eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
169.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
997 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 سلام وخدا قوت به همه عزیزان برای دوست عزیزی که فرموده بودن آیا خانه داری شغل هست دوست عزیز من تجربه خودم رو براتون میگم انشاالله که بتونم به سوالی که ذهنتون رو درگیر کرده جواب بدم دوست عزیزمن موقعی که ازدواج کرده ۱۹ سال پیش ومتولد ۶۴ هستم واقعا وقتی آدم جوون هست ناپخته عمل میکنه وای کاش کسی باشه که راه درست رو بهش نشون بده ولی بازم آدم تا سر خودش نیاد گوش نمیده موقعی که همسرم اومد خواستگاری سه بار من جواب رد دادم وآخرش خامم کرد ومن جواب مثبت دادم ای کاش که قلم پام میشکست ولی جواب مثبت نمی‌دادم به قول خودش عاشق بود وحاضر بود برام بمیره اینا رو میگم برای جوون هایی که فکر می‌کنند چه خبر ویا دختر خانومی که برای خودش آینده شو تجسم میکنه خیلی چشمتون رو باز کنید دوستان الان مثل قدیم نیست وواقعا مردها وزن ها مثل قدیم نیستن که تو خودت رو فدا کنی من فوق دیپلم رو که گرفتم ازدواج کردم وشرط ازدواجم تحصیل بود فکر کنید مردی که سیکل بود من کمکش کروم فوق لیسانس رو گرفت ولی من رو نزاشت درس بخونم واقعا ماها فکر می‌کردیم هر چی شوهر بگه باید بگیم چشم دوستان اینقدر همسر من سخت گیر بودحتی من کلاس نقاشی میخواستم برم نزاشت خواهرم اومده بود پیشم من با هزینه خودم اون رو فرستادم کلاس که مثلا به من یاد بده ولی نتونست به من یاد بده یا کلاس شمع سازی ومن باز خواهرم رو فرستادم ولی بازم ترم های بعد رو نتونست شرکت کنه واون نصف ونیمه موند مثلا یادم هست یه سری من با همسایمون رفتم موهام رو مش کنم پیش زن دایی شوهرش این بنده خدا اونجا موند چون کارش طول کشید وموهاش رنگ باز نکرد من با همسر دوستم وداییش برگشتم چون اونا میخواستن برگردن فکر کنید دوساعت راه رو بالای ۳۰ بار زنگ زد که همسایمون به غلط کردن افتاد که کاش با آژانس برگشته بودی اگر من همون موقع که درسم تموم شده بود میرفتم سر کار الان نزدیک باز نشستگیم بود وحداقل حقوق داشتم حالا فکر کنید مردی که اینجوری بود حالا برعکس شده خیانت کار اونم با زن های که چند تا مرد رو فرستادن زیر خاک وهنوزم ول کن نیستن الان با وجود دو بچه اگر مثلا دخترم وقت دکتر داشته باشه اون میگه من دیر میرسم خودت ببرش همین که ما زدیم بیرون اون میرسه چون میخواد به کارش برسه وچت ...داشته باشه با زن ها. اونایی که باهاشون رابطه داره مثلا اگه ما کاری داشته باشیم مارو نمی‌بره وتو خونه میشینه ومیگه حالم بده ولی تا موقعی که ما بیایم سرش تو گوشی هست ودر حال چت وتصویری وخیانتاش هست آخر هفته که میشه مثل اینکه فندک زیرش روشن کردی بال بال میزنه نمیتونه وایسه تو خونه خیلی ها میگن آخر هفته باید برای خانواده باشه ولی این برعکس هست حالا جالب اینجاست اگر بگم کارش چی هست وسمتش چی هست هیچ کی باور نمیکنه هر سری که میرفت مشهد یا کربلا باید یه انگشتر میخرید برای ظاهر سازی حالا دوست عزیز اگر من واقعا سر کار بودم ورسمی بودم مگه مغز خر خوردم که با همچین مردی زندگی کنم نیاز به این نداشتم وراحت خودم حقوق داشتم وجدا میشدم ولی صد حیف که دیگه دیر شده وبا دو تا بچه چیکار کنم حالا جالب اینجاست الان که با زن های...مثل خودش رابطه داره بعضی ها کارمند هستن میگه هر جوری شده باید بری سرکار نمیدونم میخواد بیشتر راه براش باز بشه وبه گند کاری هاش برسه یا نقشه دیگه ای داره راهی نیست فقط از خدا میخوام که زنان ومردا خیانت کار به دردی گرفتار شن که درمان نداشته باشه البته دوست عزیز اگر مردی باشه که بتونی بهش اعتماد کنی وبادلت راه بیاد ودو طرف از هر نظر به هم احترام بزارن وبرای هم کم نزارن واز نظر هزینه هم مشکل نداشته باشی ونخواد زن رو بفرسته سر کار برای اینکه پولش رو ازش بگیره یا سواستفاده کنه واقعا کار هم زن رو خسته وفرسوده میکنه چند سال همسر از خدا بی خبرم خودش یه جا برای من ردیف کرد توی مدرسه اونم جایی که همه چادری وچون خیالش راحت بود ولی واقعا دیگه مثل قبل توان نداشتم وحتی توان راضی کردن خودش رو هم نداشتم چون واقعا خسته بودم کار خونه .بچه .درس بچه.نهار. شام بازم میگم عزیزم اگر واقعا مردخوبی پیدا بشه که دیگه بعید میدونم تو خونه موندن راحت تره ولی چون هیچ کی از آینده خبر نداره پس اگر از الان دلت قرص باشه بهتره تا اینکه مثل ما بشین من خیلی از اطرافیانم رو دیدم که اکثر میگفتن اگر کار ودرآمدی داشتن حتما تا الان جدا شده بودن فقط صرف کار نداشتن ودرآمد داشتن تو زندگی موندن جالب اینجاست آدم کل زندگیش رو بزاره برای بچه وشوهربعد بچه طلبکار هم باشه واونم تره برات خورد نکنه دیگه خیلی حرص داره واز هرچی زندگی وبچه آوردن هست پشیمون میشی پس خواهشا تو رو خدا چیزی رو زوری از خدا نخواید پر روزی وپر انرژی باشید برای ظهور آقا امام زمان ونابود شون آدم های خیانتکار صلوات🤲🤲😔😔
❤️🍃 سلام ودست مریزاد به ادمین عزیز الهی باب الحوائج گره از کار همه عزیزان باز کنه دوستان عزیز در مورد داستان ستاره چند تا نکته رو خدمت شما عزیزان مینویسم که امروزه به درد همه عزیزان وزندگیاشون میخوره وخودم هم زخم خورده هستم دوستان عزیز از اول که داستان ستاره رو خوندم حس خوبی به دوستش ثریا نداشتم مخصوصا اینکه مطلقه هم بودن حالا نیاین گارد وجبهه بگیرین که ما مطلقه هستیم وخوبیم البته درسته توهین نشه ولی خیلیا اینجوری شدن چون واقعا جامعه جوری شده که اینقدر که حجب وحیا ریخته دیگه اکثرا همه چی رو عادی میبینن وبی بند وباری زیاد شده دوستان زیاد شنیدید که میگن با فامیل درد ودل نکنید ولی با غریبه درد ودل کنید منم از این قضیه مستثنا نبودم وتوی شهر غریب با کسی که دوست می‌شدیم واقعا از همه نظر هوای هم رو داشتیم فکر کنید من از اوایل زندگیم تا ۱۰ سال از زندگیم که گذشته بود با این دوست خانوادگیمون رفت وآمد داشتیم دوستان عزیز تا جایی که مثلا این طرف ماشین نداشت همسر من میرفت دنبالشون میاورد وموقع برگشت هم میرسوندشون وخدایی زوج خوب وعاشق هم بودن فکر کنید این خانوم پاشون شکسته بود وهمسرشون به همسر من میگه شما که ماشین دارین ابن رو برسونید دانشگاه حقیقتا همسر من نه گفتن رو بلد نبود وبسیار آدمی هست که برای رفاقتش سنگ تموم میزاره دوستان فکر کنید این خانوم پاش شکسته بود من رختخواب براش مینداختم که طرف با اون پا شل بیاد استراحت کنه ومثلا بیاد مهمونی وچون با هم خوب بودیم این چیزا رو نمی‌دیدیم تا اینکه بعد از ده سال همچنان خوبی های ما بود ولی اونا چون خسیس بودن بیشتر سواستفاده میکردن همسر ایشون تو جاده شما تصادف میکنه واون شب پلیس نبوده که کروکی تصادف بکشه این آقای به ظاهر محترم میگه تنها کسی که نه نمیگه همسر من هست وهمسر من رو با خودش برمی‌داره ومیبره تا اینکه نزدیک صبح میرسن وهمسر من دیگه خونه نیومد ورفت اداره این خانوم بعد از این قضیه با همسر من با هم ارتباط میگیرن وما رو دعوت میکنه شهر پدرش وای خدا اون جا یه کارایی می‌کرد که آدم خل هم شک می‌کرد حتی دختر ۷ ساله من هم شک کرد دیگه از اونجا ارتباطم رو باهاش قطع کردم یه چیری بگم بعضیا واقعا از خوشی زیاد هست که هار میشن همسر این خانوم خیلی از همسر من خوشکل تر تحصلات اون فوق لیسانس همسر من اون موقع دیپلم وضع مالی خونه داشتن زمین برای ویلا داشتن ماشین داشتن خانوم تحصیل کرده واینقدر که همسر این خانوم بهش احترام میزاشت سر سوزنی رو همسر من نثار من نمیکرد جالب اینجا بود خدا رو شکر من هیچ وقت با این درد ودل نکرده بودم واز اول من ته دلم خوشم از اینا نمیومد چون دید خوبی نسبت به شهرشون نداشتم وهمچنین واقعا آدم هایی بودن که از اول مشخص بود که بیشتر سواستفاده میکردن منم کم سن وسال وچون هیچ دوستی نداشتیم وبیشتر به خاطر همسرم مجبور به رفت وآمد بودم مورد بعدی من جایی که زندگی میکردم طبقه سوم خونه یکی از آشنا هامون بود که گفت به یکی از همکارها اجاره بدم تا اینکه یکی از همکاها از جنوب اومدن ومن برای رضای خدا برای اینا غذا وچایی ومیوه وآب واینا می‌بردم فکر کنید این بنده خدا توی تابستون شاید یک ماه رو بیشتر یخچال نداشته ومن یه جورایی هواش رو داشتم تا اینکه بعدش ما با هم دوست بودیم وبه درد هم می‌خوردیم دوستان شاید بالای ۶ سال من با این خانوم دوست بودم جالب اینجا بود که همسر من خوشش از این خانوم نمیومد ولی بسیار متعصب دارای ظاهر معقول وسنگین ورنگین واقعا خانواده اصیل وخوب از همه نظر خوب بودن تا اینکه بعد از چند سال از اونجا رفتن وما باز با هم رفت وآمد داشتیم تا اینکه همسر این خانوم سرطان گرفت دوستان من قرعه کشی داشتم که چون اسمم زودتر دراومد دادم به این طرف چون مشکل داشت این قدر قربون وصدقه همسرم رفتم که برای رضای خدا چون مشکل مالی برای همسر مریضش دارن یه وام براشون جور کن وبرای خرید خونه هم با بدبختی براشون وام جور کرد ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 ادامه البته من با این خانوم همیشه درد ودل میکردم اونم همه جریان زندگیش رو به من می‌گفت چون به هم اعتماد داشتیم دوستان فکر می‌کنید این خانوم چیکار کرد این هم مثل همون دوست قبلی کار قبلی رو تکرار کرد وار اعتماد من سواستفاده کرد وباز همون کار تکرار شد اینم باز من شک کردم وتونستم مچ همسرم رو بگیرم وباز چند قضیه همین جوری که همچین مسائلی تکرار شد قضیه بعدی یکی از همسایه هامون خواهرش میگفت حتی به خانواده هم گفتم براشون مهم نیست چند بار میخواست طلاق بگیره با این حال که خانواده خانومه هم بی بند وبار نبودن حالا عزیزان نمیدونم چرا ملت دیگه خوبی رو نمیبینن یا ثواب رو نمیبینن یا از خوبیت سواستفاده میکنند وآدم از خوبی کردن پشیمون میشه برداشت بد میکنن که شاید خبریه که تو خوبی میکنی به قول یه همسایه ای داشتیم بعضی وقت همسایه ها که دور هم بودیم همسرش برای بعضی از همسایه ها نون میخرید میگفت همسرم نون می‌خره ولی نگید خر خوبیه حالا من موندم کار ما اشتباه هست یا کار بقیه اشتباهه چون واقعا بعضی وقت آدم نیاز داره با کسی درد ودل کنه یا هم صحبت شه الان موندیم به کی اعتماد کنیم وحرف دلمون رو بزنیم آدم زنده نیاز به هم صحبت داره البته کاری که برای رضای خدا باشه بی جواب نمیمونه وکار اونا هم بی جواب نمیمونه اکثر روان شناسان میگن آدم افسرده رو باید باهاش حرف بزنی اکثرا از بی حرفی وتنها بودن وخوابیدن هست که حال روحیشون بده پس دوستان عزیزراحت با کسی دوست نشین وصمیمی ترین دوستتون رو هم تو خونه وزندگیتون راه ندیدن و پیششون درد ودل نکنید واز زندگیتون تعریف نکنید پیش هیچ بنی بشری دلتون بترکه بهتر از اینه که درد ودل کنید دوستان عزیز به نظر شما من دیگه به دوستی یا کسی کمکی خواست کمک کنم چون واقعا دیگه میترسم واز هرچی خوبیه وخوبی کردن هست پشیمون شدم واز هر چی ثواب کردن هست میترسم وجدیدا میگم اگر گسی خواست تو چاه بیفته بزار بیشتر فرو بره الان واقعا موندم وبعضی وقت هم ناراحت هستم که همچین نظری دارم چند مدت پیش به دخترم میگفتم من احساس میکنم اخلاقم شبیه گاندی هست که اینقدر همه چی برام مهم هست فکر نکنید خود شیفته هستم ولی چاره ای نیست با وجود این قضایا آدم به .....یه مثال هست میگن آدم مهم زندگیتون رو فدای آدم غیر مهم زندگیتون نکنید پیشاپیش ممنونم از دوستان نظراتتون رو بفرمایین وارسال کنید برای سلامتی وظهر آقا امام زمان وحاجت دلتون صلوات🌹🤲
❤️🍃 با سلام من یه پسر سی ساله هستم با یه بیماری ریوی که زندگی رو برام سخت کرده ، کار کردن برام واقعا سخته الانم با صنایع دستی یه درآمد ناچیز دارم که کفاف خودمو نمیده . میخواستم از دوستان بپرسم که من به ازدواج فکر بکنم یا کلا قیدشو بزنم ؟ خواهش میکنم جوابمو بدین. چون برام حیاتیه. اصلا داریم زنی که بخواد با مرد مریض بی کار ازدواج کنه ؟ بیماری ریوی من متاسفانه علتش معلوم نیست که بخواد درمانی براش انجام بشه ، البته من تا بیست ساله بشم هیچ مشکلی نداشتم که بعد یه انفلوآنزای شدید دچار آمفیزم ریوی شدم و تا الان که سی سالمه دچار تنگی نفس میشم . درامد من ماهی چهار پنج تومن به زور بشه اونم با کارای هنری مثل حکاکی روی مس و مینا کاری و معرق کاری و نقاشی ... . حالا به نظر شما قید ازدواجو برا همیشه بزنم یا بازم امیدوار بمونم و اگه بخوام ازدواج کنم چطور دختری رو انتخاب کنم ؟ من خودم میخوام با یه دختر دارای بیماری ازدواج کنم ولی پیدا کردنش سخته لطفا راهنماییم کنید من تا حالا اصلا با دخترا در مورد مسائل ازدواج صحبت نکردم یعنی جرات ندارم برم بگم چی ؟ دخترتونو بدین به من بدبختش کنم. به دختر خانم بگم پول ندارم پس بیا با هم زندگی کنیم .خیلیا میگن نه این مسائل حل میشه ولی واقعیت سخته واقعیت تلخه وقتی زن و شوهری با هم ازدواج میکنن و میرن زیر یه سقف تازه میفهمن زندگی یعنی چی. مخصوصا برا آقایون که خیلی سخت تره صبح تا شب کار میکنی آخر شب خانومت بازم ازت طلبکاره . اولش خانوما میگن ما هیچی نمیخوایم نه مهریه نه چیزی ولی وقت عمل که میشه همه چی ازت میخوان . من اینا را گفتم که بگم پسرای سالم تو کف بیکاری و مشکلات ازدواج موندن منو امثال من فاتحمون خوندست . خانم های محترم خواهش میکنم بخت خودتونو با دست خودتون نبندین اینقد برا پسرا سخت نگیرین به خدا پول به هیچ دردی نمیخوره من تا ته دنیا رفتم فقط عشق و علاقه و گذشت و محبت تا ابد میمونه بقیه همش هیچه هیچ.
❤️🍃 سلام من 30 سالمه و تقریبا 15 ساله که یه نوع التهاب روده گرفتم (IBD) هنوز درمان قطعی براش نیومده گر چه داروهای خیلی مناسبی براش وجود داره و علت بیماری هم تو دو سه سال اخیر کشف شده در خارج از کشور... اما رو زندگی بیمارا و کیفیت اون تاثیر زیادی میذاره که منم از این امر بی نصیب نبودم و مشکلات زیادی رو گذروندم. این یه توضیح کوتاه از بیماریم. اما داستان من... خیلی مفصله و میشه ازش یه کتاب نوشت. اما اینجا خیلی خیلی خلاصه میگم. من و دوستان دیگه ای که مبتلا به این بیماری بودیم توی تالار گفتگویی که بیمارستان علوم پزشکی واسه تبادل تجربیات بچه ها درست کرده بود عضو بودیم. تو اون سایت با دختری آشنا شدم که دکترش با دکتر من یکی بود و ما از طریق ایمیل البته خیلی رسمی با هم در ارتباط بودیم. بعد مدتی با ابراز علاقه ایشون روبرو شدم. خیلی اصرار داشت باهم صحبت کنیم و شمارشو داد. منم خیلی تنهایی کشیده بودم واسه این بیماری نمیتونم بگم تمایلی به آشنایی باهاش نداشتم. اما باهاش تماس نگرفتم تا اینکه یه بار واسه تزریق یه داروی جدید رفت بیمارستان و من بیخبر ازش از نگرانی حالش بهش زنگ زدم. ارتباط تلفنی دوستانه نه عاشقانه تا اینکه گفت بیا مطب دکتر همو ببینیم. در ضمن بگم اون واسه شهر دیگه ای بود و واسه دکتر مجبور بود بیاد تهران و بره. بالاخره منو اون بعد حدود یکسال از آشناییمون همدیگه رو تو مطب دیدیم. نقطه مشترک من و اون این بیماری بود. اما از نظر اعتقاد و فرهنگ کاملا باهم تفاوت داشتیم. اینو تو ملاقات اول متوجه شدم. من از یه خانواده مذهبی و فرهنگی متفاوت تو نوع ارتباطات با اونا. اما تنهایی و البته ناپختگی هر دومون باعث شده بود چشممون رو روی این حقایق ببندیم. ماجرا جدی تر شد بازم یه بار دیگه باهم ملاقات کردیم تا حرفامونو با هم بزنیم حضوری. البته خانواده ها کاملا در جریان همه چیز بودن.خانواده من که اینجور ارتباطا و ملاقاتا براشون هضمش سخت بود و به خاطر شرایط روحی من خیلی مخالفت نمیکردن. وقتی بیشتر از نوع رابطه ها و فرهنگ و حجابشون مطلع شدم و خانوادم رو هم در جریان قرار دادم ، با مخالفت خانوادم مواجه شدم. اما اصرار داشتم بریم خواستگاریش. قرار خواستگاریم گذاشتیم اما بعد سر یه موضوع اعتقادی با هم بحثمون شد و خواستگاری کنسل شد. تا چند ماه پیش رابطه بین من و اون چند ماه قطع بود و چند ماه وصل. دوست آشتی... تا اینکه حتی یه بار خواستگاریم رفتیم که خونواده من نظر منفیشون منفی تر شد و ... هی بکش پسکش... تا اینکه خانواده تیر خلاصی رو بهم زد که اگه میخوای با اون ازدواج کنی دیگه رو خونوادت حساب نکن... شرایط من و اون جوری بود که حتما به حمایت خانواده هامون نیاز داشتیم. خانواده اونم خسته شده بودن مادرش بهم یه اس ام اس داد که تمومش کن این عشق دروغین رو و جوابشو نده. دلم شکست. هیچ وقت نگفتم بهش که مادرت اینطور گفته. تمومش کردم... چند بار بهم ایمیل داد که جوابشو ندادم به خاطر حرف مادرش. خوب هم خانواده من هم اون از مشکلات پیش رو میترسیدن. خود بیماری و هزینه هاش و آینده نامعلوم... و هزار جور داستان دیگه... با اینکه اون به خاطر بیماری نمیتونست بچه دار بشه تشنج میکرد و خیلی ضعیف شده بود اما با همه اینها من خیلی دوسش داشتم و اصلا برام مهم نبود این چیزا... چون دردشو میفهمیدم. تو هر بار کات کردنامون دلم میخواست بمیرم. دیدارهامون پاک بود و کوتاه. شاید 5 بار طی 5  سال. چون شهرامون فرق داشت. همش اینترنتی و تلفنی بود. اوج خلافمون این بود که دو تا انگشتر گرفتیم و دست کردیم و دست همو گرفتیم. خیلی دلم براش تنگ میشه و هیچ وقت فراموشش نمیکنم. اونم خیلی دوسم داشت و مهربون و دلنازک بود. داروهای اعصاب میخورم اما بی فایده اس. میدونید دوستان دختر پسرای سالم رو میبینم که چطور وقتشونو با چند نفر میگذرونن داغون میشم. اونوقت من و اون به یه با هم بودن ساده محتاج بودیم. واقعا فقط همو میخواستیم. حالا من صبح با تمام بی رغبتی میرم سرکار و شب میام خونه میرم میخوابم البته کلا 3 یا 4 ساعت اونم به زور چند تا قرص. بقیشو دارم فک میکنم همش. نمیدونم اون چیکار میکنه.نه اونو فراموش میتونم بکنم و نه دیگه امیدی به هیچ چیزی دارم. میدونم ادامه دادن این ارتباطمون کار چندان درستی نبوده و هر دومون ضربه وحشتناکی خوردیم اما کی میدونه اگر به جای ما بود چی کار میکرد... نظراتونو بگید. چه موافق چه مخالف راهنماییم کنید چون شما از بیرون به این قضیه نگاه میکنید و راه برون رفت از این وضعیت چیه؟ و آیا واقعا حاضرید با یه آدم مریض ازدواج کنید؟ حالا چه پسر چه دختر. فقط از روی ترحم نباشه صحبت تون لطفا... متشکرم ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 پرسش سلام به همه دوستان من حدود ۷ ماهه با همکلاسیم که در مقطع ارشد همکلاس بودیم در ارتباطم برای آشنایی بیشتر و از ابتدا هدف هر دو ازدواج بود و با اومدن ایشون منزل ما و دیدارش با خانواده م، خواستگاری کردن من از خانوادم شروع شد. خانواده م به خاطر اینکه ایشون از یک شهر دیگه هستن مخالف ازدواج ما هستن ولی ما به هم علاقه داریم و ایشون از من فرصت خواستن که شرایطی رو مهیا کنن که بیان شهر ما برای کار و زندگی و اون وقت دوباره بیاد خواستگاری. چند ماه ایشون در تلاش بود که از من جواب بگیره تا بهش فرصت بدم و بی نهایت به من ابراز علاقه میکرد، بعد از چند ماه بالاخره من رضایتم رو اعلام کردم و یه رابطه با علاقه دو طرفه بین مون شروع شد، الان ۷ ماهه باهم هستیم، ولی من یه سری افکار آزار دهنده توی ذهنم دارم؛ مثلا چون یه شهر دیگه است نمبتونم خوب بشناسمش، دیر به دیر هم دیگه رو میبینیم، نمیدونم باید چطوری خوب بشناسمش؟!، و اینکه احساس میکنم مثل اوایل نیست، باهاش صحبت کردم توضبح داد که چه مسائل و گرفتاری هایی داره!، نمیدونم راست میگه یا نه، ازتون میخوام خواهرانه و برادرانه کمکم کنین و بهم راه حل بدین تا بشناسمش. بهم  بگین چی کار کنم وقتی ازش خبر ندارم؟، بهش پیام بدم؟، دعوا کنم؟، چی کار کنم؟، اینم بگم که وقتی میاد انقدر زبون میریزه و قربون صدقه م میره که همه چیز رو فراموش میکنم. رابطه خیلی عاشقانه ای هم داریم. تو رو خدا کمکم کنین ممنونم، لطفا منه سردرگم رو راهنمایی کنید، خیلی به کمک احتیاج دارم. ❤️❓❤️❓❤️❓❤️❓❤️❓ سلام راستش سوال که نه اما درد و دل من همه چی دارم.. خدا رو دارم خونواده بینهایت خوب و حامی.. تحصیلات ، زیبایی ، کار ، پول ، تفریح و ... اما خب تو بد روزگار یه اتفاقی برام افتاد.. خدا همه چی رو به یکی نمی ده و من توی یه حادثه و خطای پزشکی نخاعم آسیب دید.. و ویلچر نشین شدم همه چی دارم همه چی.. خونواده خوب، دوست خوب همه چی ولی انگار هیچی ندارم.. ابهت زنانه ندارم خواستنی نیستم و خب خواستگارم ندارم.. دید آدما بده به اونایی که بیمارن یا ویلچرین..حق هم میدم..بعضی ها در موردم تو انکارن بعضی ها تمسخر و بیخیال بابا و بعضی ها هم تحقیر.. کسایی که باورشون نمیشه بیمارم  و منو سالم میدونن و منتظر معجزه ن.. کسایی که بالا رفتن سنم و تنهایی هامو نادیده می گیرن و زمان میگذره و فقط بهم میگن بیخیال و کسایی که وقتی تو جمع نشستیم حتی تو مجردا حسابم نمی کنن مثلا از سه مجرد با من..میگن دو مجرد تو گروه مونده..میدونید خیلی درد داره.. در عین اینکه همه چی داری ببینی هیچی نداری.. ببینی کسایی که یک پنجم تو هم تلاش نکردن و اندوخته ی روحی ندارن خونه امن دارن همسر دارن بچه دارن.. قدر سلامتیتونو بدونید من سالهای ساله بعد از این مشکل که خودم رو با جون و دل کشیدم اما امروز.. امروز که 28 سالم شده و تنهام و خواستنی و یا شاید دست یافتنی نیستم حس غریبی دارم..حس ماه رو دارم .. من همون ماهم که کسی یارای رسیدن بهشو نداره..دلتون شاد و خدایی و تنتون سالم و برای دل من هم دعا کنید که امیدم همیشه به خدای ماه و آسمان ها باشه 👇👇🌻🌻 @adminam1400 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام به دوستان گروه دلم گرفته گفته با دوستان گروه دردم را بگم ،شوهر من خیلی سرده اصلا به من توجه نمیکنه من دوتا پسر دارم ۲۰ و۹ ساله فقط با پسره دومیم خوبه بگو بخند ،شوخی، حرف میزنه ،پسر بزرگم اصلا یه شهر دیگه درس میخونه زیاد پیش ما نیست ،ولی شوهرم با من اصلا زیاد حرف نمیزنه ،به من اهمیت نمیده ،چیزی میگم بگیر اگه برا خودم باشه باید چند بار تکرار کنم تا بگیره ،ولی برا پسرم یا خودش میگیره ،اگه جایم درد بگیره اصلا نمیگه چته یا بعضی وقتها مسخره میکنه، نمیگه برو دکتر ،یا پول نمیده خودم برم ،الان دوماه دندونم درد میکنه میگم ببر تا دندونم را بکشم میگه تو که خوبی چیزیت نیست حالا بعضی شبهامیبینه از درد دندان خوابن نمیبره بهش میگم اهمیت نمیده،یا اگه بگم لباس میخوام اصلا نمیگیره سالی یا شده دوسالی یه مانتو یاشلوار بگیرم،بهش میگم میگه کجا میخوای بری ،هیچ جا مارا نمیبره همش تو خونه ام ،به خدا دیگه افسردگی گرفتم بهش میگم منم آدمم تو خونه خسته شدم تنهایی آخه پسر کوچیکمم میره مدرسه دیگه تنهام میگه کاش من جای توباشم تو خونه میخوری ومیخوابی ،میگم تو خودت را بزار جای من یک ساعت تو خونه نمی مونه همش یا سر کاره یا اگرم خونه باشه بیشتر با پسر کوچیکم بازی یا حرف میزنه با من زیاد صحبت نمیکنه دیگه خسته شدم از کاراش ،یا اخلاقش ما تو روستا زندگی می‌کنیم، با هیچ کس رابطه نداره چه با فامیلای خودش ،و فامیلهای من ،فقط دوست داره خودش وخودش باشه میگم بریم خونه پدرم نمیره اگرم بخوایم بریم باسروصدا ،خونه برادرام الان ۸ ساله اصلا نرفتم اونا میومدن ولی این بی احترامی می‌کرد و میگفتن شما نمیاد ما هم دیگه نمی‌آیم دیگه نمیان خونمون ،بهش میگم اصلا براش مهم نیست ،کلا با پدر مادر و برادرهای من خیلی بی احترامی میکنه چه بریم چه بیا خونمون باهاشون سرد برخورد میکنه مثل غریبه میشینه بالا خونه مهمون را میزاره پایین خونه میشینه بعد پیش اونا با پسر کوچیکم فقط بازی یا حرف میزنه یا سرش تو گوشی هست که نخواد با آنها حرف بزنه به خدا از کاراش خسته شدم خدا یه خواهر هم بهم نداد که باهاش دردودل کنم سبک بشم ،دیگه تو خونه موندم افسردگی گرفتم اصلا نمیزاره با همسایه ها هم رفت وآمد کنیم ،خیلی خیلی اخلاقش بده تورو خدا دوستان یکم دلداری یا راهنمایی کنید تا دلم آروم بگیره ،اصلا دوست ندارم حتی بیاد خونه یادم رفت اینم بگم اصلا اهل خیانت یا مواد این چیزا نیست ولی خیلی خیلی مغرور دوست نداره کسی از خودش بالاتر باشه یا فقط منم منمش زیاده غرور داره فقط میگه من دیگران نه حتی شده خونه ایی که توروستا داریم را به رخ خیلیا بکشه که من خونه دارم شما مستاجر هستید ،درحالی که همچین وضع مالی نه خوب نه بد متوسط هستیم ،ببخشید طولانی شد 👇👇🌻🌻 @adminam1400 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام دختری ۲۶ ساله هستم که حدود ۶ ماه پیش با یک آقایی قرار کاری داشتم و تو همون بار اول به شدت عاشق ایشون شدم و یه جورایی عشق در نگاه اول برام اتفاق افتاد. اینم اضافه کنم که ایشون بسیار با شخصیت به نظر می‌رسیدن و خیلی فهمیده صحبت می‌کردند و چون دیگه قسمت نشد ایشون رو ببینم پیجشونو دنبال کردم و تو خیال خودم باهاش زندگی می‌کردم و چه شب‌هایی که از شدت دلتنگی گریه کردم. این روال ادامه داشت تا اینکه اتفاقی به دایرکت بنده اومدن و منم خودم رو معرفی کردم و اون آقا خیلی استقبال کردن و حتی ازم عکسم رو خواستن چون گفتن چهره م یادشون نمیاد. مدتی این روال ادامه داشت و من هر بار به عشق ایشون استوری می ذاشتم و هر بار که ریپلای می‌کردن از خوشحالی بال در می‌آوردم! تا اینکه یه روز اصرار کردن که همدیگه رو به صورت حضوری ببینیم منم از خدا خواسته قبول کردم و تو محل قرار سوار ماشین ایشون شدم ولی متاسفانه هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سعی داشتن دست منو بگیرن که من مقاومت کردم و بهشون گفتم که واقعاً ازشون انتظار نداشتم به حدی شوکه شده بودم که نمی دونم کی از ماشین پیاده شدم فقط این رو می دونم تموم رویاهایی که باهاش ساخته بودم جلو چشمانم نابود شد و تو این همه مدّت عاشق مردی شده بودم که اصلاً شباهتی به اون چیزی که فکر می‌کردم نداشت و فقط قصدشون سوء استفاده بود. بعد از اون ماجرا دیگه هیچ پیامی ندادن و رابطه مون به همین سادگی تموم شد. هنوز که هنوزه باورم نمیشه اونی که بار اول دیدم با اون درک و فهم همونی بود که تو ماشین دنبال سوء استفاده بود. الآن به شدت حالم بده هر شب کابوس می بینم دوست دارم گریه کنم ولی خانواده م متوجه میشن.۳ سال پیش هم شکست عشقی بدی خورده بودم داغون شدم تا برام کمرنگ شد ولی این آخری داغون ترم کرد. فقط کنج اتاق نشستم ونمی تونم حتی کارهای روزمره رو انجام بدم خیلی حالم بده بدتر اینکه هنوز بهش فکر می‌کنم در حالی که می دونم اون خوش و خرم داره زندگی می کنه و حتی یک ثانیه به من فکر نمی کنه. اینستامو پاک کردم و بهش لعنت فرستادم ولی ذهنم همچنان ازارم میده 😔 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام خدمت دخترخانمی که چهل سالشونه وپسرعموشون پنجاه ساله وازشون خاستگاری کردن وایشون نگران اینن که بچشون خدای نکرده مشگل نداشته باشه .عزیزم منم باپسر عموم ازدواج کردم حتی یکی ازعموهای خودم عقب مانده ی ذهنی هستن واسایشگاه میمونن .ویه عموی دیگه داشتم توروستا زندگی میکردن وچون روستا بودن زمان قدیم آزمایش ودکتراینا نبوده برن ۴ تا ازبچه هاش عقب مانده بودن که هرکدوم تویه سنی فوت شدن .من وقتی پسرعموم اومد خاستگاریم خیلی مثل شما نگران بودم وجوابم منفی بود چون میترسیدم بچه هامون خدای نکرده عقب مانده بشن ولی پسرعموم سرتق بود چون میدونست چه بلایی میخاد سرم بیاره توزندگی پافشاری کرد ومن جواب مثبت دادم ولی قبلش رفتیم آزمایش ژنتیک ودکتر گفتن که هر کسی ۱۶ تا ژن داره وژن های شما مثل هم نیس ومشگلی ازطرف ژنتیک ندارین بس اگه مشگلی بچتون داشت امتحان خداست نه ژنتیک که نگران باشین .وما ازدواج کردیم ومن دوران حاملگی پراسترسی روگزروندم چون بازم بااینکه هرازمایش وسونو گرافی رو دکتر مینوشت من زود انجام میدادم ومیگف سالمه خداروشکر .پسرم بدنیا اومد خداروشکر هزارمرتبه سالم بود ۱۳ سال پیش وبعده ۷ سال من دوباره باردار شدم بازم آزمایش سونو همشو دقیق انجام دادم وخدای مهربون یه فرشته ی دیگه بهم هدیه داد وشوهرم همیشه میگف دیدی چقدر نگران بودی میبینی کار خدارو بس قدرت دسته خداست .ومن روزی هزاربار خداروشکر میکردم که بچه هام سالمن .ولی ولی ولی بعده سه سالگی دخترم شوهرم بهم خیانت کرد وبازن دیگه زندگی میکنه ومنو بچه هارو ول کرده رفته .عزیزم ببخشید دلم پربود ناراحتی خودمم نوشتم .اصلا نگران نباشید الان علم خیلی پیشرفت کرده و پسرعموی شما تا الان که پنجاه سالشونه ازدواج نکردن بس قطعا شمارو خوشبخت میکنن شک نکنید .امیدوارم همیشه خوش وخرم باهاشون زندگی کنید وخوشبخت وعاقبت بخیر باشیدوخدا بچه های سالم بهتون بده .بمنم رفتین حرم دعا کنید شوهرم سرعقل بیاد برگرده .🌹 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام دوستان عزیزم خواهش می کنم کمکم کنید ... احساس افسردگی می کنم خیلی، دختر ۲۹ ساله ای هستم که علی رغم شرایط خوب ... نمی تونم ازدواج کنم در واقع درخواست ازدواج ندارم ، تازگیا یکی که خیلی دوسش داشتم و ده ساااال منتظرش بودم براحتی رفت با کس دیگه و عقد کرد از اون روز که رفتم جشن عقدش حالم بده خیلی ،هر روز گریه می کنم و اشک تنها همدمم شده ،من دختر نسبتا زیباییم ،اندامم مناسبه فوق لیسانس دارم ،متین و موقرم تا بحال با کسی دوست نبودم ،اما اصلا به چشم هیچ کس نمیام پسرا ازم فرار می کنن . نمیدونم چرا اینقدر از من بدشون میاد مثلا همین پسره وقتی می رفتیم خونشون میرفت بیرون تا منو نبینه ، خیلی می ترسم نتونم ازدواج کنم و تو فامیل همه بهم بگن این موند کسی نگرفتش، الان دخترای فامیلمون یکی یکی ازدواج کردن بچه دارن در حالی که بعضیاشون زیادم زیبا نیستن، اما شوهرای عاشق و خوبی دارن. اگه فقط من بمونم چی؟ چه طوری نگاه و قضاوتشون رو تحمل کنم ؟خدا خسته شدم خیلی دعا کردم ختم گرفتم بی اثر بود ،من طبعم گرمه علی رغم پوستم که روشنه و سفیده بسیار گرم مزاجم و انرژی فوق العاده ای دارم که بسختی میتونم کنترلش کنم. کلا می تونم بگم زن زندگی ام  اما مورد پسند کسی نیستم مثلا دختر دایی من ازدواج کرده به من میگه اصلا تمایلی به رابطه نداره یه حسی بهم می گه هیچ وقت نمی تونم ازدواج کنم بنظرتون چطوری فکر ازدواجو از سرم بیرون کنم؟ حال روحی خوبیم ندارم مدام نا امید وافسرده ام به مرگ فکر می کنم ،به پایان دنیا ، ... خیلی حالم خرابه .... در آخر می خوام برام دعا کنید تو رو خدا شاید دعای شما واسم بگیره خیلی ممنونم به درد دلم گوش دادین ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام و وقت بخیر این جواب رو نه برای آقای ۳۰ساله ای که به بیماری نادر روده ای مبتلا هستن بلکه برای همه کسانی که طی این مدت از عشقها ورابطه هاشون نوشتن وگفتن به وصال نرسیدیم ودرغم عشق و پایان رابطه مون می سوزیم و از زندگی سیرشدیم، به عنوان یک خواهری که خودش تا ته عاشقی رفته می نویسم نمی دونم شمارو قسم بدم یانه،اما به هرکی میپرستید اینقدر سنگ عشق روبه سینه تون نزنید نمیگم عشق بده یاعاشقی کردن برای آدمهایه چیزمسخره ست،،اما اگربخوام ازتجربه م بگم میفهمید که بعضی وقتها عشق درنرسبدنه،وحتی تکامل ماآدمها به ازدواج بامعشوقمون نیست،چه بسا خدا جای بهتری تواین دنیا برامون نگه داشته یا قراره آدم بهتری سرراه زندگیمون قرارداده باشه درست بیست سال پیش منم مثل همه شماها بودم درتب و تاب عاشقی می سوختم دخترهفده ساله عاقلی بودم که بشدت مذهبی،چادری وپاک بودم وهییچ نگاه بدی به نامحرم نداشتم، باتعدادکمی دوست...که دوستام هم مثل خودم ازخانواده های متعصب ومذهبی بودند.. وقتی عاشق پسریکی ازاقوام شدم، هرشب باخودم دعواداشتم،شایدباورتون نشه اما بیشترشبها گریه می کردم وازخداطلب بخشش می کردم اینقدرهم شجاع نبودم که به گوشش برسونم که عاشق پاکی وغیرتت شدم..اوهم مثل خودم بود یاشایدفکرمیکردم مثل خودمه مثل شما رویابافی میکردم که درکتارش تمام دنیا مال منه،و اگراونو داشته باشم دیگه هیچی ازخدانمیخوام اینکه چقدر نذرونیازکردم که خدایا اونم عاشقم بشه بماند نمیدونم شایدحکمت خدابودکه مهرمن بدون اینکه پامو تواین راه کج بذارم یا چراغ سبزنشون بدم ،به دلش افتاده وعاشقم شده بوودواومدخواستگاری حالا من هجده ساله ی سرتاپاعشق وشوروهیجان واو بیست ویک ساله پخته و مغرور... اینکه باچه سختی اطرافیانو راضی کردیم بماند...اما شایدفقط چندهفته بعدازنامزدی فهمیدم که چقدرباهم تفاوت داشتیمودنیامون متفاوت بود وعشق جلوی چشمانمو گرفته بود..همون بلایی که بدون شک همه تون الان به اون گرفتارید ویار رو سراپاخوبی وحسن میدونید وفکرمیکنید اگر تفاوتی هم باشه باعشق حل میشه نه عزیزان اصلا اینجورنیست...وقتی به هم میرسید ومخصوصا وقتی زیریک سقف زندگی میکنید تازه میفهمید عشق فقط ساعتی خوبه.....اگر شبانه روز کنارهم باشید تمااام عیب های همو میبینید وهی بزرگش میکنید واگر گذشت وصبرنداشته باشید کمترازیکسال به بن بست میرسیدوچه بسا این وسط سرنوشت یک بچه هم باسرنوشت شما پیوندبخوره وبدابه حال اون روز... خواستم بگم وقتی به هرعلتی به هم نمیرسید قطعا حکمت خوب خدابوده،ناشکری نکنید،گریه وزاری راه نندازید وتو وادی افسردگی فرونرید.به خدا که صلاح ومصلحت شمابوده که جورنشده همه به مانندامثال ما بیست سال صبروگذشت نمی کنند،اینقدرقوی ومحکم نیستند که به پای عشق بسوزن و چشمهاشونو به روی خطاهای هم ببندند اگربراتون مهم نیست که مثل من عزت نفستون وآرزوهاتونو قربانی عشق بشه پس برای رسیدن به عشقتون تاآخربجنگید..اما بعدها افسوس نخورید من که همیشه این شعررو برای آرزوهای بربادرفته م رمزمه میکنم اگربه سویت اینچنین دویده ام به عشق عاشقم نه بروصال تو به ظلمت شبان بی فروغ من خیال عشق خوش ترازخیال تو به امید روزی که خدابه همه جوانهامون دیده بصیرت عنایت کنه انشاالله ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام به تمام دوستان بچه ها یه چیز واسم سوال شده ...، چیزی که واقعا به هیچ وجه نمیتونم جواب سوالم رو پیدا کنم!، من فکر میکنم یکی از پسراهای فامیل دورمون که اختلاف سنیمون ۳ ساله و نیمه، یه جورایی دوستم داره. از ایشون اطلاعات زیادی ندارم و فقط میدونم که پسر خوبیه (بنا به تعریفات بعضی از افراد فامیل). یه چند دقیقه نشستم با خودم عاقلانه فکر کردم، که آیا نگاه هاش از روی علاقه س یا نگاه معمولیه، آیا سلام نکردن هاش دلیل خاصی داره؟ یا به خاطر اینه که بهش سلام نمیکنم اونم سلام نمیکنه؟ دقت که کردم دیدم هیچ شواهد و دلایل عقلانی واسه اینکه ایشون به من علاقه داره پیدا نکردم و فقط حسم بهم میگه که ازت خوشش میاد! نمیدونم چرا ؟ من کلا دختر درس خونی هستم، آدم مذهبی هستم (یعنی اینکه واجبات مثل نماز و اهل دوستی با جنس مخالف نبودن و چیزهای دیگه). نمیخوام وقت و عمرم رو صرف کسی کنم که نمیدونم میاد خواستگاریم یا نه، نمیخوام پس فردا که پشت سرم رو نگاه میکنم،بگم ای کاش به حسم اعتماد نمیکردم. ای کاش فرصت های زندگی و خواستگارهام رو به خاطر این پسر از دست نمیدادم. راستش رو بخوایین، خودم از این پسر فامیل دورمون خوشم میاد واسه ازدواج. البته من ۴ سالی هست که از ایشون خوشم میاد. ولی نه واسطه دارم نه هیچی، خودمم نمیخوام چه به طور مستقیم و چه غیر مستقیم این کار رو کنم. اصلا خوشم نمیاد. فقط به خدا گفتم اگه به صلاحمونه و خوشبخت میشیم، بیاد خاستگاریم البته به صورت رسمی. ولی در حال حاضر خانواده ی اون پسر یکی از دخترهای فامیل شون رو دوست دارن و میخوان به عنوان یک کیس به برادرشون معرفی کنن و فکر کنم معرفی کردن. اصلا جگرم کباب شد از این موضوع، و تصمیم گرفتم فراموشش کنم، فراموش که نمیشه، اصلا دیگه بهش فکر نکنم. چون شاید اون پسر منو اصلا دوست نداشته باشه. خیلی دلم واسه روزها و وقت هایی که بهش فکر میکردم میسوزه. من به خاطر ایشون اواخر سال اول دبیرستان و کل سال دوم دبیرستان فقط به ایشون فکر میکردم، و افت تحصیلی پیدا کردم. ولی سال سوم و سال پیش دانشگاهی و همچنین الان، وضعیت روحی و درسیم برگست به روال قبل و خوب پیش رفت و خوب داره پیش میره خدا رو شکر. گاهی اوقات به یادش می افتم ولی این جوری نیست که منو از درس و زندگی و هنرهای دیگه بندازه و غافل کنه. نمیخوام بهش فک کنم، چی کار کنم؟ اگه سهم من یه پسر دیگه باشه، دلم واسه اون پسر میسوزه، چون به جای اینکه عشق اولم باشه، عشق دوممه. البته من وقتی ازدواج میکنم فقط و فقط عشق و علاقه به همسرم دارم و فکرم فقط متوجه همسرمه نه فرد نامحرم دیگری. که این اسمش میشه خیانت. که من اصلا اهل خیانت نیستم. و دیگه گفتم قبل ازدواج، اجازه ی عاشق شدن به خودم ندم، یعنی تا وقتی کسی ازم خاستگاری نکرده بهش حسی نداشته باشم. چون من پسر نیستم که بتونم از فرد مورد علاقم خاستگاری کنم،البته دختر میشه خاستگاری کرد ولی من دوست ندارم‌. بگین من چی کار کنم؟ تا تصویرش اومد به ذهنم، فکرم رو به چی مشغول کنم؟ 👇🌻🌻 @adminam1400 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان گروه ،، ببخشید میخواستم نظر شما عزیزان رو در باره موضوعی بدونم راستش یک ماه پیش جلسه دورهمی با مادرشوهر و خواهرشوهرم ها و دخترهای خواهر شوهرو جاریم داشتیم که نوبت خونه ما بود ی یاد بودی برا پدرشوهرم که فوت شد و امواتمون داریم من عصرانه گفتم ولی بنا به دلایلی بعضی هاشون ناهار تشریف آوردن ولی ساعت ۴ بدازظهر جاریم و برادر شوهرم اومدن من و همسرم دو سه بار به جاریم گفتم ناهار هست بیارم سفره پهن کنم بلافاصله جاریم گفتن رو به برادرشوهر فلانی مگه ما پلو ماش نخوردیم گفتن ما ناهار خوردیم دیگه عصرانه حلوا و میوه کیک پزیرایی شدن که جاریم و برادر شوهرم پیغام به مادرشوهرم دادن ولی بنا به دلایلی خواهر شوهرم پیامشون رو رسوندن، که به ما بی احترامی شده نه تعارف ناهار زدین نه پیش باز نه بدرقه اومدین نه تعارف زدین که شام بمونیم درصورتی چون وقت اومدن همسرم پیشواز تا تو پله رفتن من هم دنبال چادر بودم که برادرشوهرم اومدن بعدش وقت رفتن عمه همسرم بودن که اونا هم میخواستم با برادرشوهرم برگردن به برادر شوهرم تعارف زدم بمونید چه عجله ایی داربن گفتن مسافر خورده به ما بریم دیگه خداحافظی کردن ما همه تا دم در تو کوچه بدرقه رفتیم با خواهر شوهرهام و مادرشوهرم حالا جاریم و برادر شوهر ،،،، مادرشوهرم بنده خدادوماه خونش رو تو شیشه کردن که اونا یعنی ما بهشون بی احترامی کردیم پیشواز و بدرقه و شام و ساعت ۴ که اومدیم ناهار هم تعارف نزدیم ،یکسره پیغام میدن مادر شوهرم که شما دروغ میگین پیغام مارو نرسوندین ،،دیگه همسرم به جاریم پیام دادن برا دومین بار پیغام شمارسید که مادرشوهرم رو ول کنن باز به خاطر مادرشوهرم که از همسرم خواستن به برادر شوهرم پیام دادن معذرت بخوان وهمسرم پیام دادن به برادشوهرم که کوچکتر هستن رفتاری بوده ناراحت شدین عمدا نبوده شما به بزرگی خودتون ببخشید منم گفتم به جاریم بگین به جا پیغام دادن خودش برا چی زنگ نمیزنه چون دروغ گفته ده نفر دیگه هم شاهدن ، حالا برادرشوهرم با مادرشوهرم بنده خدا قطع رابطه کردن گفته به مادرش که دیگه من و زنم رو با فانوس هم خونه خودتون نمیتونید ببیند یعنی موندیم با این دونفر آدم مریض چطور برخورد کنیم یعنی خواهر شوهر مادر شوهر خواهر زاده ها برادر زاده دل خوشی از جاریم ندارن یکسر از هر مهمونی ی حرفی از توش در میاد ببخشید طولانی شد شما چه نظری دارین ممنون از ادمین گرامی و عزیزان عضو کانال 🙏 👇👇🌻🌻 @adminam1400 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 همیشه دلم میخواست یه جوری خودم رو شاد کنم، دلم میخواست زندگی کنم اما نشد که نشد!!! بگذریم از خودم بگم؛ اسمم بهنامه، چند روز دیگه 24 ساله میشم و باز هم یه سال دیگه گذشت،  کاش هیچ وقت 25 ساله نشم، زندگیم کوتاه بشه. خیلی ها میان اینجا از زندگی شون میگن، از مشکلات و ...، خواستم منه خسته هم کمی بگم حال داشتی بخون فقط 5 دقیقه وقتت رو میگیره، اگه هم نداشتی مهم نیست کلا زندگی مهم نیست. معلولم، دیستروفی( هر چقدر که زمان میگذره ضعیف تر میشی، تا کاملا کل ماهیچه های بدنت ضعیف میشه و زمین گیری میشی، به سختی کارهای شخصیت رو انجام میدی به قول دوستم یه استخون با یه روکش از گوشت هستم) از پدرم گرفتم ارثی هستش. پدرم نمیدونست که مشکل داره، من که میدونم هیچ وقت نمیخوام یکی مثه خودم درست کنم (آدم های معلول شدید مثل من خوب میدونن چی میگم)، و نمیخوام زندگی یه دختر رو مثل زندگی مادرم بکنم یا حق مادر بودن رو ازش بگیرم. وقتی به زندگیم نگاه میکنم وضعیت مادرم رو میبینم، بد جوری دلم میگیره، حقش این نبود، نفهمیدم مرد خونه ست زن خونه ست چیه ... چه جوری تحمل میکنه با این وضع اقتصادی پدرم، چه جوری تحمل میکنه سالی یه بار از خونه میره بیرون. معلولیت یه چیزه، اما همراهش هزار تا چیز دیگه میاد، حتی اولیه ترین نیاز هات ... از همه بدتر بی پولی، هیچ کاری ازت برنمیاد، (الان بعضی ها میگن چرا برمیاد اون ها تونستن، من اون ها نیستم، اون ها هم من نیستن، چی میدونی، تو میگی درک میکنم، ولی به خدات قسم درک نمیکنی ماها چی میکشیم) این روزها فقط میدونم میخوام تنها باشم، شاید این واسه م بهتر باشه، شاید هم نباشه، هیچی نمیدونم، تو عالم معلق بودن هم آخرین گزینه ای که به ذهنم میرسه، تنها یه جاست، آسایشگاه سالمندان شاید این واسه م بهتر باشه، شاید تنهایی سهم خیلی از ماهاست و شاید هایی که به زبون میاری، حرف هایی که به زبون میاری، اما دلت یه چیز دیگه میگه. الان تو خونه، به زور راه میرم تنهایی، شاید تا یک سال دیگه، نمیدونم اما میدونم از این هم میافتم. من درس میخوندم، دیپلم الکترونیکم، دانشگاه هم قبول شدم اما عمدا نرفتم، ترجیح دادم خواهرم بره ازم دو سال بزرگتره، و خرجیش رو دادم، اینکه میگم سالمندان نمیخوام سر بار کسی باشم، حتی مادرم یا خواهرم و چیزی که باعث شد به این فکر برسم حرف های مادرم با خواهر بزرگم بود که میگفت به مادرم ازدواج نمیکنه تا از من مراقبت کنه، این ها که بدجوری تو اون لحظه داغونم کرد و هنوز هم ... بی خیال، خودتون خوب میدونین چی میگم، اگه بشه حتی خواهرم رو عاق میکنم و باهاش کاری ندارم، چون زندگی منه باید تنها باشم و با این چیزها نمیخوام زندگی عزیزانم رو نابود کنم. این روزها، تو این شرایط نه من کار میتونم بکنم و نه پدرم و نه پشتوانه ای و نه پولی از یه جایی در بیاد، غذا خوردن درست حسابی هم ندارم، خیلی کم پیش میاد روزی 3 وعده غذا بخورم، همیشه دو وعده و گاهی وقت ها هم اونم نمیخورم، شدم استخون کامل،  همه ش 38 کیلو وزن دارم با اینکه قدم 169 هستش. هر کی میدونست فقط نگاهم میکرد، هیچی واسه گفتن نداشت، یعنی نمیدونست چی بگه، مگه میشه ؟!،  تا حالا شده مادرتون یا پدرتون واسه کم شدن خرج زندگی الکی روزه بگیرن؟!، شاید حس کنید دارم سیاه نمایی میکنم، ولی واسه م مهم نیست کسی باور میکنه یا نه. تا دو سال بعد از مدرسه با دوستم کار میکردم، (سیم کشی ساختمون، وضعیت جسمیم جوری شد که دیگه نتونستم کار کنم)، از اون بعد هیچ وقت نشد یه کار داشته باشم که کمی حتی نیازهام رو برطرف کنه، زندگیم یه جوری شده که هر شب تا بالا اومدن خورشید بیدارم، آخرین نخ سیگارم رو میکشم میخوابم تا 5 عصر. البته اگه بشه اسمش رو خواب گذشت، چون همه ش زود زود بیدارم میشم، یا صدا نمیذاره بخوابم، اگه بخوام بگم الان تقریبا 6 ساله که شب ها بیدارم. همیشه تا خود صبح تنهام تو اتاق، اوایل فیلم بود یا بازی، ولی خسته شدم، همه ش تکرار تکرار ...  انگاری زندگیم شده سکانس یه فیلم غمگین گذاشتن رو رپلی تموم بشو هم نیست، همه ش تکرار...  ولی الان هیچی، فقط آهنگ، سیگار، آهنگ،  سیگار ...  ....
🌸🍃 ادامه✅ بدجوری خودم رو باختم، حس خیلی بدی دارم، همیشه ی خدا تو خونه ام،  تو اتاق پشت سیستمم گاهی، وقت ها حس میکنم خدا ما رو بلاک کرده، گاهی وقت ها باهاش حرف میزنم ولی صداش نمیاد، نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم، حس زامبی بودن بهم دست داده، انگاری یه زامبی هستم وسط یک کره خاکی تک و تنها، فقط میره کجاش رو هیچ کس نمیدونه، میره تا روزی که از پا بیافته بمیره ... نه میدونم چی خوبه، نه میدونم چی بده، هر چقدر باهام حرف میزنن، میگن تو رو خدا بس کن، چرا داری به خودت این کار رو میکنی، چرا میکشی اون لامصب رو، بس کن ... بارها مادرم با گریه، خواهرم، دوستانم، حتی عشقم (یه طرفه هستش بهم میگه داداش)، چرا این جوری خودت رو داغون میکنی تو اون لحظه فقط میخوام تند تند سیگار بکشم تا جایی که حالم بد شه بیافتم از بیحالی خوابم ببره، باهام حرف میزنن از این گوش میاد از اون یکی میره بیرون حتی الان نمیدونم چرا دارم مینویسم اصلا کسی میخونه؟ خب همه هم بخونن که چی مثلا، هان؟ که چی زندگیت تغییری کرد، نه پس چرا خفه نمیشم، من چم شده، نکنه افسردم، چرا انقدر بی حالم، اصلا چرا زنده ام، چرا اون شب تموم نکردم، همه چیز رو ... مخم صوت میکشه، کل دلم همه ش رسوب شده از نگفته های زندگیم، به قول یگانه از چی برات بگم وقتی نگفته هام با من اجیل شده، حس میکنم دلم غمگین ترین دله روی زمین شده، روزها که میگذرن اما محاله که حسم عوض بشه، آخه هر شب یه ذره شعر روح خرابم رو سمت تو میکشه ... همه ما آدمیم، دل داریم، شهوت داریم، عشق میخوایم، تو زندگی آرامش میخوایم، همدم میخوایم، یکی رو میخوایم همراه مون باشه، حرف هایی رو با هم بزنیم که به خدا هم نمیزنیم. یادش بخیر یه زمانی دلم میخواست زندگیم کنم، یه زمانی دلم میخواست با عشقم عشق بازی کنم ، دلم میخواست بابا بشم، دلم میخواست بخندم، دلم میخواست خیلی کارها بکنم، ولی هیچی که هیچی ... خدا خودش شاهده چقدر تلاش کردم، ولی نشد، هیچ وقت واسه خودم چیز خاصی نخواستم، چه شب هایی که با دعا با گریه سر نکردم، یادمه وقتی بهم کار تایپ میدادن روزی 19 ساعت پشت سیستم بودم، میخواستم زود تموم کنم یه کار دیگه بگیرم، کمک حالی باشم ولی اونم از دست دادم و خیلی چیزهای دیگه،  ولی هیچی جواب نداد، فقط شکستم.  الان دیگه واسه هیچی تلاش نمیکنم، شدم یه تیکه چوپ پاره تو اقیانوس رها شده، فقط خدا میدونه تهش به کجا میرسه. تا حالا شده عاشق کسی بشی نتونی بهش بگی. میگی بهش میگم شاید اونم همین حس رو داشته باشه، وقتی میبنیش عشقش همه وجودت رو پر میکنه و لام تا کام نمیتونی حرف دلت رو بهش بزنی، بعد از اینکه رفت با خودت میگی چرا چیزی بهش نگفتم، افسوس که هرگز این رو به زبون نمیاری با بغضی که حتی نفس کشیدن رو ازت میگیره سر میکنی، بدتر از همه با نامزدش میاد میگه تو روز نامزدی نبودی داداشی و از این هم بدتر موقع خدافظی میگه تو رو خدا از ته دلت واسه مون آرزوی خوشبختی کن، تو هم با دلی سرد و پر از خون میگی اگه واسه تو آرزوی خوشبختی نکنم واسه کی بکنم. خدا شاهده اون لحظه یک بار نه چند بار، نه هزار بار مردم و زنده شدم. من فقط از بی عرضه بودن خودم افسوس میخورم که نتونستم حرف دلم رو بهش بزنم، و از اون هیچ گله ای ندارم، خدایا میگی شکر گزار باش شکرگزارتم، فقط یه خواهش حوری منو تو بهشت به کسی قول نده، مگه اینکه خودش نخواد ببخشید اگه کمی سرتون رو درد آوردم، راستش جایی رو واسه درد دل یا حرف زدن نداشتم، خودم هم نمیدونم چی گفتم، فقط خواستم بگم. با اولین دلنوشتم تموم میکنم هر چی دوست داشتی بگو تو نظرات مرسی اگه خوندی. بهنام ح
❤️🍃 یه مشکلی دارم که احتیاج به راهنمایی داره من توی یه خانواده پر جمعیت بزرگ شدم اختلاف ومشکلات زیادی داشتم 🥺 اما بزرگترین مشکلم اینه که 👇👇 یه خواهر دارم از من بزرگتره واز لحاظ مالی فرزند وهمسر از من شرایطش بهتره اما نمیدونم چرا به من حسادت داره من رابطم با بقیه بهتره شاغلم سر وزبون دار ترم اون همش بده منا همه جا میگه پیش همه بدگویی منا میکنه حتی شوهر وبچه هاش نسبت به من حساسن هرچی بگم بد برداشت میکنه ماددم را نسبت به من بدبین کرده حتی بقیه خواهرام را کاش دست از سرم برمیداشت اگه یه روز برم خونه مادرم فرداش میدوه میره اینقدر پشت سرم بد میگه شوهر وبچه هاش یه جوری به من نگاه میکنند انگار من دشمن خونیه اونام اما خودش رود رو خیلی خودش را خوب میگیره باهام واقعا این موضوع منا رنج میده نمیدونم چیکار کنم 💔 توی فامیل میخاد از خودش تعریف کنه اول شروع میکنه به بدگویی من بعد میگه اما من اینطور نیستما 🤨 انگار من قربانی اون شدم همیشه میخاد خودشا خوب جلوه بده بقیه نسبت بهش خوش بین باشن مشکل اخلاقی داره دلما خیلی میشکونه تازه همش بهم تیکه میندازه که من وضعم خوبه چون قلبم صافه هر کی آب قلبش را میخوره میگه من با همه فرق دارم من خیلی بی ریا ودل پاکم اما شماها نیستید تا صبح بگم کم گفتم از همدیگه دوریم خداراشکر اما زنگ میزنه وخونه مادرم همدیگه را میبینیم حالا خودش بده باهام اشکال نداره کاش بد گویی منا نمیکرد متاسفانه بقیه هم تحت تاثیر قرار میگیرند ملتمسانه خواهش میکنم خواهرانه یه راه حل پیش پام بزارید چیکار کنم ؟ 🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱 سلام خانما من چند سال نازایی داشتم تنبلی تخمدان داشتم ک چسبندگی شدید هم بهش اضافه شده بود به هر دری میزدم بسته بود با تمام امید میرفتم دکتر با چشم گریه بر میگشتم😔😔 حتی تخمک کشی ای وی اف هم کردم ولی جنین هام آنقدر ضعیف بودن ک قابل انتقال نبودن یکبار هم انتقال دادم ک منفی شد دیگه از زمین زمان ناامید بودم دیگه از هر چی دکتر بود حالم بد میشد دیگه ادامه ندادم درمان. حتی میگفتم من خدای نکرده باردار نمیشم. تا این ک با دکتر طب سنتی و اسلامی آشنا شدم همین هم نمی‌خواستم برم پیشش آنقدر التماسم کردن ک گفتم اینم به عنوان آخرین راه برم توکل به خدا . توی مراجعه اول بدون این ک من کلام کنم همه مشکلاتم گفت دارو داد هر ۴۰یا۵۰روزه یکبار هم مراجعه میکردم تا این ک دیدم پریودیم نشدم توی دلم عروسی بود ولی جرات نداشتم به همسرم بگم میترسیدم مثل قبلاً ک عقب میفتاد بی بی میزدم منفی بود یا آزمایش میدادم منفی بود بازم منفی بشه. ۱۵روز از قاعدگیم گذشت خبری نشد دوباره رفتم پیش دکتر طب سنتی گفت باید بری آزمایش بدی منم توکل کردم به خدا رفتم آزمایش دادم در کمال تعجب ازمایشم مثبت شد😭😭 حتی الان هم ک دارم تعریف میکنم باورم نمیشه😭😭 من فقط ۸ماه زیر نظر ایشون بودم ک ماه هشتم نتیجه گرفتم باردار شدم خداراشکر . من استان فارسی هستم میرفتم فسا زیر نظر جناب مسلمی نیا واقعا توی کار حرفه خودشون بهترین هستند اینا رو گفتم ک اگر شما هم از همه دنیا ناامید شدین ی سر بیاین پیش ایشون مطمئن باشید به لطف خدا کمک ایشون باردار می‌شید.🤩🤩 برای منم دعا کنید ک این نه ماه به خیر بگذره نی نیم به سلامت بیاد پیشمون😘 ان شاالله خدا هر کی ک انتظارش می‌کشه دامنش سبز کنه🤲 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 یه مشکلی دارم که احتیاج به راهنمایی داره من توی یه خانواده پر جمعیت بزرگ شدم اختلاف ومشکلات زیادی داشتم 🥺 اما بزرگترین مشکلم اینه که 👇👇 یه خواهر دارم از من بزرگتره واز لحاظ مالی فرزند وهمسر از من شرایطش بهتره اما نمیدونم چرا به من حسادت داره من رابطم با بقیه بهتره شاغلم سر وزبون دار ترم اون همش بده منا همه جا میگه پیش همه بدگویی منا میکنه حتی شوهر وبچه هاش نسبت به من حساسن هرچی بگم بد برداشت میکنه ماددم را نسبت به من بدبین کرده حتی بقیه خواهرام را کاش دست از سرم برمیداشت اگه یه روز برم خونه مادرم فرداش میدوه میره اینقدر پشت سرم بد میگه شوهر وبچه هاش یه جوری به من نگاه میکنند انگار من دشمن خونیه اونام اما خودش رود رو خیلی خودش را خوب میگیره باهام واقعا این موضوع منا رنج میده نمیدونم چیکار کنم 💔 توی فامیل میخاد از خودش تعریف کنه اول شروع میکنه به بدگویی من بعد میگه اما من اینطور نیستما 🤨 انگار من قربانی اون شدم همیشه میخاد خودشا خوب جلوه بده بقیه نسبت بهش خوش بین باشن مشکل اخلاقی داره دلما خیلی میشکونه تازه همش بهم تیکه میندازه که من وضعم خوبه چون قلبم صافه هر کی آب قلبش را میخوره میگه من با همه فرق دارم من خیلی بی ریا ودل پاکم اما شماها نیستید تا صبح بگم کم گفتم از همدیگه دوریم خداراشکر اما زنگ میزنه وخونه مادرم همدیگه را میبینیم حالا خودش بده باهام اشکال نداره کاش بد گویی منا نمیکرد متاسفانه بقیه هم تحت تاثیر قرار میگیرند ملتمسانه خواهش میکنم خواهرانه یه راه حل پیش پام بزارید چیکار کنم ؟ 🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱 سلام خانما من چند سال نازایی داشتم تنبلی تخمدان داشتم ک چسبندگی شدید هم بهش اضافه شده بود به هر دری میزدم بسته بود با تمام امید میرفتم دکتر با چشم گریه بر میگشتم😔😔 حتی تخمک کشی ای وی اف هم کردم ولی جنین هام آنقدر ضعیف بودن ک قابل انتقال نبودن یکبار هم انتقال دادم ک منفی شد دیگه از زمین زمان ناامید بودم دیگه از هر چی دکتر بود حالم بد میشد دیگه ادامه ندادم درمان. حتی میگفتم من خدای نکرده باردار نمیشم. تا این ک با دکتر طب سنتی و اسلامی آشنا شدم همین هم نمی‌خواستم برم پیشش آنقدر التماسم کردن ک گفتم اینم به عنوان آخرین راه برم توکل به خدا . توی مراجعه اول بدون این ک من کلام کنم همه مشکلاتم گفت دارو داد هر ۴۰یا۵۰روزه یکبار هم مراجعه میکردم تا این ک دیدم پریودیم نشدم توی دلم عروسی بود ولی جرات نداشتم به همسرم بگم میترسیدم مثل قبلاً ک عقب میفتاد بی بی میزدم منفی بود یا آزمایش میدادم منفی بود بازم منفی بشه. ۱۵روز از قاعدگیم گذشت خبری نشد دوباره رفتم پیش دکتر طب سنتی گفت باید بری آزمایش بدی منم توکل کردم به خدا رفتم آزمایش دادم در کمال تعجب ازمایشم مثبت شد😭😭 حتی الان هم ک دارم تعریف میکنم باورم نمیشه😭😭 من فقط ۸ماه زیر نظر ایشون بودم ک ماه هشتم نتیجه گرفتم باردار شدم خداراشکر . من استان فارسی هستم میرفتم فسا زیر نظر جناب مسلمی نیا واقعا توی کار حرفه خودشون بهترین هستند اینا رو گفتم ک اگر شما هم از همه دنیا ناامید شدین ی سر بیاین پیش ایشون مطمئن باشید به لطف خدا کمک ایشون باردار می‌شید.🤩🤩 برای منم دعا کنید ک این نه ماه به خیر بگذره نی نیم به سلامت بیاد پیشمون😘 ان شاالله خدا هر کی ک انتظارش می‌کشه دامنش سبز کنه🤲 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام آخرین روزهای پاییزی تون بخیر وخوشی دوستان مشکلات وسوالی دارم اگه تجربه ای دارند لطف کنید مطرح کنید🙏 من خانواده ای دارم که خیلی بی آزار هستن و زحمتکش و بسیار با صداقت هستن. متاسفاته هم از طرف فامیل و هم غریبه همیشه تو چشم بودیم.وهمیشه هستند افرادی که بهمون از هر جهت ودر هر حالی حسادت میکنن. اما اوج مشکلات ما از چهار سال پیش شروع شد که خواهر زاده هام تصادف کردند .😒 یکی فوت شد و یکی خواهر زاده م ضربه مغزی شده 😔 یک روحانی طب سنتی گفتن برای بچه هاتون جادو کردند .حتی یک خانمی که قرآن هم باز میکنه گفتن براشون جادو کردن. من اصلا اعتقادی به جادو وجنبل (اینکه افرادی باشند که اینقدر بد ذات باشن این کارهای ناپسند انجام بدهند )نداشتم. اما اخیرا تو دیوار خونه خواهرم و حتی خونه خودم (من ساکن اونجا نیستم) که شهرستانمون هست جادو وجنبل زیادی پیدا شده . اینقدر حرصم گرفته که آخه این بچه ها که مثل فرشته بودن 😭😭 پسرمون که فوت شد اینقدر بچه خوب ومهربون با اخلاق بود که اکثر مردم از فوتش ناراحت شدنددختر خواهرم هم تا قبل این اتفاق نه غیبت کسی را میکرد نه هیچ یک از واجباتش ترک شده بود با اینکه جوان امروزی بود اینقدر با حجب وحیا بود که خدا میدونه😔 حالا سوال من اینه که مگه اراده خدا نیس😭مگه خدا قدرت برتر نیس ؟اگه واقعا در اثر جادو وجنبل وچشم ونذر این اتفاق افتاده پس چرا این آدمهای بد ذات هیچ اتفاق بدی براشون نمیفته ؟ چرا هر چی به درگاه خدا التماس میکنیم دختر خواهرم خوب نمیشه؟این دختر چه گناهی کرده که این شده سرنوشتش؟ آیا راهی هست که اثر این جادوها از بین بره هنوز هم دارند ادامه میدند حتی اخیرا ببخشید تو نجاست کردن وداخل پلاستیک زیب دار تو خونه خواهرم انداختن😠 همش میگم بابا این دیگه کی هست ما که همه جوره نابود شدیم دیگه چی از جونمون میخاند .دوربین هم نصب کردیم نتونستیم پیداشون کنیم. فقط از خدا میخام دختر خواهرم هوشیارش برگرده و تو مدتی که کما بوده همه اینها را دیده باشه و بره تو برنامه زندگی پس از زندگی اعلام کن .نه اینکه اسم پست فطرتا را بگه فقط بگه دیده که یقین دارم میبینه که این طور افراد بدونن خدایی هم هست وباید پاسخگو باشن ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام خدمت همه‌ی اعضای کانال. چند هفته قبل یه سوال پرسیدم،متاسفانه یکنفرم جواب نداد.امیدوارم اینبار نظراتتون بتونه کمکم کنه. من ۲۱ساله ازدواج کردم.الان پنج شش ساله بخاطر جابجایی که داشتیم،رابطه همسرم با خانوادش بیشتر شده.حالا مشکل اینه دائم از دستپخت همشون تعریف میکنه،به‌به چهچه می‌کنه و از آشپزی من ایراد میگیره.یا میگه غذای تو هم خوبهااا،ولی مثل فلانی اینکارش کن.از برنج ساده‌ی خاله‌ی هفتاد سالش تا ماهی‌ای که خواهرزاده‌ی ۲۶سالش ساده سرخ کرده😩 حرفهاش باعث شده بچه‌هامم تحت تاثیر قرار بگیرن.هر غذایی میپزم حتما باید یادی از غذای دیگران بکنه،بگه مثل فلانی اینکارش کردی که خوشمزه شه؟مثل فلانی اونکارش کردی ؟ لابد فکر میکنین واقعا غذاهام بد هست.اما برا اینکه بهتر متوجه شین میگم که خود جاریهام،خواهرشوهرام حتی مادرشوهرم بارها از دستپختم تعریف کردن.حتی تو سال اول که تازه عروس بودم.بعضی غذاها رو من بهشون یاد دادم،همونجور که بعضی غذاها رو من از اونا یاد گرفتم.مربا میپزم که همشون حظ میکنن.بارها شده مامانم گفته بابات با اینکه بد غذاست،ولی از فلان روز که خونتون بودیم،میگه دخترم چه دست و پنجه داره،چقدر غذاش خوشمزه بود. خلاصه دیگه اینقدر همسرم تعریف می‌کنه که من میگم آبشون،آبشونم خوشمزه بود؟ یا یبار سر سفره بگن غذات خوشمزه شده،میگم نع،این که تو خونه فلانی پخته نشده.غذا فقط باید اونجاها پخته شه تا خوشمزه شه🥴 من که همیشه دنبال ایده برا غذای جدید و دیزاین و کیک و مربا و ...بودم،دیگه همون ناهار و شامو از سر اجبار و خالی نبودن عریضه میپزم.گذشت اون روزایی که همشون از بیرون میومدن با ذوق منتظر بودن ببینن من امروز چه غذای جدیدی براشون پختم😮‍💨😔یه سری هم دو سه روز غذا نپختم.گفتم برین همونجاها که غذاهاشون خوشمزه هست🥺 شما جای من بودین چه کار منطقی انجام میدادین؟ سرآشپز بی مشتری هستم🍁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلاااام خانومی ک گفتن معلم پسرشون با پیامک ایجاد مزاحمت میکنه عزیز من احتمال ۹۰درصد شما ک ب آقا معلم پسرت پیام میدادی با جدیت نبوده شاید پیامای ک شما ب اومیدادید دقت کامل نداشتی شاید رفتارخودتون باعث این رفتاروبرخورد معلم شده اول تو خودت و پیامات بگرد ببین چرا باعث شده ک اون آقا معلم واست پیام بفرسته اگر ما زن ها نخواهیم هیچ احدی نمیتونه بهمون نزدیک بشه پس ب طور جدی بهش بگو جناب آقا معلم شما حق نداری بجز مطالب درسی پیامی یازنگی ب من بزنید جواب پیاماشون ندین ی زن نباید ب احدی باج بده دلیلی نداره ی معلنم یا هرکس دیگه ای بخاد سوالات بی ربط ب ی خانوم یامادر شاگردش کنه برو مدرسه بهش بگو آقا معلم شما بد متوجه پیامای من یا سوالات من درمورد درس دانش آموزت شدی بگو لطفا دست از این کاراتون بردارین بگو شاید هم اشتباه از من بوده ک شما بد متوجه شدید بگو شماقصدی نداشتی برای سوالاتت درمورد درس پسرت بعد معلم ها وظیفشون هست مشق و تکالیف و امتحان هر چیزی ک بود تو کلاس درس ب دانش اموزانشون بگن و دانش آموز هم موظف هست ک ب حرفای معلمش گوش بده و تکالیفشو انجام بده کلاس اول ابتدایی ک نیست ک بگن دانش آموز نفهمیده اول راهنمایی هست پسر شما دلیلی نداره وقت و بی وقت ی مادر از معلم بپرسه ک مشق چیه فلان سوال چه میشه یا امتحان دارند اگر هم سوالی بود بزارید خود دانش آموز بپرسه قیافه آدم ها را ک ببینی میدونی ک طرف چیکاره هست پس نخ ب ادم های ک کرم دارن و ندیم با جدیت برخورد کنید و دیگه پیام بهش ندهیدوپیامشو جواب ندهید 👇👇🌻🌻 @adminam1400 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام عزیزان این متنو از طرف برادرم و به درخواست اون مینویسم براتون سلام من پسری 35 ساله هستم . بعد از دوره کارشناسی رفتم خدمت سربازی بعد خدمت درسامو ادامه دادم و ارشد گرفتم اون موقع من 26 سالم بود . احساس میکردم که وقتشه ازدواج کنم اما با کدوم پول ؟ وقتی با خانواده درمیون گذاشتم مخالفت کردن و گفتن اول یه کار خوب پیدا کن یه مقدار پول پس انداز کن بعد ما میگردیم یه دختر خوب برات پیدا میکنیم . پس من هم تصمیم گرفتم یه کار خوب پیدا کنم . اما کار خوب شده بود جن و ما بسم الله البته من بیکار نبودم و یه کار پاره وقت با یه حقوق کم پیدا کردم تا فرصت جست و جو برای کار بهتر رو داشته  باشم ، روزها و ماهها گذشت و من هر جا میرفتم کار نبود . دوستام و هم سن سالام یکی یکی ازدواج میکردن و متاهل میشدن اما من همچنان در پی کار بودم . بعد از مدتی تصمیم گرفتم یه کار فنی یاد بگیرم  ، رفتم شدم شاگرد سرامیک کار . پیش شوهر خالم کار میکردم .یواش یواش تو این کار وارد شدم بعد یک سال و نیم دیگه خودم کار درآمد خوبی داشتم بیشتر از یه کارمند معمولی . چند تا کار پیمان کاری برداشتیم بعد از اون بود که حسابی وضعم خوب شده بود اون موقع بیست و نه سالم بود . بعد چند وقت با یکی از همکارام یه نمایشگاه سرامیک زدیم . وضعیت مالیم به مرور داشت بهتر و بهتر میشد اون موقع سی یک سالم بود دیگه سرامیک کار نمیکردم و درآمد نمایشگاه عالی بود. در تمام این مدت دائما ازدواج رو به تعویق انداختم برای اینکه همیشه میگفتم اگه این کارم بگیره حتما بعدش ازدواج میکنم . اما بعدش کارای جدید و برنامه های جدید و فراموش شدن ازدواج . خانواده خیلی اصرار میکردن ازدواج کنم اما دیگه احساس میکردم ازدواج اون اولویت خودشو نداره تو زندگیم . الان 35 سالمه و زندگیم به ثبات رسیده . خدا را شکر وضعیت مالیم خیلی خوبه . چند تا خونه دارم ماشین خوب پس انداز عالی . اما دیگه اون نشاط و هیجان قبل سی سالگی رو برای ازدواج ندارم . جالب اینجاست که من تا حالا هرگز با هیچ دختری نبودم به خاطر اعتقاداتم . وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم راه رو اشتباه اومدم . تو یه دوره ای از زندگیم مسیر رو گم کردم و فقط پول و سرمایه و پیشرفت شده بود همه زندگیم . من برای رسیدن به اینجا خیلی زحمت کشیدم ولی وسط راه فراموش کردم واسه چی دارم جون میکنم . متاسفانه وقتی الان به ازدواج و دردسرهاش فکر میکنم میبینم دیگه اون انعطاف پذیری سابق رو ندارم خلاصه بخوام بگم دیگه حالشو ندارم و از تغییر گریزونم  . نمیخوام ریتم زندگیم به هم بخوره . میدونم که این خیلی بده ولی این وضعیت منه .  این مطلب تنها جهت یه تذکر بود برای جوونا بویژه آقا پسرای خوب زیاد پی ایده آل ها نباشید . به محض فراهم شدن حداقل ها ازدواج کنید البته در صورت تمایل . و مثل من خودتونو از داشتن یه شریک و همراه خوب محروم نکنید. تشکر ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سللام🍀🍀🍀 آقا پسری بنام بهنام ک گفتن بیمارن و غصه مادر و خواهرشون میخورن و خودشون درسشون ادامه ندادن ک خواهرشون ادامه تحصیل بدهن خدا کمکتون کنه و شفا وسلامتی بهتون بده ان شاالله خیلی ناراحت شدم بی تفاوت نیستم نسبت ب پیام های همه ی عزیزان ولی بعضی وقتا ماخودمون نمی خواهیم ک تغییری تو زندگیمون بدیم از بس با ناامیدی صحبت کردین نیمی از نوشتتون را خوندم (من حوصله آدم های منفی و ناامید ندارم واگر دوبار یکی از ناامیدی و یاس صحبت کنه دیگه سعی میکنم دوربرش پیدام نشه ) جناب بهنام درسته بیمارهستین ولی این همه ناامیدی یعنی چ امیدوار باش تلاش کن هدفی واس خودت داشته باش اینقد بیماری های سخت هست ک خیلی هاشون مثل شما فکر نمیکننن شما قبل از اینک این درد بخاد ازپادرتون بیاره فکروخیالتون گوشه گیر وافسردتون کرده هر آدم سالم سالمی هم ک روزانه بخادبارها بگه من مریضم من ندارم من آخرش مثل فلانی میشم خوب معلومه روز ب روز زندگیش ب یاس و ناامیدی و بدبختی بیشتر نزدیک میشه قبل ار هر چیزی هر فکر هر عملی لطفا امیدوارباش بخاطر اول خودت بعد مادر و خواهرت شماقبل از خودتون مادرتونو نابودمیکنید حداقل فکرمادرتون باشید باسیگارکشیدن هم کسی نابود نمیشه و نمی میره فقط ی خرج الکی میکنی و بیماری خودشو داره سیگارتون یواش یواش کم کنید خدا را شکر کن وازش بخاه تا کمکت کنه ان شاالله ک خوب میشی ماها کلا طایفه ای در هرسنی یکی ۱۰سالگی یکی نوزادی یکی ۶۰سالگی یکی ۳۰سالگی یکی ۲۰سالگی ی بیماری میگیرن و دوسالی هم بیمارن وبعد هم متاسفانه فوت میشن پس ماها کلا نباید زندگی کنیم ؟؟؟ ولی ماها بدون اینکه فکرکنیم نفربعدی ماییم زندگیمون میکنیم وسرحال و شاد چون توکل برخدا میکنیم وامیدواریم ۲۰سال پیش من آمپولی راباید میزدم ک کمیاب بود باید اداره بیمه تاییدمیکرداینقدعاجزنالی میکردم ناشکری میکردم شاید هنوز ب اندازه الانم اعتقادنداشتم ب خدا و معجزاتش رفتیم بیمه چنددتاخانوم پرسیدن چتونه گفتم این دارو را میخام گیرم نمیاد دیدن خیلی ناراحتم گفتن تو ک چیزیت نیس این دخترخانوم ۱۸ساله را میبینی این بیماری س ر ط ا ن داره باورنکردم چون دیدم اینقد این دختره روحیش خوبه اینقد اروم و پراز آرامش و امید از اونروز تقریبا تغییر کردم وادمی شدم ک میگم حوصله غم و اندوه و ناامیدی ندارم از نابینایی بدتر وسخت تر فک‌کنم دردی نیس ماچندتا نابینا داریم ولی درس خوندن ازدواج کردن زندگی میکنن بهتر از سالم ها و بیناها چون قبول کردن و پذیرفتن وکنار اومدن دختر خالم بیماری ناعلاج داره ولی میگه من توکلم ب خداس و سال ها شاد زندگیش میکنه امیدتو از دست نده و همش من مریضم من مثل بابامم نکن لطفا بیشتر مردم بیمارن ندارن گرفتاری دارن و خوب زندگیشون میکننن باور کنید بیماری جسمی ما بیشتر از فکر و خیال های واهی هست اگر دردی داریم یا بیماریم از بس ناامیدیم و حرفاوفکراوخیالات بد ب ذهنمون میدیم باعث میشه درد ومرض برماچیره بشه وروز ب روز بد بد تر بشیم درد را همه دارن همه ولی باش کناراومدن مهمه بر درد غلبه کنید ب ذهنمون بد راه ندیم توکل کنیم اعتماد ب خدا و دکتر و دارو تا بهتر و بهتر بشیم الهی ک خداوند واست خیر بخاد ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌸🍃 سلام به همه ای عزیزان و دوستان امروز می خواهم درباره ای غمی که توی دلم هست و تا الان به کسی چیزی نگفتم بگم دو سال هست که نزدیک روز مادر می شود تمام غم های عالم به دلم میریزه من دو سال هست که مادرم رو از دست دادم غم من رو کسایی می فهمن که عزیزی رو از دست دادن من نتنها باید سوگواری می کردم برای مادرم باید نقش کمی هم برای خواهر و برادرانم مادری می کردم درست بود ما همه بزرگ بودیم ولی تمام ما احتیاج به مهر و محبت مادر داشتیم من اینجا نفش مادر رو بازی می کردم ولی کی برای من مادری می کرد توی این دو سال هر وقت دلم گرفت عکسی که آخرین بار ازش گرفته بودم رو نگاه کردم گریه کردم ولی تنها کسی نفهمید آخرین عکسی که گرفتم ازش حرم آقا امام رضا بود اوایل مریضیش بود مادرم رو برده بودیم دکتر مشهد دکترا گفته بودن سرطان سینه داره و باید شیمی درمانی کند ولی هیچ کدوم از ما بچه ها و پدرم حتی یک درصد فکر مرگشون رو نمی کردیم همش فکر می کردیم که یک مریضی هست یک دوره داری که باید بگذره تا خوب بشه ۶ ماه شیمی‌درمانی کرد و ما مراقبش بودیم هنوز روزی که آخرین بار شیمی کرده بود و من مراقبش بودم اون روز تا روز دیگرش من مراقبش بودم چون شبش من عروسی دعوت بودم خواهر دیگم آمد برای مراقبتش من رفتم که ای کاش نمیرفتم روز بعد صبح زود بهم زنگ زدن که بیا حال مادر خوب نیست رفتم دیدم که این مادر مادر دیشبی من نیست خیلی حالش بد بود تا دیدمش حالم خراب شد یک قطره اشک از چشمم چکید چون من آدمی هستم پر انرژی خوش خنده به همه روحیه می دادم این حالت از من بعید بود تا چشمای قشنگشو باز کرد منو دید گفت چی شده نبینمت اینجوری بردیمش بیمارستان و این آخرین باری بود که ما مادر رو تو خونه دیدیم ۴۵ روز بیمارستان بود و ما شبانه روز اونجا بودیم توی این ۴۵ روز من هم خونمو ندیدم و بچه هامو ۲ یا ۳ بار دیدمشون در یک روز سر زمستان و برفی بهمن ماه مادر ما چشم هاش برای همیشه بست دیگه باز نکرد تازه سختگی هایی ما یا بگم من شروع شد ما ۷ تا بچه هستیم ۴ تا داداش و ۳ تا خواهر من فرزند سومی هستم ولی چون دخترم از دو تا داداشام زودتر ازدواج کردم و توی سن کم که ازدواج کردم بچه هام بزرگ هستن اوایلی که مادر فوت شد همه افسرده شدیم که همه میرفتیم پیش روانشناس روز ها خیلی بدی بود بعد از مرگ مادر همه به یک جور از هم پاشیدم ولی من از همه بدتر چون باید پشت پناه خواهرا و برادارانم می شدم اونا هر روز بعداظهر ها می آمدن خونه ای من و از دل تنگی هاشون می گفتن گریه می کردن من باید دلداریشون می دارم سخت ترین کار روزگار اینه که خودت دردی همانده بقیه اعضاي خانوادت داشته باشی ولی بخاطر اونا دم نزنی اونا گریه کنن و تو فقط دلداری کنی و خودتو خیلی محکم نشون بدی ولی از درون داغون بودم اونا ک رفتن شب موقع خواب و باز دور از چشم شوهرم و بچه هام اون موقع وقت خالی کردن خودم بود ساعت ها گریه می کر الان یادش می افتم تپش قلبم زیاد میشه روزها گذشت تا اینکه من مریض شدم نیاز به عمل جراحی داشتم خواهر برادرای که.... درباره دیگش نمی تونم حرف بزنم چون خیلی سختی کشیدم کلا با رفتن مادرم زندگیمون از هم پاشید خانومای برادرانم از فرصت استفاده کردن کارای هایی که انجام می دادیم و سوتفاهم های که از طرف ما خواهران سواستفاده کردن و از آب گل‌آلود ماهی گرفتن اونا منتظر یک فرصت بودن یک جنگ و جدالی درست کردن کلا برادرانمان با ما قطع رابطه کردن یک حرف پشت سر ما زدن یا از دهان ما زدن که ما از هیچ کدوم خبر نداشتیم بابام خیلی آدم سر شناسی بودن داداش کوچکم ورشکس کرد تمام قرضای اونو داد بطوری که خودش خانه نشین شد با توجه به اینکه وضع مالی خیلی خوبی دارن دریغ از یک ریالی که چه توی مریضی مادر کمک کردن چه توی خرج مراسم عزارایش چه توی کمک کردن به برادرم با این وجود بازم ما هیچ چیز نمی گفتیم نمیدونم چرا بعضی آدما اینقدر پس فطرت هستن که نمی تونن خوشحالی دیگرون رو ببینن به هر چیزی دست میزنن که شادی رو از خانواده ها دور کنن ما از جایی ضربه که اصلا فکرشو نمی کردیم ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام به همگی من یه دختر ۲۷ ساله هستم و یه خواهر ۳سال بزرگتر از خودم دارم، ما هر دو نفرمون شاغل هستیم،(مادرمون هم همین طور)، ما تو دوران مدرسه هم همیشه بچه های درس خون و خیلی خوبی بودیم مثلا تو فعالیت های مدرسه رتبه های منطقه ای داشتیم و خلاصه همیشه باعث افتخار بودیم. و اینم اضافه کنم با اینکه اصلاً خانواده ی مذهبی ای نبودیم هیچ وقت ولی من و خواهرم آدم های معتقد و سالمی بار اومدیم به لطف خدا:) مسئله ای که همیشه بوده و هست همچنان، الکلی بودن پدرمه..تا اون جایی که یادم میاد تو دوران بچگیم شدتش به اندازه ی الآن نبود و به مرور زمان بدتر شد..اختلاف همیشگی پدر و مادرم هم همین طور.. خلاصه الآن وضعیت برای ما خیلی سخت شده و واقعاً باعث اضطراب و استرس ما هست..در حدی که هر شب استرس این رو دارم که نکنه امشب بیاد و بخواد الکی دعوا راه بندازه و...در واقع ما امنیت روانی و جدیدا جانی نداریم، طلاق هم نمیدن مادرم رو و نمی ذارن ما هم یه زندگی آروم داشته باشیم، در حال حاضر هم توان مالی جدا زندگی کردن رو ندارم‌‌(هزاران بار به زندگی کردن تو پانسیون فکر کردم ولی فعلا نمی تونم برم متاسفانه)از طرفی دلم واسه خودمون می سوزه که چرا پدرم باید این همه پول رو به باد بده! و ما تو سختی زندگی کنیم(وضع مالی مون هم خیلی خوب بود ولی پدرم اکثرش رو از دست دادن با همین کارهاشون) در کنار این قضایا؛ چند ماه پیش با شخصی آشنا می شدم که به نتیجه نرسید به هر حال..ولی باعث شد جدی به مقوله ی ازدواج نگاه کنم و یه نگرانی هایی برام ایجاد شد..مثلا اینکه من می خوام تحت هر شرایطی شخصیت و ارزش من حفظ بشه و منو با پدرم نسنجند و اینکه آیا اصلاً این قضیه رو بگم به شخص مقابل یا نه، چون می گم یه موقع بعدها به روم نیارن مشکل پدرم رو، چون من دختر پاکی بودم و هستم(هیچ وقت سمت هیچ چیز دیگه بد دیگه ای نرفتم ) دو تا سوال اصلی من اینه که؛ یک اینکه چه طور سلامت روانم رو تو همچین وضعیت اضطراب زایی حفظ کنم؟( درواقع بهترین کاری که می تونم برای خودم انجام بدم چیه؟) دو اینکه برای ازدواج آیا با اون شخص راجع به این مسئله راحت حرف بزنم و واقعیت رو بگم یا خیر؟( بیشتر دید آقایون رو مشتاقم بدونم..) چه طور با پدر معتاد کنار بیایم و اینکه دید مردم به دختری که پدرشون مصرف می کنه چیه؟ 👇👇🌻🌻🌻 @adminam1400 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
❤️🍃 سلام امروز خاستم یکم باهاتون صحبت کنم همیشه و مرتب پیاماتون خوندم براتون غصه خوردم ..خوشحال شدم دعاتون کردم اما الان خیلی ب دعاتون نیاز دارم 😭😭 من همون (ماه شب چهاردتون م)دلم خیلی پره الهی خدا از سر تقصیرات آدم ظالم نگذره ک من همه جوونی م رفت .. سنی ندارما اما روزی نیس ب مرگم راضی نباشم روزی نیس از خدا مرگم نخام بخدا برا مادری ک اولاد داره و بچه داره مرگ اولین آخرین ترسشه..ک نکنه نباشم و بچم بی مادر باشه ولی من سیرم دیگ ..بخدا سیر شدم ۱۲سال با یه سری آدم ظالم زندگی کردم چ فشارهای عصبی ،چ استرس های،چ اضطراب هایی کشیدم چقد از دستشون خود خوری کردم ...امان از بی کسی امان از بی پشت و پناهی امان از دختری ک هیچ کسی و کاری نداره😭چقد رو ظلماشون صبر کردم صبوری کردم 😭هی گفتم خدا یا خودت ..خودت جواب بده من بنده تو با این یه تکه زبونم آزار نمیدم خودت جواب بده ..هی خود خوری کردم ..کنار تموم این مصیبتا با یه مردی سر میکنم ک همه زندگیش شغلشه..و شکمش .. همه دندونام داغونه ن ..خرابن یه دندون سالم ندارم ..بخدا ب زبون آسونه میگن برو قرض کن برو طلا بفروش برو با چرب زبونی ازش بخاه ..آدم زبون نفهم نمی‌فهمه...میگ پول ترمیم نمیدم برو همه رو بکش هی نخای خرج کنی هزار یه درد نصیبم شده ...بیماری خود ایمنی گرفتم دکتر گفت بخاطر استرس بیش از حده راس میگ درست میگفت دکتر ..😭😭😭چ شبا ک از سر مردم آزاری خونواده شوهرشم نصفه شب با ترس پا میشدم و تا صبح ناخون میجویدم .... تموم این سال ها درد بی کسی دم نزدم مادر ی کردم ..خانمی کردم ..ن ک نگفته باشم ،گفتم با زبون خوش هم گفتم ..اما انگشت کردن تو چشمم ک تو زیادی خودتو تحویل میگیری زیادی توقع ت بالاس ..اصن همینه ک هس ... الان نزدیک ۵ماهه جدا شدم از کنارشون خونم عوض شده ...گفتم رو خوش میبینم 😭😭😭تازه بعد این همه سال درد و مرض ها ک از استرس ب خودم وارد کردم دارن خودشون نشون میدن ...موهام سکه ی میریزه زیادم میریزه جلوی سرم😭😭😭😭😭 گفتن از استرسه .. تپش قلب شدید پیدا کردم گاهی نفس م تو سینه حبس میشه و بالا نمیاد همه بدنم بلغمی شده هر روز یه جا از بدنم سست و جون ندارم اگ بخام از بچگی م بگم خودش یه عاشورا میشه ..از جونی هم هیچی ندیدم ... دعا م کنید ..غیر این جا هیچ جا رو نداشتم حرف بزنم یکی از بی پشت و پناه ی میناله یکی از این ک داره میناله.... هر وقت پیام یکیتون خوندم ک غم داشتین غم عالم رو دل منم اومده براتون دعا کردم ...شما هم هر کدوم پیامم خوندین برام دعا کنید😭😭😭😭😭😭 حالم خیلی وقته خوب نیس ...تو رو ب خدا هر کدوم قم یا جمکران هستید ب نیابت از (ماه شب چهاردتون )یه یس بخونید و برا دل شکسته م دعا کنید ..قول میدم منم دعاتون کنم ..خواهرای ک همسایه امام رضا جانم هستید منا تو رو ب خدا فراموش نکنید ....خیلی دلم گرفته ...خسته م دیگ دعا کنید برام (ماه شب چهاردتون ) ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
💜🍃 سلام وقت خوش ولادت حضرت زهرا را به همه خانمهای گروه تبریک میگم چند وقت پیش سوال کرده بودم که آیا شخصی بوده که شوهرش بهش ظلم کرده و شوهره تو این دنیا به مکافات عملش برسه😔 شوهرم مردی بی خیال ،بی مسوولیت ،ظالم ،ولخرج ،عیاش ،وابسته به خانوادش ،بی محبت از ظلمهاش که دیگه نگم 😭آخرین بار که باهش بحثم شد ده روز قبل تاسوعا وعاشورا بود طبق معمول بدون اطلاع قبلی میخواست فرداش بره شهرشون یعنی از اول محرم به بهونه تاسوعا وعاشورا بره شهرشون بی خیال زن وبچه حالا جالبه خودش میگه جطور مردم برای امام حسبن گریه میکنن من اصلا اشکم نمیاد😔 این گفتم که بدونید امام حسبن وعزاداریش بهونه هست وقتی اعتراض کردم دستهاش مشت کرد وبرسرم مثل پتک فرود آورد😭😭بعدهم هلم داد که پهلوم خورد به دیوار طوری که تا یکهفته موقع راه رافتن لنگ میزدم و درد پهلوم که بماند اینقدر گریه کردم 😭😭و با حضرت زهرا سلام الله وامام حسبن دردل کردم آخه تو شهر غریب با یه شوهر بی مسوولیت وبدذات هم خودش هم خانواده ش زندگیم به تنهایی ساختم .دریغ از اینکه یه لیوان برای خونه بخره خیر سرش سید هست شال سبزی داره که برای ظاهر سازی تو محرم میندازه دور گردنش 😣 شال را گرو برداشتم شال به صاحب مجلسی که توش رفته قسم دادم شاید باورتون نشه هر بار با همین شال درد دل میکردم😭 نفرین نکردم اما دیگه از دس این مرد وظلمهاش بریدم از انموقع باهش حرف نزدم دیگه خط بطلان رو این مرد کشیدم دیشب دیدم ساکش برداشت رفت شهرشون به بچه هام گفتم برای چی رفت گفتن رفت دسش عمل کنه چون ظاهرا تو فوتبال افتاده وتاندون دسش پاره شده جالبه از تهران رفت کوره دهاتشون 😳 فکر نکنید خوشحال شدم وهمون موقع گریه افتادم چون دقیقا شب ولادت حضرت زهرا سلام الله باید بره عمل به من یکی ثابت شد که داره تاوان ظلمش میده وهمه اینها نشونه هست برای من که مهم نیس چون زندگیم تباه کرده ولی این مطلب نوشتم تا اگه خدای نکرده ظلمی به کسی کردیم حلالیت بطلبیم چون خداوند وائمه ناظر رفتارهای ما هستن من حتی به برادزش گفتم که شال برادرت گرو گرفتم ای کاش ای کاش این خانواده بفهمن که ظلم ودلشکستن تاوان داره برای من وامثال من که ظلمی بهمون میشه تاوان دادن ظالم هچی را برامون عوض نمیکنه ولی ظالما بدونن خدایی هست وتو دیار باقی باید پاسخگو باشن ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽