eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
168.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هفتادو_یک می فهمی؟ آرزو داشتم با یکی مثل خودش ازدواج کنه نه با یکی همسن باباش، پدر نیستی بفه
یوسف با اخم و تشر گفت: تمومش کن نگین. چی رو می خوای پنهان کنی؟ دخترت این مرد و دوست داره. نمی بینی چطور با دیدنش داره بال بال می زنه؟ دلیل نمیشه وقتی من و تو ازش بدمون میاد سنگ بندازیم. می بینی که هرروز تهدیدمون می کنه، می بینی که گفت اگه نذارید به فرزاد برسم بازم این‌کارو تکرار می کنم و نمیذارم نجاتم بدید. می خوای قاتل دخترتم باشی؟ یاسمن بس نبود؟.. نگین با نفرت به یوسف نگاه کرد و گفت: آره لازم باشه این کارو هم می کنم. داداش بیچاره ی من کم به خاطر یاسمن آوارگی کشید؟ وقتی فهمید یاسمن نامزد کرده دیوونه شد. بهش قول دادم کمکش کنم تا از فرزاد جدا شه و با اون ازدواج کنه ولی چی شد؟ فرزاد خان هرروز با خرجای اضافیش کاری کرد تا یاسمن بیشتر به زندگیش علاقمند شه. وقتی برادر من داشت جون می داد از عشق یاسمن، شماها کجا بودید؟ چندبار خواست فرزادو با ماشین زیر کنه ولی نذاشتم و هر بار قول دادم و گفتم داره جدا میشه، قهره، فلانه.. ولی یاسمن به جای همه ی اینا با یه لج بچگانه خودشو نابود کرد.. نگین اشک چشماش رو پاک کرد و با بغض گفت: اون روز صبح خیلی زود یاسمن بهم زنگ زد.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هفتادو_یک بهم گفت من برام مهم نیست تو یبار ازدواج کردی، ولی خانوادم خیلی حساسند، لزومی نداره
همون موقع به مامانم گفتم قضیه اینکه حرفی از ازدواج قبلی من نزنه رو بگو دیگه دوباره مامانم آروم آروم با التماس بهش گفت بابام گفت میخواید مردمو گول بزنید.. خوشتون میاد یکی با خودتون با داداشای خودتون اینکارو بکنه؟ مامانمم حق به جانب گفت اگه داداشم بخوادش بعله چرا که نه..! بره بگیرتش فقط داداشم بدونه کافیه، الان امیرم میدونه که دختر ما چجوریه خانوادش مهم نیستن.. من ابدا خودمو جلو ننداختم، همیشه یه گوشه نشسته بودم ببینم چی میشه؟... بالاخره امیر اینا اومدن، یه کت شلوار شیری پوشیدم، شالمو یه طور خاص و خوشگلی بستم. از خانواده من فقط مادربزرگم بود که به اونم گفتیم حرفی از ازدواج قبلیم نزنه... در زدن و یکی یکی از پله ها اومدن بالا، نه یک نفر نه دو نفر هی سلام کردن و اومدن داخل، دقیقا پونزده نفر بودن که با خودمون بیست نفر میشدیم، یه تعدادیشون روی زمین نشستن، بچه هاشونم آورده بودن. سکوت بود، به خونه و زندگی و همه چیمون نگاه میکردن، مادرش زن کوتاه قد و تیز و بز و جوونی بود، پدرش مرد ساکتی بود و چیزی نمیگفت، بحث رو بابای من باز کرد و گفت شازده بگه چیا داره؟ گفت والا من کارمندم، حقوقم فلان قدره، بابامم قراره طبقه بالاشو بده... بابام پرید وسط حرفش و گفت نگفتم بابات چیا داره من با خودت کار دارم.. گفت دیگه اینکه همین... ظهرا که از اداره برمیگردم کار رو عار نمیدونم گاهی میرم کارگری هرجا باشه که بتونم زندگی بچرخونم امیر واقعا خوش سرزبون بود و بابامم حسابی خوشش اومد از اینکه امیر گفت کار باشه میکنم. حرف ها زده شد ولی پدر من با زندگی من توی اون شهر مخالف بود گفت دخترمون سختشه.. مادرش اومد حرفی بزنه امیر بهش نگاه کرد و بعد گفت من هرجا کار باشه میرم هیچ مشکلی ندارم، هر شهری شما دستور بدید زندگی کنم ولی دلمم نمیاد کار دولتیمو تو این وضع ول کنم.. بابام یکم فکر کرد و گفت درست میگی امیر گفت اگه شما آشنایی چیزی دارید توی این شهر که میتونه کارامو راست و ریست کنه من حرفی ندارم. پدرم که دید من واقعا از امیر خوشم میاد حرف دیگه ای نزد، سکوت کرد و راضی شد، خلاصه که توی شهر خودمون یه عقد محضری خیلی ساده کردیم، با مانتو رفتم سر سفره، قبلش امیر با عاقد حرف زده بود که شناسناممو کسی نبینه و روز قبل که کسی نبود شناسناممو تحویل دادم، و تقریبا هشت ماه بعد عروسیمون توی شهر امیر برگزار شد. توی این مدت سعی میکردم بیشتر من برم خونشون تا فامیل امیر بخوان بیان و همیشه جفتمون استرس اینو داشتیم که مادرش اینا گذشته منو بفهمن، گاهی کابوس میدیدم حتی چندبار میخواستم خودم برم بهشون بگم که من قبلا یبار ازدواج کردم و خودمو خلاص کنم، نمیتونستن که طلاقمو بدن سر این موضوع ولی شقایق نذاشت گفت مهم شوهرته که میدونه لزومی نداره ایل و تبارش بفهمن، اگه یه روزی فهمیدنم بنداز گردن امیر، بگو من میخواستم بگم پسرتون نذاشت. زندگی توی شهر جدید با آدمای جدید برام خیلی هیجان انگیز بود خصوصا که خانواده امیر خیلی شلوغ بودن، خواهرشوهرامم خدایی خانمای مهربونی بودن و هستن و بهم احترام میزارن، با اینکه پدرم اصرار داشت توی یه ساختمون زندگی نکنیم ولی واقعا نمیخواستم به امیر فشار بیارم که خونه دیگه ای رهن کنیم، طبقه بالای مادرشوهرم هستم و باهام خوب رفتار میشه و از زندگیم راضیم. خیلی دوست داریم بچه بیاریم، چند باری امتحان کردیم ولی نشده، تحت درمانم، از خدا میخوام همه کساییکه بچه دار نمیشن بشن و از صدقه سر اونا منم بچه دار شم. گاهی با مادر سهیل قایمکی حرف میزنم، بهش نگفتم ازدواج کردم نمیخوام دلش بشکنه، گفتم اومدم این شهر دانشگاه، گاهی ام بهش سر میزنم، مهسا هم هنوز مجرده و اطلاع دیگه ای از روابطش ندارم.. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_هفتادویک آروم و جدی گفتم اولا من حرفش رو نمیزدم چون یکبار گفته بودم لزومی نداشت هر روز تکرار
.. از بازوش گرفتم و گفتم مواظب باش.. صنم به دست من زل زد .. دستم رو عقب کشیدم .. مرضیه روبه روی صنم ایستاد و گفت خواسته بودی بیام اینجا و بگم راضیم از عقد تو و ... نگاهی پر از نفرتی به من انداخت و ادامه داد .. یوسف... من .. از امروز فقط توی سجل زن یوسفم .. تو فکر کن منی وجود نداره.. برگرد عمارت و زندگیت رو بکن .. صنم بین حرفش پرید و گفت درسته اون خونه و عمارت و ... یوسف .. از اول برای من بوده ، ولی .. مرضیه پوزخندی زد و گفت گفتم که از الان تا قیامت هم، مال تو... صنم آروم گفت اگر راضی نیستی من قبول نمیکنم ... _تو راضی میشی شوهرت رو با کسی نصف کنی؟ +من به خوشی و خوشبختی شوهرم فکر میکنم و راضی میشم... مرضیه لبش رو از حرص گزید .. پره های بینیش از حرص تکون میخورد ... رو به صنم کردم و گفتم وقتی مرضیه تا اینجا اومده یعنی رضایت داده، وگرنه دست و پا بسته و به زور که نیاوردمش.. مگه نه مرضیه؟؟ مرضیه چند لحظه تو چشمهام نگاه کرد و گفت خوشبخت باشید .. فقط شرط من یادت نره .. رو کرد به صنم و گفت من شوهر نصفه و نیمه نمیخوام .. تمام و کمال مبارکت باشه.. گفت و برگشت و به سمت در رفت ... صنم پرسید یعنی چی؟ نفهمیدم منظورش چی بود؟ +شرط گذاشته که دیگه حق ندارم پا به اتاقش بزارم .. گوشه ی آستین صنم رو گرفتم و ادامه دادم نمیدونه وقتی تو پیشم باشی ، زن دیگه ای به چشمم نمیاد.. چشمهای صنم مثل لبهاش خندید و گفت برو معطل نشه تو این گرما .. حامله است بنده خدا... دستی به صورتم کشیدم و گفتم مرضیه خیلی مظلوم و آروم بود، از رفتارش تعجب کردم.. صنم گفت طبیعیه یوسف... اونم مثل من ، خیلی دوستت داره .. الانم برو .. اینجا موندنت براش سخته .. +دیگه باید عادت کنه... وسایلات رو جمع کن .. پس فردا میام دنبالت بریم .. صنم لبخند دلفریبی زد و آروم هولم داد و گفت باشه.. حالا برو... خداحافظی کردم و بیرون زدم .. مرضیه گریه میکرد با دیدن من صورتش رو پاک کرد و زل زد به روبه رو... مرضیه رو رسوندم خونه و به آفت گفتم اتاقهای قبلیمون رو تمیز کنه و آماده بشه برای آوردن صنم .. مادر از ایوون با تاسف نگاهم میکرد و سرش رو تکون میداد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••