eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
141.6هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شصت_دو چند تا مشت زد وسط سینه ش و با گریه گفت من بمیرم از رو جنازه ی من رد بشی بعد. یوسف زن
از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگین باید تقاص کارشونو پس بدن. رفتم همون شهر یه مسافرخونه گرفتم تا شب بمونم. فردا باید دوباره می رفتم تا ببینم چی میشه. حتی گوشیش هم ازش گرفته بودن و نمی تونستم باهاش صحبت کنم. حسابی خسته بودم تا لنگ ظهر خوابیدم. از خواب بیدار شدم ظهر شده بود رفتم یه نیمرو زدم و دوباره حاضر شدم تا برم سمت خونه ی شقایق اینا. تا بجنبم غروب شده بود مادرم زنگ زد. حسابی نگران بود: فرزاد کجایی تو چرا گوشیت خاموشه؟.. گفتم: مامان جان شارژش تموم‌ شده بود زده بودم شارژ.. با صدای نگرانی گفت: فرزاد تو چیکار کردی؟ پدر و مادر پیر یاسمن خدابیامرز اومده بودن اینجا. یه حرفایی زدن و رفتن که من نفهمیدم چی‌ میگن. با بابات صحبت کردن. چیکار کردی فرزاد؟.. عصبانی شده بودم پس زهرشونو ریخته بودن. با جدیت گفتم: مامان شما کاریتون نباشه. من کار اشتباهی نکردم می خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و دارم از عشقم دفاع می کنم... مامان بغضش ترکید و گفت: فرزاد تن یاسمن بدبختو تو گور میخوای بلرزونی؟.. پوزخندی زدم و گفتم: اون اگه آدم بود الان وضع منم این نبود.. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم. هوا هنوز روشن بود رفتم سوار ماشینم شدم... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شصتو_دو صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار به مادرش زنگ زدم و حال مهسا ر
ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره من همینجا میمونم و آروم اروم بهش میگم .خیلی به من وابسته شده شنبه صبح زود رفتیم درخاستشو دادیم چون کاملا توافقی بود زودتر انجام میشد اما یسری مراحل خودشو داشت که دو سه ماهی طول میکشید از من ازمایش خون خاستن که نکنه باردار باشم ،خندم گرفته بود من خیلی وقت بود دست سهیلم بم نخورده بود ازمایش دادم کاراشو کردم بیشتر وقتام پیش مادر سهیل بودم. عشقش آشپزی بود هر روز یه مدل غذای جدید ،اینقدر دستپختش عالی بود که تو اون مدت من کلی وزن اضافه کرده بودم بهش گفتم چرا یه آشپزخونه برا خودش نزده که پول دراره . بهترین پشتوانه ی هر زنی پوله گفت که بچه هام نزاشتن که البته خودشم زن بی دست و پایی بود .یه چیز تو مایه های من اندازه ی من بی دست و پا بود.من حالا بازم با وجود بابام خوب شده بودم . بازم اصرارش کردم،فکر کردم بعد از جدایی اگر شرایط فراهم نشد و بابام نتونست منو رد کنه برم خارج،یا دیدم نمیتونم دوری خانوادمو تحمل کنم حتما باهاش یه آشپزخونه میزنم ،که اونم سرش گرم شه و اینقدر غصه ی زندگی بی عشقشو نخوره. پول توی دس و پاش بود ولی پول به چه درد میخورد وقتی شوهرت عیاش باشه. دوستت نداره و نمیتونی دم بزنی. روزا اصلا با مهسا حرف نمیزدم دو شیفت کار میکرد که زیاد منو نبینه توی اون خونه.آروم و سر به زیر بود ،سهیلم کاری بم نداشت ،این آرامش خیلی منو میترسوند میگفتم نکنه میخان بلایی سرم بیارن دقت میکردم دقیقا از همون غذایی که خودشون میخورن منم بخورم ،سمت پارچ آب توی یخچال نمیرفتم میترسیدم نکنه چیزی بریزن توی غذا و بخوان بلایی سرم بیارن .حقیقتا این رفتارا خیلی مشکوک بود . با این وجود برای بابامینا شیرینی اینکه داره کارام درست میشه رو بردم و حتی یه جشن گرفتیم رفتیم رستوران و هممون خیلی ذوق زده بودیم که بالاخره من دارم راحت میشم و از اون جو منفی و اون حال بد خارج میشم @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شصتو_دو ترس از یک طرف و مستی هم از یک طرف باعث شده بود صمد کارها و حرفهای نامربوط میزد .. هنو
با صدایی که از هیجان میلرزید گفتم صمد .. بزار بیاد .. صمد که معلوم بود مستی از سرش پریده، ابروهاش رو گره داد بیاد که چی بشه؟؟ اصلا واسه چی تا اینجا اومدی؟ بزار برو .. اشاره کرد به پاکتهای خوراکی و گفت اونها رو هم بردار ببر... عمدا کمی صدام رو بالاتر بردم و گفتم صمد چرا لجبازی میکنی؟ من باید با صنم حرف بزنم ... صمد مچ دستم رو گرفت و گفت تو زن داری و صنم هم تازه بیوه ی شوهرش شده ... با صدای صنم دست صمد شل شد و هر دو به سمت صدا برگشتیم .. صنم دقیقا پشت صمد ایستاده بود و با تعجب گفت صمد... یوسف ... اینجا چیکار میکنه؟؟؟ معطل نکردم و یک قدم به سمتش برداشتم و گفتم صنم .. لاغر شده بود .. نور زرد فانوس روی صورتش افتاده بود .. فانوس رو نزدیک صورتم آورد و گفت اینجارو از کجا پیدا کردی؟؟واسه چی اومدی؟ صداش دیگه اون شیطنت رو نداشت .. آروم شده بود .. با حزن گفتم صنم چرا بی خبر رفتید؟ چرا سراغم نیومدی؟ صمد بازوم رو گرفت و گفت به سلامت .. صنم با صدای لرزون گفت بزار بمونه .. این باز هم طوری رفتار میکنه که انگار من تقصیر کارم ... بزار حرفهاش رو بشنوم ... با تمام تلاشی که میکرد بی تفاوت رفتار کنه ولی من عشق رو تو چشمهاش میدیدم .. با این حرفش هم فهمیدم اونم حرف واسه گفتن داره.. کنار حوض نشستم و گفتم صمد .. اجازه بده .. یکساعت ما حرف بزنیم .. صمد پوفی کشید و رو به صنم پرسید بی بی کجاست؟ _تو اتاقش .. شامش رو دادم ... تو برو پیشش منم الان میام .. صمد دو سه قدم رفت و دوباره برگشت سرش رو آورد کنار گوشم و آروم گفت دقیق یادم نیست چی گفتم ولی نمیخوام صنم چیزی بفهمه .. مخصوصا از زبون تو .. سرم رو تکون دادم .. صمد از کنار صنم گذشتنی گفت حرفهاش رو گوش کن و زود برگرد .. صنم هنوز همونجا ایستاده بود .. با دست به کنارم زدم و گفتم بیا بشین ببینم کجا رفتی دختر بی وفا... صنم جا خورد و گفت چی؟ بعد از اینهمه وقت اومدی به من میگی بی وفا .. نمیخواستم با لج و لجبازی زمان رو از دست بدم .. گفتم باشه .. دختر خوب .. بیا بهم بگو کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ صنم روبه روم ، روی زمین نشست و گفت من رفتم چون تو دیگه منو نخواستی.. چون من کاری کردم که از چشمت افتادم .. من .. من شوهر داشتم ، نباید اون روز محلت میدادم .. ولی .. صداش از بغض لرزید و ادامه داد ولی دلم برات تنگ شده بود .. تو فکر کردی که من زن ناپاکی هستم .. گذاشتی رفتی دیگه به دیدنم نیومدی.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••