eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
141.6هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شصت_پنج وقتی حسابی از خجالتم دراومدن و مطمئن شدن که کارم ساخته است کشون کشون بردن سوار ماشینم
نگین از دور که منو دید هوار کرد: خدا ازت نگذره. خدا لعنتت کنه. منو به خاک سیاه نشوندی. دختر دسته گلم داره جلوی چشمام پر پر میشه.. قلبم به تپش افتاده بود یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ با لب های خشک شده با زور گفتم: اینجا چه خبره؟ چی شده؟ چه بلایی سر شقایق آوردید؟.. یوسف که حسابی حالش خراب بود و حس می کردم تو این چند روز حسابی پیر شده، سر خورد جلوی دیوار و صورتشو پوشوند. نگین مثل اسفند رو آتیش بالا و پایین می پرید و نفرین می کرد. با عجز گفتم: تو رو خدا چه بلایی سر شقایق اومده؟ شماها چیکار کردید؟.. خاله اش با گریه گفت: به خاطر توی الدنگ خودش رو نابود کرده. خدا ذلیلت کنه از کجا پیدات شد تو زندگی ما؟ پسر بیچاره ی من از روزی که فهمیده چه خبره داره سکته می کنه اون عاشق شقایق بود... دستام رو مشت کردم و داد زدم: شقایق چیکار کرده؟ حالش چطوره؟ همینو می خواستید لعنتیا؟ ما مگه چی خواستیم از شما؟ فقط عاشق هم بودیم همین‌. اصلا از این مملکت می رفتیم نمیذاشتیم ما رو ببینید که اذیت هم بشید. من می خواستم خوشبختش کنم مثل شما نامرد و آشغال نبودم که ببرم اذیتش کنم... پرستار اومد بهم تشر زد: اینجا چه خبره مثلا بیمارستانه ها؟.. رفتم دستشویی حالم خراب بود. اگه بلایی سر شقایق میومد چی؟ اون واسه اینکه منو میزدن اون بلا رو سر خودش آورده بود تا مانعشون بشه. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شصتو_پنج زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش و آروم بهشون گفتم که سهیل بیمارستانه تصادف کرده ولی چی
شقایق که خودشو مقصر میدونست و میگفت اگه من با پرهام نبودم مهسا این کارا رو نمیکرد... و رفت و عقب تر از ما ایستاد من واقعا دلم برای مادرشون میسوخت، اشک میریختم اما نه برای سهیل بلکه برای مادرش..! تا غروب همینطوری گذشت، هیچ دکتری هیچی نمیگفت و گفتن باید منتظر باشیم عصر دیدم بابام و مامانم دارن از در بیمارستان میان به شقایق گفتم چرا بهشون گفتی، نمیگی مهسا بابامو ببینه بپره بهش یه شری درست شه؟ گفت بخدا گفتم نیان بهش چشم غره ای رفتم و دویدم سمتشون گفتم شما برگردید، مهسا شر به پا کرده، کلی به من فحش داده یه وقت به شمام بی احترامی میکنه باباجون بابام یه نگاهی بهم کرد و گفت بیخود کرده مثلا دومادمونه این بلا سرش اومده ها.. حق نداریم ببینیم چشه؟ با مامان حال و احوال کردم، به اصرار مامانم دیگه نرفتن توی بیمارستان و برگشتن. قرار شد شام بیارن برامون، من خیلی خسته بودم ولی کنار مادرش نشستم پرهام هم ایستاد و نرفت خونه آروم با شقایق اومدیم یه گوشه، پرهام گفت ببین ستاره خودتو آماده کن سهیل موندنی نیست، ادامه داد این حرفارو به این سادگی بهت میزنم بخاطر این که میدونم رابطتون شکرآب بود وگرنه انقدرام بی ملاحظه نیستم، اگرم بمونه زندگی نباتی داره یعنی با مرده هیچ فرقی نمیکنه! نباید اینو بهت بگم ولی حتی اگه عاشق همم بودید باید دعا کنی که فوت کنه... زنده موندنش مساوی با زجر همه ست، مادرش، تو... همه! گفتم بعله میدونم میشه اولین نفری که میفهمه من باشم؟ گفت با وجود مهسا بعید میدونم ولی میگم به همکارا که چیزی بهش نگن، من به خاطر شما شیفتمو تحویل نمیدم میمونم تا ببینیم چی میشه، مادرشوهرتو بردار باهم برید نمازخونه دراز بکشید یکم. مادر سهیل و برداشتم و به زور بردمش تو نمازخونه دراز بکشه. یک بند اشک ریخت، شقایق غذا گرفت ولی لب به هیچی نزد، مدام به من میگفت به نظرت سهیلم زنده میمونه؟ و من الکی امید میدادم. نیمه های شب بود، پرهام آروم اومد در نمازخونه رو زد و گفت بیا کارت دارم خوف برم داشت میدونستم چی میخواد بگه، آروم خودم گفتم تموم کرد؟ سرشو به نشونه تایید تکون داد و یواش گفت آره یه ساعت پیش، نتونستن نجاتش بدن... قلبم از جاش داشت درمیومد همونجا توی راهرو کف بیمارستان نشستم و اشک ریختم، یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟؟ @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_شصتو_پنج صنم موهاش رو زیر روسریش فرستاد و گفت خب یعقوب مرده که مرده.. تو زن داری.. الانم تو خ
مادر اول تعجب کرد و با چشمهای گشاد خیره نگاهم میکرد ولی زود خودش رو جمع کرد و گفت بخاطر یه زن که پنهونی میرفت خونه ی این و اون سر مادرت داد میکشی؟ یاد حرفی که به صنم گفته بود افتادم و باز با فریاد گفتم رفته بود خونه ی برادرش .. اونجا برادرش زندگی میکرد .. خودت که دیدی.. مادر زانوش رو جمع کرد و بی تفاوت گفت چه من مقصر باشم چه خودت ، چه کس دیگه ، کاریه که شده .. الان چه وقت این حرفهاست بعد یه سال... زن داری .. امروز فردا بچه دار میشی ... نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و بلند شدم و گفتم ولی من دلم میخواست صنم تو زندگیم بود، صنم واسم بچه میاورد .. با صدای افتادن چیزی پشت سرم ، برگشتم .. مرضیه جلوی در ایستاده بود .. سفره از دستش افتاده بود و با چشمهای اشکی نگاهمون میکرد .. حرفهام رو شنیده بود .. نتونستم چیزی بگم .. از کنارش گذشتم و به اتاقمون رفتم .. دلم برای مرضیه سوخت .. دوست نداشتم اون ، تو این شرایط اذیت بشه ولی دست خودم نبود .. صنم رو دیده بودم و بی قراریم بیشتر شده بود .. با دیدن رفتار خونسرد مادر ، هم عصبانیتم بیشتر شده بود و نتونستم خودم رو کنترل کنم ... کمی که گذشت آفت با سینی غذا وارد اتاق شد و گفت آقا به خدا من میخواستم بگم ولی خانم بزرگ ... نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم برو بیرون نمیخوام صدای هیچ کدومتون رو بشنوم .. صدام رو بالاتر بردم و با فریاد گفتم یه عده دشمن دور خودم نگه داشتم .. بدون این که شام بخورم روی فرش دراز کشیدم و خوابم برد .. نیمه های شب بود که متوجه شدم مرضیه یه پتو ، روم کشید ... صبح زود بیدار شدم .. مرضیه با فاصله از من خوابیده بود .. به آرومی از اتاق خارج شدم .. آفت از مطبخ بیرون اومد و گفت آقا صبحونه آماده است ، الان میارم .. بدون اینکه جوابش رو بدم از عمارت خارج شدم ... از دست همه عصبانی بودم .. به طرف خونه ی صنم راه افتادم .. بین راه چند تا نون تازه و وسایل صبحونه خریدم ... در نیمه باز بود .. چند تقه به در زدم و در رو باز کردم .. پیر زن خمیده ای تو حیاط ، کنار حوض بود.. با دیدنم پرسید تو کی هستی؟ +من .. من دوست صمدم .. خونه هست؟؟ پیرزن با دست اطراف رو نشون داد و گفت الان اینجا بود کنار من. صمد از پشت درختها بیرون اومد و با اخم نگاهم کرد .. با لبخند به سمتش رفتم و گفتم سر راه نون تازه گرفتم صبحونه کنار هم بخوریم.. صمد دندونهاش رو روی هم سابید و با حرص گفت بیخود کردی.. کاری نکن از اینجا هم بریم. دستم رو ، روی شونه اش گذاشتم و گفتم صمد خودتم میدونی دل صنم هم پیش منه .. لجبازی نکن .. تو کمک کن من به صنم برسم من کمک میکنم تو از شر مشکلاتت نجات پیدا کنی .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••