شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دوازدهم با دهن باز گفتم: یاسمن این چه حرفیه میزنی؟ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی اینارو بهت گف
#قسمت_سیزدهم
گوشمو چسبوندم پشت در شنیدم که گفت: نه بابا به خوشگلی همون قبلیه. شکم به یقین تبدیل شد یه ریگی به کفششه وگرنه این همه مدت چرا نخریده بود؟ اگه انقد دست و دلبازه چرا سر گردنبند اون بلوا رو به پا کرد؟
با تعجب فکر کردم من چه بلوایی به پا کرده بودم اخه هرکس جای من بود مثل پول یه خونه تو یه جای متوسط رو از دست میداد اونقد ریلکس رفتار نمیکرد.
حالا به زن داداشش شک کردم ولی خب اونا که بدتر منو ضایع کردن.
گوشی رو قطع کرد نفهمیدم با کیه
سریع برگشتم سرجام. از اتاق بیرون اومد.
نگاهی به من کرد و گفت: غذات حاضره پاشو بخور…
با اخم گفتم: گرسنه نیستم…
یکم نگام کرد بعد با حالت بدی داد زد: دنبال بهانه ای آره؟ میخوای طلاقم بدی بری با اون زنه بگردی؟
پوفی کشیدم و گفتم: لااله الله…
باز اگه کاری می کردم نمیسوختم من بدبخت اصلا اهل این کارا نبودم که اینطوری تاوان پس بدم!
با ناراحتی رفتم تو اتاق پتو رو روی سرم کشیدم و بدون شام خوابیدم.
کاش اصلا گردنبند نمیخریدم براش اگه میدونستم اینطوری میشه!
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم روی مبل خوابش برده دلم نیومد بیدارش کنم روشو کشیدم و رفتم سر کار.
اون روز باید میرفتم سر ساختمونی که خانم علیمی ناظر بود.
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دوازدهم تو همین فکر و خیالات بودم که از در و همسایه به گوشم رسید که مادر فائزه همه جا رو پر
#قسمت_سیزدهم
نشستم کنارش و همه حرفا رو زدم ، گفتم پشیمونم دلم نمیخواست اینجوری بشه .
بی مورد اطمینان کردم .
مادر شوهرم گفت من ماجرا رو که شنیدم فکر کردم واقعا محمدرضا کاری کرده ،
آخه وقتی مجرد بود از طریق یکی دو تا واسطه شنیده بودم که دختر همسایه ، یعنی فائزه و مادرش خیلی به محمدرضا راضین. ولی خودش تو رو میخواست .
دستمو گرفت و گفت برگرد سر زندگیت .
هنوز میخواستم جوابشو بدم که زنگ در خونه رو زدن و خواهر بزرگتر محمدرضا پشت در بود .
اومد داخل خونه باهام گرم سلام و احوال پرسی کرد ، تلفنشو برداشت رفت تو اتاق به بهونه و بعد چند لحظه صدام کرد .
با خوشحالی رفتم تو اتاق که گفت واسه چی اومدی اینجا ؟ مگه طلاق نمیخواستی ؟
داداشم رفته دادگاه درخواست طلاق داده ،
مهریتم خودمون میدیم فقط دیگه شرت بالا سر زندگی ما نباشه .
چه گناهی کردیم که تو شدی زن داداشمون؟
با حرفای خاله زنکیت نزدیک بود مادرمون بمیره ، الانم اوضاعشو ببین .
اونقدر پررویی که اومدی به این خونه ؟
خواهرش گفت از اینجا برو خواهشاً .
رفتم پیش مادرش و خدافظی کردم ، از در اومدم بیرون و زنگ زدم به محمدرضا .
من گریه میکردم و اون میگفت خودت گند زدی به زندگیمون من دلم دیگه باهات صاف نمیشه.
بعد اون ماجرا به گوش مامانم رسید ، یکی خانواده من میگفتن دو تا خانواده محمدرضا جواب میدادن .
این وسط من مونده بودم و محمدرضایی که هیچ کاری واسم نمیکرد .
دست آخر به خودم اومدم و دیدم دو طرف خانواده ها به خاطر حرمتی که دیگه نیست و حرفای خاله زنکی راضی به طلاق شدن…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دوازدهم گفتم کاشکی بیاره و راحت شم، بیاره ولی بفهمه من دروغ نمیگم، بعدم گفتم توروخدا برگرد
#قسمت_سیزدهم
توش نوشته بود تو به من بد کردی ستاره،
خیلیم بد کردی! اگر با فامیل من نبود میتونستم ببخشم ولی بهنام؟
همه اقوامم فهمیدن، خصوصا با اون بازی مسخرت که رفتی خونه پدرت و منه احمقم به همه گفتم قهر کرده،
همه فکر میکنن تو بخاطر بهنام بوده که قهر کردی،
من مرخصی گرفتم دنبالم نگرد میرم که فکر کنم با این زندگی چیکار کنم،
دو سه روزی نیستم دنبالمم نگرد، با مادرم اینام نیستم،
سه روز دیگه برمیگردم و تکلیف تو رو روشن میکنم.
نامه رو به سینم چسبوندم و برای مظلومیت سهیل تا تونستم زار زدم.
واقعا آبرویی براش نمونده بود، باید هرجوری بود ثابت میکردم که همه چیز بهتانه بهم تهمت زدن.
مادرم زنگ زد، همه چی رو تعریف کردم قسم خوردم که دست روم بلند نکرده،
باورش نمیشد به زور بهش قبولوندم، تصمیم گرفتم نرم خونه مادرم و همه چیزو بدتر نکنم.
صدای پیامک گوشیم اومد پریدم سرش، پیغام دلیوری پیامم به سهیل اومد این یعنی گوشیشو روشن کرده ولی هر چی زنگ زدم جواب نداد، پیام دادم:…
پیام دادم سهیل بخدا قسم بهت ثابت میکنم بیا با مدرک ثابت میکنم یه مدرک پیدا کردم،
پیام داد منو به حال خودم بزار، سه روز دیگه برمیگردم که ذهنم باز شده باشه و نتونی با هیچ چیز گولم بزنی منتظرم باش.
مدرکی نداشتم جز پیامای بهنام، شب قبلشم انقدر هول کرده و ترسیده بودم که نتونستم اصلا نشون سهیل بدم. مثل دیوونه ها تا تموم شدن این سه روز توی پذیرایی راه رفتم و به خودم فحش دادم، قهوه خوردم و خوابیدم. عین این سه روز اینکارا رو کردم، جواب تلفن مامانمم یکی در میون میدادم.
صدای چرخش کلید رو توی در احساس کردم، در بهم خورد و بعد دوباره کلید توی در چرخیده شد.
در قفل شد….
روسری ای که روی چشمم بسته بودم که خوابم ببره رو سریع باز کردم و با موهای ژولیده پریدم توی پذیرایی،
رفتم جلوی در و گفتم سهیل، اومدی؟
چیزی که میدیدم باور کردنی نبود…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دوازدهم نمیخوام زیاد داستان زندگیمو طولانی کنم که خسته کننده بشه . تو این زندگی من و محمد لحظ
#قسمت_سیزدهم
دیدیم وا مصیبتا حتی باباش به خودش زحمت نداده یه خونه پیدا کنه!!
ماشین اساس و یک روز نگه داشتیم و کرایه رو دوبل کردیم تا یه خونه پیدا کردن و ۶ ماهه قرار داد نوشتن تا سر سال بشه و خونه خودشون تخلیه بشه اساس ها جابجا شد و ما راهی تهران
شدیم .
دوباره بازی های جدید مادرش شروع شد و هردقیقه یه جوری بهونه میکرد یه چیزی میخواست
حالا دیگه سر سال شده بود و خونشون میشد تخلیه کرد
با محمد رفتیم شهرستان و سراغ خونه که چشمتون روز بد نبینه
چون موقع اومدن باعجله اومده بودن خونه رو به یه خانواده افغانی اجاره داده بودن که گفته بودن ۵ نفرن ولی انگار ۱۵ نفر و دو خانواده بودن
اصلا چیزی به اسم خونه نمیشد رو اون خرابه بزاری..!
من که وقتی وارد شدم از بوی بدی که میداد خونه حالت تهوع گرفتم حالم خراب شد
بعد از تخلیه دوباره اول کار ما بود بازسازی وتعمیرات خونه و دوباره هرچی پس انداز داشتیم بر باد رفت
ما مونده بودیم و یه جیب خالی که راهی تهران شدیم
دیگه ۴ سال گذشته بود و حتی غریبه ها هم صداشون دراومده بود که پس کی میخواید عروسی کنید
خبر از دل پر درد ما نداشتن و دائم متلک و زخم زبون میزدن
چند ماهی گذشت و یکم مصالح خریدیم و کم کم میخواستیم دست به کار بشیم که محمد گفت بریم یک سر به خانوادم بزنیم
راهی شدیم و ساعت ۴ صبح رسیدیم شهرستان
بعد از سلام و احوال پرسی
داستان جدید شروع شد
یه برادر شوهر داشتم که پسر سوم بود و زمانی هم که مادرشوهرم اینا اومدن تهران باهاشون نیومد و خونه مادربزرگشون موند گفت من خودمو آواره این شهر اون شهر نمیکنم
این بار داستان برای اون بود
انگار تو مدت ۶ ماهی که نبودن یکم به راه های خلاف کشیده شده بود و مواد مصرف میکرد
که مادرشوهرم همون ۴ صبح گیر داد به محمد که باید براش زن بگیری که جمعش کنه تا کنار جوی نمرده
اینقدر گفت و گفت و گفت تا محمد و مجبور کرد
نمیدونم این زن چه نفوذی رو محمد داشت که هرچی میخواست باید انجام میشد
فردای اون روز دوست زمان بچگی محمد مارو نهار دعوت کرد خونشون و خانمش رفت آلبوم آورد یاد گذشته بکنن که یهو محمد چشمش خورد به عکس خواهر دوستش و گفت مجرده؟
و شد سبب ازدواج داداشش!
ظرف کمتر از ۲۴ ساعت برادرشوهرم عقد شد با جیب خالی و بیکار و طبق معمول تمام هزینه ها با محمد...!
اینقدر دیگه این چرخه ادامه پیدا کرده بود که داشتم کم کم به این وضع آلرژی میگرفتم
یادمه فردای اونروز صبح رفتیم خرید برای عروس
محمد از هرچیز بهترین شو برای زنداداشش میخرید، ازچادر رنگی و مجلسی و مشکی و چادر سفید عروس بگیر تا انگشتر و آینه شعمدون نقره
تو بازار به قدری حالم خراب شده بود که نمیتونستم روی پام وایستم....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دوازدهم این وسط عشرت گفت خیلی بخور بخوابی.. من خرج الکی ندارم به تو بدم شوهرتم که نیست.. به
#قسمت_سیزدهم
روی همون تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم،
انقدر همه چیز خوب بود که به ثانیه نکشید خوابم برد..
انگار که یکی زده باشه توی سرمو بیهوشم کرده باشه،
با دستی که بازومو تکون میداد یهو از جا پریدم و داد زدم گفتم هان چیه؟
دست نریمان بود، همه دورم جمع شده بودن،
نریمان گفت یجوری خوابیدی انگار صد سال اونجا نخوابیدی..! چرا هرچی صدات میکنیم بیدار نمیشی..؟
فکر کردیم اگه خدا بخواد خواب به خواب شدی...
نشستم و سرمو انداختم پایین، چشمم به زن نریمان خورد که دست به سینه ایستاده بود و براندازم میکرد
گفت اخی بنده خدا چقدم لاغر شده..
جملش از روی ترحم و دلسوزی نبود و داشت تیکه مینداخت،
اقاجونم خداروشکر نبود که این وضعیت منو ببینه،
میخواستم مثل بچگیام که وقتی کسی اذیت میکرد و بعد نریمان میرفت حالشو میگرفت دهن باز کنم و بنالم، بگم حمید چه بلایی سرم اورده، دستامو نشون بدم و بگم نگاه بخاطر قالی زیاد عشرت این بلا رو سرم اورده و بعد بگم سعید باعث شده بترسم و بیام اینجا، اگه بچه بودیم نریمان خونشونو به آتیش میکشید...
اگه من اینطور ازدواج نکرده بودم هم باز نریمان جوری حالشو جا میاورد که نفهمن از کجا خوردن
ولی عوضش دستمو گرفت و گفت پاشو پاشو برو خونتون تا برای ما شر درست نکردن اون خانواده الدنگت.. فکر کنم گشنه شدی اومدی اینجا..!
چشمه اشکم جوشید، آروم گفتم فقط دلم براتون تنگ شده بود..
نریمان گفت دلت تنگ شده بود که پا برهنه اومدی اینجا؟ لااقل یه جفت دمپایی میپوشیدی، ولی خلق و خوت مثل همونا شده، لباس پوشیدنشو، نازی ما حوصله دردسر نداریم اینام شرن برو بیرون...
سرمو انداختم پایین که برم، مامانم یدفعه گفت وایسا...
مادرمو میشناختم وقتی سعی میکرد جلوی گریشو بگیره چونش شروع میکرد به لرزش،
دویید توی خونه و یه کاسه دلمه برام اورد بعدم دمپاییشو از پاش دراورد و جلوم جفت کرد تا پوشیدم،
لحظه ای که از خونه خارج شدم مامانم چونش میلرزید،
میترسیدم از اینکه برگردم توی اون خونه، دم در یک ساعتی این پا و اون پا کردم،
میدونستم برم توی این خونه یدونه دلمه هم بهم نمیرسه پس همونجا دم در تمامشو خوردم...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_دوازدهم جمعه از صبح زود دورتادور حیاط تختهای چوبی چیدند و فرش کردند .. میوه و شیرینیها رو ت
#قسمت_سیزدهم
از جا پریدم و گفتم کدوم شربت؟همون زنیکه ی هرزه؟ اون با ما و خونه ی ما چیکار داشته؟
مامان که از ناراحتی صورتش سرخ شده بود گفت چه بدونم .. گفت از طرف صمد اومده و واسه صنم پیغام آورده ..
بلند شدم و گفتم راه بیفت مادر.. همونطور که به طرف اتومبیلم میرفتیم گفتم غلط کرده مردک بی ناموس .. صنم چی گفت؟ چه کار کرد؟
مادر لباسش رو جمع کرد و روی صندلی اتومبیل جابه جا شد و گفت اینکه چی گفت مگه مهمه؟الان من کم مونده قلبم وایسه که این زن در خونه ی منو زده ..
پام رو گذاشتم رو گاز و با سرعت خودم رو به خونه رسوندم ..
سلطانعلی که در باز کرد با قدمهای بلند وارد حیاط شدم و بلند صنم رو صدا کردم ..
آفت که کنار حوض مشغول شستن لباس بود با سر به اتاقمون اشاره کرد و گفت آقا از اونموقع داره گریه میکنه ..
وارد اتاق شدم .. صنم کز کرده بود گوشه اتاق و سرش رو گذاشته بود روی زانوش و گریه میکرد ..
همون جلوی در با غیض پرسیدم این زنه کی بوده اومده بود؟
صنم سرش رو بلند کرد و با چشمهای اشکی نگاهم کرد .. راستش ته دلم لرزید .. اولین بار بود چشمهاش رو اینطور میدیدم .. دلم طاقت دیدن اشکهاش رو نداشت ..
گفت صمد فرستاده بود ..
نزدیکتر رفتم و گفتم خب؟؟؟
صنم بلند شد و روبه روم ایستاد و گفت نمیدونم صمد چیکار میکرد که کمد افتاده روی پاش .. هم شکسته ، هم زخمی شده هم... هم از کار بیکار شده ..
+چه ربطی داره به این زنه هرزه..
صنم گفت به خدا منم اولین بار بود که میدیدمش .. ولی اونطور که فهمیدم همون زن است که صمد تعریفش رو میکرد .. خیلی زن مهربونیه ..گفت صمد رو برده خونه ی خودش ..
صدام رو بردم بالاتر و گفتم تو نمیفهمی .. این زن یه هرزه است .. هر کی با اون بگرده ، دیده بشه هم تو چشم مردم یه هرزه میشه .. این بار آخرش بوده در این خونه رو زده فهمیدی یا نه ..
صنم با سر پایین فقط گریه میکرد .. داد زدم فهمیدی یا نه؟
نگاهم کرد و گفت بله .. فهمیدم ..
مادر که نمیدونم از کی پشت سرم بوده از بازوم گرفت و گفت یوسف فهمید .. دیگه بیشتر از این حرص نخور .. قلبت وایمیسه خدایی نکرده ..
دستم رو کشید و از اتاق بیرونم برد .
هنوز از خشم میلرزیدم به مادر گفتم حواست باشه به صنم .. اون نمیدونه اون زن چطوریه .. اگه یه وقت دوباره اومد در این خونه اصلا نزار صنم رو ببینه .. به سلطانعلی بگو حسابش رو برسه
مادر لبخند زیرکانه ای زد و گفت خیالت راحت همون صبح که اومد بلایی به سرش آوردم که اگه کلاهش هم اینورا بیوفته نمیاد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••