شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز همه اومدن تو اوس عباس هاج و واج مونده بود و قدرت کاری نداشت …بعد خان ب
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
دیگه دل و دماغ نداشتم حتی خیاطی هم نمی کردم بیشتر یه گوشه می نشستم می رفتم تو فکر و زهرا و رجب کارای خونه رو انجام می دادن شمکم بالا اومده بود و بیشتر از این ناراحت بودم که دلم دیگه بچه نمی خواست غصه می خوردم …در مقابل هر کدوم احساس مسئولیت می کردم و این برام سخت بود دلم نمی خواست این همه بچه داشته باشم …….خانم و رقیه هر دو بعد از کوکب یه دختر به دنیا آورده بودن خانم اسم دخترشو جباره گذاشته بود و رقیه فاطمه ….. و حالا باز هر دو با من آبستن بودند …
یک ماه خیلی زود گذشت و ساخت خونه به جایی نرسید ….با اینکه می دیدم اوس عباس تمام سعی شو می کنه ولی هنوز خیلی کار داشت …..و صاحب خونه به ما فشار می آورد و هر روز میومد در خونه و از ما می خواست که خونه رو تخلیه کنیم آشفته و سر گردون مونده بودم می ترسیدم که به اوس عباس حرفی بزنم …ترسم از این بود که باز بره و صبح بیاد …گاهی که بهش نیگا می کردم راستش دلم می خواست بگیرم تیکه تیکه اش کنم از دستش
خیلی عصبانی بودم دلم می خواست داد بزنم و بگم آخه چرا این کارو با ما کردی؟ چرا منو بی خونه مون کردی؟ من از اول می دونستم که یک خونه تو یکماه درست نمیشه تو که معماری چطور نمی دونستی ؟ ولی لب از لب باز نکردم و فقط غصه خوردم که جز این کاری از دستم بر نمی اومد…. اوس عباس تا نیمه های شب کار می کرد و شاید در شبانه روز چند ساعت بیشتر نمی خوابید …ولی بازم به جایی نمیرسید ….
پانزده روز هم ما با جر و بحث هر روز ی با صاحب خونه اونجا موندیم…… بالاخره از راه قانون حکم گرفتن و با چند تا مامور اومدن تو خونه و حکم تخلیه دادن به ما …… شب که اوس عباس اومد و دید که ما چه وضعی داریم ..عصبانی شد و می خواست بره با هاشون دعوا کنه دویدم و جلوی در وایسادم گفتم بی خود دعوا راه ننداز مگه تقصیر اوناس خوب خونه رو خریدن می خوان بیان بشینن …ما باید زود تر خودمون می رفتیم آخه تو چرا به حرف من گوش نمیدی؟ حالا من با این شمکمم و با سه تا بچه کجا برم ؟ مثل اینکه از قبل فکرشو کرده بود فورا گفت : اثاث رو می بریم تو خونه ی جدید توام چند روزی برو پیش خان باجی تا تموم بشه …از کوره در رفتم و برای اولین بار سرش داد زدم …
من خونه ی خان باجی نمیرم کی گفته؟ تو باید بگی من چیکار کنم؟ میرم تو همون خونه ی نیمه کاره می شینم ولی مزاحم مردم نمیشم ….من زهرا و رجب رو ببرم توی چشم خان بابا فکر کن تو خودت می دونی که اون بچه هارو به ظاهر قبول کرده ولی دیگه بریم تو خونه اش یه حرف دیگه اس باعث عذابش میشیم نه من این کارو نمی کنم …..دوست ندارم سر بار کسی باشم ……دوست ندارم به بچه های من بی حرمتی بشه …..هق و هق به گریه افتادم
دو روز بحث کردیم و من زیر بار نرفتم..هر چی فکر می کردم کجا برم نمی دونستم پس فقط یه غصه بزرگ توی سینه ام بود و یک بغض تو گلوم …
تا اینکه همه ی اثاثم رو رو با اشک و آه جمع کردم تا صاحب خونه بدونه داریم میریم اما واقعیت این بود که جایی رو نداشتم …..تا بالاخره یک روز صاحب خونه اثاث شو آورد و من تا چشم باز کردم ده پانزده نفر ریختن تو خونه و منو بچه هام توی یک اتاق موندیم ….
نمی دونم اوس عباس چی فکر می کرد اصلا با هم حرف نمی زدیم ….. من با همه ی آشفتگی که داشتم نمی خواستم با اون دعوا کنم از این کار بدم میومد و فکر می کردم حرمت بین ما از بین میره شدت ناراحتی من از کم حرف زدن معلوم می شد …اوس عباس به زهرا متوسل شد ازش خواست که منو راضی کنه تا برم خونه ی خان باجی ولی این تنها کاری بود که به هیچ عنوان نمی خواستم ….
یک هفته منو بچه هام توی اون اتاق موندیم یک هفته ی سیاه و برای همه ی ما و غیر قابل تحمل با وجود طفل بی گناهی توی شکمم بود و از خون من می خورد در حالیکه خودم خون می خوردم و تمام غیضم رو مثل یک سنگ فرو می بردم و فقط اشک می ریختم …..
که یک روز بعد از نهار در خونه رو زدن دیگه ما درو باز نمی کردیم حتی نگاه نمی کردم کی میره کی میاد ؟ خونه ی منو اونا کامل تصاحب کرده بودن و من هیچ اختیاری نداشتم حتی اونا می ترسیدن با من حرف بزنن و مجبور بشن که با ما مدارا کنن … ولی اون بار صدای رجب که داد زد آخ جون خان باجی .. منو به خودم آورد ….
بلند شدم و بی رمق خودمو انداختم توی بغلش احساس بی پناهی و در مونده گی منو وا دار کرد مدت زیادی روی شونه ی نرمش گریه کنم …بعد اون منو بوسید و گفت : زود باش جمع کن بریم عباس الان گاری میاره اثاث رو می بره خونه ی جدید بزودی هم تموم میشه توام میری سر خونه و زندگیت …عزا داری چرا می کنی ؟ با زندگی راه بیا قرار نیست هر چی ما بخوایم اون بشه بد یا خوب آدم بودن ما حکم می کنه همه رو قبول کنیم تو بی خونه نیستی عباس کجا بزرگ شده ؟ اونجا همیشه خونه ی اونه پس خونه ی تو و بچه هاش هم هست زود باش راه بیفت به خند که داره خونه ی بهتری برات درست می کنه گریه نکن که اگر این خونه از دست دادی داری
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز دیگه دل و دماغ نداشتم حتی خیاطی هم نمی کردم بیشتر یه گوشه می نشستم م
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من اصلاً باهاش حرف نزدم ….
خان باجی به بچه ها گفت : اگه گفتین داریم کجا میریم؟ رجب گفت : خوب معلومه داریم میریم خونه ی شما دیگه…..
خان باجی دستهاشو زد بهم و گفت : دِ نه دِ فقط این نیست باید بگی داریم میریم یه چند وقت خوش گذرونی میریم که دیگه مامانت نه غصه ی نهارو شام داره… نه غصه ی کی بیاد کی بره …می خواد استراحت کنه و بچه شو با خیال راحت بزاد و براتون یه خواهر یا یه داداش بیاره بدون اینکه به چیزی فکر کنه….تازه همیشه دلش منو می خواست آخه منو خیلی دوست داره منم فکر کردم چیکار کنم که ما دو تا عاشق و معشوق بهم برسیم ، اومدم دنبالتون که مامانت رو خوشحال کنم
(با صدای بلند پرسید ) …حالا شما خوشحالین ؟ بچه ها با سر گفتن آره اون گفت نه نشد با صدای بلند بگین که همه ی تهرون بشنون بلند ….یالا …بچه ها سه تایی با هم داد زدن آره ….باز گفت نه نشد باید بگین آره خوشحالیم با صدای بلند , بلند …اونام داد زدن آره خوشحالیم …باز گفت نشد مامانت که نگفت …بچه ها ریختن سر من که توام بگو تو رو خدا بگو منم با اونا گفتم آره خوشحالیم ….
خان باجی گفت حالا همه با هم منم میگم ….با هم ….و همه با هم فریاد زدیم و با این فریاد های شادی همه خندیدیم و تکرار کردیم…..
و اون زن زیرکانه حال و هوای ما رو عوض کرد وباعث خوشحالی ما شد ….
تا با چهره های عبوس و ناراحت وارد خونه نشیم او می خواست که بقیه فکر نکنن ما از روی نا علاجی اونجا رفتیم و یا …..ولش کن به هر حال ما وقتی به اونجا رسیدیم واقعا احساس بهتری داشتیم فقط با چند کلمه حرف و گرنه چیزی تغییر نکرده بود .
هوا داشت تاریک می شد که ما رسیدیم از روبرو شدن با خان بابا می ترسیدم …ولی همون طور که خان باجی خواسته بود محکم بودم و طوری فکر می کردم که خوبه که مدتی پیش اون میمونم ….
کالسکه از میون طاق گل عبور کرد و به میدون جلوی ساختمون رسید این بار همه تو حیاط بودن و جلوی همه شون خان بابا, اون لباس ساده ای پوشیده بود برای اولین بار من اونو توی پیژامه دیدم و اون طوری به نظرم صمیمی تر اومد تا اون موقع همیشه برای من مثل یک غول بود دست نیافتی ولی اون شب تصورم نسبت به اون عوض شد …
بچه ها با ذوق و شوق پیاده شدن ..اول از همه کوکب بطرفش دوید و اون با تمام علاقه بغلش کرد و در آغوشش گرفت بعد زهرا رو بوسید و گفت مثل مامانت خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی یه خانم تمام و کمال و بعد رجب رو بوسید و بهش گفت : مرد شدی ببینم هنوز همین طور مظلومی عباس نتونسته تورو مرد کنه ؟ بیا خودم مردت می کنم …..
و بعد اومد طرف من و برای اولین بار منو به آغوش گرفت و بوسید ….این تغییر عجیب و باور نکردنی بود ….و برای من خیلی مهم …..
حیدر و ملوک و ماشالله و فتح الله هم خیلی ابراز خوشحالی کردن……(ملوک حالا یه پسر به اسم اصغر داشت که دوساله بود و چهار ماهه آبستن بود ) و بازمن نفهمیدم این استقبال گرم به سفارش خان باجی بوده یا واقعا از دیدن ما اینقدر شاد شده بودن …
خان باجی به محض پیاده شدن از کالسکه رفت تو ساختمون و خان بابا با مهربونی گفت : بیاین …بیاین تو خوش اومدین و خودش در حالیکه کوکب تو بغلش بود رفت تو و ما به دنبالش و ملوک و حیدر پشت سر ما …….خان باجی وسط اتاق وایساده بود و دستور می داد منو که دید گفت بیا مادر به خونه ی خودت خوش اومدی و با دست اشاره کرد که اون دو تا اتاق تو راهرو مال تو برو وسایل تو بزار و بیا تا من بگم برات چایی بریزن….
(از در که وارد شدیم یک اتاق بسیار بزرگ بود که دو راهرو و تعدادی اتاق در اطرافش بود انتهای یکی از راهرو ها مطبخ بود که به حیاط پشتی راه داشت و راهروی دیگه چند اتاق داشت که سه تا از اونا مال حیدر بود و دو تا هم داده بودن به من و اونطرف هم اتاق خان بابا که اتاقی بود از همه بزرگ تر و پهلوی اون اتاق خان باجی که از همه شیک تر بود و توی راهرویی که به مطبخ می رسید اتاق ماشالله و فتح الله قرار داشت….
و همین، من فکر می کردم حتما سالن و یا اتاق پذیرایی از مهمون جایی هست که من ندیدم ولی نبود و اونا خیلی ساده زندگی می کردن.
منو زهرا رفتیم تا اثاثیه مون رو جا به جا کنیم و کوکب بغل خان بابا موند و رجب هم پیش ماشالله نشست …
وسایلم رو توی اون جا دادم و بقیه رو هم کنار اتاق گذاشتم تا بعد…..
دستی به سر و روی خودم و زهرا کشیدم وچادرم رو عوض کردمُ رفتیم ،
خان باجی اولین زنی بود که با چارقد راه می رفت و اگر چادر سرش می کرد بیشتر وقتها روی شانه هاش می افتاد و او اهمیتی نمی داد..منم فکر کردم یه چارقد سرم کنم ولی بی خیال شدم …
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز خان باجی موقع اومدن در گوش اوس عباس چیزی گفت و ما راه افتادیم ولی من ا
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
بدم میومد از لحنش که انگار از من طلب کاره از زوری که می گفت از بوی گاو و خلاصه از این شغل بدم اومد و متنفر شدم جوری که اصلا دلم نمی خواد اینجا باشم به محض اینکه زورم رسید رفتم و زندگیمو ازش جدا کردم …البته وقتی خان باجی اومد و زن آقام شد اوضاع یه کم بهتر شد اولش ازش بدم میومد ولی خیلی زود مثل مادرم دوستش داشتم ….خان باجی از همون اول با من و حیدر مهربون بود مخصوصا که می دید خان بابا با ما چه رفتاری می کنه به خیال خودش می خواست از ما مرد بسازه ولی اون جلوش وایساد و منو حیدر فراموش کردیم که اون مادر ما نیست من از اون گذشت و مهربونی رو یاد گرفتم وقتی هم خواستم با تو وصلت کنم اون بود که از من حمایت کرد گفت : به شرط اینکه من بپسندم میام اگر گفتم نه دیگه نه ….اونشب اول که از خونه شما اومدیم تا صبح با هم حرف زدیم بهم گفت : عباس جان منو ببین وقتی می خواستم زن آقات بشم اول فکر کردم می تونم مادر عباس و حیدر باشم این مهمه …امشب با خودت فکر کن اگر می تونی پدر زهرا و رجب باشی این کارو بکن ثواب هم داره وگر نه جهنم رو برای خودت خریدی ……
منم همین تصمیم رو گرفتم و حالا واقعا فکر می کنم زهرا و رجب بچه های خودم هستند و اگر کسی بخواد الان به من بگه تو نیستی باور ندارم و ناراحت میشم …این زن بود که منو از دست خان بابا نجات داد …حالا من نمی خوام رجب بره زیر دست اون که مثلا مرد بشه نمی خوام بچه ام اذیت بشه می خوام کارِ خودمو یاد بگیره و با هم کار کنیم …توام نزار بره .
گفتم نگران نباش خودم سر می زنم حالا یه مدتی بره بعد که رفتیم خونه ی خودمون تو ببرش کار یادش بده اما حالا کار نداشته باش بزار گاو داری هم یاد بگیره ضرر که نداره خوبیش اینه که به خان بابا نزدیک میشه و برای خودش خوبه …
مثل اینکه راضی شده بود گفت نزار صبح زود اونُ ببره بعدم بهش سخت نگیره که مرد بشه ما اصلا نمی خوایم رجب مرد بشه ….و زیر لب گفت مردتیکه ….و بلند شد و رفت که کاراشو بکنه بره سر کار …..
خان باجی به شهر بانو گفت ناشتایی اوس عباس و نهارشُ ببند و بده دستش، و اون در حالیکه که داشت کفششو پاش می کرد به خان باجی گفت جون شما جون زن و بچه ی من زود میام …خان باجی با خنده گفت زود کجا میای؟ زودتر خونه تو تموم کن و زن و بچه تو ور دار ببر پیش خودت و خودش بلند خندید و گفت: ولی من که دلم نمی خواد خونه ات زود تموم بشه …..
اوس عباس که رفت گفتم خان باجی ناشتایی رو بیارم گفت نه نیار بیا با من بریم زهرا کجایی مادر بیا …گفتم داره رختخواب هارو جمع می کنه الان میاد …..
خان باجی منو برد به پشت خونه جای با صفایی بود کنار باغ کمی جلو تر چند اتاق بود که کارگر ها و خدمتکار ها اون جا زندگی می کردن و تقریبا یک خانواده بودن شهربانو و دو دخترش توی خونه و شوهر و داماد و پسرش توی گاو داری کار می کردن توی خونه اونقدر کاری نبود که نیاز به سه تا زن باشه ولی اونا چند وقت یک بار شیر ها را میاوردن و چرخ می کردن و ازش کره و پنیر و خامه درست می کردن می فروختن و در تمام این کارها خان باجی دست به سیاه و سفید نمی زد و به قول خودش فقط دستور می داد . خودش با خنده می گفت من این کاره نیستم …
سفره ای پر از خامه و سر شیر و عسل و مربا پهن شده بود و منو زهرا و خان باجی و ملوک نشستیم و یک ناشتایی مفصل خوردیم ….اون اجازه می داد ملوک کمک کنه برای جمع کردن ولی منو نمی گذاشت می گفت تو تازه اومدی حالا بعداً خدمتت میرسم.
بعد من راه افتادم برم تو حیاط قصدم این بود رجب رو پیدا کنم ببینم چیکار می کنه خان باجی گفت نرو الان گاری های شیر میان و میرن صبر کن….
از پنجره نگاه کردم گاری ها در حالیکه روی اون بشکه های بزرگ با طناب بسته شده بود برای بردن شیر میومدن و یا داشتن می رفتن از خان باجی پرسیدم میشه گاو داری رو ببینم گفت از اتاقت نیگا کن راست دماغتو بگیر برو ته باغ گاوا خوشحال و خندون دارن الان شیر میدن برو …برو به رجب هم یه سر بزن نکنه خان بابا زیادی مردش کنه الان بیاد بگه زن می خوام و قاه قاه خندید . همین طور که نمی تونست جلوی خنده شو بگیره گفت آخه اون هر کدوم از بچه ها رو برد مرد کنه فوری اومدن گفتن زن می خوایم و ریسه رفت…. از خنده ی قشنگ او من و ملوک هم به خنده افتادیم
اومدم راه بیفتم که ملوک گفت نرگس خانم میشه منم بیام ؟ …گفتم بیا خوشحالم میشم …دوید و چادر به سرش انداخت و با هم رفتیم……. باغ چه باغی پر بود از میوه های مختلف, هلو و انگور و گیلاس و آلو…تا دلت بخواد فراوون ….درشت و آبدار آلبالو ها هنوز نرسیده بود ولی بیشتر ازاینکه برگ داشته باشه آلبالو داده بود و برای من خیلی عجیب بود من تا اون زمان این قدر میوه به درخت ندیده بودم .
زهرا و کوکب که دنبال من اومده بودن حالا از سرو کول درختها بالا می رفتن و به شاخه های اونا آویزون می شدن ….
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز بدم میومد از لحنش که انگار از من طلب کاره از زوری که می گفت از بوی گاو
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
زهرا دنبالم اومد تا ببینه من چم شده گفتم چیزی نیست خوب میشم ، اون گفت عزیز جان اونی که من دیدم شما هم دیدین ؟ از جام پریدم و پرسیدم مگه تو چی دیدی ؟ گفت من خیلی ترسیدم داشتم از پنجره بیرون رو نیگا می کردم عمو فتح الله رو دیدم از زمین رفت بالا
و دوباره اومد پایین ..وقتی هم داشت فرار می کرد غیب شد …
پس خان باجی راست می گفت : بهش توپیدم نه ..نه تو اشتباه کردی این حرفا چیه می زنی ؟دیگه جایی تکرار نکنی …. اونوقت خیلی بد می شه اصلا به ما مربوط نیست….(با تهدید گفتم ) زهرا حرف نمی زنی هااا شنیدی ؟تو هیچی ندیدی …هیچی لام تا کام … فهمیدی ؟ ..
گفت آخه عزیز جان یک بار هم من ته باغ بودم داشتم میوه می خوردم که عمو رو دیدم یه دفعه از یک طرف باغ غیب شد و یک طرف دیگه پیدا شد …..گفتم راست میگی چه جوری ….ولی زود به خودم اومدم و گفتم مثل اینکه از بس میوه خوردی ثقل کردی دیگه نبینم رفتی تو باغ…… به ما هیچ مربوط نیست ….اگه میوه خواستی بگو فاطی برات بیاره خودت نرو.
زهرا با اون چشمهای سیاهش به من خیره شده بود نمی دونست چه اتفاقی افتاده و من چرا دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم …..گفتم این طوری منو نیگا نکن برو …. الهی قربونت برم به کسی حرفی نزنی ها حتی به آقات فقط من بدونم و تو …. همین هم شد و من سعی کردم خیلی عادی بافتح الله رفتار کنم ….شتر دیدی ندیدی ….
طلعت خانم دیگه شورش رو در آورده بود و انگار علنی داشت دخترشو بله برون می کرد که خان باجی احساس خطر کرد چون می دید ماشالله هم بدش نیومده …. پیش دستی کرد و دختری رو از خانواده ی خوبی در نظر گرفت و قرار خواستگاری گذاشت و همون شب طلعت خانم رو هم در جریان گذاشت و بعد از پانزده روز تحمل سخت اون بهش گفت: طلعت خانم جان ما داریم میریم خواستگاری برای ماشالله خونه ی عروس نزدیک شماس پس کالسکه از طرف خونه ی شما میره بیا سر راه برسونیمت و به ملوک هم گفت چه جور دختری هستی؟ وسایل مادرتو جمع کن که مام داریم حاضر میشیم …..چنان لب و لوچه ی طلعت خانم آویزون شد که نمی تونست جلوی خودشو بگیره با اعتراض گفت :من که داشتم امشب میرفتم حالا بهتر….ولی من اینو باید به تو بگم خان باجی… این همه دخترِ آشنا و شناس هست باید بری غریبه بگیری که ندونی چی از آب در میاد ؟ نکن با بچه ی خودت نکن…….
خان باجی گفت : آره دیگه شناسا مال بچه های شوهر که نگن زن بابا بود,…. غریبه هام مال بچه ی خودم که حرومش کنم تا حرف مفت زن ها دهنشون بسته بشه شما حالا خودتو ناراحت نکن پاشو حاضر شو که نه به باره نه به داره
تا خدا چی بخواد و قسمت چی بشه ……طلعت خانم با غیض رفت و وسایلشو برداشت در حالیکه با ملوک زیر زیرکی جر و بحث می کرد بدون خداحافظی رفت بیرون.
خان بابا و ملوک و حیدر و ماشالله راه افتادن برای خواستگاری منم به خاطر این که اوس عباس نیومده بود نرفتم البته حاضر شدم ولی دیگه دیرشون شده بود و منم بدون اوس عباس موندم تو خونه …
کوکب روی پام بود و رجب از خستگی خوابش برده بود و زهرا داشت گلدوزی می کرد از اتاقم بیرون نرفتم تا اینکه کوکب آب خواست یه کوزه دم پنجره بود ولی آب نداشت برداشتم و رفتم به طرف تلمبه که از آب انبار آب بکشم …آهسته و پا ورچین از کنار اتاق فتح الله رد شدم و رفتم بیرون از روی کنجکاوی نگاهی به اتاق اون از پنجره انداختم نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود …
صدای تلمبه بلند بود و او حتما شنید چون وقتی برگشتم و از در اتاقش رد شدم صدام زد زن داداش ؟ بدون اینکه رومُ برگردونم گفتم بله …از اتاق اومد بیرون و گفت مرسی, ممنون …..برگشتم و پرسیدم برای چی ؟ گفت برای اینکه چیزی نگفتی و آشوب به پا نکردی ….
گفتم : نمی دونم در مورد چی حرف می زنی ……گفت : من این جوریم با شما فرق دارم اگه یه روز وقت شد بهتون میگم ولی بازم ممنون ، چون اگر خان بابا بفهمه دمار از روزگارم در میاره …
گفتم داداش جان آخه به من مربوط نیست … ولی …راستش دلم می خواد بدونم چه جوری این کارو می کنی ؟
گفت همیشه نمی تونم یه وقت ها یه قدرتی پیدا می کنم که خودمم نمی دونم چیه …. من حتی به خان باجی هم نمی گم و شما اوّلین و آخرین کسی هستی که باهاش در میون می زارم الان خودمم نمی دونم چطوری می تونم این کارو بکنم ولی یه چیزایی هست که شاید بهتر متوجه بشی ….داشت حرفمون به یه جایی می رسید که اوس عباس در و باز کرد و اومد تو …فتح الله ترسید و دستپاچه شد و گفت : سلام داداش و با سرعت رفت تو اتاقش اوس عباس نگاهی به من کردو گفت : چش بود ؟ چیزی شده چیکار می کرد که ترسید .. گفتم وا چه حرفا می زنی از چی ترسیده بود اون داشت می رفت تو اتاقش که تو اومدی …با تردید گفت : اینجا چیکار می کرد ؟
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز زهرا دنبالم اومد تا ببینه من چم شده گفتم چیزی نیست خوب میشم ، اون گفت
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
…
با این حرف عروس تازه اومدنش تو خونه ی خان بابا حتمی شد …و من فهمیدم که تا دو ماه دیگه عروس جدید میاد و من باید برم نمی دونستم رو حرف اوس عباس حساب کنم که می گفت تا ده پونزده روز دیگه کار خونه تمومه….
پس دلشوره گرفته بودم چون جز این دو تا اتاق که به من داده بودن اتاق دیگه ای نداشتن …وقتی رفتم تو اتاق که بخوابم اوس عباس هنوز بیدار بود و با من قهر ……پشتشو کرده بود و با من حرف نمی زد به روی خودم نیاوردم و خوابیدم …
صبح قبل از اینکه من بیدار بشم اون رجب رو بیدار کرده بود و با خودش برده بود نمی دونم چه جوری این کارو کرد که من اصلا نفهمیدم …خیلی دل ناگرون شدم که بچه ام شام نخورده بود و حالا بدون ناشتایی رفته بود …اصلا دلم نمی خواست اون بچه ی کوچک از الان کار کنه اگرم به خان بابا حرفی نمی زدم برای این بود که اولاً رو در واسی کردم دوماً نزدیک به خودم بود و مراقبش بودم ولی کاری نمی تونستم بکنم ……
نزدیک ظهر درد شدیدی توی دلم احساس کردم چون هنوز زود بود ازش گذشتم ولی درد ها پی در پی به سراغم اومد و مجبور شدم به خان باجی بگم
خان باجی مثل همیشه با صورتی خندون و خیلی خونسرد برخورد کرد فوراً گفت : خوب پس داره بچه به دنیا میاد ..شهربانو به مش رمضون بگو بره دنبال قابله همون که برای ملوک آورد …بدو ..به دخترت بگو بیاد کارش دارم …توام نشین نرگس تا می تونی راه برو تا راحت بزایی …
هنوز به زایمانم مونده بود که همه چیز حاضر بود حتی بوی کاچی که همه جا رو گرفته بود , با بوی اسپند که به دستور خان باجی مرتّب دود می شد در هم شده بود با وجود خان باجی درد رو تحمل می کردم و از اونهم لذّت می بردم….. ولی دلم می خواست اوس عباس بیاد آخه اون دفعه هم که کوکب رو بدنیا آوردم اون نبود ….و حالا هم که اینقدر دور و ورم شلوغه بازم اونو می خوام پس فهمیدم هیچ کس اوس عباس نمیشه ….
دردم که شدید شد….با چند فریاد بچه بدنیا آمد …..
اول از همه قابله داد زد : مبارکه پسره… خان باجی پسره و صدای هلهله شادی به هوا رفت …
اونوقت ها اگر دختر می زاییدی دلداریت می دادن و اگر پسر شادی می کردن و این همیشه باعث ناراحتی من می شد …خان باجی کنار اتاق چهار زانو نشسته بود و گفت : فاطی بدو …بدو به خان بابا خبر بده و مشتلق بگیر ..بدو …..
فاطی با خوشحالی گفت چشم و رفت بعد خودش رو روی زمین کشید و به من رسوند و دستش رو گذاشت روی سر من و با مهربونی گفت : فرقی نمی کرد ولی خوب شد پسر زاییدی حالا اوس عباس تو رو تاج سرش می کنه …
ملوک که یه گوشه وایساده بود با طعنه گفت : نه که تا حالا نبوده ؟ چشمهامو بستم …. چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد نمی دونم چرا دلم گرفته بود …شاید یاد وقتی افتادم که رجب به دنیا اومد ه بود کسی خوشحال نشد و کسی به من تبریک نگفت اونو گذاشتن تو بغلم و رفتن و من تنها شب رو تا صبح ناله کردم سینه م به شدت درد گرفته بود و فردای اون روز هم تب داشتم ولی کسی به دادم نرسید وقتی هم به عزت گفتم تب دارم گفت ناز خرکی نیا تب شیره خوب میشی ….حالا نمی دونستم این همه توجه رو هضم کنم ….
زهرا در حالیکه از خوشحالی اشک می ریخت دستشو گذاشت روی پیشونی منو گفت عزیز جان درد داری ؟ با سر اشاره کردم نه …خوبم
هنوز چشم هامو باز نکرده بودم که خان بابا خودشو رسوند و بشکن زنان وارد اتاق شد از خوشحالی روی پاش بند نبود ….. سه تا یک اشرفی ریخت روی رختخواب منو با صدای بلند خندید هیچوقت اونو اینقدر خوشحال ندیده بودم….
و اونا برای من زایمانی لذت بخش رو فراهم کردن چیزی که هرگز یادم نمی ره … آروم بودم و خاطر جمع …..
خان باجی به خان بابا گفت زود تا عباس نیومده اسمشو بزار ….خان بابا یه فکری کرد و گفت علی, خان باجی گفت علی داریم اکبر بزاریم ،نرگس مبارکه انشالله ….اکبر خوبه؟ … خوبه ؟
پرسیدم چی خان باجی ؟ گفت اکبر ….خان بابا میگه اکبر بزاریم خوبه ؟ باشه اسمش همین ؟ گفتم بله هر چی شما و خان بابا بگین ….
خان باجی خندید و گفت : تو دوست داری؟ فردا نگی مادر شوهرم به زور اسم بچه ی منو گذاشت …گفتم نه شما صاحب اختیاری شما همه کس منی اسم خیلی قشنگیه منم دوست دارم ….. تازه ازتون ممنونم خیلی بهم محبت کردین ….جلو اومد و با خنده ی همیشگی خودش گفت : دختر خوب خسته نباشی شوخی می کنم تو رو میشناسم حالا بخواب که خستگیت در بره ما مواظب اکبر و کوکب هستیم …و نگاهی به زهرا انداخت و گفت : مگه نه زهرا جون ؟ مامانت بخوابه ……
ولی من زود تر از اینکه فکر می کردم از خستگی خوابم برد ….. و با نوازش اوس عباس از خواب بیدار شدم .لمس دستشو شناختم چشممو باز کردم اشک توی چشمش حلقه زده بود و بغض نمی گذاشت حرف بزنه …
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز … با این حرف عروس تازه اومدنش تو خونه ی خان بابا حتمی شد …و من فهمید
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
اینجا از عزیز جان پرسیدم چرا مگه چی شد؟اتفاقی افتاد ؟
لبخند تلخی زد و گفت : صبر داشته باش میگم برات …..بعد دوباره آه کشید و صورتشو با دو دست مالید و نفس بلندی از سینه بیرون داد ، طوری بود که انگار نفس کم میاره و یک جور کلافکی بهش دست داد بود ….
وبا همون حال گفت : مادر الهی فدات شم برو فردا بقیه شو میگم الان نمی تونم خیلی برام سخته و خنده ی زورکی کرد و جا نمازشو گذاشت زیر سرشو چشمش بست و وا نمود کرد که خوابیده از دور نگاه می کردم ….از این دنده به اون دنده میشد و کاملاً معلوم بود که بی قراره چیزی به یادش افتاده بود که تحملش هنوزم برایش سخت بود دلم می خواست برم بغلش کنم و دردُ از دلش بر دارم ولی نمیشد باید تا فردا صبر می کردم که عزیز جان خودش با اون مسئله که آزارش می داد کنار بیاد ………
مثل ملکه ها خوابیده بودم همه دو رُ ورم می چرخیدن خان باجی قابله رو هم نگه داشته بود تا بچه رو تر و خشک کنه ……
خان بابا اومد و باز یه دو اشرفی گذاشت تو قنداق اکبر و خوشحال اونو بغل کرد…. می خندید و حرف می زد نگاهی به اکبر کرد و گفت : نیگا کن چقدر خوشگله درست مثل بچگی عباسه …اسمش باشه اردشیر خودشم مثل اردشیر میمونه …
خان باجی قاه قاه خندید و گفت شما که همیشه دیر می رسی اووووو اذونم تو گوشش گفتیم و اسمش دیگه شده اکبر چون اذون گفتیم شگون نداره عوض کنیم اما اگه شما دوست نداشته باشی عوض می کنیم …خان بابا کوتاه اومد و گفت اکبر یعنی بزرگ اونم خوبه مبارک باشه انشالله …..من گفتم زیر سایه ی شما …
خان بابا از ته دلش گفت الهی آمین به شرط اینکه اونو از ما جدا نکنین همین جا بمونین ….اوس عباس گفت شما که دارین عروس میارین مگه جز این دو تا اتاق جای دیگه ای دارین ؟ خان بابا گفت تو تصمیم بگیر بمونی من واسه ی اونا یا شما ها همین جا اتاق
می سازم بیا دور هم زندگی کنیم خوب تو می خوای بنایی کنی برو بکن ولی بچه هارو از ما جدا نکن …..
اوس عباس می دید که خان بابا داره اصرار می کنه حرف رو خیلی ماهرانه عوض کرد و یک مرتبه به اکبر نیگا کرد و گفت وای …وای چرا صورت بچه داره سیاه میشه بگیرش وای داره سیاه میشه …
خان باجی که یه کم ترسیده بود گفت خدا خیرت بده عباس تو تا حالا ندیده بودی بچه زور بزنه ؟
ولی خیلی زود خودش متوجه شد که قصد اوس عباس چیه چون یه چشمک به من زد ….اوس عباس اکبر رو بغل کرد و هی بالاو پایین انداخت و رجب کنارش وایساده بود چشم اوس عباس افتاد به اون و نشست رو زمین و گفت بیا پسرم تو داداش بزرگ تری بعد من تو باید مراقب داداشت , آبجیات و عزیز جانت باشی ….بیا حالا اکبر بزارم تو بغلت بیا بابا ….رجب نشست و با غرور بچه رو بغل کرد و با علاقه بهش نیگا کرد …….
ده روزی از بدنیا اومدن اکبر گذشته بود… صبح که از خواب بیدار شدم دیدم اوس عباس بدون اینکه به من بگه رجب رو با خودش برده …خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم وقتی برگشت حالشو جا بیارم تا دیگه این بچه رو با خودش برای عملگی نبره دلم نمی خواست رجب با این سن کار کنه چون می دونستم مظلومه و نمی تونه حق خودشو بگیره
خان باجی مشغول رفت و آمد و خرید برای عروس جدید ،لیلی ، بود من هنوز اونو ندیده بودم ولی ملوک چند بار با خان باجی رفته بود و از اینکه مرتب میومد پیش من و از خان باجی گله داشت که بین اون و لیلی فرق می زاره می فهمیدم داره حسادت می کنه ، اولش سعی کردم که نظرشو عوض کنم ولی وقتی دیدم که کینه ی اون مال حالا نیست از گوش دادن به حرفاش طفره می رفتم چون خان باجی با اون همه گرفتاری محبتشو از من دریغ نمی کرد و طوری رفتار می کرد که من احساس می کردم پیش مادرم هستم ….نمی خواستم چیزی باعث دلخوري و ناسپاسی بشه …
قبلا هم در مورد خودم چیزایی از ملوک دیده بودم که اصلا به روی خودم نمی آوردم همین طور که اکبر رو تر و خشک می کردم و از دست اوس عباس عصبانی بودم و داشتم با خودم حرف می زدم که چنین و چنان می کنم خان باجی اومد تو سرشو تکون داد و گفت : خدا امروز به همه ی ما رحم کنه …خدا بخیر بگذرونه ….گفتم چی شده خان باجی مشکلی پیش اومده ؟ …..
خیلی ترسیدم خان باجی بد و بیراه هایی که به اوس عباس می گفتم شنیده باشه ..چون اون اصلا پشت سر کسی حرف نمی زد و اگه گله ای داشت با جرات جلوی روش می گفت و خودشو راحت می کرد از کسی هم که پشت سر کسی حرف می زد بدش میومد …ولی خوشبختانه حرفای منو نشنیده بود چون با خنده جواب داد : دیگه امروز باید تن مونو چرب کنیم خان بابا بد اخلاقه اومدم بهت بگم دم پرش نرو ….
گفتم خان باجی من کاری کردم ؟ باز خندید و گفت اوووووو تو چرا همه چی رو به خودت می گیری ؟ نه بابا کسی با تو کاری نداره از دست عباس ناراحته بهت بگم اونقدر زیاد که سر کار نرفته تا ما رو جِز بده بهتره تا جلوش آفتابی نشی ….لج کرده که سر کارم نرفته مثل مرغ پر کنده داره بال بال می زنه ….
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز اینجا از عزیز جان پرسیدم چرا مگه چی شد؟اتفاقی افتاد ؟ لبخند تلخی زد و
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
قدیما خیلی دیر شام می خوردن ساعت هشت شب بود بعد از اون یا دور هم می نشستن و با هم حرف می زدن ویا خوابشون می گرفت و می خوابیدن ولی اون شب ساعت نه بود و اوس عباس هنوز نیومده بود و همه منتظر اون گرسنه نشسته بودن و خان بابا هر چی به اومدن اوس عباس نزدیک تر می شد اوقاتش تلخ تر می شد ……
ملوک اومد تو اتاق من…. باز شروع کرد به غیبت خان باجی من مشغول شیر دادن اکبر بودم و کوکب هم که یه کم به اکبر حسودی می کرد دائم گریه می کرد و به پر و پای من می پیچید …..پس نمی تونستم از دستش در برم به حرفاش گوش کردم و گفتم : ملوک جان تا اونجا که من می دونم خان باجی همش ازت تعریف می کنه و میگه کاش این عروس جدید هم مثل تو خانم و حرف شنو باشه میگه مثل ملوک تو دنیا پیدا نمی شه ولی بهش نمی گم تا خودشو لوس نکنه …گل از گل ملوک شگفت و گفت : خوب معلومه مثل من کجا می تونه پیدا کنه با همه چی ساختم با بد اخلاقی های حيدر ساختم …..( دیدم داره عین مادرش حرف می زنه از چیزای دورغی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و گفتم ) حالا ببینیم این عروس تازه بهتره یا تو …..
که صدای زهرا اومد که عزیز جان …عزیز جان آقاجون اومد …..و منو از دست اون نجات داد .
قبل از اینکه اوس عباس بخواد مشتلق رفتن به خونه ی جدید رو به من بده رجب بند رو آب داد و تا رسید به من گفت عزیز جان ما صبح میریم خونه ی خودمون . من مجبور بودم خیلی خوشحال بشم پس رفتم تا خوشحالیمو به اوس عباس نشون بدم که صدای خان بابا بلند شد که با اوس عباس جر و بحث می کرد : تو اگه عاطفه داشتی از اول منو ول نمی کردی و بری برای مردم کار کنی حالا که رفتی چرا می خوای زن و بچه تو ببری ؟ چرا نمی خوای اینجا بمونی ؟ قیافه ی خان بابا برایم خیلی عجیب بود اون با همه ی غرورش داشت به شیوه ی خودش به اوس عباس التماس می کرد که ما رو از اون جا نبره …..
اوس عباس هم اینو می فهمید ولی نمی تونست با وجود خستگی روزانه اش با پدرش ملایم باشه گفت : اخه پدر من فردا که ماشالله عروسی کرد ما کجا بریم همین طوری برای خودتون حرف می زنین ؟ …
خان بابا بلندشد ومحکم زد به کمر خودش و گفت : مگه کمرمون بیل خورده همین جا چند تا اتاق اضافه می کنم تو بمون من خودم فکر شو می کنم … اون با من …..اوس عباس مونده بود چیکار کنه که پای منو کشید وسط که نرگس اینجا ناراحته میگه زودتر بریم……….خان بابا رو کرد به من که آره ؟ آره نرگس تو اینجا ناراحتی کسی حرفی بهت زده بی احترامی
اینجا خان باجی به داد من رسید و با اعتراض گفت : چقدر حرف می زنین عباس بچه ی ماست از اون در بره بیرون از اون در میاد تو حالا بزار بره خونه ی جدیدش ذوق داره خدا بزرگه بچه رفته برای زنش خونه ساخته حالا اینجا بمونه ؟ بیان شام بخوریم دارم از گشنگی میمیرم ….شهربانو زود باش….نرگس اکبررو بده بغل یکی شام بخور که بچه شير ميدي……
خونه نمای آجری داشت با یک زیر زمین بزرگ و جا دار و پنجره های زیبا و قشنگ که اوس عباس اونا رو با رنگهای آبی و سفید و خاکستری رنگ کرده بود یک حوض بزرگ در وسط حیاط پر از آب … اونو طوری ساخته بود که آب از نهر جلوی خونه میومد توحیاط وارد حوض می شد و می رفت به خونه ی بغلی …. دور تا دور حیاط رو باغچه داده بود که هنوز پر از خاک بود ……دو ردیف پله در دو گوشه ی حیاط گذاشته بود و یک ایوون بزرگ و شش تا اتاق خوب و جادار پهلوی هم و یک اتاق انتهای ایوون که از همه بزرگ تر بود که از پله های کناری سمت راست می شد یک راست به اونجا رفت… اوس عباس همه ی اثاث رو به سلیقه ی خودش چیده بود دنبال من راه افتاده بود و عکس العمل منو برای هر کدوم نگاه می کرد ومن با دیدن اون همه سلیقه و زحمت دیگه کم کم به وجد اومدم و با خوشحالی توی اتاقا می گشتم علاوه بر اون رجب هم برام توضیح می داد، چون اون بود که برای حاضر کردن خونه به آقاش کمک کرده بود و حالا حس می کرد تو این کار شریکه و می تونه برای من توضیح بده…
چادرم رو باز کردم و پرت کردم رو پله دستهامو باز کردم و دور خودم چرخیدم و دو تا نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : دیگه خوشحال باش نرگس اینجا خونه ی توس …..
بعد از دیدن اتاق های بالا اوس عباس منو به زیر زمین برد… خیلی خوب بود یک حوضخونه ی قشنگ با شیشه های رنگ و وارنگ که من تا حالا ندیده بودم…..انوقت ها همه یکی تو خونه شون داشتن که طوری ساخته می شد که توی تابستون خنک و زمستون گرم بود یک حوض کوچک هم کنارش درست کرده بود و خودش می گفت: نرگس اینو برای یک آدم پولدار درست کرده بودم و با خودم گفتم چرا نرگس من مثل این نداشته باشه این بود که برات ساختم و این بهترین سردابیه که تا حالا درست کردم …..در واقع تمام خونه یک طرف و این سرداب یک طرف بود …طرف چپ سرداب مطبخ و جایی برای نگهداری مواد غذایی بود که در نوع خودش بی نظیر بود …
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز قدیما خیلی دیر شام می خوردن ساعت هشت شب بود بعد از اون یا دور هم می نشس
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
فردا روز دیگری بود شاد و سر حال بیدارشدم و با ذوق و شوق خودمو برای مرتب کردن خونه آماده کردم اول از مطبخ و سرداب شروع کردم وقتی از حیاط به زیرزمین می رفتم چشمم به آبی افتاد که مدام از یک طرف میومد و از یک طرف می رفت و این شاید به نظرم قشنگ ترین چیزی بود که توی اون خونه بود …هنوز خیلی کار نکرده بودم که صدای در اومد
رجب دوید و در و باز کرد یه خانم با چادر سفید که یه ظرف دستش بود رو از دور دیدم ….
زود چادرم رو به سرم انداختم و رفتم جلو… سلام و احوال پرسی کردیم او مقداری نون روغنی و یک ظرف ماست برای ما آورده بود و خودشو معرفی کرد و گفت : آقای گلکار ما رو میشناسه ..من مصدق هستم الان مزاحم نمی شم چون می دونم کار دارین اومدم اینا رو بدم و باهاتو آشنا بشم …بعدا خدمت میرسم ببخشید خودم درست کردم …نوش جان و با تعارفات معمول او رفت …..
تا غروب منو زهرا و رجب اون خونه رو مثل دسته ی گل کردیم و همه خوشحال بودیم مخصوصا رجب برای اولین بار می دیدم که توی حیاط بالا و پایین می پره و می خنده,, اون معمولا ساکت بود …شاید برای اینکه خیلی می فهمید و درک بالایی از دور و اطراف خودش داشت و حالا هم بیشتر به خاطر نزدیک شدن به اوس عباس تغییر حال داده بود.
یک هفته بعد باز بی موقع صدای در اومد …زهرا رفت و در باز کرد …من از همون بالا نیگا می کردم که دیدم خانم اومده و داره با زهرا رو بوسی می کنه ….. خودش بود و دو تا دایه که باهاش اومده بودن……تا دم در پرواز کردم ..اون دوست عزیز من بود و بی نهایت دوستش داشتم ….
همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم صبار مثل کوکب بزرگ شده بود و جباره تو بغل یکی از دایه ها بود و یه پسر دیگه که چند روز زود تر از اکبر بدنیا اومده بود تو بغل یکی دیگه ….از اومدن خانم خیلی خوشحال شدم ولی یه حسی بهم می گفت که اون بازم می خواد من به پسرش شیر بدم و برای همین اومده یه کم از این مسئله بدم اومده بود دلم می خواست خانم با من چنین کاری نداشته باشه ….
ولی وقتی گرم حرف زدن شدیم بازم از کم شیری خودش و اینکه دلش نمی خواد کسی به فارق (اسم پسر خانم بود )شیر بده…و بالاخره گفت : نرگس به خدا نه فکر کنی کسی نیست ها …هست خیلی ام زیاد ولی دلم می خواد به این بهانه تو رو ببینم….. به زهرا قسم به جون فارق…. آخه تو که همین جوری نمیای پیش من…. به خدا دلم برات تنگ میشه …..
یه دفعه دیدم اوس عباس با یه بغل میوه و شیرينی اومد تو اون دشت تو خونه بغلی کار می کرد و خانمو دیده بود ………
اول رفت تو مطبخ و دستشو خالی کرد و اومد پیش خانم و سلام و تعارف کرد و اصرار کرد که خانم برای نهار بمونه …خانم هم از خدا خواسته قبول کرد و گفت به شرط اینکه یک بار با نرگس بیان پیش من از نهار …..
من فورا زهرا رو صدا کردم تا یه کارایی برای نهار بکنه و خودم اول به فارق شیر دادم بعد رفتم تا غذا درست کنم اون روز برای ده نفری باید تدارک می دیدم خانم و دو تا دایه و راننده که دم در منتظر بود و خودمون ….
خانم از جاش تکون نخورد و با اکبر و فارق و جباره سر گرم بود.
ظهر براش سفره ی رنگینی انداختم و او بی ریا و ساده بدون تعارف مشغول شد و هی می خورد و تعریف می کرد و می گفت : دستت درد نکنه دلم برای غذاهای تو تنگ شده بود ….می دونی من اصلا آشپزی نمی کنم ….سرم رو تکونی دادم و گفتم بهتر مگه خیلی مهمه؟ …..آهی کشید و گفت آره مهمه …خوب ولی عیب نداره……… …
ما یک مرتبه متوجه ی کوکب و صبار شدیم که عاشقانه دست همدیگر و گرفتن وول نمی کنن ….
خانم با ذوق گفت ببین اینا با هم خواهر و برادرن چقدر خوبه ؟ببین بچه های ما با هم خواهر و برادر شیری هستن …..الان اکبرو فارق هم همین طور با هم برادر میشن ….
من متوجه بودم که خانم چرا اینقدر محبت بین کوکب و صبار رو بزرگ کرده ولی خوب منم اونو واقعا دوست داشتم و نمی تونستم روشو زمین بندازم ……
موقع رفتن باز دو تا بسته از کیفش در آورد و گفت یکی برای اکبر و یکی, خونه ی نو مبارک, ….چاره ای نداشتم با اینکه دلم نمی خواست منم تعارف نکردم و ازش تشکر کردم و اون رفت در حالیکه قرار گذاشتیم فردا غروب بیاد دنبال من تا شبی یک بار به فارق شیر بدم…
وقتی رفت بسته ها رو باز کردم توی یکی دو اشرفی و توی دومی یک ده اشرفی بود سرم سوت کشید و آخه اگه ما دوستیم اون چرا این کارو می کنه تصمیم گرفتم فردا که میرم فارق رو شیر بدم هر دو تا شو پس بدم چون این بار اصلا دلم نمی خواست برم , ولی چاره ای نداشتم تو رو در وایسی مونده بودم….
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز فردا روز دیگری بود شاد و سر حال بیدارشدم و با ذوق و شوق خودمو برای مر
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
اوس عباس فورا کارو گرفت و مشغول شد .. وهمون اول پول خوبی گرفت.
عروسی ماشالله یه کم عقب افتاده بود و حالا چند روزی بیشتر نمونه بود وضع اوس عباس هم که خوب شده بود و باز حالا فکر می کرد پشتش به کوه بنده و ولخرجی هاشو شروع کرده بود ……
برای همین وقتی قرار شد بره و رو نمایی بخره دلم شور می زد که بازم زیاده روی نکنه.
وقتی برگشت من تو حوضخونه لباس پهن می کردم اومد و روی پشتی نشست یه دستمال در آورد و عرقشو خشک کرد و منو صدا کرد و گفت عزیز جان بیا کارت دارم بیا ببین چی خریدم …دستمو خشک کردم و رفتم پیشش ..از تو جیب کتش یک گردنبد ه خیلی قشنگ و خیلی سنگین از لای دستمال در آورد و به من گفت: خوبه ؟ سرم داغ شد چه لزومی داشت همچین چیزی برای رو نمایی بخره یه کم نیگاش کردم و گفتم زیادی خوبه مبارکشون باشه دوباره شروع کردی اوس عباس چه خبر بود آخه …. و رومو برگردوندم تا برم دستمو کشید و گفت : قرربونت برم برای تو خریدم خوبه ؟ تو دلم گفتم الهی بمیری نرگس حالا چیکار کنم؟ …..
مونده بودم گفتم : آخه شما این همه زحمت می کشی واسه ی من بری طلا بخری ؟
اوس عباس گفت : ببخشید…آخه من مگه یادم میره که تو همه ی طلا هاتو فروختی و دادی به من …. فکر نکن یادم رفته بازم برات می خرم بیا بندازم گردنت قربونت برم …..همین طور که داشت اونو گردن من مینداخت پرسیدم پس پیشکشی چی؟ دست در چیبش کرد و یک بسته در آورد و گفت: شش تا النگو خریدم هر چند تا شو که می خوای بده به عروس بقیه رو برای خودت نگه دار ..گفتم نه دیگه همه رو می دم بد میشه ….به خاطر خان باجی ….گفت نه من در واقع سه تا شو برای تو خریدم …ولی هر چی تو صلاح می دونی.
سه چهار روزی بیشتر به عروسی نمونده بود که من به فکر لباس افتادم و خلاصه یک شبه لباسی برای خودم دوختم که دهن همه باز مونده بود من با وجود اینکه چهار تا بچه زاییده بودم هنوز هیکل خوبی داشتم و از همه مهمتر شکم نداشتم ….آخه می دونی اون زمان به جز دخترا همه ی زن ها شکم گنده داشتن و چون مال من بزرگ نشده بود خیلی جلب نظر می کردم .
یک روز به عروسی اوس عباس کالسکه گرفت و ما رو برد خونه ی خان بابا, تا اگر کمکی از دستم ما بر میومد انجام بدیم…. ولی حرف از اینا بیشتر بود چون خان بابا شاید چهل نفر رو اَجیر کرده بود تا سور و سات عروسی رو رو براه کنن ……
از دیدن ما بیشتر از همه خان بابا خوشحال شد… معلوم بود دلش برای کوکب و اکبر خیلی تنگ شده اون به خاطر کار زیاد تو گاو داری نمی تونست جایی بره و باز از من دلگیر بود و گفت : نگفتم میری جاجی جاجی مکه تو به من قول ندادی زود, زود میای پیش ما چی شد؟
دلم براش سوخت که اینقدر منت ما رو می کشید و ما اینقدر بی توجه بودیم خودم رفتم جلو و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ببخشید خان بابا ما بیشتر دلمون تنگ شده بود …دلم برای شما پر می زد ولی اوس عباس رو که ….میدونی خیلی کار می کنه……. چشم به خدا قول می دم از این به بعد همش اینجا باشم حالا سرمون فارق تره ….
خلاصه از دلش در آوردم …..این بار فتح الله خیلی با من گرم و مهربون بود و دور ور من می پلکید …من اوس عباس رو می شناختم و می دونستم خوشش نمیاد کسی دور و ور من باشه خودم ازش دوری می کردم ولی احساس کردم فتح الله می خواد یه چیزی به من بگه ولی دست, دست می کنه ….
تو خونه برو و بیا ی غریبی بود هوا داشت سرد می شد و خان بابا نگران بود مهمون ها سرما نخورن …
خان باجی تموم فامیل منو دعوت کرده بود فکر کنم سی یا چهل نفر می شدن …من اجازه گرفتم و زهرا خانم و آقای مصدق رو هم دعوت کرده بودم ….
منم تا اونجا که در توانم بود کمک کردم ، و صبح روز عروسی خانواده عروس اومدن و من اونجا با لیلی آشنا شدم دختر چهارده ساله ی بسیار ظریف و لاغری بود با پوست سبزه ولی زیبا رو….. و بر خلاف ملوک اهل حرف زدن و نظر دادن…. با هم رو بوسی کردیم و خان باجی منو این طوری معرفی کرد اینم همون نرگس خانمه که تعریفشو شنیدین عروس و دختر بزرگ منه که بهتون بگم شماهام دست خودتون نیست مجبورتون می کنه خاطر خواش بشین یه دفعه چشم باز می کنین می بینین مبتلا شدین ….و خودش قاه قاه خندید …
مادر لیلی با من که رو بوسی می کرد گفت : خان باجی همش از شما میگه خوشحال شدم که لیلی جاری مثل شما داره ……به زودی مطرب ها هم اومدن و مشاطه ها هم مشغول درست کردن عروس شده و بزن و به کوب راه افتاد البته من و خان باجی چیزی نفهمیدیم چون خیلی کار داشتیم …
خان باجی دست منو کشید و گفت بسه دیگه بیا توام برو خودتو بزک کن دستمو از.دستش دراوردم و با تندی گفتم نه نمی خوام …
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز اوس عباس فورا کارو گرفت و مشغول شد .. وهمون اول پول خوبی گرفت. عروسی
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
حالا فقط سه نفر خبر داشتیم که فتح الله با ما فرق می کنه من و زهرا و خان باجی و این تا فردا صبح طول بیشتر نکشید. چون اوس عباس هم خبر دار شد .
ما شب نموندیم چون خیلی شلوغ بود وجا برای خوابیدن کم بود اوس عباس به رمضون گفت که مارو با کالسکه برسونه. خان باجی از رفتن ما ناراحت شد ه بود و اصرار می کرد ولی اوس عباس زیر بار نرفت و ما برگشتیم خونه .اما تمام راه اوس عباس اوقاتتش تلخ بود و یک کلمه حرف نزد ..منم چیزی نگفتم …ولی از قیافه ی جدی و خشم آلودش خوشم نمی اومد و راستش نمی دونستم از چی اینقدر تو همه بالاخره رسیدیم و رفتیم تو خونه اون فورا بی اعتنا به من کوکب رو که خوابش برده بود برد تو، من موندم و رجب که خواب بود و اکبر و وسایلمونم.زهرا کمک کرد و آقا رمضونم رجب رو آورد و رفتیم تو .دلم می خواست ازش بپرسم چی شده ولی سکوت کردم بچه ها رو خوابوندم و رفتم پایین تا لباسهایی که شسته بودم بیارم تا صبح برای اکبر کهنه داشته باشم در عین حال می خواستم از اوس عباس دور باشم تا با هم حرفمون نشه .تازه داشتم لباسها رو جمع می کردم که دیدم اومد پایین خشم از نگاهش می بارید ولی آهسته گفت : تو اتاق فتح الله چی می خواستی ؟ منو می گی؟ هاج و واج مونده بودم . گفتم : ببین اوس عباس احترامت و دست خودت نگه دار و از این حرفا به من نزن .تا اینو گفتم با مشت زد تو شیشه و اونو خرد کرد و شروع کرد به فحش دادن کاری که تا حالا ازش ندیده بودم
وامونده شدم، دوباره فریاد زد : ازت یه سوال کردم جواب بده بی شرف جواب بده اگه ریگی تو کفشت نیست جواب بده لعنتی ….من خودم دیدم که فتح الله هر جا میره زیر چشمی نیگاش می کنی…. هرزه ی پست فطرت می کشمت همین جا تیکه تیکه ات می کنم… بعدم چالت می کنم …..اون می گفت و من راست وایساده بودم هیچ کاری نمی کردم حتی گریه ام
نمی اومد ، فقط با غیض نگاش می کردم و اون عصبانی و عصبانی تر می شد و هوار می کشید و گاهی تو سر و کله ی خودش می زد دستشو به هر چی که می رسید می کوبید و هر چی دم دستش بود پرتاب می کرد ، قلبم درد گرفته بود ولی همین طور وایستاده بودم اگر حرفی می زدم اون گوش نمی کرد و راستش رو هم نمی تونستم بگم یا باور نمی کرد یا می رفت و غوغا راه مینداخت پس بی فایده بود …..
نفسم به سختی بالا میومد …از اینکه من اونطوری نیگاش می کردم کلافه تر شد و به طرفم هجوم آورد که منو بزنه همین طورم فحش می داد دستشو بلند کرد ولی به خودش پیچید و زد تو سر خودش و محکم و محکم تر خودشو زد عاجز و در مونده شده بود که زهرا در حالیکه هق و هق گریه می کرد اومد پایین داد زد آقا جون من بهت میگم من می دونم …
داد زدم نه به تو مربوط نیست حرف نزن باور نمی کنه برو بالا …..اوس عباس مثل کسی که داره غرق میشه و راه نجاتی پیدا کرده رفت و شونه ی زهرا رو گرفت و پرسید : بگو آقا بگو ….اگه منو دوست داری بگو ……..زهرا ترسیده بود همین طور که گریه می کرد گفت : بهت میگم شما آروم شو …..
اوس عباس نعره کشید که نمی تونم زود باش بگو ..ولی …ولی دورغ بگی می فهمم ….منم داد زدم برو بالا زهرا گفتم به تو مربوط نیست ..
زهرا بی توجه به حرف من گفت : اگه می خوای بدونی آقاجون برو از خان باجی بپرس اونم می دونه عزیز جان , خان باجی فرستاد تو اتاق ….برای اینکه خان بابا نفهمه عمو چی شده ….اوس عباس با گریه نشست رو زمین و گفت : من دیدم که تو از اتاق فتح الله اومدی بیرون و رفتی چادر بردی براش و از اتاقش بردی بیرون مگه من خرم ….خدااااااااا خداااااااا و هوار می کشید و خدا رو صدا می کرد …یه کم دلم براش سوخت و بهش حق دادم اگه من اونو با اون وضع می دیدم چیکار می کردم اون موقع من به فکر این نبودم که ممکنه اوس عباس حواسش به من باشه …..
زهرا دوباره گفت : به قرآن قسم منم می دونم می خوای از خان باجی بپرس عزیز جان هر کاری خان باجی می گفت می کرد, اون بدبخت داشت به اونا کمک می کرد که آبروتون نره ……
اوس عباس همین طور که روی زمین نشسته بود دو دستش رو دو طرف صورتش گذاشته بود و آرنجشو روی دو زانوش قرار داده بود داشت خودشو کنترل می کرد …از زهرا پرسید : از اول برام بگو زود باش ….
زهرا گفت: اون اولا که رفته بودیم خونه ی خان بابا عمو رو دیدم که وسط باغ از روی زمین بلند شد و دوباره اومد پایین, باز یه بار دیدم که …از یه طرف باغ غیب شد و یه طرف دیگه پیدا شد …..ولی فکر کردم خیال کردم و باورم نشد تا یه روز عزیز جانم دید ….یعنی با هم دیدیم عزیز گفت به کسی نگو به ما مربوط نیست. عمو اون روز دید که ما دیدیمش….و چون عزیز جان به کسی نگفت, اون شب که شما اومدین داشت از عزیزم تشکر می کرد ….امشب هم اون غیب شده بود که هر چی می گشتین پیداش نمی کردیم تا تو اتاقش پیدا شد ، من حواسم بود که خان باجی به عزیز جان گفت, تو برو و یه جوری ببرش بیرون تا از در بیاد که خان بابا و بقیه نفهمن ( من که داشت پاهام می لرزید و دلم برای
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز حالا فقط سه نفر خبر داشتیم که فتح الله با ما فرق می کنه من و زهرا و خا
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
سحر که برای نماز بیدار شدم دیدم که دستش پر از خون خشک شده اس …….
رفتم پایین که ناشتایی درست کنم کارم طول کشید چون مقداری از خورده شیشه ها هنوز کف زیر زمین بود …..وقتی اومدم بالا دیدم نیست …نفمیدم چه جوری رفته…. بازم دلم فرو ریخت بازم ترسیدم بره و دیر بیاد دلم براش سوخته بود خیلی اذیت شد کاش قبلاً بهش گفته بودم.
از اینکه هیچ وقت نمی تونستم بهش حرف بزنم و می ترسیدم بره و... از خودم بدم میومد احساس می کردم هیچ حقی ندارم و همیشه باید صدای من تو گلو خفه بشه تا اون نره و ….
با خودم می گفتم اگه من همچین کاری با اون کرده بودم با عذر خواهی همه چیز تموم می شد؟ نه والله کینه می کرد و حالا حالا ها ول نمی کرد ولی من زن بودم و باید فراموش می کردم تا زندگیم آروم باشه بچه ها اذیت نشن …. نره یا خدای نکرده بره سراغ یه زن دیگه……
تا شب صبر کردم نیومد دیگه نگران شده بودم که سر و کله اش پیدا شد …. ازش پرسیدم کجا بودی اونم تعریف کرد که رفته پیش خان باجی و همه چیز رو فهمیده اون بشدت نگرانِ فتح الله بود و دنبال راه چاره ، که چطوری با اون در میون بزاره ، خان باجی گفته بود صبر کن تا مراسم عروسی تموم بشه بعداً ……
یک ماهی نگذشته بود که شنیدیم رضا خان شاه شده و حکومت قاجار از بین رفته ….من اخبار رو از طریق زهرا خانم که شوهرش تو سیاست بود می شنیدم و کم کم از اوضاع مملکت هم با خبر می شدم……
به زودی اون خونه تبدیل شد به جای زیبا و دوست داشتی, اوس عباس یکی از خونه ها رو فروخت و با پولش دوباره زمین خرید ماهیانه کرایه اون خونه رو هم می گرفتیم …
کارو بار اوس عباس خیلی خوب شد هنوز کاخ شازده دستش بود و پول خوبی گیرش میومد ….
و هر بار وسایل خونه می خرید و منم مرتب می کردم.
آخرای پاییز بود که اوس عباس خاک ذغال خرید که برای کرسی گوله درست کنیم …معمولا این کارو تا هوا خوبه می کنن که گوله های ذغال خشک بشه ولی به خاطر کار زیاد اون سال نتونسته بود بگیره یک روز جمعه بود اول خودش رفت و مشغول شد و به ما گفت سرده ، شماها نیاین بیرون …. خاکه ها رو کنار حیاط خیس کرد و مشغول شد طاقت نیوردم یه ژاکت پوشیدم و به کمکش رفتم زهرا و رجب و کوکب هم لباس گرم پوشیدن و دنبال من اومدن برای کمک ….
اوس عباس بدش نیومد خوشحالم شد و برای اینکه سرما رو گرم کنه و به ما خوش بگذره شروع کرد به خوندن تصنیف جدیدی که اومده بود (تصنیف ها را روی کاغذ چاپ می کردن تو خیابون می فروختن و اوس عباس می خرید و حفظ می کرد )…
از قند و نبات ساخته ام جوجه خروس,
بابا جان یکی یه پول خروس
ماما جان یکی یه پول خروس
خانما یکی یه پول خروس
آقایان یکی یه پول خروس
به به ….به به چه قشنگ است و ملوس
باباجان یکی ………..
او می خوند و قر میومد ما هم باهاش دم گرفتیم و خاکه ذغالهایی که اوس عباس خیس کرده بود گوله می کردیم می زاشتیم کنار دیوار
اوس عباس یه دفعه شروع کرد به من خندید و با انگشتش زد روی دماغ من و گفت : صورتت سیاه شده منم با همون دست سیاه مالیدم به صورتش که کجاش سیاه شده ؟ بچه ها یاد گرفتن همه همدیگر رو سیاه می کردیم اوس عباس دنبال ما می کرد تا دستشو بماله به صورت ما , مام فرار می کردیم هممون سعی داشتیم اونو سیاه کنیم می خندیدیم و می دویدیم …. اونقدر دنبال هم کردیم و خندیدم که هم سرما و هم کار یادمون رفت و یک ساعتی با هم بازی کردیم ….
بالاخره خسته شدیم و خواستیم خودمونُ تمیز کنیم حالا مگه می شد ……بعضی از لباسها رو که انداختم دور از بس سیاه بود روز خوبی بود و عاقبت خوبی هم داشت و اینکه اوس عباس فهمید اگر یه حموم تو خونه باشه چقدر خوبه چون اون روز ما مجبور شدیم توی اون سرما آب گرم کنیم با هزار بدبختی خودمون رو توی زیر زمین بشوریم ولی فردا صبح هم کوکب وهم رجب هم سرما خورده بودن ، اما نه خیلی سخت …. .
صبح اوس عباس دو تا گارکر آورد و گوشه ی حیاط حموم درست کرد البته دو هفته ای طول کشید ولی خیلی عالی بود …حالا ما بیشتر آشغال ها رو توی تون حموم می ریختیم و اوس عباس هم مقداری چوب هر هفته میاورد یا از زمین های اطراف جمع می کردیم ….
(تون جایی بود که آتیش روشن می کردن و مخزن آب حمام روی اون قرار داشت )و وقتی راه افتاد اوس عباس یک لوله از اون آب گرم برای من تو زیر زمین کشید و این اون چیزی بود که باعث شگفتی اطرافیان شده بود و همه از استعداد و خلاقیت اوس عباس می گفتن …البته او چون بیشتر توی خونه های اعیان و اشراف کار می کرد روز به روز چیزهای جدیدی یاد می گرفت و یکی از اونا خریدنِ حبس صدا (گرامافون ) بود که پول زیادی بابتش داد….
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز سحر که برای نماز بیدار شدم دیدم که دستش پر از خون خشک شده اس ……. رفتم
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
عزیز
باید اونو می گذاشتم تو شفا خونه و می رفتم البته اوس عباس پیشش بود ولی من به خاطر اکبر نمی تونستم بمونم زهرا با اون چشمای بی فروغ و سیاهش به من التماس می کرد که نرم گریه می کردم و ترس از دست دادن اون بدنم رو آتیش می زد .
زهرا خانم کمکم می کرد صبح اکبر و شیر می دادم یه وعده هم براش می دوشیدم
می بردمش پیش زهرا خانم و با اوس عباس میرفتم شفا خونه و بعد اون می رفت سر کارو من تا غروب پیش زهرا که حالا اصلا نمی تونست چشمشو باز کنه می موندم اونقدر گریه کرده بودم که چشمای خودمم باز نمی شد ، هر چی دعا و ثنا بلد بودم و یادم می دادن می خوندم یک سره یه تسبیح دستم بود و صلوات می فرستادم ولی روز به روز بچه ام حالش بدتر می شد از بس بهش سوزن زده بودن سوراخ سوراخ شده بود از حرفای دکترا می فهمیدم که ازش قطع امید کردن……
داشتم پر پر می زدم و نمی دونستم چیکار کنم زهرام داشت جلوی چشمم از دستم می رفت …
اوس عباس سر شب میومد و منو می گذاشت خونه و خودش برمی گشت پیش زهرا و صبح دوباره میومد منو می برد اون اینقدر ناراحت بود که اصلاً نمی تونستم پیشش گریه کنم خودش داشت از غصه دق می کرد ..
زمستون سخت و سرد با برف زیاد …رفت و امد خیلی سخت بود آبجی ربابه شنید و اومد به کمکم و چند روز پیشم موند …تا یه روز که رفتم پیش زهرا دیدم که دکترا منتظرن که تموم کنه …..
در هم پیچیدم به اونا التماس می کردم که بچه مو نجات بدن ولی فایده ای نداشت مثل مجنون ها شده بودم رفتم بالای سرش چشماش خشک شده بود و لبهاش بهم چسبیده بود ….اوس عباس با زور منو رسوند خونه غم دنیا به دلم بود یه چیزی دادم به اوس عباس و خورد و رفت پیش زهرا و خودم رفتم تو زیر زمین وضو گرفتم و جا نمازم رو پهن کردم و ……نمی دونم چی گفتم فقط متوسل شدم به فاطمه ی زهرا گفتم ….من نمی دونم چه طوری فقط اونو از تو می خوام می خوای معجزه کن می خوای هر کاری بکن فقط زهرا مو به من برگردون داغشو به دلم نزار نمی تونم تحمل کنم منم هر سال دو تا دیگ سمنو به اسم تو می پزم و خیر می کنم …….و گفتم و گفتم و نماز خوندم و گریه کردم …شاید باور نکنی وقتی صبح با نا امیدی رفتم شفا خونه زهرا چشمشو باز کرده بود و اونجا من معجزه رو دیدم …نه که من بگم همه ی دکترا می گفتن نمی دونیم چطوری خوب شده …ولی من می دونستم ……
یک هفته بعد آوردیمش خونه و روز به روز بهتر شد و خدا دوباره اونو به من داد اون سال اولین سالی بود که باید سمنو می پختم برای همین نزدیک عید گندم ها رو خیس کردم تا جوونه بزنه و خوشحال بودم که دختر مهربونم کنارمه وقتی گندم ها حاضر شد همه رو دعوت کردم ,خان باجی و ملوک و لیلی ، آبجیام و بچه هاشون زهرا خانم و کلی دوست و آشنا و بساط سمنو پزون راه افتاد ….رقیه با همه ی دختر ها و عروس هاش و خانم قوام السلطنه هم باهاشون اومده بود.
من خیلی اونو یادم نبود خونه ی آبجیم زیاد میومد ولی اون منو خوب یادش بود چون تا منو دیدم اومد جلو و منو بغل کرد و گفت :خیلی دلم می خواست تو رو ببینم از وقتی شوهر کردی کم پیدا شدی تو مجلس ها شرکت نمی کنی من خیلی دوستت دارم و همون موقع که خونه ی خان جان بودی همیشه ازت تعریف می کردم ..
ماشالله هنوز خوشگل و خوش قد و بالا هستی می دونی همه به تو حسودی می کنن…..
خانم قوام السلطنه از بزرگون تهران بود و با هر کسی رفت و آمد نمی کرد البته زن با خدایی که مرتّب توی خونه اش دعا و ختم می گذاشت و خودش بیشتر این جور جاها می رفت و وقتی شنیده بود که من شفای زهرا رو از فاطمه ی زهرا گرفتم اومده بود و می گفت این مجلس فرق
می کنه ولی همون جا با من بیشتر آشنا شد و محبّتی بین ما بوجود اومد که بعداً برات به موقعش میگم …….
از صبح زود اوس عباس دور دیگ ها رو گل مالید و روی آتیش گذاشت همه کمک می کردن و جوونه ها چرخ شده رو صافش کردیم و ریختیم توی دیگ و حالا باید تا شب اونو هم می زدیم تا ته نگیره توی اتاق بزرگه دورتادور نشسته بودن و دعا می خوندن اون موقع ها کار زمین
نمی موند, تو این جور مواقع همه با هم کار می کردن مخصوصا که رقیه گل نسا و عذرا رو هم آورده بود .
من تقریبا راحت بودم ….راستش یه کم کار کردن رو هم از خان باجی یاد گرفته بودم ….او می گفت : اگه دیدی میشه بشینی, بشین و دستور بده …دیگه تو رو همین طوری میشناسنن ……اما اگه نشستی همه از تو توقع دارن …
دیگ ها با دو پارو هم می خورد ….مردا دیگ هارو هم می زدن و زن ها هم یکی یکی می رفتن و دیگ رو هم می زدن و حاجت می خواستن ….
بوی گندم و آتیش و صدای دعا حس خوبی به من می داد….روزی که این نذر رو کرده بودم شاید باورم نمی شد که چنین روزی برسه فضای روحانی و قشنگی بود ……. شام آماده شد و سفره ها پهن شد بعد از شام هم دعا خونده شد. آخرای شب غریبه ها رفتن و خودی ها موندن ….