eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
166هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_یک وقتی صدای جیغ بلند مادرشوهرمو شنیدم، دویدم سمت اتاق و دیدم مهسا بیهوش دراز به دراز ا
صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار به مادرش زنگ زدم و حال مهسا رو پرسیدم گفت خوبه و فردا مرخص میشه، راستش اینکه یه روز دیگه بخوام با سهیل توی این خونه تنها باشم برام کابوس بود، ازش میترسیدم هر بلایی ممکن بود سرم بیاره گاهی فکر میکنم چجور با این آدم این همه مدت زندگی کردم بدون اینکه به ذات واقعیش پی ببرم برگشتم خونه بابام، چیزی از اتفاقا نگفتم نمیخواستم نگرانشون کنم فقط گفتم دلم براتون تنگ شده اومدم بهتون سر بزنم. مدام به مادرشوهرم زنگ میزدم ببینم برگشته یا نه خلاصه همون شب مهسا برگشت، نمیخواستم دل زن بیچاره بشکنه منم برگشتم خونه انقدر گریه کرده بود که چشماش مشخص نبود، دستمو گرفت و گفت میبینی من چه بدبختم؟ اینا همشون اینجورین، اصلا عروس این خانواده شدم بختم سوخت، بچه هاشم عین خودشونن، همشون یه رگ دیوونگی دارن، تا کی از دستشون بکشم؟ چندباری خواستم بگم منم اومدم اینجا زندگی میکنم چون سهیل برای طلاقم باج خواسته و من بهش ندادم ولی نمیخواستم یه غصه به غصه های دیگش اضافه کنم، نمیدونستم تصمیم سهیل چیه.. از سرکار اومد و برگشت رفت پیش مهسا، گفت میخوام پیشش بمونم اینا خیلی وابستگی روانی بهم داشتن و به هیچکس غیر از خودشون دوتا اهمیت نمیدادن، پدرشونم که اصلا مهم نبود دخترش چه بلایی سر خودش آورده، فقط اومد خونه و پرسید زندست؟ وقتی گفتن اره انگار خیالش جمع شده باشه برگشت رفت پای بساطش... مادرش به من نگاه کرد و اروم گفت میبینی روزگار منو؟ اشک از گوشه چشمش چکید و گفت زنی که پشت و پناه نداره باید بمیره، به درد مردن میخوره، یه خانواده خوب یه پدری مادربزرگی چیزی که هوامو داشته باشه ولی من محکوم شدم تا ابد اینجا زندگی کنم، تو تنهایی... نمیدونم چم شده بود که منم باهاش اشک میریختم... یاد بلاهایی که سهیل سرم آورده بود افتاده بودم، بغلش کردم و هق هق باهم گریه میکردیم، اون شب گفتم من پیش شما میخوابم، با اینکه کار هرشبم پیام دادن به شقایق بود که ببینم رابطش تا کجا و چطور پیش رفته و چیکارا کرده اما اون شب شب بخیر گفتم و کنار مادرشوهرم جا انداختم و باهم خوابیدیم. چرا من قبلا از این زن متنفر بودم و الان به یکباره مهرش به دلم نشسته بود نمیدونم.. دوباره صبح به سهیل پیام دادم گفتم لطف کن بیا با تصمیمی که گرفتم موافقت کن تو چته سهیل؟ میدونستم سرکاره، بهش زنگ زدم، جرات نداشتم باهاش روبه رو شم راستش ازش میترسیدم.. نمیدونم اشک مادرش بود یا هر چیزی که اون شب بین سهیل و مهسا اتفاق افتاده بود یا نقشه بود که سهیل گفت باشه قبوله.. توام مهرتو میبخشی؟ با ذوق گفتم همشو میبخشم، من نیازی به مهریه تو ندارم، خداروشکر بابام انقدری زیر پام ریخته که نیازی به چندرغاز سکه تو نداشته باشم. گفت ببین درست صحبت کن اومدیو نسازیا گفتم باشه باشه ببخشید هرچی تو بگی ولی من باج نمیدم هیچ پولی بهت نمیدم، فقط طلاقم بده... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_یک ساکت شدم .. چند دقیقه بعد صمد اشاره کرد کدوم سمت بپیچم ... تو ذهنم هزارتا فکرهای مخت
ترس از یک طرف و مستی هم از یک طرف باعث شده بود صمد کارها و حرفهای نامربوط میزد .. هنوز چشمهاش اشکی بود .. خیره شد بهم و گفت چطور کمکم میکنی ؟ دستم رو چند بار به پشتش کشیدم و گفتم مگه کسی دیده که تو این کار رو کردی؟ صمد سرش رو تکون داد و گفت نه.. نمیدونم .. نصف شب بود .. از رو دیوار پریدم تو خونش.. متکا رو گذاشتم رو صورتش فشار دادم تا تموم کرد .. +کسی ندیده و کسی هم به تو شک نمیکنه.. _کسی هم نفهمه خودم که میدونم .. تو رو هم میکشم و میرم به آژان خودم رو تحویل میدم .. +صمد احمق نشو .. من پول دیه اش رو بهشون میدم .. اون مرد عوضی حقش مردن بود ... تو زنده بودنش به درد زن و بچه اش نخورد بزار مردنش یه سودی واسشون داشته باشه... کمی سکوت کردم و گفتم اگه گم و گور نمیشدید الان وضع هممون یه جور دیگه بود .. صمد تو فکر رفته بود .. کاملا مشخص بود که سردرگمه .. نمیدونه چه کار کنه و چه تصمیمی بگیره... با صدای آروم گفتم صمد بگو کدوم طرف برم .. صنم نگرانت میشه، تک و تنها... صمد بدون این که نگاهم کنه گفت تنها نیست .. بی بی کنارشه.. نپرسیدم بی بی کیه؟ آرومتر از قبل گفتم باشه .. کدوم سمت برم ؟ صمد با دست اشاره کرد و حرکت کردم .. به محله ای تو شرقی ترین قسمت شهر رسیدیم .. داخل کوچه ی باریکی پیچیدیم و صمد به خونه ای اشاره کرد و گفت همین جاست .. پیاده شدیم .. صمد هنوز مست بود .. دستش رو گرفتم و گفتم صنم میدونه یعقوب رو کشتی؟ _نه... میخواستم تو رو هم بکشم بعد بهش بگم که از شر دوتاتون راحت شده ... نگاهم به خریدهایی که کرده بودم افتاد .. همه اش رو برداشتم و پشت سر صمد وارد خونه شدیم .. حیاط بزرگی بود ، پر از درخت... شبیه باغ کوچیکی بود .. صمد بلند بلند صنم رو صدا کرد .. از پیرهنش گرفتم و عصبی گفتم وایسا .. آب کجاست .. حوض کوچیکی به چشمم خورد .. وسایل رو زمین گذاشتم و صورت صمد رو تو آب فرو بردم .. چند بار تکرار کردم تا مستی از سرش بپره.. گفتم دیگه نجسی بخوری حسابت با منه قهر خدا میگیرتمون با شنیدن صدای صنم ، تمام تنم خشک شد .. _صمد .. تویی؟.. با کی اومدی؟... هیچ کدوم جوابی ندادیم .. صمد انگار تازه به خودش اومده بود و پشیمون بود از اینکه منو همراهش آورده .. صنم نزدیکتر شد و گفت صمد ..؟؟ صمد دستی به صورتش کشید و قطره های آب رو پاک کرد و گفت منم صنم .. نترس .. برو تو .. الان میام .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••