شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_سه سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به
#قسمت_سیو_چهار
بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه.
دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و اون یکی دختر حسابی ازم تشکر کرد.
چشمم مونده بود دنبالشون، حال غریبی داشتم انگار تازه به خودم اومده بودم که چه ظلمی در حق خودم کردم و اینهمه سال زندگی و عشق رو از خودم محروم کردم.
اگه چندسال بعد مرگ یاسمن ازدواج کرده بودم الان بچم بزرگ شده بود و اینطور اسیر نمی شدم و معتاد..
اونا رو گذاشتم خوابگاه برگشتم خونه. تا خود صبح حالم بد بود فکرم درگیر اون دختر که عجیب چهره اش به دلم نشسته بود و انقدر کوچیک بود که دلم نمیومد حتی بهش فکر کنم..
آخه من کجا و اون کجا؟
صبح از خواب که پاشدم رفتم خونه ی مادرم تا باهاشون صبحانه بخورم.
خیلی وقت بود بهشون سر نزده بودم واسه همین خیلی خوشحال شدن.
سر میز صبحانه نشسته بودم که مامان با ترس گفت: فرزاد مامان توی همسایه ها یه دختر برات دیدم نظرت چیه بریم خواستگاریش؟
دختر خیلی خوبیه یه بار نامزد کرده طلاق گرفته ولی همه تاییدش کردن..
برعکس همیشه که می پریدم می گفتم زن نمی خوام این بار با ملایمت گفتم: یکم صبر کن مامان خودمو جمع و جور کنم خبرتون می کنم..
چشمای زن بدبخت از شادی درخشید.
اینهمه سال به خودم و خانوادم ستم کرده بودم.
یکم نشستم بعد رفتم سرکار. ناخودآگاه کشیده شدم سمت همون خوابگاهی که دیشب اون دخترا رو گذاشتم اونجا.
دلم می خواست تو روشنی روز یه بار دیگه چهره ی اون دخترو ببینم.
یکم جلوی خوابگاه موندم ولی خبری نشد
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_سه فردای اون روز سهیل مرخصی گرفت، صبح حدودا ساعت ۸ بود که بهم گفت پاشو خانمم پاشو بریم که
#قسمت_سیو_چهار
یه خونه قدیمی کلنگی درش باز بود خودمو انداختم توی حیاطش و از گوشه در بیرونو نگاه کردم
استرس اینکه نکنه کسی اینجا بلایی سرم بیاره و استرس سهیل که پیاده شد و اومد توی کوچه ببینه من کجا رفتم،
صداش میومد که با خودش حرف میزد بسم الله! غیب شد؟
یهو یه پسر بچه از پشت اومد گفت خانم اینجا چیکار میکنی؟
دستپاچه شده بودم گفتم تو چیزی از آدم دزدا میدونی؟
یکیشون میخواد منو ببره..
و زدم زیر گریه..
گفتم تو ازم محافظت کن نذار منو ببره، بذار قایم شم میرم باشه؟
بچه هه گفت باشه
و سهیلم یکم بعد از کوچه رفت بیرون، میترسیدم سر کوچه کمین کرده باشه که بالاخره از یه خونه بیام بیرون.
به بچه گفتم بره ببینه کسی سر کوچست یا نه،
رفت و برگشت گفت آره سه ۲۰۶ سفید سر کوچست،
درست حدس زده بودم اون فهمیده بود من توی یکی از خونه هام و ول کن نبود، پسر بچه که خیلی جوگیر بود گفت ببین اینجا راه مخفیم داره هااا، اون پشت بومو نگاه کن… پشت بوم طویلست اگه بتونی از اون طرفش بری و بپری پایین میری توی کوچه اون طرفی.
نگاه پشت بوم طویله کردم، از این طرف خیلی بالا بود گفتم چجوری بپرم؟
گفت نترس بیا من کمکت میکنم، برو خداروشکر کن داداش اسدم نیست وگرنه نمیذاشت بریم رو پشت بوم..
از این طرف نردبوم گذاشتیم ولی از اون طرف دیوار کوتاه بود پریدم پایین و تا تونستم دویدم، خودمو به خیابون اصلی رسوندم، این موقع روز مامانم قطعا مدرسه بود، آدرس مدرسه رو دادم،
اومدم بیام پایین راننده گفت خانم پول ما چی شد؟
هر چی بهش گفتم بذار برم تو مدرسه بگیرم و بیام نذاشت، بهم گوشیشو داد و به مامانم زنگ زدم و گفتم بیاد دم در و پول راننده رو حساب کنه، وضعیتمو که دید شروع کرد گریه کردن، بردم تو نمازخونه مدرسه و درو قفل کرد و گفت راحت بخواب تا مرخصی بگیرم و بریم خونمون، ولی چه خوابی؟ چطور میتونستم بخوابم؟ هزار فکر توی سرم به گردش دراومده بود، این همه مدت یعنی بازی بوده؟ یعنی نقشه ی سهیل و بهنام بوده؟
اون جمله ی تا کی صبر کنم کارد به استخونش برسه چی؟ اون مال کدوم بی شرفی بود؟
حتما دوست دختر سهیل بوده که سهیل بهش وعده وعید می داده که میام ازدواج میکنیم…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_سه داد زد چتونه نگاه میکنید، این دختر بچمو معتاد کرده الان نشسته خیارشور درست میکنه، پسر
#قسمت_سیو_چهار
حرفش فقط این بود که باید بری، یبار هم شنیدم پشت سرم به زن همسایه میگه حتما بیرونش میکنم، از کجا معلوم این بچش حروم زاده نباشه، ما تو این خونه نماز میخونیم.. مادرشوهرش که گفت خرابه لابد هست که اومدن اینجا مثه موش تو سوراخ قایم شدن وگرنه هر آدم عاقلی میدونست بودن اونجا براش درست نیست... اونم حالا که عشرت آدرسشو پیدا کرده..
ولی خب من مشکلم پول بود، بهش حتی گفتم لااقل یک ماهی بهم وقت بده از یه جایی پول جور کنم ولی میگفت اصلا راه نداره..
بچمو زدم زیر بغلم و از این بنگاه به اون بنگاه، پولمو به هرکس نشون میدادم بهم میخندید..
در واقع اینم که تونسته بودیم با اون پول توی اون خونه اتاق کرایه کنیم دلیلش این بود که خونه ما سه تا پله میخورد و تقریبا توی زیر زمین بود و هیچ بنی بشری زیر بارش نمیرفت..
بعضی بنگاهیا که وقتی میفهمیدن شوهر ندارم فکر میکردن زن خرابی چیزیم و میگفتن به زن تنها خونه نمیدیم..
ظهر بود امیر گریه میکرد، طاقتم طاق شده بود و آخرین بنگاه وقتی بهم گفت به زن تنها خونه داشته باشمم نمیدم شروع کردم کولی بازی که زن تنها پس بمیره؟ تو این گرما آتیش بگیره؟ تو سرمای زمستون یخ بزنه؟ تو مگه مسلمون نیستی؟
خسته و کوفته برگشتم همون خونه، حالا که میدونستم اون پیرزن انقد بی رحمه، درو که روم باز کرد و سلام داد جوابشم ندادم.
سالها بعد هم از زری شنیدم که گفت اون زن توی بدترین شرایط بدترین مرگ رو تجربه کرد و تو تنهایی مطلق فوت شد..
خلاصه فردا صبح کارامو کردم و چادرمو به کمرم بستم بستم و رفتم سمت تنها امیدم... آخرین امیدم... خونه پدریم..
سوار مینی بوس شدم، رسیدم دهات، سفت با چادر روی صورتمو گرفتم کسی نشناستم، امیرمم بردم که شاید دلشون بابت بچه به رحم بیاد..
نزدیک خونه ایستادم ببینم کی ازش بیرون میاد و میره تو، نزدیک ظهر بود که دیدم خواهرم با سه تا بچه هاش در زد و رفت تو خونه، خیلی دلم شکست، حتما برای ناهار بود، حتما کلی هم احترام داشت، بعدم نریمان داخل خونه شد، دلم میخواست لااقل پدرم بیاد، شاید اون ازم گذشته بود، شاید دلش برام تنگ شده بود...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_سه با التماس گفتم خراب شده کجاست؟ تو رو خدا بگو.. چند تا اسکناس درآوردم و گرفتم جلوش.. ز
#قسمت_سیو_چهار
با غیض نگاهش کردم و گفتم صمد ، حدت رو بدون و با من اینطور حرف نزن ..
صمد سینه اش رو جلو داد و گفت کی این حد رو مشخص میکنه .. تو؟؟ تو فکر میکنی کی هستی هر وقت دلت خواست حمله کنی تو خونه ی مردم و داد و هوار راه بندازی...
دست صنم رو گرفت و گفت تو برو اتاق.. لازم نکرده به سوالهای این آقا جواب بدی..
صنم یک قدم عقب رفت و نالید صمد تمومش کن .. بنداز دور این کینه ی لعنتی رو ...
صمد ، صنم رو هول داد و گفت میگم برو تو..
دستش رو محکم گرفتم و گفتم حرف داری با من بزن ، زورت رو به زن نشون نده ..
صمد خیره به چشمهام نگاه کرد و پوزخند زد و گفت آخه به تو چه ربطی داره من نمیفهمم .. هر چی بشه من و صنم همخونیم و از هم نمیگذریم ولی تو بخاطر هیچ و پوچ ، جلوی چشمهای من گلوی صنم رو گرفته بودی ..
تو یه لحظه که دستم شل شد دستش رو عقب برد و مشت محکمی به فکم زد و داد زد یادته .. میدونی چه عذابی کشیدم نمیتونستم از جام بلند بشم و تو لندهور جلوی چشمم خواهرم رو خرکش کردی و بردی..
اسد به طرف صمد رفت و گفت من و تو حرف زده بودیم .. چی شد ؟ تو همه چی رو قبول کرده بودی؟
_من غلط کردم قبول کردم ... قبول کردم که این حال و روز آقا یوسفتون رو ببینم .. اونم حرف زد ولی چیکار کرد .. خواهر من رو بی دلیل طلاق داد و ول کرد تو این شهر .. حالا واسه من نقشه میکشه .. پول میده واسه خواهرم شوهر جور میکنه ..
داد زدم تمومش کن صمد .. بی دلیل نبود .. من دوست نداشتم صنم خونه ای بیاد که اون زن هم اونجا باشه...
صمد قهقهه ی بلندی زد و گفت چراا... چون هر چند وقت صیغه ی یکی میشه؟ خب همین کارو که تو هم با زنت کردی .. الان فرقشون چیه؟
حس کردم خون به مغزم نمیرسه داد زدم نفهم این حکم خداست .. مجبور بودم ...
اومد نزدیکتر و گفت با یه کلمه خودت رو خلاص میکنی .. خدا .. حکم خدا.. مشروب خوردنت چی ؟ اونم حکم خداست؟؟
صنم هین کوتاهی کشید و محکم زد روی صورتش..
نگاه تندی به اسد انداختم .. اسد شونه هاش رو بالا انداخت و نشون داد که نمیدونه از کجا فهمیده...
صمد زد روی شونه ام و گفت نمیخواد چپ چپ نگاه کنی .. اون کافه ای که رفتی و مست کردی یکی دو تا رفیق دارم .. به گوشم رسوندن...
عرق شرم روی پیشونیم نشسته بود ..
صمد برگشت به طرف صنم و گفت آره ..
همین آقا یوسف که خون تو رو کرده بود تو شیشه و میگفت داداشش جایی کار میکنه که نجسی هست ، خودش غرق نجاست شده بود و رو شونه های رفیقش از اونجا دراومده...
صنم با تعجب و حیرت نگاهم کرد و گفت آره یوسف... من باور نمیکنم .. تو که ..
اسد گفت منم که رفیقشم باور نمیکردم ولی اشتباه کرد خودشم عین سگ پشیمونه متنفره از این کثافت ولی نفهمید چی شد از ناراحتی..
صمد گفت ها پس ناراحتی دلیل میشه نجاست بزنی به خودت؟...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••