شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هجدهم وقتی از سر کار برگشتم یاسمن با ذوق اومد استقبالم و گفت: فرزاد یه خبر داداشم اینا هم م
#قسمت_نوزدهم
رفتم نزدیکش و سلام کردیم. هنوز دلم از نگین بابت اون اتفاق چرکین بود و همیشه ته دلم بهش شک داشتم که کار، کار خودشه.
طوری همه این فیلم ها رو در آورد که تبرئه بشه.
چاره ای جز این نداشتم که به خدا واگذارشون کنم. با هم سوار هواپیما شدیم و به طرف مقصد راه افتادیم.
من از قبل برای دو نفر هتل رزرو کرده بودم و دیگه برام مهم نبود اونا چطور میخوان اونجا اقامت داشته باشن.
یاسمن از لحظه ورود منو انداخت با یوسف و خودش رفت بست کنار نگین نشست و شروع کردن به خنده و گفتگو.
انقدر گرم صحبت بودن که اصلاً یادش رفته بود منم وجود دارم.
وقتی رسیدیم کیش یاسمن با ناراحتی گفت: ما اتاق رزرو داریم ولی کاش میشد باهم باشیم دوست داشتم همه لحظاتمون اینطوری خوش بگذره...
خبر نداشت اصلا بمن خوش نمیگذره!
نگین با عشوه گفت: اشکالی نداره عزیزم موقع گشت و گذار باهم میریم. ما هم اتاق رزرو کردیم..
یاسمن تمام وقت استراحت مان رو از حرف هاش با نگین گفت. دیگه داشت حالم بد می شد واسه همین گفتم: میشه حرف های زنونه رو تمومش کنی؟ اصلا متوجه هستی چقدر دلم برات تنگ شده؟..
می خواستم با این روش ها یادش بندازم که من هم وجود دارم ....
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هجدهم گوشیمو گرفت و گفت باشه همینکارو میکنم تا حالم بهتر شه یا هم که میتونی دنبالم بیای تو
#قسمت_نوزدهم
… شده بود روزایی که چک داشته باشیم استرس باشه ولی بهش چیزی نمیگفتم
یا حتی قضیه اون سال اون پسره که بهت متلک انداخت و مجبور شدیم دیه بدیمم نگفتم ،
اینا رو فقط شقایق میدونست و همیشه آرومم میکرد.
چند روز همینجور گذشت ، صبح سهیل درو قفل میکرد و میرفت سرکار ،
ولی من زنجیر پشت درو پشت سرش از ترسم مینداختم ،
توی خونه غذا میپختم ، بدون گوشی سختم بود خودمو با فیلم سرگرم کرده بودم ،
گاهی برا خودم میرقصیدم ولی حالم داغون بود ،
سعی میکردم بگم همه چیز عادیه این یه بحران سادست که میگذرونیش!
ولی فایده نداشت ، استرس امونمو بریده بود ،
گاهی میدیدم که سهیلم حالش خوب نیست ،
صبح که میرفت سرکار بالشتش از شدت گریه خیس بود ،
میفهمیدم اونم داره متلاشی میشه ولی چاره واقعا چی بود؟..
باید انقد این روند رو ادامه میدادیم که شک سهیل رفع بشه ،
شاید اگه مردی بود که دوسش نداشتم یه ذره ام تلاش نمیکردم
میگفتم چه بهتر ولی ما از اون زوج هایی بودیم که به سختی بهم رسیده بودیم ،
از اونها که جونمون برای هم در میرفت ، میگفتیم خدا هم نمیتونه مانع ازدواج ما بشه ، حالا به این روز افتاده بودیم…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هجدهم اون زمان تازه موبایل اومده بود و هر کسی موبایل نداشت ولی محمد تونسته بود تو این یک سال
#قسمت_نوزدهم
اونوقت بود که هرروز یه موضوع جدیدی پیش میومد و اوقات و زندگی رو برای ما تلخ میکردن
به هر دروغی مادرش متوسل میشد که بین منو محمد رو بهم بزنه
و گاهی اوقات موفق هم میشد و یه دعوای حسابی بینمون راه میفتاد ولی اکثر مواقع نقشه هاش با شکست مواجه میشد .
محمد کارو بارش که خداروشکر خوب بود و درامدش زیاد بود
ولی انگار ما خرجمون تا قبل از این زیاد بود که نمیتونستیم پولی پس انداز کنیم .
روزگار میگذشت و هر روزمون بهتر از روز قبل میشد
یجورایی مغازه محمد تبدیل شده بود به یک کارگاه کوچک چون ۱۲ نفر زیر دستش کار میکردن و خودش فقط کار و لوازم کار جور میکرد و تونسته بود با سپاه و وزارت راه هم قرار داد ببنده و یه پیمانکاری راه انداخته بود برای بازسازی ماشین های اداره
نمیدونم خواست خدا بود یا اینکه از پا قدم بچه ها
ولی ظرف ۳ سال زندگیمون کاملا زیرو رو شده بود
و سال ۸۶ قسمت مون شد با بچه ها مشرف شدیم سفر حج
و از اونجایی که محمد هم که علاقه زیادی به امام حسین داشت
تونستیم چندباری هم سفر کربلا و سوریه بریم
زندگی تازه داشت روزای خوشش رو نشون میداد بهمون
سال ۸۸ روز زن، محمد برای من یه ۲۰۶ سفید صفر کادو خریده بود و همون ۲۰۶ شد داستان جدید..
بماند که چه بلاهای سرمون اوردن توبه کار شده بودیم که چیزی بخریم که تو چشم شون باشه
آخرای سال ۸۸ یه واحد آپارتمان پیش خرید کردیم و بهمن ۸۹ بود که تحویل گرفتیم و با هزار امید و آرزو برای خونه نو اسباب و اساسیه میخریدیم
بعد از اینکه خریدمون کامل شد اسباب کشی کردیم و رفتیم منزل جدید، شنبه تا چهارشنبه اونجا بودیم و پنجشنبه جمعه ها میومدیم خونه قبلی
چون تو محل مادرم بود و بچه ها اونجارو خیلی دوست داشتن .
مادر شوهرمم که اصلا نمیتونست این چیزا رو تحمل کنه و از گوشه و کنار ناله و نفریناش به گوشمون میرسید و ما جدی نمیگرفتیم
ولی دیگه وقتی دید نقشه های قبلیش کار ساز نیست دست به کارهای بزرگتری زد
خواهرشوهر کوچکم که ازدواج کرده بود و اومده بود تهران به شرط نگهداشتن مادرشون کلا ۲ سال پیر زن بیچاره رو نگه داشت و بعد شوهرشو مجبور کرد از خونه بیرونش کنه و شنیده بودم چند باری مادرشوهرشو کتک هم زده بود.
پیرزن بیچاره آواره شد و مجبور شده بود تو سن ۷۰ سالگی ازدواج کنه که لااقل یک سرپناه داشته باشه
اونم که دیگه فارغ از دنیا بود و برای خودش خانمی میکرد و به حکمت خدا که نتونسته بود هنوز بچه دار بشه
و چون مثلا تهران غریب بود پدر و مادرش شهرستان بودن
خونه ما مثل خونه پدریش بود و اکثر روزها از صبح تا آخر شب خونمون بود و اونجا زندگی میکرد
یک روز که خونمون بود عصر گفت چقدر دلم پیراشکی میخواد ....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هجدهم سرمو انداختم پایین، گفت ناراحت نشو ازم دختر کاریه که شده.. بخیه هام خیلی درد میکرد، وق
#قسمت_نوزدهم
لباس شیک و پیک و خوشگل، النگو از مچ دست تا آرنج..!
اونم از من بدبخت تر پیدا نکرده بود که بیاد و فخر لباس و پولشو بفروشه، انگار که اومده باشه مهمونی بهترین لباساشو پوشیده بود، با اکراه نشست توی اتاقم نگاهی انداخت و گفت اینجا زندگی میکنی نازی؟
سکوت کردم و فقط سرمو تکون دادم، بعد گفت گهواره نداره بچت؟
گفتم میبینی که ندارم دیگه.
گفت مامان اولین چیزی که سر سیسمونی خرید گهواره بود..
مامانم سقلمه ای بهش زد، ولی انگار فایده ای نداشت دوباره گفت خب البته اقاجون خریده بود مامان که پول نداره، اقاجون خیلی شوهرمو دوست داره، کمکمون کرد خونمونم بسازیم..
حس کردم فقط اونجاست که زخم زبون بزنه، انگار که از من بدبخت تر برای به رخ کشیدن و زخم زبون زدن پیدا نکرده بود..!
وقتی داشتن میرفتن یواش به مادرم گفتم اینجور اومدنو نمیخوام مامان...
دستمو فشار داد و گفت به زور اومد نمیخواستم بیارمش، توی اون پلاستیک یکم پوله با دو بسته پسته و گردوی آسیاب شده، قایم کن و بخور شیرت زیاد شه
نخواستم ناراحتش کنم نگفتم شیر ندارم، میدونستم غصه میخوره
الکی گفتم همه چیز خوبه، حمید کار میکنه ولی حقوقش کمه..
خوشحال شد که حمید کار میکنه.
آخرای قالیم بود، ذوق اینو داشتم که نصف پولش مونده، با خودم گفتم هرچی که بهم داد نصف بیشترشو میرم و فقط شیرخشک میخرم.
بچم لاغر بود انگار استخون خالی بود، گفتم امیرم هرچی این مدت سختی کشیدی تموم شد، دیگه از شنبه هرچی شیر بخوای بهت میدم دیگه نیاز نیست آبجوش نبات بریزم تو حلقت، فقط شیر، اصلا میدونی چیه؟ خارجکیشو برات میخرم تا جبران بشه تا وزن بگیری، قول بده وزن بگیری ها باشه؟
هیچ چیز سخت تر از لاغر بودن بچه برای مادر نیست..
خلاصه قالی تموم شد و رفتم سمت حجره اوستا که بگم قالی تموم شده بیاد پولمو بده و قالی و بکنه و ببره و قالی بعدیو بیاره برام بزنه تا شروع کنم،
رفتم بهش گفتم اوستا بیا پول منو بده یه قالی دیگه برام بزن و اونو بکن و ببر
گفت کدوم پول دخترم؟
گفتم خب مگه قرار نشد نصف پولشو ماهانه بهم بدی نصف دیگشو یکجا؟
گفت خب دادم، یکجا دادم به شوهرت، خودش اومد دنبال پول و گفت زنم میخواد..
چشمام سیاهی رفت، اون اوستا انقد با شرف بود که مطمئن باشم دروغ نمیگه
زدم توی سرم و گفتم اوستا چرا دادیش به شوهرم؟ خب میدادی خودم..
گفت چه فرقی میکنه دخترم برو ازش بگیر..
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هجدهم چند ساعتی گذشته بود که مادر در اتاق رو باز کرد .. قبل از حرف زدنش گفتم مادر ناهار نمی
#قسمت_نوزدهم
اسد جلوی میز ایستاد و پرسید حتما از حرفهای دیشبم ناراحتی و تصمیم گرفتی منم اخراج کنی؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم .. گفتم آدرس میدم برو پرس و جو .. ببین صنم برگشته پیش داداشش یا ..
اسد ولو شد روی صندلی و گفت یا چی؟؟ یا نتونسته خونه رو پیدا کنه و سرگردن این شهر شده؟.. هوووم.. یا میترسی بلایی سر خودش آورده باشه ..
مشتم رو کوبیدم روی میز و گفتم اسد کاری رو که بهت میگم انجام بده ..
کاغذی که آدرس نوشته بودم رو به طرفش هول دادم و گفتم پاشو برو سر جدت ..
اسد کاغذ رو برداشت و نگاهی گذرا انداخت و گفت میدونی که این کارم جزء وظایفم نیست و بخاطر رفاقتمونه..
چشمهام رو ، روی هم گذاشتم و گفتم جبران میکنم ..
اسد به سمت پله ها رفت و گفت تو خواستگاری و عروسیم ایشالا نه تو طلاق ...
حرف اسد مثل خوره افتاده بود به جونم .. نکنه صنم بلایی سر خودش آورده باشه ..
دست و دلم به کار نمی رفت و هر لحظه برام مثل یک سال میگذشت ..
این انتظار و استرس پرخاشگرم کرده بود طوری که دو دفعه برای مسائل جزئی، سر کارگرها داد زده بودم و حالا همشون سعی میکردند کمترین صدایی ایجاد نشه..
نزدیک غروب بود که با صدای زنگوله ی در دوباره به پایین سرک کشیدم اسد بود .. اشاره کردم سریع بیا بالا..
اسد سرش رو با تاسف تکونی داد و سلانه سلانه بالا اومد ..
کلاهش رو برداشت و پوفی کشید و رو به روم نشست و گفت گند زدی یوسف .. گند ..
مستاصل گفتم چی شد؟ چه گندی؟درست حرف بزن ببینم ..
اسد خم شد و از روی میز برای خودش یک لیوان آب ریخت و یک نفس سر کشید و گفت رفتم خونه رو پیدا کردم ..
از یکی دو نفر پرسیدم اینجا خونه ی کیه ، گفتند خونه ی زنی به نام شربت .
دستم رو به پام کوبیدم و گفتم دیدی .. مادرم گفت .. گفت پرسیده ...
با عصبانیت بلند شدم و کلافه راه رفتم و گفتم به درک .. منو باش که عذاب وجدان گرفته بودم نکنه اشتباه کردم .. نکنه عجله کردم ..
اسد گفت یوسف تو چرا اینقدر عجولی .. بزار حرفم رو بزنم ..
دستی به موهام کشیدم و گفتم بگو ..
اسد دوباره پوفی کشید و گفت اونجا خونه ی شربت هست ولی خود شربت اونجا زندگی نمیکنه .. به دو نفر اجاره داده ..
با تعجب رو صندلی نشستم و خیره شدم به دهان اسد ..
وقتی صمد زخمی میشه و از کار بیکار، شربت یکی از اتاقهاش رو بهش میده تا وقتی که سرپا بشه اونجا بمونه ..
کنجکاو پرسیدم پس خودش کجاست؟
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••