eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
141.7هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجاهو_یک با اینکه هوا تاریک بود با دیدن زن غریبه چشم به زمین دوختم و گفتم با صنم کار دارم ..
زودتر از چیزی که فکر میکردم به ده رسیدم .. پسر نوجوونی رو نزدیک ده دیدم .. ماشین رو نگه داشتم ازش پرسیدم تو کسی رو به اسم صمد میشناسی ؟ پسر متفکر گفت صمد؟ صمد پسر عمومه.. ولی اینجا زندگی نمیکنه.. شهر کار میکنه... اسکناس نوی از جیبم درآوردم و به طرف پسر گرفتم و گفتم اگه هر چی میپرسم راست بگی دو تا از اینا بهت میدم .. پسر یه قدم جلوتر اومد و گفت خو... بپرس... +خواهر صمد، صنم اومده ده.. پیش شما یا خونه ی فامیلهای دیگه اش؟ پسر چشمهاش رو ریز کرد و گفت تو با صنم چیکار داری؟ صنم رو از کجا میشناسی؟ یه اسکناس دیگه در آوردم و هر جفتش رو سمت پسر گرفتم و گفتم تو جواب بده من همه چی رو بهت میگم .. پسر پول رو نگرفت و گفت صنم واسه ما مرده... بابام میگه آبرومون رو برده .. از ده فرار کرده .. بابام قسم خورده ببینتش بکشه... تک تک کلمات پسر خنجری میشد و تو قلبم فرو میرفت باعث همه ی اینها من بودم .. پسر جدی پرسید خب تو بگو .. تو صنم رو از کجا میشناسی؟؟ اسکناس رو تو یقه لباس پسر گذاشتم و گفتم من شوهرشم .. ماشین رو حرکت دادم و از پسر دور شدم .. پسر کنار ماشین دوید و گفت از پیش تو هم فرار کرده؟.. بابام راست میگه صنم بی آبروعه... سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا دیگه صداش رو نشنوم ... آشفته بودم .. نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم .. به حجره رفتم که فقط بتونم با اسد حرف بزنم .. اسد حرفهام رو شنید و گفت من الان میرم سراغ یعقوب .. شاید اون خبر داشته باشه .. خودم همراه اسد رفتم و برای اطمینان داخل خونشون هم شدم .. یعقوب خوشحال شد و گفت الان میام .. تو همین محله است دیگه؟؟ حس کردم یعقوب فیلم بازی میکنه .. یقه اش رو گرفتم و گفتم صنم رو کجا قایم کردی ؟ با اون داداش عوضیش دستتون تو یه کاسه است؟؟ اسد منو از یعقوب جدا کرد و با فریاد گفت بسه یوسف .. آروم گفت تعهدت یادت رفته .. تمومش کن... زن یعقوب که تو حیاط لباس میشست با دستهای کفی وارد اتاق شد و پرسید صنم کیه؟ شما چی از جون شوهرم میخواهید ؟ اشاره کرد به یعقوب و گفت اونکه هم کور شده هم لال .. یه کلمه با من حرف نمیزنه... اسد گفت صنم کیه مادر جان .. ما دنبال صمدیم .. بدهکار بهمون .‌. رفیق شوهرت .. زن یعقوب ایشی گفت و به حیاط رفت ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••