شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نوزدهم رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش
#قسمت_بیست
خودت که میدونی من هنوز آمادگی شو ندارم..
پوفی کردم و گفتم: آمادگی نمیخواد که یاسمن جان
مادرت هست خانواده من هم کمکت می کنن..
یاسمن تابی به موهاش داد و گفت: آخه میدونی اصلا بحث این چیزا نیست من تصمیم گرفتم یه کارایی کنم از بس تو خونه نشستم افسردگی گرفتم می خوام برم کلاسی چیزی ثبت نام کنم. خیاطی ای آرایشگری ای چیزی...
با دهن باز نگاش کردم و گفتم: تو که گفتی عاشق خونه داری هستی یادت رفته موقع خواستگاری؟..
چینی به بینیش داد و گفت: حالا من یچیز گفتم مگه خلافه؟ حوصلم سر میره دوست دارم یه هنر داشته باشم..
سعی کردم آروم باشم و گفتم: خب عزیزم حوصلت سر میره بچه بیاریم! بخدا وقتتم پر میشه منم به آرزوم می رسم..
یاسمن از جاش بلند شد و جیغ جیغ کنان گفت: فرزاد تو چرا نمی فهمی من چی میگم؟ اصلا منو دوست نداری..
دیوونه شدی؟ میگم بچه نمی خوام من تازه اول جوونیمه بچه بیارم که چی؟..
طاقت نیاوردم و داد زدم:
تو اینطوری نبودی اینا حرفای اون زن داداشته! چی شد تو که زیاد از اون خوشت نمیومد واسه چی شدید رفیق گرمابه و گلستان؟..
یاسمن حق به جانب گفت: من همیشه اونو دوست داشتم اصلا هم حرفای اون نیست یعنی میگی من توانایی تشخیص و تصمیم ندارم؟ من بچه نمی خوام حرف من اینه.
تازه داشتم بهت دلگرم می شدم که این حرفا رو پیش کشیدی. فرزاد تو انگار قصد نداری درست بشی؟..
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_نوزدهم اسد جلوی میز ایستاد و پرسید حتما از حرفهای دیشبم ناراحتی و تصمیم گرفتی منم اخراج کنی؟
#قسمت_بیست
اسد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت خودش با شوور جدیدش رفته مسافرت ..
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم مگه شوهر کرده؟
_آره .. صیغه ی یه حاجی پولدار شده ..
چونم رو خاروندم و گفتم پس غفور راست میگفته که صیغش کرده ..
اسد کمی سکوت کرد و گفت نمیخواهی از صنم چیزی بپرسی؟ خیلی نگرانش بودی که...
بیخیال نگاهش کردم و گفتم اگه اتفاقی واسش افتاده بود همون اول میگفتی ..
اسد سری تکون داد و گفت رنگ به رو نداشت .. چشمهاش کاسه ی خون بود ..
همچین از جا پریدم که حس کردم گردنم رگ به رگ شد پرسیدم کجا دیدی ؟ تو کوچه بود ؟ تنها بود ؟ جایی میرفت ؟
اسد پوزخندی زد و گفت تو که سه طلاقش کردی چرا میپرسی؟.. نه .. یه خورده میوه و خوراکی خریدم و رفتم ملاقات صمد .. بالاخره همون چند باری که باهاش سلام و علیک کردم حرمت داره .. صمد خودش رو سرزنش میکنه که باعث بهم ریختن زندگی خواهرش شده .. صنم هم تمام یکی دو ساعتی که اونجا بودم گریه میکرد و از تو میگفت..
لبهام بی اراده کش اومد و پرسیدم چی میگفت .. حتما پشیمون شده حرفم رو گوش نکرده..
اسد گفت نخیر.. میگفت اگر میدونستم یوسف اینقدر نامرده ، خودم رو آلاخون والاخون این شهر نمیکردم .. خیلی نامرده که یه دختر ساده رو گول زد و کاری کرد که حالا رو ندارم برگردم پیش همون اقوامم .. خیلی نامرده که...
میون حرفش پریدم و گفتم بسه اسد .. بسه .. من زن گرفتم نه یه دختر عاصی و سرکش که برای حرف شوهرش پشیزی ارزش قائل نشه.. وگرنه .. من میخواستم اونو خانوم خونم کنم ...
اسد بلند شد و گفت کاری که ازم خواستی رو کردم ..
بدون خداحافظی از پله ها پایین رفت ..
کم کم کارگرها رفتند و من هنوز همونجا نشسته بودم و به فکر حرفهای اسد بودم .. حرفهای صنم ..
محمود کارگری که شبها تو حجره میخوابید صدام کرد و گفت آقا نمیخواهید برید؟ ساعت نزدیک نه شبه..
کتم رو پوشیدم و از حجره زدم بیرون .. حال و حوصله ی خونه رفتن رو نداشتم ..
با ماشین بیهوده تو خیابونها گشت میزدم .. نفهمیدم چطور شد که سر از کوچه ی صنم درآوردم ..
نزدیک در خونشون پارک کردم و زل زدم به در ..
باید با خودم روراست میبودم .. دلم برای صنم تنگ شده بود.. احساس میکردم خیلی وقته که ندیدمش ..
با خودم نجوا کردم راست میگی صنم .. من نامردم .. نامرد...
هر چی اسکناس پیشم بود رو لوله کردم و قبل از اینکه پشیمون بشم به سمت در رفتم و پول رو گذاشتم لای در و چند ضربه به در زدم ..
صدای صنم رو شنیدم که گفت کیه...اومدم ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••