شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتادو_پنج این دختر هیچ گناهی نداره تو زندگیش... آهی کشیدم و گفتم: من خودم هم حوصله ی انتقا
#قسمت_هفتادو_شش
دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت ولی بهم قول بده، تا لحظه ای که زنده ای از خودت جداش نکنی. این باشه نشونه ی عشق من و تو
شقایق با خنده و گریه، گردنبند رو انداخت گردنش و دستمو گرفت.
حتی برای همدیگه حلقه نخریده بودیم.
از محضر که اومدیم بیرون رو بهش گفتم: گچ دستم باز بشه یه عقد و عروسی مفصل برات میگیرم کیف کنی..
خندید و گفت: ما دو تا که کسی رو نداریم بیان عروسیمون!.. بیخیال گفتم: نیان! انقدر آدم گرسنه تو شهر هست که یه شب مهمون من و تو باشن.
ببینم رانندگی بلدی؟ وسایلاتو جمع کن بریم. خیلی کار داریم..
یوسف پشت سرمون ایستاده بود و داشت گریه می کرد.
شقایق رفت جلو و با ناراحتی گفت: بابا تو چرا گریه می کنی؟
تو خوبی رو در حق من تموم کردی. قول میدم یجوری خوشبخت بشم که هیچوقت پشیمون نشی..
با چشمای مستاصل بهم نگاه کرد. از نگاهش التماس رو خوندم که می خواست مراقب دخترش باشم…
همراه هم رفتیم خونه شون و من تو ماشین موندم تا شقایق وسایلشو جمع کنه و بیاد.
یکی دو ساعتی طول کشید. عجیب تر اینکه نگین اصلا خونه نیومد تا با دخترش خداحافظی کنه.
شقایق میون گریه با پدر و برادرش خداحافظی کرد و واسه همیشه از اون خونه کوچ کرد.
وقتی برگشتیم شهرمون یک ماه تمام با هم دنبال کارای لازم واسه شروع زندگی بودیم.
من دستم تو گچ بود و شقایق هم مشغول درس خوندن و انجام تمام کارها.
حسابی خسته می شدیم ولی ذوق داشتیم. یکی از خواهرام بالاخره اومد کمکمون، یه خونه گرفتم و در عرض یه ماه تمام وسایل موردنیاز رو خریدم.
هر چی که شقایق روش انگشت میذاشت بدون حرف می گرفتم تا دلش شاد بشه.
خونمون رو با سلیقه ی خودش چید و بعد از اینکه گچ دستمو باز کردیم، تصمیم گرفتیم مراسم عروسی بگیریم.
خواهرم گفت که پدر و مادرم اصلا حاضر نیستن بیان تو جشن.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتادو_پنج مادر فهمید کم مونده عصبی بشم و حرفی نزد و خودش رو کمی به سمت سفره کشید و نونی رو ب
#قسمت_هفتادو_شش
پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و نگران پرسیدم صنم... یعنی چی که حالش خوب نیست؟
سلطانعلی مضطرب گفت والا صبح بعد از رفتن شما ، آفت رفت دنبال قابله...
به سمت ماشین رفتم و گفتم بیا ، تو راه بگو...
همین که تو صندلی جا گرفت ادامه داد.. قابله معاینه اش کرد و گفت باید دارو بخوری .. رفت یه ساعت دیگه برگشت گفت براش دارو آوردم ..
خانم کوچیک خوب بود والا.. تو حیاط قدم میزد .. من نگاش میکردم .. قابله دارو رو داد دختر طفلی از این رو به اون رو شد ..
تا جاییکه ممکن بود پام رو ، روی گاز فشار میدادم تا زودتر برسم ..
+الان دقیقا چطوره ؟
سلطانعلی پریشون گفت من فقط صدای دادش رو شنیدم .. آفت رو سراغش فرستادم و خودمم اومدم به شما خبر بدم ..
+مادرم کجا بود؟؟
سلطانعلی سرش رو پایین انداخت و آروم گفت فکر کنم اتاق خودشون بودند ..
با شنیدن این حرف عصبانیت به نگرانیم هم اضافه شد ..
به محض رسیدن ، با قدمهای بلند به طرف حیاط رفتم و داد زدم صنم ... مادر...
آفت از اتاق صنم بیرون اومد و پریشون احوال گفت آقا اومدید .. خانم کوچیک اصلا خوب نیست .. از بس داد زده بی حال شده ..
+چرا... چی شد یهویی؟
به طرف اتاق رفتم آفت گفت آقا .. ببخشید .. نگاهش رو پایین آورد و گفت خونریزیش زیاده.. برم دنبال قابله ..
بالای سر صنم نشستم .. دست گذاشتم روی پیشونیش .. بدنش یخ بود .. رنگش سفید شده بود ..
چند بار صداش کردم .. صنم .. صنم .. چشماتو باز کن ببینمت.. صنم جوابمو بده ..
دلم از جاش کنده شد .. صنم جواب نمیداد تکونم نمیخورد ..
داد زدم مادرم کجاس؟ چی شد به این دختر آخه؟؟ تعریف کن چی شد بعد از رفتنم..
آفت با لب لرزون گفت به خدا من به حرف شما رفتم دنبال قابله .. هم خانم کوچیک رو معاینه کرد ، هم مرضیه خانم رو .. تو ایوون نشست یه شربت خورد و رفت .. کمی بعد برگشت گفت صنم باید دارو بخوره ..
اشکهاش رو که نمیدونستم از ترس من بود یا بخاطر صنم، پاک کرد و ادامه داد دارو رو خانم کوچیک خوردن ، نیم ساعت نگذشته بود که از دل درد داد میزد و به خودش میپیچید طفلک ..
یکبار دیگه به امید جواب دادن ، اسم صنم رو صدا زدم..
لای پتو پیچیدمش و بغلش کردم .. آفت در رو باز کرد و گفت سلطانعلی بیا کمک آقا ..
صنم رو روی صندلی عقب خوابوندم و به طرف مریض خونه حرکت کردم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••