاستگاره بیاد...
یکی دو روزی گذشته بود...حال نسرین بد بود ، دکتر رفتن بی فایده شده بود، نمیدونستم بچه بیچاره ام چه دردی
میکشه...
توی همین اوضاع بود که خاستگاره قرار شد بیاد....
اومد ، ولی اون قدر نجیب بود که اصلا سرشو بلند نکرد منو ببینه ...داشتن با آقام صحبت میکردند منم توی آشپزخونه
بودم ....انگار آقام خیلی ازش خوشش اومده بود....
با حرفهای آقام فهمیدم آقام رضایت داده ...
چه ساده ....خودشون قرار عقد رو گذاشتن....
وقتی ماشاءالله رفت ...آقام گفت : مهری خیلی پسر خوبیه، ِ نسرینتم قبول کرد....
نسرین ، نسرین من که مریض بود، حالش خوب نبود.....
خیلی زود ، موعد فرا رسید...
قرارشد عقد کنیم....
#ادامه_دارد....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مهری با حرفهای ابراهیم هر لحظه حس میکردم جونم میخواد از بدم در بیاد ....
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مهری
عقد کردیم.....
خیلی جالب بود.... ماشاءالله خیلی به نسرین وابسته شده بود...
به اسم خودش برای نسرین شناسنامه گرفت...
خیلی دوسش داشت ...بدون نسرین جایی رفتن ممنوع بود....
اما نسرین من ....هر روز حالش بدتر میشد...هیچ راهی نمونده بود ،که امتحان کنیم....
خواهر ماشاءالله بعد چند مدتی ما رو شام دعوت کرده بود....
نه من ، نه ماشاءالله دلمون راضی به رفتن نبود ....آخه از صبح حال نسرین خیلی بد شده بود....خیلیییی ،یادم که میوفته انگاری ، خفه میشم ....جیران همسایه آقام اینا اومد که حال نسرین رو بپرسه...
نمیدونم چی شد که افتاد گریه ....گفت
بگید باباش بیاد، بالا سر این بچه ...داره عذاب میکشه....من از همه جا بیخبر ...نمیدونستم منظورش از عذاب کشیدن چیه...
ماشاءالله رو صدا زدم که بیاد بالا سر نسرینم....اما نسرین آروم نشد.....
جیران گریه میکرد...گفت نه ....بابای خودشو بگید بیاد...ابراهیم .
...همه گریه میکردن...ولی من هنوز نفهمیدم چرا باید نسرین ،ابراهیمو ببینه...رفتن سراغ ابراهیم....انگاری راضی نبود که بیاد ، یه پدر چقدر میتونه بی عاطفه باشه...
اومد ...فقط یه لحظه ...اونم دم در....نسرین رو بردن پیشش...نسرین نگاش کنه....ابراهیم فوری رفت....
اما نسرین من ، دیگه صداش قطع شد...رفتم بالا سرش داشتن گریه میکردن...دستای کوچولوش بی جون افتاده
...دخترک من هنوز یک سالش نشده بود....تازه فهمیدم چرا اصرار میکردن ابراهیم رو ببینه...بچه من جون به لب بود ...تا بابای بی احساسش رو ببینه
.گریه میکردم...زجه میزدم....نسرین من....پر کشیده بود..
وقتی ابراهیمو دید پر کشید....انگاری منتظر بابای بی عاطفه اش بود
زجه میزدم....من نسرینمو میخواستم ....دخترکم رو میخواستم.....
اما...نگام که به ماشاءالله افتاد... یه لحظه ساکت شدم....
ماشاءالله با تموم وجودش اشک میریخت.....
پابه پای من زجه میزد....
چقدر این مرد خوب بود....پدر نبود،ولی ازهرکسی بیشتر برای نسرینم پدری کرد....
اینقدر که حالم خراب بود ، نفهمیدم آقام نسرین بیچارهه منو کجا برد....،کجا خاک کرد....
من که کارم کلا شده بود گریه.
ماشاءالله هم پا به پای من اشک میریخت
ماشاءالله مردی بود، که شاید همه ی خصوصیات و اخلاق های خوب رو باهم داشت....اینقدر خوب بود ، که هر لحظه از خدا برای داشتنش تشکر میکردم....جدا از اینا همه خیلی هم دوستم داشت....خیلیییی..
یه چند وقتی از زندگی من با ماشاءالله. میگذشت
تازگیا قرار بود یه کوچولوی دیگه به خانواده کوچیک ما اضافه بشه.... ماشاءالله عاشق بچه بود...منم که بعداز نسرینم ،
خیلی دوست داشتم یه کوچولو ی دیگه بهمون اضافه بشه....
ماشاءالله که صبح میرفت سرکار خیاطی ، منم بعضی وقت ها میرفتم خونه آقام اینا که تنها نباشم....
بیچاره ماشاءالله خیلی زحمت میکشید....خیلی ،صاحب کارش یه مرد خیلی خوبی بود ، ولی خوب نمیدونم چرا ماشاءالله رو بیمه نمیکرد
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مهری عقد کردیم..... خیلی جالب بود.... ماشاءالله خیلی به نسرین وابسته شده
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مهری
خونه آقام اینا بودم که...انگارم دنیا دور سرم گیج میخورد...درد اومده بود سراغم...
حالم گفتن نداشت...ولی وقتی صدای بچه به گوشم خورد انگاری حالم خود به خود خوب شد....دخترم به دنیا اومد...خیلی شبیه من بود...
ماشاءالله با ذوق بهش نگاه میکرد...منم با اینکه توی ۱۵سالگی مادر شده بودم...مثل بچه ها ذوق میکردم ...
اسمشو گذاشتیم ژاله...
ژاله هر روز بزرگتر میشد ، شیرین کاری هاشم بیشتر میشد... ماشاءالله که با عشق به کارهاش ذوق میکرد...
ومن میفهمیدم فرق بین پدر با عاطفه رو با بی عاطفه....طفلک نسرینم که از همه اینا محروم بود
نمیدونم چرا ، هرکی ژاله رو میدید متلک هاشون شروع میشد....اخی انشاءالله خدا یه پسر قسمتت کنه...
،دوتا دختر پشت سرم اوردی، انشاءالله بچه بعدیت هم پسر میشه....
ژاله بزرگ شده بود ، اما هنوز این حرفا ادامه داشت....اینم بگم من و ماشاءالله خیلی هم تنها شده بودیم.
اخه ژاله یک لحظه هم پیش ما نبود...آقام اینا هر روز ژاله رو میبردن خونه خودشون آخه ژاله گل سر سبد خونه آقام اینا شده
اگه یه روز نمیرفت ، شکرالله برادرم فوری میومد سراغش که بریم خونه اقام اینا...وقتی ماشاءالله اعتراض کرد که
بزارید ژاله یه دو روزی هم پیش ما بمونه ،شکرالله گفت اگه ژاله نباشه غذا از گلوم پایین نمیره...
قرار شده بود منو ماشاءالله با هم بریم مشهد ...
انگاری امام رضا خودش طلبیده بود ،
وقتی رسیدیم.. ..بعد از کلی دعا...از امام رضا خواستم بهم یه پسر بده....منم اسمشو میزارم رضا.. .،مشهد
واقعا عالی بود.. .اونم ماشاءالله که اینقدر خوب بود...یادمه هر وقتی با هم جر یا بحثمون میشد...وقتی بعدش قرار بود
بره سرکار،...میومد پشت پنجره....بهم
میگفت تا تو نخندی، من نمیرم ...وقتی من میخندیدم، وقتی خیالش راحت میشد
که آشتی کردم باهاش با خیال راحت میرفت سرکار....خلاصه اینکه خدا میخواست با دادن ماشاءالله به من سختی های گذشته ی من رو برام کم رنگ کنه...
وقتی از مشهد برگشتیم ...
چند ماه بعدش که فهمیدم باردارم ....بازم صحبت ها شروع شده بود که نکنه بچه بعدی هم باز دختره....زخم زبون ها
تمومی نداشت ...
توی همین گیر و دار بود که ماشاءالله از کارش بیکار شده بود چون صاحب کارش راضی نشد بیمه اش کنه....
ماشاءالله هم خودش شروع کرد ...خودش یه مغازه خیلی کوچیک اجاره کرد ...خیاطی رو شروع کرد...خیلی کارش سخت بود،
خیلی. ..
..علاوه بر اون خیلی هم درآمد کمی داشت
ولی خوب خدا رو شکر....
ماه های آخرم بود ...
از صبح انگاری درد داشت تموم وجودمو میگرفت
درد اومده بود سراغم.....خیلی بد بود ...خیلی...بچه به دنیا اومد....وقتی بچه رو دیدم گریه ام گرفت....
خدایا شکرت،
پسرم بدنیا اومد ،☺
رضای من ،
خیلی شیرین بود،این که برای سومین بار طعم مادر شدن رو چشیدم،ماشاءالله از خوشحالی نمیدونست چی کار کنه،دائم
خدا رو شکر میکرد
.....
زندگیم شیرینـه،
خدا رو شکر میکنم ،بابت دادن شوهری مثل ماشاءالله ـ
خیلی خوب بود
تازه میفهمیدم خیلی دوستش دارم...
خدا بعد از رضا بازم به زندگیمون نگاه کرد و فرشته های دیگه ای رو بهمون هدیه داد،هدیه هایی که جون من و ماشاءالله
بسته بود به جونشون،احمد رو خدا بعد از رضا بهمون داد،پسری که عجیب شکل ماشاءالله بود،شیرین بود و شیطون،
برعکسش محمود پسرم که بعد از احمد به دنیا اومد شکلش مثل ژاله شبیه من بود ،ساکت بود ،زیبا،و شکمو
زندگیمون زیبا بود با وجود درآمد کم ماشاءالله
ماشاءالله مردی بود برای تمام زخم های من مرهم،فرشته ای که خدا نصیب من کرده بود،
با وجود درآمد کمش ،همیشه اولین میوه های نوبر توی خونه بود،
کله پاچه های صبح جمعه،
کباب های ناهار،
این مرد نمونه بود ،توی همه چی،
حجب حیایی که ماشاءالله داشت زبان زد بود،هیچ وقت اون زخم های دستاشو یادم نمیره ،این قدر از کنار دیوار رد میشد
که به زن نامحرم نخوره که تمام دستاش زخم میشد،
اخلاق خوبش ،مهربونیش،
خانواده دوستیش،
مغازه ماشاءالله تقریبا رو به راه شده بود،
هرچند درآمد کم ،ولی روی پای خودش بود ،ماشاءالله خودشو بیمه کرد ،
اسم مغازه رو گذاشت بهاره ،بخاطر دخترکوچیکمون که تازه خدا بهمون داده بود ،اخه ماشاءالله این دختر شیطونمونو که
خیلی به خودش شباهت داشت رو دوست داشت،
یه مدتی بود که ماشاءالله دنبال وام گرفتن افتاده بود برای خریدن خونه،میگفت تو بچه ها یه سقف بالای سرتون باشه،
به هر سختی که بود ،وام رو گرفت ،یه مقدار هم از آقام قرض کردیم ،
یه مقدار پول پیش رو هم گذاشتیم روی پولمون و یه خونه کوچیک خریدیم،کوچیک بود ولی با صفا،چقدر منو ماشاءالله
خوشحال بودیم واسه خونه ای که دیگه مال خودمونه
بوی گلای یاس که تو حیاطمون پیچیده بود
حال و هوامونو عوض میکرد،
رفتم خونه اقام اینا که سر بزنم،بچه ها رو گذاشتم پیش ژاله
#ادامه_دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مهری خونه آقام اینا بودم که...انگارم دنیا دور سرم گیج میخورد...درد اومده ب
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مهری
با وارد شدن به خونه آقام اینا گل از گلم شکفت،ملوک،زن شکرالله اونجا بود ،مثل همیشه خوشحال شدم از دیدنش ،باهم
خیلی صمیمی بودیم ،برعکس زهرا خواهرم که هیچ وقت با ملوک نمیساخت،
با دیدن قیافه ناراحت ملوک فهمیدم که شکرالله بلاخره رفته سربازی و ملوک رو اینجا گذاشته،
زهراهم مثل همیشه پاپیچش شده،
اون قدر اصرار کردم و با خودم بردمش خونه خودمون تا ناراحتیش بر طرف بشه ،
اما ملوک بخاطر دوتا دختر هاش آرزو،ستاره که کوچیک بودن و یکسال اختلاف سنی داشتن از اومدن به خونمون مخالفت
میکرد ،میگفت میترسم خونه ات رو بهم بریزن ،
ولی کو گوش شنوا،
ماشاءالله از سرکار اومد ،ملوک رو دید ،باروی خوش سلام کرد ،
نمازشو خوند ،ناهارشو خورد ،
نمیدونم سر چی بود که با ماشاءالله یه کم جرو بحث کرده بودم،اون بیچاره هم چیزی نگفت،ولی من دلخور بودم
ماشاءالله هم داشت میرفت سرکار و من مثل همیشه باهاش خداحافظی نکردم که مثلا دلخور بودم،
چند دقیقه بعد ،دیدم ماشاءالله میزد به شیشه،رفتم ببینم چکار داره...
ماشاءالله با شوخی گفت ،مهری تا تو نخندی ،من سرکار نمیرم،
بیچاره هیچ کاری نکرده بود،ولی داشت از دل من در میاورد،
گفتم ماشاءالله ول کن حوصله داریا
گفت ،نه مهری تو بخند تا خیال من راحت بشه ،ناراحت نیستی،
خدایا این مرد چقدر خوبه،
خندیدم ،نه بخاطر اینکه خیال ماشاءالله راحت بشه ،نه واسه داشتن مردی که از همه دنیا بهتره خوشحال بودمو خندیدم،
صدای گریه مهدی که به گوشم خورد ،به خودم اومدم،
پسرم داشت گریه میگرد،پسری که توی چله زمستون به دنیا اومد،
چشماش به قدری مشکی بود ،که اسمشو صدا میزدن مهدی مشکی☺
خونمون لحظه ای از صدای بچه ها خالی نبود،ماشاءالله که از سرکار میومد،با اون خستگی با بچه ها بازی میکرد،
بچه ها که خسته میشدن،میخوابیدن
ماشاءالله میومد مهدی رو ازم میگرفت تا من استراحت کنم،وقتی هم میگفتم ،تو خسته ای ،میگفت تو از من خسته تری ،از
صبح تا حالا با بچه ها،کارای خونه،و...
حالا نوبت منه ،تو استراحت کن،
چقدر خوب بود که این قدر باشعور بود،
......
خونه آقام اینا بودیم،ما بودیم،زهرا و شوهرش با بچه هاش،شکرالله با زن وبچه اش، حسین برادرم،با زن و بچه اش،
رامین برادرکوچکم با زنش
آقاو ننه ام .
هممون دور سفره هفت سین جمع بودیم ،خوشحال،صدا از رادیو بلند شد،آغاز سال ۶۲ هجری شمسی مبارک،
چه حال خوبی بود، باهم روبوسی کردن،
آقام اینا یه بوقلمون گرفته بودن که درستش کنیم،
منو زهرا،ملوک،رفتیم تا بوقلمون رو بعد از سر بریدن ،پاک کنیم،
ملوک ،دخترش الهام رو که ۱ سالش بود رو خوابوند،و اومد توی حیاط ،که کمک ما کنه بیچاره نمی ذاشت من زیاد کار کنم
،میگفت با این بچه تو شکمت سخته ،اخه من باردار بودم ،تا سه ماه دیگه بچه امون به دنیا میومد، سر بوقلمون رو بریدن
،از اول تا آخرش معصومه زن حسین اشک ریخت ،اخه یاد پدر و مادرش افتاده بود که توی جنگ همینجوری سرشون ازبدنش جدا شده بود،
همه بهش میگفتن خوب نیست توی عید اینقدر گریه کنی،ولی کو گوش شنوا،
بوقلمون رو پاک کردیم ،گذاشتیم تا برای فردا ناهار اونو درست کنیم،
خبری از ماشاالله نبود،
رفتم دیدم نشسته،انگاری حالش خوش نبود،گفتم ماشاءالله حالت خوبه،؟ معلومه درد داشت،اما به روی خودش نیاورد و
گفت نه هیچیم نیست خوبم ،نگران نباش،
اما انگار اینطور نبود،هر دقیقه درد ماشاءالله بیشتر میشد،
با اصرار بردیمش،دکتر،دکتر هندی بود اون وقتا دکتر کم بود،
ماشاءالله وقتی مشکلشو گفت ،دکتر گفت مشکلی نیست و معده اش درد گرفته،دارو هاشو گرفتیم و رفتیم خونه،
نصف شب بود اما حال ماشاءالله خوب نشده بود که هیچ ،بدترم شده بود،
دیگه ناله میکرد ،ملوک از خواب پرید ،وقتی حال ماشاءالله رو دید ،گفت آقا ماشاءالله بهتر نشدین،ماشاءالله گفت ،ملوک
خانم دارم میمیرم از درد،....
بعد چشماش از اشک پر شد،نگاه من کرد و گفت،مهری حلالم کن،خیلی اذیتت کردم،مواظب خودتو ،بچه ها باش،ـ
با گریه گفتم ماشاءالله این حرفا چیه؟ شکرالله رو صدا کردم تا دوباره ماشاءالله رو ببریم دکتر،
حال ماشاءالله به قدری بد بود که شکرالله اونو روی کولش انداخت،تا ببریمش درمونگاه،وسط کوچه بود که یک دفعه دیدم
صدایی از ماشاءالله نمی اومد،صدای نفسهاش قطع شده بود ،
خدایا ....خدای من ،ماشاءالله پرکشیده بود ،آروم رفته بود....
خدایا اون فقط ۳۵ سالش بود،جوون بود،تازه میخواست توی خونه ای که با سختی خریده بود احساس آرامش داشته باشه،
اون هنوز بچه اش رو ندیده بود،...
هیچی نمیفهمیدم،فقط جیغم کوش فلک رو کر میکرد،موهام رو میکندم،
خاک چطوری قبول میکنه ،
اون همه حجب حیا،اون همه مهربونیش ،اخلاقش،آرزوهاش داشت میرفت زیر خاک ،خدایا من بدون ماشاءالله چکارکنم،خدایا
چندماه گذشت،چند ماهی که دیگه خنده به لبم نیومده،خونمون سوت و کوره،دیگه منتظرکسی نیستم که شبا خسته از سرکار برگرده
#ادامه_دارد....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مهری با وارد شدن به خونه آقام اینا گل از گلم شکفت،ملوک،زن شکرالله اونجا بو
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مهری
دیگه کسی نیست که خسته از سرکار برگرده،دیگه کسی نیست ناز منو بکشه،بزنه به پنجره که بخندم تا اون بره سرکار،
چند ماهی که مهدی هرشب با گریه میخوابه،بهونه باباش رو میگیره ،
چند ماهه شادی از وجود این خونه رخت بسته،
منی که توی ۲۸ سالگی بیوه شده بودم
بچه هایی که یتیم شده بودند،
خدایا چقدر تحمل این دنیا سخت شده،
نگاهم که به اخرین کار ماشاءالله میوفته که درحال دوختن لباس بود،اما عمرش دوام نداشت که...
اشک از چشمام سرازیر میشه،
چند ماهه که اشک مهمون چشمامه ،
چند ماهه که مزار ماشاءالله خونه امه،
خدایا
این چندماهه خرج ما با اقام بود،بنده خدا خودش ندار بود ،
بگذریم از سختی های مالی خیلی زجر اور بود که دستم باید همش جلوی آقام دراز بود، از حرف و حدیث ها و تهمت هایی که به زن بیوه میزنن دلم خون بود...
ماه آخرم بود،بیچاره بچه ی من ،نیومده یتیم بود،
اشک مهمون هر شبم شده بود،
آقا و ننه ام اومدن بهم سر بزنن،
شب بود ،انگاری داشتم از درد میمردم،
سریع آقا و ننه ام رسوندن منو بیمارستان،
گریه میکردم ،از خدا کمک میخواستم،کاش ماشاءالله اینجا بود،
از ماشاءالله خواستم برام دعا کنه،
صدای بچه رو که شنیدم ،از هوش رفتم،
چشمام رو آروم باز کردم،
ننه ام پیشم نشسته بود،بچه رو بغل کرده بود،داشت گریه میکرد،
تا بچه رو دیدم ،اشک از چشمام سرازیر شد،
دخترکم ،دختر بیچاره من،
ماشاءالله کجایی ،ببینی ،دخترت به دنیا اومد،
دسته گلت به دنیا اومد...
اما یتیمه ،
پرستار اومد بالای سرم ،وقتی گریه منو ،ننه ام رو دید،با طعنه گفت ،چیه ،چون دختره دوسش نداری؟
مادرم با گریه گفت نه اخه این بچه پدر نداره،چند ماهه پدرش به رحمت خدا رفته
حال دیگه پرستار هام با ما زجه میزدن برای دختر معصوم من...
مادرم ،نگاهی به بچه کرد،
گفت ،چون خیر ندید از این دنیا،اسمشو میخوام بزارم دنیا،
ماشاءالله کجایی که با هم اسم انتخاب کنیم براش،
...
سخت میگذشت زندگی،بدون ماشاءالله،بدون خرجی،با حرفهایی که پشت سر یه زن بیوه زده میشد،
اخ که چقدر سخت بود ،تهمت هایی که بهم میزدن،حرفایی که پشت سرم میزدن،
نداشتن پول، و... خیلی سخت بود ،خرج ۷ تا بچه که پدر بالا سرشون نبود، توی روزگاری که جنگم بود ،من با هفتا بچه پیش آقام اینا آواره بودم برای پناهگاه توی جنگ
آقامم که دست خودش تنگ بود،
یه روز زنگ درو میزدن ،در رو که باز کردم،تعجب کردم،
صاحب کار ماشاءالله بود
یه چیزایی میگفت،میگفت من ۳سال حق بیمه ماشاءالله رو ریختم تا شما بهتون حقوق تعلق بگیره،
نمیدونستم از خوشحالی چکار کنم،
بد از چند ماه سختی ،حقوقم در اومد،خدا میدونه من چقدر دعاکردم برای صاحب کار ماشاءالله کهبه لطف اون این حقوق بود،
با اولین حقوقم،برای بچه هام لباس خریدم،ـ
....
چند سال میگذشت ;زندگیم میگذشت اما،نه مثل گذشته،
نبود ماشاءالله زندگیمو تلخ کرده بود
چند وقتی بود ،برای ژاله خاستگار پیدا شده بود،
بماند که من زیاد مایل نبودم،ولی وقتی دیدم ،،ژاله دلش با این وصلته ،قبول کردم،
از گریه هام که نگم، نبود ماشاءالله که ببینه دخترش خانم شده،داره عروس میشه،
با رفتن ژاله سر خونه زندگیش،تنها شدم،اخه ژاله دختر بزرگم بود،
هر چند که بعد از رفتن ژاله ،سر و کله خاستگارا برای بهاره پیدا شد،
و بعد از چند وقت بهاره هم راهی خونه بخت شد و هر بار اشک من بابت نبودن ماشاءالله جاری میشد،
خونه شلوغ پلوغ تر شده بود ،خدا به ژاله یه دختر داد ،اسمشو گذاشت نرگس،
خونه بخاطر نرگس همیشه شلوغ بود،از بس که شیرین بود
یه چند وقتی بود ،
رفتارای رضا مشکوک شده بود،
همش با دوستاش بیرون بود،
یه روز که پشت سرش آروم آروم رفتم تا ببینم چکار میکنه،چیزی رو دیدم که دنیا روی سرم آوار شد،
رضا رضای من ،پسر من ،معتاد شده بود،
خدایا این چه بلایی بود که سرم اومده بود،
من توان ندارم...
هر چقدر گریه کردم ،بی فایده بود ،رضا زیر بار ترک نرفت،
کارم شده بود اشک آه
این تنها اول بدبختی بود،
بدبختی پشت بدبختی،دومین شوک ،فوت برادر جوونم رامین بود،برادر کوچیکه ،خدایا من مگه چقدر توان دارم
اون هنوز بچه اش کوچیکه بچه اش فقط ۲ سالشه،
چکاری از دستم برمیومد ،بجز گریه،
دیگه خنده با لب های من بیگانه شده بود،
اقام که بعد از رفتن رامین ،دیگه انگار تو این دنیا نبود،بعد از یکسال از فوت رامین آقام دق کرد ،و اونم تنهام گذاشت....
اما بعد از آقام دنیا دیگه سرد شده بود،
حالم خیلی بد بود،
اخه بعد از خدا،بعد از مرگ ماشاءالله پشت وپناهم آقام بود ،با رفتنش انگار دنیاهم رفته بود
...
رفتم بیمارستان ،ژاله تازه زایمان کرده بود،خدا بازهم به زندگیشون نگاه کرده بود و یه دختر دیگه بهشون داد ،به اسم
نسترن،
نسترنی که جون محمود پسرم براش در میرفت،
با وجود بچه های ژاله خونمون همیشه شلوغ بود
#ادامه_دارد....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مهری دیگه کسی نیست که خسته از سرکار برگرده،دیگه کسی نیست ناز منو بکشه،بزنه
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
بازم قرار بود خونمون شلوغ بشه،اخه خدا قرار بود به بهاره هم یه دختر بده ،به اسم هانیه،ـ
اما بهاره ،انگار خیلی سخت زندگی میکرد،بعد از به دنیا اومدن هانیه، ۱ سال بعدش خدا به بهاره یه پسر داد به اسم حسین،
بهاره که زندگیش خوب پیش نمیرفت و فقط بخاطر بچه هاش تحمل میکرد،
احمد از سربازی اومده بود،دیگه وقت ازدواجش بود،بخاطر همین ،بهش گفتم ،میخوای الهام،دختر دایی تو برات خاستگاری کنم؟ اونم با خجالت قبول کرد،
رفتیم خاستگاری الهام که برای خودش خانمی شده بود،
خدارو شکر ،موافقت کردن ،و احمد و الهام رفتن سر خونه زندگی خودشون،چقدر سخت بود ،نبودن ماشاءالله توی عروسی
پسرش،
بهاره که دیگه طاقت نداشت ولی بازم تحمل میکرد تا اینکه شوهرش گفت زندگی ما دوام نداره،جدا بشیم ،بهاره که گریه
میکرد ،ازش میخواست بزاره پیش بچه هاش بمونه،
اما فایده ای نداشت،و جدا شدن،و حق دیدن بچه ها رو به بهاره نداد،
گریه کردم برای غم دل دختر بیچاره ام،
مهدی از سربازی اومده بود،
انگاری عاشق شده بود، بعد از یک عالمه سوال وجواب ،گفت که حدسم درسته،عاشق دختری شده بود به اسم زهرا ،دختر ساکت و آرومی بود،
با اولین بار خاستگاری رفتن قبول کردن،
و مهدی و زهرا با هم ازدواج کردن،
تنها شده بودم ،
تنهاییم وقتی بیشتر شد که بهاره برای بار دوم ازدواج کرد،
اما با شنیدن خبر بارداری ژاله و الهام خوشحال شدم،ژاله زود تر زایمان کرد،اسم دخترش رو گذاشت ترانه، تپل بود و بامزه
الهام چند ماه بعد از ژاله دخترش را به دنیا اورد،احمد و الهام اسم دختر موطلاییشونو گذاشتن نازنین
دختری که شیطون بود و شیرین
چقدر جای خالی ماشاءالله خالی بود،
نبود تا ببینه نوه هاش یکی یکی به دنیا قدم میزارن
نبود تا به دنیا اومدن محمد پسر مهدی رو ببینه،
پسر و دختر بهاره حسام ،آیدا رو رو ببینه
،چند وقتیه که دنیا بازم تار شده،با رفتن مادرم دنیا بازهم برام تنگ شده... من چطور این قدر دووم آوردم ...
...سال تحویل شد آغاز سال ۹۱ هجری شمسی مبارک،
همه عید رو تبریک گفتن،رضا پرسید ،امسال سال چیه؟ همه گفتن نهنگ،رضا با خنده گفت ،امسال سال نهنگه ،پس نهنگ
همه مون رو میخوره ،وقتی اینو گفت همه خندیدیم،اما نمیدونستیم
حرف رضا به حقیقت میپیونده
روز ۹ اردیبهشت بود،به محمود گفتم ،رضا رو صدا کن بیاد صبحونه بخوره،
هرچی محمود صدا کرد،صدایی نیومد ،من صدا کردم، اما باز هم صدایی نیومد،
رفتم بالای سر رضام،
چرا؟ چرا این شکلی شده ،چرا خون از دماغش اومده،چرا صورتش کبوده با جیغ به محمود گفتم زنگ بزن اورژانس،
با گریه منتظر بودم ببینم دکتر چی میگه ،با حرف دکتر دنیا روی سرم آوار شد از هوش رفتم
با صدای جیغ به هوش اومدم،
خدایا من چطور تحمل کنم ،
من که ایوب نیستم
،خدا رضای من خیلی جوون بود ،اخه فقط ۴۰ سالش بود ،
پسری که از امام رضا خواسته بودم ،منو تنها گذاشته بود،
رضای من سکته قلبی و مغزی کرده بودـ
سرخاک جیغ هام بود که قبرستون رو پر میکرد،
تمام صر صورتم رو چنگ میزدم ، و بعد از اون از هوش میرفتم،
بعد از مرگ رضا جگرم سوخت،ـ
سوخت...
دلا خون گریه کن،جانان چنان بی جان شده،
کار هر روزم شده اشک ،ناله ،
نگاه کردن به عکس رضایی که ناکام از دنیا رفت ،بدون زن و بچه،
شعری که ورد لبهام شده این روز ها، با دیدن عکس رضا میخونم و اشک میریزم...
گل سرخم چرا رنگت شده زرد،
مگر باد خزون ،بر تو اثر کرد،
برو باد خزون که برنگردی
گل سرخ مرا چون زرد کردی....
۴ ماه از نبود رضا گذشت،
۲۹سال از نبود،ماشاءالله گذشت
۱۸سال از نبود رامین برادرم گذشت
۱۷ سال از نبود پدرم گذشت
۶ سال از نبودن مادرم گذشت ،
و من تنهای تنهام
احمد و زن بچه اش با مهدی امروز اومدن پیشمون،
بعد از ظهر وقتی رفتن،دوساعت بعد تلفن خونه زنگ خورد محمود جواب داد،محمود با داد گفت کدوم بیمارستان؟؟؟
، باگفتن اسم بیمارستان، و حال روز محمود ،جون از بدنم رفت،وقتی فهمیدم مهدی تصادف کرده ، تمام دنیا دور سرم میچرخید،
رسیدیم به بیمارستان،حرفای دکتر ها جونمو لحظه به لحظه میگرفت،میگفتن ،رفته تو کما،،زنده موندن یا نموندنش دست
خداست، بهش میگن زندگیه نباتی...
خدای من ،من دیگه جونی واسم نمونده ، من تازه جوون از دست دادم طاقت ندارم ،۱۶ روز گذشته ،روزایی که من تمام
اونایی پیش خدا عزیزن رو واسطه کردم ،که بهم خدا رحم کنه،التماس میکردم به خدا ،خدایا نزار داغ یه جوون دیگه رو
ببینم،نزار،با حرف دکترا نمیدونستم چطوری زجه بزنم،
میگفتن امیدی به برگشتن نیست ،میخواستن دستگاه ها رو از مهدی
باز کنن،
به خدا التماس کردم،خدایا بخاطر پسرش بهش رحم کن ،بخاطر زنش بهش رحم کن، خدایا کمکم کن،
صبح شده بود،تلفن خونه زنگ خورد،دنیا جواب داد،استرس تمام وجودم گرفته بود،دنیا با صدای بلند گریه کرد، و من
مردم،...
#ادامه_دارد....
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 بازم قرار بود خونمون شلوغ بشه،اخه خدا قرار بود به بهاره هم یه دختر بده ،به
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مهری
از گریه کردن دنیا ترسیدم،دنیا وقتی حالمو دید گفت مامان نترس،مهدی به هوش اومده،
دنیا رو بهم دادن ،
خدارو نمیدونستم چطور شکر کنم،
مهدی از بیمارستان مرخص شد ولی بچه ام
یک دست و پاش از حس افتاده...
ولی با این حال بازم میگم خدایا شکرت
،که بهش رحم کردی
برای اینکه حال و هوای مهدی عوض بشه میبرمش خونه بهاره
تا هم برای زایمان بهاره اونجا باشم
هم حال و احوال مهدی بهتر بشه
بهاره دوتا دختر دوقلو به دنیا میاره،
دوتا فرشته ،اون قدر دوست داشتنی ان فقط خدا میدونه
اسمشون رو گذاشت یکتا و همتا،
مهدی بهتره،ولی جای خالی رضا آزارم میده،
پای رفتن روی مزار رضام رو ندارم،
من فقط با عکس رضا دلخوشم،
گریه میکنم،ـ
..
خیلی دلتنگم ،خیلی.... ،دلم تنگ شوهرمه ،تنگ مادرمه،تنگ برادرمه،تنگ پدرمه،تنگ پسرمه
دلم تنگ شده واسه حمایت های آقام ،غر زدن های مادرم،شوخی های برادرم،دلم تنگ شده برای ضربه زدنای ماشاءالله پشت
پنچره،دلم تنگ صدای گریه بچگیه رضاست،
کارم شده غصه
یه چند وقتی دکترا میگن یه توده سرطانی تو بدنمه ،
با آزمایش ها متوجه میشم بله ،سرطان گریبان گیرم شده،ـ
من دیگه جونی برای اشک و ناله ندارم،ـ
توکل میکنم به خدا،ــ
شروع میکنم شیمی درمانی رو، و خدا حافظی میکنم با موهای سرم،
درد تمام استخونام رو میگیره،ومن تنها امیدم خداست،
پرتو درمانی رو شروع میکنم
وتوکل میکنم به خدا...
خدا کمکم کرد،با دادن آزمایش ها فهمیدم خوب شدم،
برای دنیا خاستگار اومده،
دنیاخودش راضیه ،
پس منم راضی ام
دنیای من عروس شده،چقدر بزرگ شده،
شب خاستگاری به پدر شوهرش گفتم،دنیای من پدر ندیده،براش پدری کنین،تا حسرت نداشتن پدر از دلش کم بشه
شب عروسیش با اشک به ماشاءالله گفتم ،ماشاءالله دخترمون رو فرستادم خونه بخت ،واسه اش دعا کن میگن دعای پدر
گیراست،
اونم پدری مثل تو که این قدر مهربونه
همه رفتن کسی دور و،برم نیست
چنین بی کس شدن در باورم نیست،
حالا تنهام ،منم توی یه خونه که دیگه خیلی سوت و کوره،
از پنجره به بیرون نگاه میکنم ،پاهام درد میکنه ،توان ایستادن رو ندارم ،میشینم
برای نازنین نوه ام ،دختر احمد تعریف میکنم، داستان زندگیمو
بهم میگه ;مامانی من حتما داستان زندگیتو مینویسم،
اسمشم میزارم بی مهری دنیا،با مهری
پایان...🌸🌸🌸🌸
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مهری از گریه کردن دنیا ترسیدم،دنیا وقتی حالمو دید گفت مامان نترس،مهدی به هو
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مارال
من مارال هستم و الان ۳۲ سالمه.
یه دختر قد بلند ،با موهای بلند و مژه های پرپشت مشکی.اطرافیان میگن چهره قشنگی دارم😅از خانواده م براتون بگم دو تا داداش دارم به نام های مهران و ماهان که سه سال از من بزرگترن و دوقلو هستن.البته قل سوم که خواهرم بوده همون موقع تولد بخاطر وزن پایین و فشاری که بهش اومده مرده.بابام کاسب قدیمیه و مامانم خونه داره.وضع مالی خوبی داریم و خداروشکر زندگی خوب میگذره.راستی ما ساکن یکی از شهرهای شمال کشور هستیم.❤
اون روزها سال سوم دبیرستان بودم و درسم خیلی خوب بود.نمره هام همه عالی بود و تلاش میکردم شیراز قبول بشم و برم پیش دوقلوها و کنار اونا دانشجویی رو با لذت و خنده بگذرونم.
مثل همه دخترهای کم سن و سال و دبیرستانی منم کله م بوی قرمه سبزی میداد و پر از هیجان و غرور جوانی بودم و دلباخته پسر بور و چشم سبزی که موقع برگشتن از مدرسه،هر روز بهم خیره میشد و قلبم به تاپ تاپ میفتاد.توی رویاهام با اون زندگی میکردم و تو فکرم به اسمی که نمیدونستم چیه صداش میزدم،باهاش صحبت میکردم،سفر میرفتم،روز عروسیمونو تصور میکردم،به نظرم توی کت و شلوار خیلی برازنده میشد.
اما همه اینا فقط توی فکر و خیال دخترونم بود.در عالم واقعیت جرات دوست شدن با جنس مخالف رو نداشتم.دو تا داداش و یه بابای سنتی داشتم و دلم نمیخواست لطمه ای به آبروشون بزنم.
اسم پسر زیبا رو نمی دونستم هاااا ولی تو خیالاتم اون اسمش سهیل بود.اما یه روز که با دوستش از جلوی مدرسه رد میشدن فهمیدم اسمش شاهینه.
خونه شاهین اینا انتهای خیابونی بود که مدرسه ما اونجا بود.متوجه شده بودم که دانشجوعه چون همیشه کیف دستی و کلاسور همراهش بود و منم که الهه ی توهم و رویاپردازی بودم از ظاهرش نتیجه میگرفتم دانشجو هست.
یادمه اون روز کلاس فوق العاده داشتیم و تا ساعت دو مدرسه بودیم.خسته و کوفته از مدرسه بیرون اومدم،میخواستم زودتر ماشین بگیرم و برم خونه که یه دویست و شیش نقره ای جلوی پام وایستاد.ساعت دو خیابون خلوت بود و منم وحشت کرده بودم سریع عقب رفتم و مسیرمو عوض کردم.پیاده شد گفت نترس منم.بدتر ترسیده بودم.شاید اگه نمیدونستم کیه اونطوری قلبم به تالاپ تولوپ نمی افتاد.گفت امروز دیر تر از همیشه اومدی گفتم شاید امروز مدرسه نرفتی.منم لال نگاش میکردم.غرورمو حفظ کردم و خیلی سریع راه افتادم.گفت خواهش می کنم صبر کن.توروخدا شمارمو بگیر.من که نمیخوام اذیتت کنم.محل نذاشتم و تند تند راه میرفتم.خداروشکر تاکسی اومد و سریع سوار شدم.اما انگار نمیخواست بره.سایه به سایه میومد.دلم نمیخواست آدرس خونمون رو بدونه.
یه لحظه ماشینو کامل اورد کنار تاکسی و یه کاغذ انداخت توی ماشین.بعدشم گازشو گرفت ورفت.راننده چهارتا فحش خواهر مادر داد و منم واسه خالی نبودن عریضه همراهیش کردم.😂
دل تو دلم نبود.از استرس نفسم بالا نمیومد.زود رفتم توی اتاقم و در رو بستم و کاغذ رو باز کردم.یه شماره موبایل که پایینش نوشته بود اون لحظه ای که زنگ بزنی بهم جون دوباره میدی.منتظرم نذار.
کاغذ رو قایم کردم و یه دوش گرفتم که استرسم کم بشه.میدونستم که آدم دوستی نیستم ولی نمیدونم چرا کاغذ رو نگه داشتم؟
هر روز میدیدمش،اما مواظب چشمام بودم که بهش خیره نشم.دوستام همه فهمیده بودن و تیکه مینداختن و میخندیدن.من نگاه نمیکردم ولی سارا و مهسا دوستای صمیمیم گزارش لحظه به لحظه میدادن.شاید دو سه ماه از اون قضیه گذشت.هر روز همون اتفاق تکراری.سر ساعت جلوی مدرسه بود.حرفی نمیزد فقط نگاهم میکرد.
تابستون که اومد همون اتفاق تکراری هم قطع شد.باورم نمیشد من مارال سرخوش و شاد و شنگول الان دلتنگ پسری بودم که هیچ خاطره ای بجز نگاه هاش و رنگ چشماش نداشتم.عذاب وجدان دست از سرم بر نمیداشت.خودمو گناهکار می دونستم.اما دلم که حالیش نبود.من عاشق شده بودم.یه عشق پاک بچگانه.بچگانه که نه!نوجوانانه😄
تابستون ها بخاطر شرجی بودن هوای اینجا غروب ها با دختر خاله م میرفتیم ساحل و قدم میزدیم.بعضی وقتا هم دوچرخه سواری میکردیم که اونم چون بزرگ شده بودیم و قدمون بلند بود با محدودیت خانواده مواجه بودیم و فقط وقتایی که ماهان و مهران همراهمون بودن اجازه صادر میشد.
از اون روزایی که رفته بودیم ساحل دیدمش.اول فکر کردم توهم زدم ولی خودش بود.با همون ۲۰۶ و یه پسر که اخم غلیظی داشت و دستاش توی جیبش،سرشو پایین انداخته بود و با کفشش ماسه ها رو به هم میریخت.
با شک و تردید اومدن سمت ما.سریع دست الناز رو گرفتم و گفتم بریم هوا تاریک شده.الناز گفت چرا فرار میکنی؟صبر کن ببینم حرف حسابشون چیه این دو تا الدنگ؟با جیغ جیغ گفت چرا مزاحم میشید نامسلمونا مگه خودتون ناموس ندارید؟زنگ بزنم پلیس بیاد؟
دهن شاهین و دوستش از تعجب باز مونده بود.دوستش رو که نمیشد با صد من عسل خورد گفت شما خوبی؟خانم کی مزاحم شما شد؟خلی چیزی هستی؟
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مارال من مارال هستم و الان ۳۲ سالمه. یه دختر قد بلند ،با موهای بلند و مژه
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مارال
شاهین هم دستشو به علامت زنگ بزن تکون داد و رفتن.
اونا رفتن .الناز میگفت خدایی چرا جو دادی که من اینطوری داد بزنم؟بنده های خدا داشتن رد میشدن،الان میگن ترشیده بودن میخواستن به زور مخ ما رو بزنن.همون روز رفتیم و من یه سیم کارت ایرانسل خریدم.حس کنجکاوی و هیجانات دخترونه م راحتم نمیذاشت.
سیم کارت خودمو دراوردم و بدون اینکه کاغذ رو بیارم شمارشو از حفظ گرفتم.دو تا بوق خورد از استرس نزدیک بود غش کنم.قطع کردم.دستام میلرزید و نوک انگشتام یخ زده بود.دو دقیقه نشده گوشیم زنگ خورد.خودش بود.تماسو وصل کردم ولی حرف نزدم گفت بفرمایید؟امری داشتید؟بعد که دید حرف نمی زنم گفت آهو خانم خودتی؟
آهو؟گفتم ظاهرا شما چپ و راست به همه شماره میدی.اشتباه گرفتی من آهو نیستم.منتظر باش آهو خانمت زنگ بزنه.چقدر تو ذوقم خورده بود.پیام داد مگه مارال به معنی آهو نیست؟از گیجی خودم خجالت کشیدم.دوباره زنگ زد.گفت میدونی چقدر منتظر زنگت بودم؟حالا هم که زنگ زدی اول بسم الله قهر کردی؟
واااای از این دلهره که دست از سرم بر نمی داشت.
گفتم خب زنگ زدم حالا بگو چکار داشتی؟خندید گفت زنگ زدم راجع به اتفاقات جنگ جهانی دوم حرف بزنیم.بذار حرف آخر رو اول بزنم.من دوستت دارم.حتما خودتم می دونی.میخوام با من زندگی کنی
گفتم چطور ؟گفت اشنا بشیم و بعدا ازدواج کنیم.گفتم من نمیخوام دوست بشم با کسی
گفت اگه دوست نداری چرا زنگ زدی؟لال شدم.زود به خودم اومدم گفتم خیال می کردم مرد شدی قصدت جدیه.نمی دونستم میخوای دوست پیدا کنی
الکی هم وعده نده
همون لحظه صدای در اومد و من قطع کردم.پشت سر هم پیام میداد و زنگ میزد.گفتم
زنگ نزن مزاحم نشو.من از اول اشتباه کردم زنگ زدم.ببخشید.خداحافظ.
راست میگفتم،پشیمون شدم از اینکه زنگ زدم.
سیم کارت رو دراوردم.اما کنجکاوی بیش از حد باعث شد دوباره به گوشیم بندازمش.پیام میداد باشه هر چی تو بخوای.من ازخدامه.به خانوادم میگم بیان با خانواده ت حرف بزنن.
اما من که به سن ازدواج نرسیده بودم.این مسئله شمشیردو سر لبه بود.به غلط کردن افتاده بودم.میترسیدم بیان و خانوادم بفهمن من بهش زنگ زدم.وای وحشتناک بود.
چقدر اون روزا حس گناهکار بودن اذیتم میکرد.توبه میکردم و از خدا میخواستم منو ببخشه.آدم مذهبی نبودم ولی خط قرمز هایی داشتم و از همه اینا مهم تر آبروی خانوادم برام بیش از حد مهم بود.
سیم کارت رو دور انداختم و به خدای خودم و وجدانم قول دادم سمت دوستی با جنس مخالف نرم.
پیش دانشگاهی شروع شد و فقط چهار روز هفته میرفتیم مدرسه.
شاهین نبود.غیب شده بود.البته منم زیاد دقت نمی کردم و بعد مدرسه با سرویسی که اون سال با اختیار خودم گرفتم زود میرفتم خونه.کنکور دادم و رتبه خوبی اوردم.با اون رتبه راحت میتونستم خیلی از رشته های خوب شیراز رو قبول بشم.تصمیم داشتم حقوق یا روانشناسی شیراز رو انتخاب کنم.
اون روز رفته بودم مشاوره انتخاب رشته قلم چی.وقتی اومدم خونه بابام اونجا بود.اون وقت روز یه کم تعجب آور بود.گفت باباجون لباستو عوض کن بیا کارت دارم.منم که ترسو،ضعف کرده بودم.با خودم هزارتا فکر بد کردم.زود لباس عوض کردم و رفتم اتاق بابا.مامانم اونجا بود.حس بازپرس های ویژه قتل رو بهم القا میکردن.گفتم چی شده؟مامان گفت فرداشب مهمون داریم خواستیم بهت اطلاع بدیم آماده باشی.گفتم کی میخواد بیاد؟بابا گفت خانواده آقای .... از آشناهای دور عمو محسن.حدسم درست بود میخواستن واسه خواستگاری من بیان.اما آقای.....کی بود؟منو کجا دیده بود؟
عجب استرس پدرسوخته ای داشتم من!کلا زندگیمو مختل کرده بود.با هر صدایی باهر اتفاقی وحشت زده میشدم و قلبم میومد توی دهنم.
عجیب بود که خانوادم رضایت داده بودن خواستگار بیاد.به اشاره مامان رفتم تو اشپزخونه تا اومد گفتم مامان چه خبره؟گفت میخوام شوهرت بدم و بعدشم به قیافه آویزونم کلی خندید.دید شوکه شدم گفت نترس مگه لولو میخواد بیاد؟خواستگاره دیگه.نخواستی جواب رد میدیم این چه قیافه ایه؟
تا فردا شب که مهمونا بیان چه خیالاتی که توی این ذهن فعال من نیومد.شکست عشقی خورده بودم من میخواستم با شاهین ازدواج کنم حتی اونو توی کت و شلوار و خودمو توی لباس عروس تصور کرده بودم.اصلا چی شد که تا درسم تموم شد سروکله خواستگار ها پیدا شد؟
شب خواستگاری از استرس بی امان شام نخوردم و فقط یه فنجون چای و دو تا قند انداختم بالا که غش نکنم.
مراسم کاملا کلیشه ای شروع شد.من تو اشپزخونه قایم شدم تا خواستگارا بیان.بعد که صدام زدن پخخخخخخ بپرم وسط هال و چای ببرم.
چقدر حرف میزدن اینا.من داشتم از فضولی میمردم عین خیالشون نبود.دل میدادن و قلوه پس میگرفتن.
بالاخره صدام زدن.با مانتو شلوار نخودی و شال زرشکی و یه سینی چای رفتم و ای کاش قبل رفتن یه لیوان آب قند با خودم میبردم...
#ادامه_دارد....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مارال شاهین هم دستشو به علامت زنگ بزن تکون داد و رفتن. اونا رفتن .الناز م
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مارال
دقیقا مثل رمان های آبکی بود!شاهین و مامان و باباش و دو تا خواهراش و شوهراشون و یه خانم پیر نشسته بودن توی خونه ما.لازمه بگم که چه حالی داشتم؟
زانوهام میلرزید و هر لحظه ممکن بود بیفتم.ماهان لطف کرد چای رو ازم گرفت و منم از خدا خواسته بعد سلام و احوالپرسی خودمو انداختم روی صندلی کنار مهران که با چشماش داشت قهقهه میزد از دیدن قیافه آویزون من.ماهان عزیزم اومد و کنارم نشست.مثل دو تا بادیگارد خوش تیپ.درسته استرس داشتم ولی اون لحظه امنیت رو کنار دو تا داداشم حس میکردم.
اون شب فقط معارفه بود و برخلاف تصورم ما رو نفرستادن با هم صحبت کنیم و قرار شد در حضور بزرگ ترهای فامیل هر دو طرف جلسه رسمی خواستگاری برگزار بشه.
برای پنجشنبه هفته بعد قرار خواستگاری رو گذاشتن.تابلو بود که خانوادم راضی هستن.از حق نگذریم خانواده با پرستیژی داشت.مشخص بود آدم های جا افتاده و با شخصیتی هستن.از طرفی دوست های خانوادگی عمو محسن بودن و این یعنی اونا تایید شده عمو هستن.
اون هفته باقی مونده مامانم با وسواس خاصی من رو برای خرید می برد.یه کت و شلوار سفید خریدم با یه جفت کفش رو فرشی و یه روسری خیلی خوشگل.
از پذیرایی نگم براتون.انواع و اقسام میوه های تابستونی،شربت های رنگارنگ،شیرینی های متنوع،....
اینو بگم که بعد از معارفه مامانم ازم نظرمو پرسید و گفت در همین حدی که اشنا شدی و دیدیشون نظرت چیه؟منم گفتم بد نبودن و این یعنی اکی بیان خواستگاری.
از عصر پنجشنبه خونه شلوغ شد.دو تا عمو ها و فقط زنِ عمو محسن،پدربزرگ و مادربزرگ پدری،خاله سیمین و شوهرش و مادربزرگ مادری،دایی اسماعیل و خانمش بابا و مامان و دوقلوهای خواهر.منم اون وسط هی میلرزیدم و از اینور به اونور رژه میرفتم.لشکر کشی داشتیم انگار.اونا که اومدن مثل روانی ها میشمردمشون.
ما پونزده تا بودیم اونا نوزده نفر با خود شاهین.خونه پر شده بود از مهمونایی که منو زیر نظر داشتن و با لبخند ژکوند محبتشونو اعلام میکردن.کلی صحبت های مقدماتی و تعارف های معمول و بعدش اون لحظه موعود فرا رسید.عمو محسن گفت مارال جان با آقا شاهین صحبت کنید ما منتظر شنیدن تصمیمتون هستیم.با تصمیم قبلی مهران که میگفت بیخود میکنی بری تو اتاق رفتیم توی حیاط و من مثل جوجه ای که توی بارون مونده یه گوشه نشسته بودم.شاهین با اعتماد به نفس حرفاشو زدو گفت از همون روزی که منو دیده حس کرده دوستم داره و وقتی متوجه شده من اهل دوست پسر نیستم و منو امتحان کرده و به قول خودش دختر سر به زیری هستم تصمیمش قطعی شده و به خانوادش گفته میخواد ازدواج کنه.ازم خواست به دور از احساسات و بی توجه به اون روزای مدرسه تصمیم منطقی بگیرم و اگه راضیم بسم الله...
یه سری حرفای عادی زده شد و ما رفتیم پیش بقیه.عمو محسن و بابا نظرمو خواستن و بعدشم قرار نامزدی گذاشتن.تک دخترباشی،ته تغاری باشی،عزیزدردونه بودم دیگه.جشن نامزدی گرفتیم و سرتونو درد نیارم.قرار شد چند ماه نامزد باشیم تا بتونیم بهتر همو بشناسیم.
انگار خدا دعاهامو شنیده بود و شاهین رو برام فرستاده بود.با ماشین باباش هر روز میومد پیشم یا میرفتیم بیرون و از حق نگذریم خانوادم مخالفتی نمیکردن.روزای خوبی بود.
یادم رفت بگم شاهین دانشجوی ارشد معماری بود و سربازیشو خریده بودن و ۷ سال از من بزرگتر بود
اون شب مامانم شام شاهینو دعوت کرده بود.توی اتاق من نشسته بودیم گوشیش زنگ خورد،دو بار.جواب نداد.گفتم کیه؟گفت آبجیمه.بعدا زنگ میزنم.داشتیم برگه انتخاب رشته نهایی رو پر میکردیمو من بخاطر شاهین پا روی دلم گذاشتم و همه انتخاب هامو شهرهای اطراف زدم.از گیلان و مازندران خارج نمیشدم که مبادا ازش دور بشم.
پشت سر هم اسمس میومد و اخمش تو هم بود.بعد شام قرار شد ما با ماهان و مهران بریم ساحل
مهران گفت برم بستنی بخرم شاهین هم پشت سرش راه افتاد خواست بره حساب کنه گوشیش و سوییچشو گذاشت و رفت.منم که بچه سن بودم و کنجکاو.خواستم ببینم آبجیش چکارش داره که ....
پیام های یه دختر بود.هر که میدید متوجه میشد از طرف یه دختره.ناله و نفرین،فحش و ناسزا به منی که اصلا نمیشناختمش!تهدید شاهین که میاد همه چیزو بهم میگه.
همون لحظه یه پیام اومد که دیگه تیر خلاص رو زد
ماهان حواسش نبود که خواهرش چطور شوکه شده و داره میمیره.انقدر حالم بد شد که نفهمیدم چطوری بازوشو چنگ زدم گفتم دارم میمیرم بریم خونه.حالم بده.بنده خدا منو که دید وا رفت.سریع رفتیم سمت ماشین.نمیخواستم تابلوبازی در بیارم.باید مثل یه آدم بالغ رفتار میکردم.اگه میگفتم با ماشین شاهین نمیام معلوم نبود چی میشه؟ممکن بود داداشام بفهمن.فقط گفتم حالم بده و همین کافی بود که برگردیم خونه و شاهین همونجا خداحافظی کرد و رفت.پیامی هم نداد.فرداش هر چی پیام داد جواب ندادم زنگ زد ریجکت کردم.بعدازظهر بود که پسرا داشتن بر میگشتن شیراز ...
#ادامه_دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مارال دقیقا مثل رمان های آبکی بود!شاهین و مامان و باباش و دو تا خواهراش و
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مارال
بعدازظهر بود که پسرا داشتن بر میگشتن شیراز و مامان براشون سبزی و ترشی و مربا و .جمع میکرد.تلفن زنگ خورد و ماهان جواب داد.جواباش بله و خیر و شما بود.اخم کرده بود و میگفت معرفی کنید خانم.شما کی هستی؟
مامانم ترسیده بود هی میگفت کیه؟
اشتباه میکردم ضربه اخر دیشب نبود،این ضربه از اون بدتر بود.همون دختره که پیامهاشو خونده بودم زنگ زده بود و ...
حرفای وحشتناکی بودن.هضمشون برای من که شاید تازه یک ماه از نامزدیم میگذشت و اولین رابطه عاشقانم با جنس مخالف رو تجربه میکردم غیر ممکن بود.دوقلوها عصبانی بودن و مثل هر برادر دیگه غیرتی شده بودن و مامان آرومشون میکرد میگفت ممکنه دختره از روی دشمنی اون حرفا رو زده باشه.من که چشمام از شدت اشک میسوخت بهشون گفتم که دیشب واسه چی حالم بد شده و پیام هایی که خونده بودمو براشون گفتم.هرطور شده پسرا رو راهی کردیم چون کلاساشون شروع میشد و باید میرفتن مامانم خیالشونو راحت کرد و گفت با عموم حرف میزنه و نامزدی رو به هم میزنیم.انقدر پیام هاشو جواب ندادم که زنگ زد خونه.
مامانم جواب داد و گفت حتما یه سر بیاد خونمون.
بعدشم به بابام زنگ زد و قضیه رو گفت.
شب که بابام اومد رنگ به رخ نداشت.بیچاره چقدر از حرفایی که مامانم بهش زد شوکه شد.
ما اصلا فکرشم نمی کردیم از اون خانواده با اون ظاهر موجه همچین پسری گیرمون بیاد.
شاهین که اومد رفتم توی اتاقم هزار تا پیام داده بود.
خودش و ابجی کوچیکش کلی زنگ زده بودن.
نوشته بود دختره دروغ میگه و اصلا اعتیادی در کار نبوده و با اون دختر فقط دوست بوده و ................
خدا میدونه چه حال بدی داشتم و این وسط الناز تنها همدمم بود.چه رویاهایی داشتم.چه فکرایی میکردم با خودم.
توی اون یک ماه چقدر حرفای عاشقانه زده بود،اولین باری که دستمو گرفت،بوسیدم،بغلم کرد،اولین هدیه ش اولین پیامش اولین بار که کنارش توی ماشین نشستم،جاهایی که رفتیم......😥من بچه بودم خانوادم چرا بیشتر تحقیق نکردن؟
بابا بهش همه چیزو گفته بود و خواسته بود نامزدی رو به هم بزنیم.
از فردای اون شب کلی برو بیا به خونمون داشتیم.خانوادش اومدن خواستن باهام حرف بزنن بابام راضی نشد خودش زنگ میزد پیام میداد اما کار از کار گذشته بود.
آخرین روزی که بابام دست رد به سینه شون زد انقدر گریه کرده بودم که همه جا رو تار می دیدم.
همه هدیه های نامزدی رو جمع کردم،حتی گل هایی که خریده بود و گذاشته بودم خشک بشه،حلقه نشونی که ازش با عشق گرفتم،همه و همه رو جمع کردم و بردم توی هال گذاشتم.پدرش خیلی شرمنده بود اما مادرش نه!میگفت چند ماه بوده و زود متوجه شدیم الان یک ساله ترک کرده و با پر رویی میگفت نامزدیش با اون دختر رو به هم زد به خاطر دختر شما.دختر خودتون گفته بوده بیا خواستگاری و بماند که این حرفش چقدر خانوادمو بهم بدبین کرد و هر چی توضیح میدادم میگفتن اشتباه کردی،خودت رفتی دنبال اون...
بابام در جواب مادرش میگفت از کجا معلوم فردا نامزدیشو با دختر من بخاطر یکی دیگه به هم نزنه؟نمیخوام دخترمو بسپارم دست همچین ادمی.
و من بدون اینکه حتی شاهین رو ببینم نامزدی رو به هم زدم و عمر کوتاه رابطه ای که با عشق پاک شروع کرده بودم همونجا تموم شد.
جواب دانشگاه که اومد نمکی بود روی زخم هام.شیراز رو به خاطر اون نمک نشناس از دست دادم و اونوقت اون این بلا رو سرم اورده بود...
افسرده شده بودم و نبودن دوقلوها هم بیشتر از قبل تنهاییمو به رخم میکشید.
دانشگاه هم نتونست مرحم دردام باشه و من نازپرورده حالا جدی جدی شکست عشقی خورده بودم.هنوز با خودم کنار نیومده بودم که عکساشو از توی کامپیوترم حذف کنم و شبا نگاهش میکردم و گریه میکردم.
انتظار نداشتم انقدر راحت با قضیه کنار بیاد.
ته دلم دوست داشتم اصرار کنه،عذرخواهی کنه،بیاد خونمون از بابام بخواد ببخشدش،اما خبری نبود.خودمو دلداری میدادم میگفتم لابد اومده اینا به من نمیگن که دوباره دلم هوایی نشه
کلاسامو میرفتم و باقی وقتمو تو خونه پای کامپیوتر و با دیدن عکساش میگذروندم.دوستش داشتم.دلم شکسته بود.آرزوم بود تو خیابون ببینمش،برم یه جایی جلوم سبز بشه.یاد چشماش که میفتادم آتیش میگرفتم.شاید یک ماه چیزینبود ولی برای من یه دختر آفتاب مهتاب ندیده خیلی خاطره ها داشت...
روزها گذشتن و من هم کم کم اروم میشدم اما ته دلم یه زخم بود که دلتنگم میکرد و باعث میشد دختر پرشور قبل نباشم.
سرماخوردگی شدید داشتم و حالم حسابی بد بود.از اون روزای بارونی که هوا گرفته و دل ادم میگیره،منم که زمینه شو داشتم سرم درد میکرد واسه ناله و گریه زاری.از خونه به بهونه دارو خریدن بیرون اومدم و پیاده راه افتادم.
کلی دلمو سبک کردم و آخر سر واسه اینکه دروغ نگفته باشم رفتم داروخونه.اما...
#ادامه_دارد....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 مارال بعدازظهر بود که پسرا داشتن بر میگشتن شیراز و مامان براشون سبزی و ترشی
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
مارال
اون دوستش که خیلی وقت ها باهاش بود اونجا کار میکرد.تا منو دید دوباره مثل همون روزا اخم کرد.با دیدنش حالم بدتر شد.دارو گرفتم و رفتم خونه.
روزای کارشناسی به تلخی میگذشتن.انگار دلم راضی شده بود که شاهین تموم شده.زیاد غصه نمیخوردم حتی دو بار اتفاقی دیدمش و قبل از اینکه اون بخواد منو ببینه قایم شدم.میترسیدم.جرات رو در رو شدن باهاشو نداشتم.اگه حرفی میزد یا دوباره زخم میزد دیگه تحمل کردنش غیر ممکن بود
لیسانسمو که گرفتم به فکر ازمون وکالت افتادم بکوب درس میخوندم و میخواستم واسه خودم کسی بشم.دو قلوها درسشون تموم شده بود و همونجا کار پیدا کرده بودن.
بجز درس خوندن سرگرمی دیگه ای نداشتم.
سال دومی که ازمون وکالت دادم قبول شدم
خواستگار ها میومدن ولی من؟ازدواج؟یه بار ازدواج کردم واسه هفت جد و آبادم کافی بود.
یکی از خواستگار ها که وحشتناک شوکه م کرد دوست صمیمی شاهین بود.همون پسر اخموی ساحل همون که توی داروخونه بود همون که از طریق اون اسم شاهینو فهمیدم
با مادرش و برادرش اومده بود.باورم نمیشد اومده خواستگاری نامزد سابق دوستش.خودم خواستم باهاش حرف بزنم.کنجکاو بودم چرا اومده خواستگاری من؟
میگفت از همون موقع که متوجه شده شاهین میاد سر راه من میخواسته منصرفش کنه.میگفت خیلی سخت بوده دوستم عاشق همون دختری بشه که من میخواستمش.بیاد سر راهش و براش نامه بنویسه.نامزد کنه باهاش.میگفت بعد از نامزدی ما دوستیشون به هم خورده.دوستای بچگی هم بودن و با هم بزرگ شدن.
با همون اخم غلیظش حرف میزد.خیلی دلنشین بود.واقعا مرد بود ادا در نمی اورد.جذبه داشت.گفت نخواستم بیام جلو که بخوای جاشو با من پر کنی.الانم اومدم اگه با اون قضیه کنار اومدی و اگه دلت از مهرش خالی شده بیارمت تو زندگیم.من حرفای قشنگ بلد نیستم بزنم.ولی اونقدر مرد هستم که نذارم یه دختر به خاطرم گریه کنه.
از تحصیلاتش پرسیدم از خانوادش.گفت داروسازه و یه برادر کوچیکتر از خودش داره با مادرش زندگی میکنن.
بهم اطمینان داد که خوشبختم میکنه.
بهش گفتم با اون هنوز دوستی؟گفت ما از بچگی با هم بزرگ شدیم .حذف نشدنیه از زندگیم.
ما همسایه ایم،دوستیم.اما اگه بخوای قیدشو میرنم.تو مهم تری.خیلی مهم تر
به خانوادم سپردم تحقیق کنن.
این دفعه کامل تر و مفصل تر.
نامزد کردیم.
روزهای زیبای من شروع شد.یه مرد کنارم بود که نظیر نداشت.قد بلند و هیکل ورزشکاری،اخم غلیظش که هزاربرابر از هر مردی که دیده بودم جذاب ترش میکرد.
دستمو محکم میگرفت و عین یه تکیه گاه محکم کنارم میموند.هر بار که میومد دیدنم دست خالی نمیومد.یه شاخه گل،یه تیکه طلا،یه خوراکی میخرید.تو خلوتمون به شدت عاشق بود ولی جلوی دیگران غرور داشت
خانوادم که ترسیده بودن سر ماجرای نامزدی قبلیم هر روز ازم گزارش میگرفتن.اما نه من اون ادم سابق بودم نه مرتضی مثل شاهین کثیف بود.
پنج ماه نامزد بودیم پنج ماه رویایی...عالی ترین لحظه ها کنار یه مرد واقعی.یه پسر که با من ۶ سال اختلاف سنی داشت ولی مثل پدر برام تکیه گاه بود و صبوری میکرد.
از بابام خواست که اجازه بده ازدواج کنیم.
یه جشن فوق العاده گرفت که آرزوی هر دختریه.از هر چیزی بهترینش رو خرید.لباس عروسم که رویایی ترین لباسی بود که تو عمرم میدیدم.بهترین باغ شهر.یه لباس فوق العاده برای اخر شب که توی باغ جشن مختلط میشد و همه چیز بی نظیر بود
انقدر توی لباس دامادی برازنده بود که از لحظه ای که دیدمش هزار بار لاحول و لا قوه الا بالله گفتم.
چشم ازم بر نمیداشت.توی ماشین شنلو میکشید روی یقه م و دستمو فشار میداد تو دستای مردونش.اون شب روی ابرا بودم.آخر شب جشن مختلط شد توی باغ و خانم ها از سالن رفتن پیش آقایون.
کمکم کرد لباسمو عوض کنم.یه لباس شب بی نظیر با یه کلاه فوق العاده زیبا.
وقتی که رفتیم توی باغ ماهان و مهران پشت سرمون بودن.چشمم به اون شاهین افتاد...
دستمو اروم فشار داد و رفتیم بین مهمون ها.واقعا بودنش بی ارزش بود هم خودش هم اون دختر عفریته که الان زنش بود و از کنارش تکون نمیخورد.
چشماشو یه لحظه از روی ما برنمیداشت و منم زیر نگاهش معذب بودم.
وقتی مرتضی ازم خواست بریم پیششون خوش امد بگیم خیلی حالم بد بود.جلوی اون نامرد نمیخواستم این کارو کنم اما واسه اینکه به مرتضی ثابت کنم اهمیتی برام نداره رفتم و آخرش مرتضی پیشونیمو بوسید.
بابام دستمو تو دست مرتضی گذاشت و ما رفتیم تا یه زندگی شیرین بسازیم.
الان هم یه دختر گوگولی تو راهی داریم.
اخر شب که عروس کشون داشتیم توی ماشینش با زنش نشسته بود و سیگار میکشید.
توی این چند سال زیاد دیدیمشون.
با مرتضی دوسته و رفت و آمد داره.
اما فقط دو بار دعوت کردیم اومدن خونمون که دفعه اولش خودش داستان ها داشت.
نگاه های پر حسرتش همچنان ادامه داره ولی چشم من فقط یه نفرو میبینه اونم مرد زیبا و عاشق خودمه.❤
#پایان ✅✅✅
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
سمانه
داستان زندگی من...من خوشبختم یا شکست خورده؟
من توی شهر کوچکی زندگی می کنم...در یک استان محروم...با یک پدر و مادر و خواهر و برادر بسیار خوب...در یک خانواده با سطح اقتصادی متوسط به بالا و آبرومند و سرشناس...تمام عمرم در مدارس نسبتاً خوبی درس خوندم و درس خون بودم در نهایتم رتبم شد۲۰۰۰تجربی و من با تمام علاقه ام به رشته های بیمارستانی راهی دانشگاه علوم انسانی شدم که فعلاً اسم نمیببرم...البته سرکارم و الان حقوق دارم
من ترم دوم دانشگاه بودم که خییییلیییی خاستگار داشتم چون هم کارم تضمین شده بود...هم دختر پاکی بودم...هم خانواده خوبی داشتم و هزاران دلیل دیگه.
روزی بود من۵تا خاستگار با هم داشتم
ولی بدون هیچ فکری میگفتم نعععععععع
خیلی موقعیت های عالی رو رد کردم و فقط میگفتم نمی خوام زود ازدواج کنم البته۱۹سالم بود...دلم می خواست همع چی تمام باشه...خونه...ماشین...خانواده خوب...و خیلی چیزای دیگه.
ترم دوم بودم اولین ماه رمضون خوابگاهی من بود...با بچه ها سرسفره بودیم که دوستم گفت با پیام...قصد ازدواج داری؟عکسشو فرستاد و شرایط خانوادگیش و من همونجا گفتم نه اصلاً....
رفت و گذشت تا۲روز بعدش فرجه های ما شروع شد.
یک شب بعد افطار تو خونه بودم و مامانم دوره قرآن داشت که دیدم یک نفر ناشناس بهم پیام داد ...عکسشو باز کردم دیدم خووودشه
خیلی با احترام و قشنگ نوشته بود.
تنها چیزی که از نوشته اش یادمه
آنچه دلم خواست نه آن می شود
آنچه خدا خواست همان می شود
برام توضیح داد که کارمندم..و همه در یک پیام بود...من به بابام نشون دادم و بعدش مامانم و تصمیم بر این شد که محترمانه ردش کنم.
پیامشو جواب دادم و گفتم من شروط سختی دارم...راه ما از هم خیلی دوره و خلاصه بهانه که فرار کنه ازم
...پیاممو جواب نداد...تا نصف شب که گویا سالن و وقتی برگشت جواب داد و من خواب بودم
صبح دیدم کلی پیام دارم...حالا شما تصور کنید یک دختری که تا به حال با هیچ پسری حرف نزده یکی داره باهاش حرف میزنه..خیلی جذاب بود برام.
خیلی محترمانع حرف می زد...هیچ حرف بدی نزد که من بگم نیت بدی داره...و صبح شد و من جوابشو دادم ولی همون اول گفتم از ایناست که سین میکنه دیر ج میده...اه...دیدم حرف دلمو خوند و برام توضیح داد که سرکاره و قاچاقی گوشیشو روشن داره...دلم آروم شد.
روز اول کلی حرف زدیم از شروطم گفتم از اینکه فقط حاضرم شهر خودمون زندگیکنم نه روستای اونا
مهریه ام باید فلان تا باشه...و خیلی شروط سنگین...اولش سعی می کرد بگه خوشبختی مهمه نه مکان زندگی کردن ولی خب دید نخیر من سمجم قبول کرد برای همیشه بیاد...البته من دوست نداشتم قبول کنه هااا...بهم گفت من۷سال از شما بزرگترم اشکال نداره به نظر شما؟
خلاصه گذشت.
من هر روز بیدار می شدم با سیلی از پیام و تماس بی پاسخ روبه رو می شدم...چقدررررر برام شیرین بود این حس....همش از دلتنگیش و علاقه اش می گفت و من بیشتر شیفته اش می شدم و متاسفانه ایراد هاشو ندیدم...پول نداشتن...خانواده سطح پایین....قلدر بودنش در خونه...و خیلی چیزای دیگه
همش با خودم میگفتم اینکه اینقدر دوستم داره چرا نمیاد خواستگاری....ولی به روش نمیاوردم...یک ماه گذشت و من خسته شده بودم...بهم گفت مادرم یکم ناراحته (منظورش این بود خودش دوست داشته زن انتخاب کنه) ولی بابام خیلی خوشحاله و آبجیم
خلاصه من فهمیدم مادرش ناراضیه و اصلاً راضی نمیشه به منو خانوادم زنگ بزنه واسه خواستگاری....برای همین من تصمیم گرفتم با دلم بجنگم و گفتم پس جوابم منفیه از عواقب بعدش ترسیدم
خلاصه یادمه بهش گفتم جوابم منفیه...بهش گفتم دلم شکست از کارای مادرت و پروفایل غمگین گذاشتم...فرداش پیام داد تورو خدا پروفایلتونو بردارین من خیلی غصه می خورم و کلی حرف زد که درست میشه ولی من مرغم یک پا داشت...نه
یادمه پدرش به بابام زنگ زد و گفت پسرم گریه می کنه شما فکرکنید یک مرد۲۷ساله....گفت چند روزه میره زیر درخت های بادوم فقط گریه می کنه...چرا ردش کردین؟ بابام گفت قضیه مادرشو و باباش گفت اون زن کلاً حساسه و درست میشه اینها...و
همون روز پسره گفت من میام شهرتون با هم حرف بزنیم...من گفتم یا با خانواده یا نیا...ساعت۳شد دیدم گفت مادرم بازم نیومد و قهر کرد ولی خودم دوست دارم میام...۱۵۹کیلومتر
خلاصه
اومد من با ساشی بلند رفته بودم و اون با پراید کهنه...خخخخ رفتیم پارک و صحبت کردیم...گل برام اورده بود با خوراکی هایی که گفته بودم دوست دارم...هر چی گفتم گفت چشم من پشتتم نمیزارم مادرم اذیتت کنه...و خلاصه حتی نگاهمم نمیکرد اینقد با حجب و حیا بود
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 سمانه داستان زندگی من...من خوشبختم یا شکست خورده؟ من توی شهر کوچکی زندگی
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
سمانه
شب رفتم خونه با دلی پر از عشقش...دیگه برام هیچی مهم نبود...بچه ها خیلی دوستم داشت خیییلییییییی....تمام پیام هاش یادمه...اگر یک ثانیه دیرتر جوابشو می دادم ناراحت می شد و میگفت تو رو خدا نکن...خیلی محبت می کرد...نه شب خواب داشت و نه روز..دائم پیام می داد و اصلاً دیگه یادش رفته بود دنیایی هست اطرافش
یک روز دیدم بعد۲ماه خوشحاله میگه امروز میایم خواستگاری
من امتحان ترم داشتم و عصر باید می رفتم دانشگاه یه شهر دیگه...
خلاصه منم گفتم بیاین...نگو بچه ام مادرشو تهدید کرده بود به خودکشی و خواهرش با التماس جلوشو گرفت بوده و بالاخره مادرش راضی میشه و روز موعود رسید
ساعت۳رسیدن شهر ما
همممممه جا بسته بود و این پسر با تماس های فراوان گل فروش و شیرینی فروش رو اورده بود به مغازه تا برام گل و شیرینی بیاره...اومدن ما حرف زدیم...سر مهریه مادرش همشمیگفت نه زیاد میگین..پسرش گفت مادر من تا اخر عمر هرچیکارکن می خوام بدم به این خانم...تا اخر عمرم هرررچی
خلاصه با کلی بحث با مادرش و وساطت باباش و خودش قرار شد هفته بعد ۴شنبه بعد امتحانام عقد کنیم.
دوباره مادرش گفته بود نه یک روز دیر تر
و باز من رفتم قرار هارو یک روز انداختم دیرتر
وااای اون لحظه شماریمیکرد تا هفته دیگه بشه
همش میگفت اگر تو رو بدست بیارم دیگه هیچی از خدا نمی خوام...همش محبت...همش عشق...همش سرخوشی....برای خرید مادرشو نیاورد تا من هرچیمیخوام بردارم...هرچی دوست داشتم میگفت بخر به خاطرت وام گرفتم تا تو راحت بشی
عقدمون برگزار شد از صبح اومدن خونه ما
شوهرم پیام داد جقدر رنگت پریده...نکنه مریضی...نگو من صورتم بند زده بودم و تمیییز
رفتم ارایشگاه و خلاصه عقد شدیم
وسط عقد که سمت مردا بود همش پیام میداد....
خلاصه مهمونا رفتن...شوهرم به شدددددت خجالتی و با حجب و حیا بود...منم خیییلییی خوشگل شده بودم....بهش همون اول گفتم شما سفره عقد رو جمعکنین تا من لباس عوض کنم....خخخخ
اومد گیره های تو موهامو باز کرد...البته از قبل قرار کرده بودیم این کار بکنه...چون خحالتی بود گفتم یخش باز بشه...وقتی من یک لباس خوشگل تنم کردم و منو دید چشمامش برق زد...سفره رو جمع کرد..برام آب اورد و فکر می کردم یک پرنسسهستم...مامانم اومد و برامون جوجه اورد از رستوران و وقت خواب رسید
خانواده شوهرم خونه ما بودن چون راهشون دور بود...احساس بدی به مادرشوهرم داشتم...و ابجی و پدرشوهر رو دوست داشتم...حتی شنیدم شب عقد میگفت واای دیگه پسرمو ازم گرفت...حالا نگو پسرش سر میشکست برای من
بعدش دیگه ما رفتیم لالا...حس میکردم مادرش می خواد بترکه...شوهرم با ملایمت ناخون مصنوعی هارو جدا کرد...ارایشمو پاک کرد...به خدا تا به حال کسی باهام اینجوری رفتار نکرده بود...اینقدر خجالت میکشید که تب کرده بود و من می ترسیدم تشنج کنه...خخخخ
من نگاش میکردم همونجوری...ماشاالله چقدر سفید بود...مژه هاش طلایی بود...عاشق مژه هاش شدم یک لحظه...چون از اون فاصله ندیده بودمش...
ما تا صبح ساعت۶بیدار بودیم...صحبت میکردیم...نازمو میکشید...وای چه شبی بود اون شب...به خدا یادم میاد گریه ام میگیره...همشمیگفت دختر به این زیبایی ندیدم و خلاصه من بعدا فهمیدم مادرش دوست داشته بره دخترای فامیلش رو بگیره
بعدش که یخش باز شد گفت من نمیدونم زن ها چجوری هستند و گفت باید یکم مطالعه کنم.....من نمیگم این قسمتشو ولی بدونین هرررررکاری برای رضایت من می کرد و فقط براش مهم این بود من خوشحال باشم و ازش راضی باشم
فرداش خداروشکر مامانش اینا رفتن و من موندم و اون....همش بیرون رفتن...من میگفتم شام بیرون اگر نصف شب بود نمیگفت نه...برام واقعاً سرشو می داد...توخونه بابام ظرف میشست و براشون باغچه رو تمیز میکرد و هر کاررری بگین
....تا ماباهم رفتیم خونه مامانش و حرفای مفت مامانش شروع شد ولی طبق قولش ازم دفاع میکرد و می رفت برام غذا درس میکرد چون مامانش به خودش زحمت نمی داد...گوشت تو بشقابشو میزاشت بشقاب من...مادرشم بادکنک می شد و می ترکید
خلاصه دوستان عقد عالی بود...یک سال بود...منو دائم سوپزایز می کرد...گلمی خرید...مثلً یکبار رفتم مانتو بگیرم خوشم اومد از مانتو گرون بود نگرفتم...هفته بعدش رفت برام خرید و آورد...خیلی خوشحال بودم...نمیزاشت راه برم به خدا...زیر پام فرش قرمز می نداخت....همه میگفتن خوشبه حالت اینقدر دوست داره..حتی دخترای۵و۶ساله اقوامشون میگفتن به من خیلی فلانی دوست داره...
گذشت ما رفتیم خونه خودمون و من یه سری اشتباهاتی داشتم...مقایسه شدید..تحقیر خودش و خانوادش...فحاشی...قهر طولانی خداییش هرکی غیر اون بود کم می آورد
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
صفیه
این داستان بخشی از زندگی نامه خاله عزیزمه که به تازگی فوت کرده
اگه دوست دارید برای شادی روحش یک صلوات بفرستید🙏
صفیه( اززبان خاله عزیزم )
از زمانی که یادم می یاد سختی کشیدم انگار من برای زجر کشیدن آفریده شدم
من فرزند سوم خانواده بودم که توی روستا زندگی می کردیم خواهر بزرگم ازدواج کرده بود و یک برادر هم داشتم (دوخواهر و چهار برادر هم بعد از من به دنیا اومدن )
قبل از من یک خواهر داشتم که فوت کرده بود پدرم با شناسنامه او که سنش از من بیشتر بود من را به تاجر قالی فروش یک ساله می فروخت و در قبال یک سال قالی بافی من پول می گرفت من خیلی کوچک بودم و اگر هم نمی رفتم مرد تاجر من رو کتک می زدن دستانم به تار قالی نمی رسید مجبور بودم روی چهارپایه های بلند قالی بافی کنم مادرم هرروز صبح که من می رفتم قالی بافی برای برادرم گوشت یا تخم مرغ با روغن محلی می داد برای من یکم ماست ترش لای نون می کرد
(خدا رحمت کنه پدر و مادرم رو خیلی تبعیض می زاشتن بین بچه ها کلا روستا ما رسمه که فقط به پسر ارثی می دن گویا دختر اصلا بچشون نیست)
اما من ناراحت نبودم چون کنار خوانوادم بودم حاضر بودم توی سن کودکی 24 ساعت کار کنم ولی هرروز پیش اونا باشم ولی امان از جهل مردم که دختر رو فرزند خود حساب نمی کنن .....
نه ساله شدم که یک خانم اومد خونمون با مادرم صحبت می کرد و بعدش یک گوشواره توی گوش من کردن من خیلی خوشحال شده بودم و توی کوچه های باریک روستا آواز می خوندم و می رقصیدم ولی هیچ نمی دونستم که این گوشواره باعث و بانی تمام سختی های زندگیم می شه
چند روز بعدش من رو به حمام عمومی که توی روستا بود بردن و بعد هم یک لباس سفید تنم کردن همه می رقصیدن و خوشحال بودن و من با تعجب به اونا نگاه می کردم که یک اسب آوردن و منو سوار کردن و راهی خونه اون خانم کردن به همین راحتی
دختر نه سالشون فرستادن خونه شوهر دختری که هنوز کودکی نکرده بود هنوز بازی کردن رو یاد نگرفته بود
من حتی اون مرد رو نمی شناختم مثل عروسک خیمه شب بازی بامن رفتار کردن...
من از ازدواج هم شانس نیاوردم همسرم اسمش حسن بود اون و خانوادش با من خیلی بد رفتاری می کردن از صبح تا شب باید کار می کردم وگرنه من رو با زنجیر می زدن بااینکه خیلی پول دار بودن ولی من باید قالی بافی می کردم و به زمین هاشون رسیدگی می کردم و کار های خونه هم بامن بود لباس هارو می شستم غذا درست می کردم خونه رو مرتب می کردم کلا همه کارا رو من می کردم
مادر شوهرم هرروز که از خواب بیدار می شدم تا شب تیکه و کنایه می زد اگه یک کلام جوابش می دادم شب سیاه و کبود می شدم
خواهر بزرگم که ازدواج کرده بود چند تا بچه آورد و مادرمم بااینکه دوتا دختر عروس کرده بود حامله می شد (نوبتی بود یک بار خواهرم مادرم جمع می کرد دفعه بعد مادرم خواهرم جمع می کرد قدیم کلا همینجوری بود مردم زیاد بچه می آوردن)
اما من چند سال گذشت و خبری از بچه نشد زمزمه ها شروع شد که می خوایم پسرمون داماد کنیم من خیلی سختی می کشیدم توی اون خونه می دونستم اگه یک زن دیگه هم بیاد سختی های من چند برابر می شه چون باید کلفت اون زن هم می شدم
یک روز خواهر بزرگم گفت بیا باهم بریم شهر پیش دکتر ببینیم مشکلت چیه شاید انشاالله با دارو بچه دار شدی
رفتیم شهر پیش دکتر وقتی آزمایش ها گرفته شد مشخص شد مشکل از من نیست وقتی خانواده شوهرم فهمیدن دیگه ساکت شدن
حسن هم دکتر رفت مشخص شد که مشکل داره و بچه دار نمی شه
پدرم اصرار می کرد که طلاق بگیرم و حق مادرشدن از خودم نگیرم
( آرزوی هرزن مادر شدنه که باعشق فرزندی که از گوشت و پوست خودش شیر بده و بزرگ کنه انشاالله خدا دامن همه رو سبز کنه)
می دونستم اگه طلاق بگیرم اوضاع بهتر نمی شه بلکه بدتر می شه باید غر غر های زنداداش هام و تبعیض های مادرمم تحمل کنم مادرم عاشق پسراش بود و
گفتم نه می خوام زندگی کنم .......
امیدوار بودم که شاید انشاالله خدا به من نظر کنه و بچه دار شم
خانواده شوهرم یکم باهام مهربون شده بودن قبلش من از همه کتک می خورد شوهر مادرشوهر حتی برادر شوهر و خواهر شوهر
درصورتی که وقتی برادر شوهرم داماد شد زن اون مثل ملکه ها باهاش رفتار می کردن اما بامن.....
21 سال گذشت و من 30 ساله شدم حسن چهل ساله شد توی روستای ما پسر موقع سربازیش که می شه زنش می دن
یک روز از روز ها که از سر زمین ها برمی گشتم دیدم حسن داره ناله می کنه گفتم چیه گفت دندونم خیلی درد می کنه رفتم به مامانش گفتم ببریمش شهر جای دکتر گفتن نه الان مرحم درست می کنم تا خوب شه توی روستا دکتر نداشتیم و باید می رفتیم شهر
حسین چند روز دندونش درد می کرد و خانوادش اجازه نمی دادن ببرمش دکتر
می گفتن با مرحم خوبش می کنیم
ادامه دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 صفیه این داستان بخشی از زندگی نامه خاله عزیزمه که به تازگی فوت کرده اگه دوس
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
صفیه
چند روز گذشت و حسن بهتر نشد بدتر هم شد همچنان از درد دندان کم طاقت شده بود یک روز که از خواب بیدار شدم دیدم یک طرف صورتش جمع شد انگار آب جوش روی صورتش ریختن و نمی تونست خوب صحبت کنه سریع رفتم طبقه بالا که خونه مادرشوهرم بود ( همه توی یک خونه زندگی می کردیم ) گفتم بیاید پایین حال حسن بده
مادرشوهرم اومد پایین وقتی دیدش چنگی به صورتش زد و پسر دیگش فرستاد دنبال ماشین اما ماشین پیدا نمی شد
چند روز گذشت و هرروز دردش بیشتر می شد به طوری که دیگه نمی تونست راه بره به سختی چشماش باز می کرد از درد نمی تونست نفس بکشه یکی از همسایه ها یک ماشین پیدا کرد و می خواستن راهی شهر بشن
با زور و التماس من هم باهاشون رفتم وقتی به بیمارستان رسیدیم حال خراب حسن رو دیدن بدون نوبت اول ما رو فرستان جای دکتر بعد از معاینه و آزمایش دکتر پدرشوهر و برادرشوهرم صدا زد رفتن یک گوشه صحبت می کرد
بعد اونا با چشمای اشکی اومدن گفتن بریم خونه وقتی اومدیم خونه جای حسن پهن کردن و خواباندنش به من هم گفتن برم بالا
وقتی رفتم بالا پدرشوهرم گفت دکتر گفته دیر آوردینش دیگه نمی تونیم درمانش کنیم و یک مریضی ناعلاج گرفته
مادرشوهرم شروع کرد به شیون من توی بهت مونده بودم . بعد چند دقیقه به خودم اومدم شروع کردم به گریه..
درسته که با اون زندگی سختی داشتم ولی دوستش داشتم می دونستم بدون اون زندگی برام از اینی که هست سخت تر می شه هرچی باشه شوهر و سایه سرم بود
حسن چند ماه توی اون حالت اذیت شد انگار داشت تاوان آزار و اذیت هایی که توی این دنیا سرمن آورده بود رو می دید
من از اون راضی بودم ولی خوب خدا تاوان همه کارا رو می گیره
سرانجام توی یک روز سرد زمستانی از دنیا رفت و آرزوی صدای خنده بچه به دلش موند
خیلی براش گریه کردم من توی سن 30 سالگی بیوه شدم نمی دونستم باید چیکار کنم بعد از مراسم ها پدر و مادرم رفتن خونشون و من باید برمی گشتم توی اون خونه تنها با یک جمعی که از حضور من هیچ رضایتی ندارن
می دونستم آرزو می کنن که زودتر از اون خونه برم و حتی کار هایی می کردن که خسته بشم و برم خونه پدرم
یک روز انگشترم گذاشتم کنار طاقچه تا برم وضو بگیرم وقتی اومدم دیدم انگشترم نیست
هنوز چهلم حسن نشده بود طلاهای دیگمم نبود هرروز یک تیکه غیب می شد
پول هایی که تو صندق گذاشته بودمم هم نبود می دونستم مادرشوهرمم برداشتشون ولی هیچی نگفتم
آخر کاری پدرشوهرم گفت بهتره دیگه بری خونه پدرت تا موقعی که حسن زنده بود تو عروس ما بودی دیگه عروس ما نیستی از خونه ما برو دیگه نمی خوایم این طرفا ببینیمت تو رو ببینیم داغ بچمون زنده می شه
من باگریه بقچه لباسم برداشتم مادرشوهرم اومده بود بالای سرم واستاده بود که به جز لباس چیز دیگه ای بر ندارم همه وسیله های خونه از من بود ولی هیچی بهم ندادن فرش ها رو خودم بادستام بافته بودم ملافه هارو خودم دوخته بودم دستمال هارو خودم گلدوزی کرده بود همه رو گذاشتم و
با دلی شکسته به خونه پدرم رفتم
پدرم بغلم کرد و گفت مثل کوه پشتتم ناراحت نباش اما مادرم شروع کرد به غر غر
پدرم رفت باهاشون حرف زد که حقم رو بدن
شوهرم خیلی ملک و املاک داشت ولی اونا هیچی به من ندادن گفتن زمینش از ماست درختاش از دختر شماست بیاد درختا رو بکنه ببره خونه از ماست دیوارش از دختر شماست بیاد خراب کنه ببره
طلاهام هم قاییم کرده بودن
از اون همه دارایی که حسن داشت فقط صد هزار تومن دادن
که انقدر بزرگتر های روستا رفتن و اومدن که از ترس آبروشون مجبور شدن ( این مقدار نصبت به اون همه دارایی که شوهرم داشت یک بیستمش هم نمی شد )
من دوباره مجبور بودم برم قالی بافی
بین مسیر باید از خونه قبلیم رد می شدم و اونا هم از دستی فرش هایی که من با عشق برای خونم بافته بودم رو می نداختن رو پشت بام هوا بخوره و من ببینم
به یک بهانه می حواستن آتیش به دلم بزارن حتی طلاهایی که ورداشته بودن و سر و گردنشون می کردن می یومدن به من نشون می دادن
من اینها رو که می دیدم کلی گریه می کردم
برادرام برای کار به تهران رفته ( روستای ما نزدیک مشهد بود اونا به شهر دیگه رفته بودن ) بودن پدرم تصمیم گرفت به خاطر من به شهر بریم و اونجا زندگی کنیم
دو خواهرم کوچیکم مجرد بودن
یک خونه توی مشهد پدرم گرفت و اونجا زندگی می کردیم ولی خیلی برام سخت بود می فهمیدم که سربارم
مادرم خیلی بهم غر می زد که ....
البته حق هم داشتن اون زمان زندگی ها خیلی سخت بود و به سختی زندگی سپری می شد
ادامه دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 صفیه چند روز گذشت و حسن بهتر نشد بدتر هم شد همچنان از درد دندان کم طاقت شده
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
صفیه
خواستگار زیاد داشتم ولی می ترسیدم
دوباره ازدواج کنم اما چاره ای نداشتم نمی تونستم سربار باشم
باید زودتر یک فکری برای خودم می کردم
یک روز یک آقای سیدی از روستامون اومد خواستگاریم مرد خوبی بود فقط یک مشکلی داشت اینکه زنش بچه دار نمی شد و می خواست با من ازدواج کنه تا بچه دار بشه
پدر و مادرم رازی بودن ولی من رازی نبودم چون دوست نداشتم زندگیم روی خرابه های یک زندگی دیگه بسازم
دوست نداشتم آه یک زن پشتم باشه
پدر و مادرم خیلی خوش حال بودن و می گفتن این خیلی مرد خوبیه قبول کن
و به آقا سید گفتن هفته دیگه با خانوادت به شهر بیا برای عقد
بعد از رفتن اقا سید همون روز یک نفر دیگه اومد مردی خوش پوش و خوش هیکل از هم روستایی هامون بود
همسرش تازه فوت شده بود و هفت تا بچه داشت سه دختر و چهار پسر زنی می خواست که برای بچه هاش مادری کنه
خانوادم اصلا رازی نبودن
ولی من تصمیم گرفتم با اون ازدواج کنم
و شب عقد ما آقا سید هم اومد با دسته گل و شیرینی برای عقد
اونجا دیدم اشک در چشمانش حلقه زد و گفت منو زمین زدی خدا زمینت بزنه انگار بااین حرفش همه در های خوش بختی رو بست و منو رو به سیاهی مطلق انداخت
من از چاله افتادم توی چاه عمیق
زندگی با هفت تا بچه که تو رو جایگزین مادرشون می دونن خیلی سخته اونم چهار پسر و سه دختر از همه بدتر همسر جدیدم احمد بود که خرج زندگی رو نمی داد
و همون صد تومن مهریه ای که از همسر اولم گرفتم رو از من به دوز و کلک گرفت و من بدون هیچ پشتوانه شدم
بچه ها سر ناسازگاری می زدن ولی من به خاطر رضای خدا باهاشون خوب بودم
ولی اونا هرچی بزرگ تر می شدن بدتر می شدن و دست بزن پیدا می کردن
من حامله شدم و دوران خیلبی سختی رو می گذروندم بچه های احمد منو می زدن
حتی یک روز یکی از پسراش منو انداخت و می خواست خفم کنه
روز ها می گذشت من توی یک روز زمستانی به سختی زایمان کردم یک دختر آوردم و خرج بیمارستان من رو پدرم داد چون موقع ترخیص احمد غیب شد ولی بعد از تصویه حساب اومد
شرایط تغییر نکرد بااومدن دخترکم امیدبه زندگی برام بیشتر شده بود ولی شرایط سخت تر شده بود چون احمد اصلا مسئولیت پذیر نبود و اصلا براش مهم نبود تو خونه چی هست چی نیست لباس و پوشاک هیچی براش مهم نبود
من خودم با کمک بقیه زندگی می گذروندم
بعد دو سال خدا دوباره به من یک دختر داد
این دفعه هم همه هزینه ها به دوش پدرم بود
دخترانمو با عشق بزرگ می کردم
بعد از این همه انتظار طعم مادر بودن رو چشیده بودم برام شیرین تر از عسل بود( به حق بی بی زینب نصیب همه بشه)
.....ادامه دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 صفیه خواستگار زیاد داشتم ولی می ترسیدم دوباره ازدواج کنم اما چاره ای ندا
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
صفیه
یک روز از روز ها حالم بد شد به بیمارستان بردنم معلوم شد مشکل قلبی و تفسی دچار شدم و به سختی نفس می کشیدم و قلبم تیر می کشید
دکترا گفتن باید عمل قلب کنی ولی بچه هام کوچیک بودن عمل نکردم
می ترسیدم از زیر عمل زنده بیرون نیام و بچه هام بی مادر بشن
خم به ابرو نمی آوردم می دونستم اگه من بمیرم بچه هام بی سر و سامون می شن از اون موقع به بعد من دائما بیمارستان بستری می شدم ولی هر بار اسم عمل می یومد به یک طریقی در می رفتم
احمد زمانی که بیمارستان بستری می شدم هزینه ای نمی داد تا پدرم زنده بود خرج می کرد زمانی که فوت کرد برادرانم هزینه بیمارستان می دادن
بچه های احمد همه سر و سامون پیدا کردن اما دوتا از پسر هاش در دام اعتیاد افتادن و فوت کردن
احمد خیلی ثروت داشت ولی یک ذره استفاده نمی کرد ما در خانه ای خرابه که اجاره کرده بودیم زندگی می کردیم و خرج خانه را هم به کمک بقیه می گذراندم چون اون اصلا خرج زندگی نمی داد
نمی دونم زمین هاش برای کی می خواست
خودمون توی سختی بودیم ولی اون یک وجب هم نمی فروخت
من بعد از دخترانم دوباره حامله شدم ولی ازبس بچه هاش کتکم زدن که بچم سقط شد و دیگه حامله نشدم .
با همه سختی ها و مریضی که داشتم دوتا دخترم با خون دل بزرگ کردم و عروسشون کردم
خداروشکر داماد های خوبی هم قسمتم شد
هردوتا پسر های خوبی هستن و دخترانم خوشبخت هستن
و نوه دار هم شدم
درسته که توی زندگیم خیلی سختی کشیدم و هرکی تونست به بد ترین شیوه عذابم داد ولی همین که خدا دخترانم خوشبخت کرد و لبخند روی لب هاشون آورد برای من کافیه چون من از زندگی خوشی ندیدم آرزوم خوشی آن هاست
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
دوستان خاله عزیزم بعداز رنج فراوان عمل قلب کرد و حالش خیلی خوب شد
می خواست بره آمپول بزنه می افته و پاش می شکنه پلاتین می زارن و پلاتین عفونت می کنه و به خونش می زنه و کلیه هاش از کار می ندازه و دیالیز می شد تا لحظه آخر امید داشت اما یک روز قبل از ظهر من تازه زایمان کرده بودم و خونه مامانم بودم
مامانم به بیمارستان زنگ زد تا حال خالم بپرسه گفتن خانم خدا صبرتون بده تموم کرد
به همین راحتی تنهامون گذاشت
خاله مهربونم خاله صبورم برای همیشه رفت
همسرش احمد هم دچار فراموشی شده وکسی رو نمی شناسه
...پایان.....✅✅✅✅
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
شیرین
اسمش شیرین بود ولی ای کاش که زندگیشم شیرین بود و انقدررر تلخ و غم انگیز نبوو.دوستم بود.خیلی چهره ی زیبایی داشت.پوستش سبزه بود.چشمای قهوه ای مهربونی داشت و رو لباش همیشه لبخند بود.آروم و با محبت حرف میزد.راهنمایی که بودیم توی یک مدرسه بودیم.نمیدونم گاهی اوقات سرنوشت برای آدما چرا اینجوری رقم میزنه.تقصیر کیه خودشونه یا خدا یا تقدیر.گاهی اوقات دلت میخواد از ته دل برای بعضیا زار بزنی دلت میخواد حتی با خدا دعوا کنی کاسه ی داغتر از آش بشی.دلت میخواد هیچوقت هیچکس جای اونا نباشه.
خونشون تو یکی از روستاهای اطراف شهر بود.با اینکه تو بعضی روستاها اینطور نیست ولی عزیز دردونه ی خانواده بود چون تک دختر بود و چند تا داداش داشت.هنه دوسش داشتن....شیرین تو راه مدرسه بعد از پیگیری های زیاد یه پسره که همش میومد دم مدرسه عاشق پسره شد.هنوز دوم راهنمایی بود.خوب البته پدر مادرشم راضی نبودن چون خیلی شیرین خیلی درسش خوب بود دلشون میخواست ادامه تحصیل بده.ولی خوب بالاخره کوتاه اومدن و با اون پسره ازدواج کرد.
یه مدت کوتاهی گذشت همه چیز خوب بود البته شایدم خوب نبود ولی ما که بیرون گود بودیم و از زندگیش خبر نداشتیم فکر میکردیم که خوبه.دیگه بعد ازدواجش ندیدیمش چون دیگه مدرسه نیومد😔
ولی چون فامیل یکی از دوستام بود ازش باخبر میشدیم.بعد یه مدت فهمیدیم با هم اختلاف دارن.شوهرش کار نمیکرد یعنی اصلا حتی یک روزم سر کار نمیرفت.شیرین حتی برای خرید خصوصی ترین چیزاشم باید از پدرشوهرش پول میگرفت.و تازه همون اندک پولم معمولا خرج مواد و تریاک شوهرش میشد.وقتی که بهش نمیرسید کتکش میزد اذیتش میکرد.من هنوزم نمیفهمم اون دخترو با اون لبخند همیشگی رو لبش چطور میشد زد.البته نمیدونستم دیگه اون لبخند خیلی وقته محو شده و برای همیشه از بین رفته.
رفته.یک سال شاید دو سال به همین منوال گذشت.همه در گوش شیرینصً خوندن که یه بچه بیار حوب میشه سر به راه میشه.به عشق بچش کار میکنه.به عشق بچش ترک میکنه.و شیرین دومین اشتباه زندگیشو کرد.بچه دار شد
دخترش به دنیا اومد.به قشنگی شیرین نبود ولی نگاهش که میکردی آرزوهای بر باد رفته ی شیرین تو چهره اش تداعی میشد.و امید به فردایی که شاید بهتر از دیروز میتونست باشه... ولی نشد...بدتر شد.مصرف مواد شوهرش هر روز بیشتر میشد کتک زدنهاش اونم جلوی بچه روح شیرین رو خراش میداد.کنارش فقر و فقر و هنوزم که هنوزه دستی که جلوی پدرشوهر دراز بود و....
خوب آدما هر چقدرم که سخت باشن گاهی کم میارن.شیرین هم دیگه تحملش تموم شد.طلاق گرفت.ولی بچه اشو که دیگه سه چهار ساله شده بود بهش ندادن.یا خودش نگرفت نمیدونم.ما شنیدیم قانون حضانت بچه رو به پدربزرگش داد
داد.طلاق گرفت که از اون منجلاب رهایی میدا کنه.جسمش رفت از اونجا ولی دلش هنوز توی اون منجلاب موند.چرا که یه تیکه از وجودش اونجا جا مونده بود که نمیتونست ازش بگذره.نه...بازم خبری از لبخندای همیشگیش نبود چون کارش شده بود صبح تا شب گریه در فراق دخترش.شوهر خدانشناسشم نمیذاشت ببینتش.
چند سالی به همین منوال گذشت.شیرین چندتایی هم خواستگار داشت ولی خوب تو شرایط اون توی روستایی که اونا زندگی میکردن اگه کسی طلاق میگرفت دیگه یا خواستگار نداشت یا مردای سن بالا با چندتا بچه به خواستگاریش میومدن.که البته اگر هم خوب بود شیرین قبول نمیکرد چون هنوز دوری از دخترشو نپذیرفته بود.
اینم بگم پدرشوهر و مادرشوهر شیرین خیلی دوسش داشتن و میدونستن مشکل از پسر آشغال خودشونه.بعد از چند سال با چند تا واسطه بالاخره دوباره شیرین با همون شوهرش ازدواج کرد چون دیگه دوری دخترشو نمیتونست تحمل کنه
ولی چه فایده چون دخترش دیگه انگار دختر اون نبود اصلا مامان صداش نمیکرد نمیدونم انقدر از شیرین بد گفته بودن یا چون ندیده بودش بهش هیچ حسی نداشت.پیشش نمیموند میرفت پیش مادربزرگش آخر هفته ها شاید یه سر.به شیرینم میزد
دوباره فک و فامیل شروع کردن فشار آوردن که یه بچه ی دیگه بیار... شیرینم دوباره بچه دار شد
این بار بچه اش پسر بود.شیرین که دیگه از همه کس و همه چیز قطع امید کرده بود.حتی دیگه راه برگشتی نداشت به این پسر دل بست.روزاشو با پسرش میگذروند.براش آواز میخوند براش قصه میگفت لالایی میخوند.انگار تمام خوشبختیایی که تا بحال بهش نداده بودن حالا تو وجود این پسر جستجو میکرد.اسمشو گذاشت امید.و امیدش بود همه ی زندگیش بود.دیگه هیچی برای شیرین مهم نبود جز اینکه این پسر بزرگ بشه.مردش بشه که هیچوقت نداشت.شنیدم که همش میگفت تکیه گاهم این پسرمه.حتی منتظر بود بزرگ بشه تا انتقامشو از شوهرش بگیره... تا حداقل نذاره دیگه بزنتش.😔
ازش دفاع کنه.من خودم یه بار که پسرش یک سال و نیم بود توی بیمارستان بستری بود دیدمشون.شیرین خوشحال بود
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
فرناز
باخوندن داستان زندگی بعضیاتون منم اومدم تا براتون تعریف کنم زندگیمو
همه چیزو دقیق بدون کم و کاست مینویسم حتی اسمارو چون یکم پرماجراست و پیچیده
اخرسر سوالاتتونو جواب میدم دوستان عزیزم.
ماجرارو از خیلی سال پیش شروع میکنم که کامل بدونید اسمهاروهم میگم که کسیوبا کسی باهم اشتباه نگیرید و با دقت بخونید خیلی توهم توهمه ...
پدرومادرمصطفی ازدواج عجیبی داشتند ..... مادرمصطفی که اسمش نارنج بودمتولد۱۲۹۶ برای یه روستا از اهواز بود دختر خان بود که بعد از یه دعوای مفصل خان با یکی از ملاکهای اون روستا و کشته شدن اون فردبدست خان برای رضایت دادن و قصاص نکردن خان توسال ۱۳۰۵نارنج رو بعنوان خون بها میبرن برای پسر اون فرد که صاحب تمام زمینهای اون روستابود عقد میکنن و وقتی دختری روبعنوان خون بهامیبردن حق هیچگونه اعتراضی یا برگشتن پیش خانواده خودش رو نداشت و خیلی اذیت میشد همین هم شد و نارنج خیلی اذیت میشدتواون خونه بعداز ورود به خونه شوهرش که من اسمشونمیدونم بدون هیچ ولیمه و مراسمی درست مثل یه بیوه
خلاصه نارنج ۳سال بیشتر نمیتونه ضربات کمربندو .... رو تحمل کنه حتی خونریزی کبد هم کرده بوده از شدت کتکایی که میخورده و بالاخره تو۱۲سالگی از خونه فرارمیکنه و بدون اینکه بدونه کجامیخادبره فقط میزنه بیرون و فرق براش نداره کجاباشه فقط سوار یه مینی بوس میشه بدون اینکه بدونه کجا میخوادبره فقط اونجانمیخادباشه و میاداراک پیاده میشه.......... یه دختر سن پایین و دلشکسته وسط یه شهر غریب بایه بقچه که توش چندتادونه نون بیات و چندتاتیکه لباس هست ....... توخیابون سرگردون بوده و شب میره جلوی بازار قدیم اراک که سقف هلالی کاه گلی داره نشسته بوده گریه میکرده و وحشت زده بوده از تنهایی و غربت و ازاینکه الان پدرمادرش چه حالی دارن و اگر شوهرش و برادراش پیداش کنن چه به روزش میارن و .... توافکار خودش غرق بوده که متوجه میشه یه پیرمرد دست گذاشت رو بقچش........
بقچه رو بلند کردو گفت کجامیخای بری خانوم خسته شدی؟ من بارتو میارم پاشو بریم.اونم بلندمیشه میگه اقات روخدا لباسامو بده جایی نمیخام برم پیرمرد میشیته جلوی پای دخترک و میگه چیشده باباجان غریبی؟ پدرمادرت کجان .خونت کجاست.چراانقدمیترسی من فقط خاستم گوشه کارتوبگیرم.دخترک میزنه زیر گریه و میگه بابام ....بابام.... اگه پیدامکنه برم میگردونه خونه شوهرم
و پیرمرد که یه حدسایی زده بوده که دختر فرار کرده میگه بیابریم خونه ماپیش حاج خانوم ما یکم نونوپنیر بخور سیرشی یکم استراحت کن بعد هرکمکی بخای ماهستیم.دختر هم که میترسیده شب شه و جایی برای موندن نداشته باشه ناچارا به پیرمرد پناه میبره و میاد روستای ما .....
داستان زندگیشو برای خانواده پیرمرد تعریف میکنه و ازشون میخاد قایمش کنن اگر کسی دنبالش اومد نگن کجاست.اونهاهم دائم بهش میگن هرچی باشه خانوادتن و .... بزار برت گردونیمو باهاشونم صحبت میکنیم اماوقتی باگریه و زاری دخترک مواجه میشن تصمیم میگیرن اونو پیش خودن نگه دارن باهاشون زندگی کنه اما باید طلاق میگرفت چون نمیتونست بااسم اون مرد زندگی کنه بدون سایش و محبتش. وقتی میبرنش برای طلاق متوجه میشن شوهرش بخاطر فرار از خونه و .... طلاقش داده و گفته نمیخام ببینمش شکتیتی هم ندارم فقط طلاق .و باخیال راحت یه زندگی جدیدو شروع میکنه اویل خیلی بیقراری خانوادشو میکرد اما کم کم ......چندماه میگذره و پیرمرد و پیرزن نارنج رو برای پسرخودشون طارق عقد میکنن تا باپسرشون محرم باشه حالاکه بااونا زندگی میکنه . طارق اخوند بود و خیلی مومن .مرد خوبو خداترسی بود و هیچوقت ازاری به نارنج نرسوند و بسیار مورد محبت خانواده شوهرش و شوهرش بود تااینکه متوجه میشه فرزندی درشکم داره و سال ۱۳۱۲ صاحب یه پسر میشه و ۴ماه بعد از بدنیااومدن مصطفی پیرزن فوت میکنه و پیرمرد هم از فرط پیری زمینگیر میشه....
اونها همین یه پسرو داشتن و از کلی نذرونیاز وچندسال نازایی خدا طارقو بهشون داده بود برای همین خیلی براش ارزو داشتن و پیرمرد داراییاشو میده به طارق که یه تکه زمین و باغ میوه و یه خونه خیلی بزرگ بوده یه حیاط بزرگ که ۸ تا اتاق دورتادورش بودن و وسط حیاط یه حوض و گوشه حیاط هم یه دیوار سیمی کشیده بودن و ده پونزده تاگوسفند و دوتاگاو رو اونجا نگه داری میکردن . .... پیرمرد فوت میکنه و حالادیگه مصطفی ۹ ساله شده و یه برادر ۵ساله و ۴خواهر هم داره که دوتاش دوقلو هفت ماهه هستن و دوتای دیگه شیربه شیر.
مصطفی دائما در حال بازی تو کوچه و دویدن بابچه ها و برادرش و بازیگوشی هست ......یکی از همین روز هاکه مشغول شادی و بازی بوده احساس ضعف میکنه و میادخونه میبینه نارنج نشسته بالای سر پدرش و خواهرها هم دارن از لای در صحنه رو نگاه میکنن ........
اهمیت نمیده میگه
_ مامان من گشنمه یه لقمه بده ببرم کوچه بخورم
#ادامه_دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️