شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتادو_شش دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت ولی بهم قول بده، تا لحظه ای که زنده ای از خودت جدا
#قسمت_هفتادو_هفت
چندبار نگین برام پیغام تهدید فرستاد ولی به شقایق نگفتم.
همه ی کارای عروسیمونو انجام دادیم و چند روز قبلش رفتیم
همه ی بچه هایی که سر چهارراه کار می کردن رو واسه عروسیمون دعوت کردیم.
حتی گفتیم هر کس رو که می شناسن با خودشون بیارن که حسابی خوش می گذره.
شقایق با لباس عروس انقدر خواستنی شده بود که نمی تونستم ازش چشم بگیرم.
وقتی سوار ماشین شد از آرایش سنگینش گله کرد و گفت: من که گفتم عروسی نگیریم ببین چقد تو عذابم؟!..
خندیدم و گفتم: تنبل خانم تحمل کن نگاه کن دوستات همه با ماشین پشت سرمونن.
مگه می شد برات عروسی نگیرم همه ی دخترای دنیا اولین آرزوی زندگیشون پوشیدن لباس عروسه..
شقایق با عشق بهم نگاه کرد و گفت: فرزاد همیشه همینقد خوب بمون..
به طرف تالار راه افتادم. جلوی در تالار پسرخاله ی شقایق ایستاده بود و یجورایی دعوا راه انداخته بود.
شقایق با ترس گفت: این اینجا چیکار میکنه؟ وای فرزاد بدبخت شدیم..
با خونسردی از ماشین پیاده شدم و تاکید کردم تا شقایق پیاده نشه.
رفتم جلو از دور پسره رو صدا زدم که کارکنای تالارو اسیر کرده بود.
برگشت و گفت: به به آقا داماد؟ منتظرت بودم عروست کو؟
با عصبانیت به طرفش حمله بردم.
خیلی نسبت بهم ریزه بود یقشو گرفتم با پوزخند گفتم: جوجه الان واسه چی اومدی اینجا؟ مثلا میخوای شلوغ کنی؟
اون دفعه نتونستم چیزی بهت بگم چون دستم شکسته بود. میخوای همینجا لهت کنم؟..
کلی تهدید کرد و چند تاهم مشت آبدار زدم تو دهنش.
از دستم فرار کرد و تهدید کنان رفت...
@azsargozashteha💚
#قسمت_هفتادو_هفت
یه پاکت نامه هم بود...
بازش کردم و شروع کردم به خوندن:
سلام... من الهامم... میدونم منو خوب یادته... صمیمی ترین دوستت بودم...
ببین نگین من خیلی به فکرت بودم که اینارو برات فرستادم تا بفهمی تکلیفت چیه...!
حسین واسه منه...
از اولم واسه من بوده...
من بخاطر حسین از شوهر اولم جداشدم... نمیتونستم راحت بدمش به تو و خودم بکشم کنار... برای همین حسینو راضی کردم تا بیاید تو ساختمون ما... هم بهم نزدیکتر میشد هم میتونستم اعتماد تورو جلب کنم...
تو هم که ساده بودی و کل زندگیتو برام تعریف کردی...
حتی تو خودت مامانمو راضی میکردی که من برم بیرون تا بتونم حسینو ببینم... آخرشم که فهمیدم بارداری رو مخ حسین رفتم تا باهم فرار کنیم...
اونم بهونه ی خرج و مخارج و کار برات آورد... توعه زود باور سریع قبول کردی.. ولی من واقعا به فکر تو هم بودما..
حسینو راضی کردم تا قبل رفتمون، قرارداد خونتو چندساله تمدید کنه تا استرس جا و مکان نداشته باشی...
ولی از اولشم حق با من و حسین بود .... ما همو دوست داشتیم... این تو بودی که اومدی وسط رابطه ی ما...👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_هفتادو_شش پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و نگران پرسیدم صنم... یعنی چی که حالش خوب نیست؟ سل
#قسمت_هفتادو_هفت
به هر کسی که لباس سفید پوشیده بود التماس میکردم به فریاد صنم برسند..
پرستارها کمک کردند صنم رو روی تخت گذاشتم .. تمام حرفهای آفت رو به پرستارها و دکتری که تازه اومده بود گفتم ..
دکتر سرش رو تکون داد و گفت کی قراره جلوی این قابله ها رو بگیرن ؟ تا کی قراره این قابله ها، زنهای مردم رو به کشتن بدن؟؟
منو از اتاق بیرون کردند .
جمله ی آخر دکتر لرزه به جونم انداخته بود.. نکنه بلایی سر صنمم بیاد.. زیر لب گفتم خدا.. هیچی نمیخوام من تازه به صنمم رسیدم .. هنوز از عطر تنش سیر نشدم .. من طاقت یه جدایی و دوری دیگه رو ندارم.. خدا.. مبادا صنمم رو ازم بگیری..
.پرستاری از اتاق بیرون اومد و گفت زنت چند وقتش بود؟
گیج و منگ نگاهش کردم و پرسیدم یعنی چی چند وقتش بود؟
پرستار گفت زنت حامله بوده .. چند تا بچه دارید؟ فکر کنم خواسته بندازه دارو خورده ..
حرفهای پرستار یکی یکی تبدیل به پتک میشد و توی سرم کوبیده میشد ..
صنم حامله بوده .. دارو خورده که بچه رو بندازه ... امکان نداره .. صنم لحظه شماری میکرد که حامله بشه ..
پاهام توان نداشت روی نیمکت چوبی ، راهروی بیمارستان نشستم و گفتم اولین باره که حامله شده ..
پرستار بین حرفم پرید و گفت البته دیگه نیست .. بچه افتاده..
بی معطلی گفتم هر کار از دستتون میاد انجام بدید فقط زنم زنده بمونه و چشمهاش رو باز کنه .. تو رو به خدا قسمتون میدم خانم پرستار..
پرستار با ناراحتی باشه ای گفت و به اتاق برگشت ..
اون دقایق سخت ترین لحظه های عمرم بود ، استرس تمام وجودم رو گرفته بود ..
سلطانعلی نزدیکم شد و آهسته گفت آقا .. ایشالا که خوب میشه .. کاری دارید من انجام بدم ..
تازه یاد مادرم و بی تفاوتیش نسبت به حال صنم افتادم و یاد قابله .. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم نه .. تو برو خونه .. هیچ حرفی هم به اهالی خونه نزن .. اگه از صنم پرسیدند بگو آقا منو بین راه پیاده کرد .. فهمیدی ..
سلطانعلی چشمی گفت و پرسید پس برگردم خونه؟
+برو... هنوز حرکت نکرده بود که گفتم حتی به زنت .. هیچی نگو ..
سلطانعلی گفت آقا خیالتون راحت..
نمیخواستم خبر حال بد صنم ، به گوش قابله برسه .. تو ذهنم هر ثانیه خفه اش میکردم ..
یک ساعت به کندی گذشت .. یک ساعتی که هر ثانیه اش مردم و زنده شدم ..
در اتاق باز شد و دکتر با چهره ای آشفته از اتاق بیرون اومد ..
از جا پریدم و از دکتر پرسیدم زنم چطوره آقای دکتر؟ چشمهاشو باز کرد؟
دکتر سرش رو با تاسف تکون داد و گفت نمیدونم چی بگم ....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••