eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
141.6هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجاهو_هفت صبح شقایق قرار شد بره دانشگاه و تو‌ تعطیلات بین ترم بره و با خانوادش صحبت کنه. قر
خندید و گفت: چیکار کنم رسیدم دارم وسایلامو جا به جا می کنم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حالت خوبه؟ با صدای مهربونی گفت:بله خوبم نیم ساعتی حرف زدیم و بعد از هم خداحافظی کردیم و قرار شد بهم خبر بده که چه طوفانی به راه میشه. چند روز گذشت خبری از شقایق نشد. چند بار از صبح بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. نگران شده بودم می ترسیدم اتفاقی افتاده باشه. نتونستم صبر کنم تصمیم گرفتم واسه همیشه یبار باهاشون روبه رو بشم. من که قرار بود اول آخر این کارو کنم و برم خونشون پس چه بهتر که کار رو همین حالا می کردم. یکم وسیله برداشتم و به طرف شهرشون راه افتادم‌. خوب می دونستم آدرس خونشون کجاست البته با چیزایی که شقایق گفته بود یقین پیدا کردم که هنوزم همون جا زندگی می کنن. سعی می کردم به خودم مسلط باشم و استرس نگیرم. من و شقایق کار رو تموم کرده بودیم امکان نداشت از آبروی دخترشون بگذرن..... و عشقشو نادیده بگیرن. حتی اگه جلوی چشمام می شکستن هم برام مهم نبود. چون زندگی منو که می تونست خیلی قشنگ تر از این حرفا باشه اونا خراب کرده بودن... ساعت نه شب بود که به مقصد رسیدم. جلوی درشون که قبلا زمان زندگی با یاسمن یه بار مهمونی اومده بودیم و می شناختم توقف کردم. در رو عوض کرده بودن. چه عجیب بود که خاطرات گذشته ام هنوزم یادم بود! از ماشین پیاده شدم زنگ در رو فشردم. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم. من پسربچه ی پرشروشور نبودم که بخوام کار بدی کنم بلکه قصدم ازدواج با شقایق بود. صدای مردونه ای گوشی رو برداشت و گفت: بله؟.. با جدیت تمام گفتم: منم، فرزاد!.. یکم‌ مکث کرد و گوشی رو کوبید. می دونستم مثل قدیما زود جوش میاره. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجاهو_هفت بی صبرانه منتظر روز جمعه بودم، مهسا راضی شده بود بیاد، گفتم آب و هوات عوض میشه
وسط حرفای من نگاه پرهام به نگاه مهسا گره خورد… مدام زیر نظرشون داشتم، انتظار یه اتفاق بد داشتم... تو گوش شقایق گفتم شر نشه این وسط؟.. گفت نبابا نترس چه شری مثلا وسط این همه آدم بگه چرا با دوست پسر سابق من ریختی روهم..؟ نیمه های راهو رفته بودیم، ابدا با مهسا و سهیل راه نمیرفتم و همش با شقایق بودم نمیخواستم الان چیزی بشنوم که مهسا گفت حالم خیلی بده نمیتونم ادامه بدم من میخوام برگردم پایین.. سهیل به من گفت توام بیا بریم تو گوشش گفتم راستش سهیل خان من جمعو بخاطر اینکه خواهرت دچار فقدان عاطفی شده و نمیتونه راه بره خراب نمیکنم خودتون دوتا برید شقایق جون منو میرسونه، مگه نه آقا پرهام؟ پرهام با لبخند گفت بعله سهیل چون قبلا خاطر صبا رو میخواست واقعا نمیتونست به پرهام چیزی بگه، اصلا چی داشت که بگه.. به شقایق گفتم خدا بخیر کنه نمیدونم چی توی خونه در انتظارمه.. گفت دختر قبل از اینکه مهسا برسه خونه برو خونتون تازه تونستی مادرشوهرتو بکشی سمت خودت که نتونن پرش کنن. گفتم با همین عقل ناقصت بخدا که راست میگی، میای برگردیم؟ خلاصه که با پرهام از یه مسیر سریعتر برگشتیم سمت ماشینامون، سوار شدم و راستشو به پرهام گفتم و خودمو زدم به موش مردگی، گریه کردم و گفتم حالا سهیل منو میکشه که شما با شقایقی.. اونم گفت آخه به شما چه شما که گناه نکردی اونم با سرعت زیاد میروند که ما سریعتر برسیم خونه، ماشین سهیل دم در نبود این یعنی اونا هنوز نرسیده بودن کلید انداختم و رفتم تو، مادرشوهرم اومد گفت چیزی شده؟ چرا انقد زود اومدید؟.. دستشو گرفتم و گفتم بیا تو برات تعریف کنم مامان جون گفت هان؟ چی شده؟ گفتم ببین، مهسا عشق سابقشو دید… گفت اون پسره پرهام؟ نکنه دوباره با پرهام رفت؟.. گفتم نه بابا پرهام دوست دختر داشت، مهسام حالش بد شد از کوه اومد پایین با سهیل، من نیومدم ولی بعد پشیمون شدم گفتم این دختر بلایی سر خودش نیاره... سریع تر خودمو رسوندم که آرومش کنم… مامانش زد روی دستش و گفت صدبار گفتم بیمارستانتو عوض کن که این پسره رو نبینی، ستاره بخدا از اولشم معلوم بود که دختر منو نمیخواد، اون موقعم که باهم بودن هرروز دعوا و جنگ داشتن. گفتم پس از اول مشکل داشتن؟ گفت آره بخدا گفتم مهسا منو میکشه مامان جون من ازش میترسم گفت آخه به تو چه گفتم راستش پرهام با یکی از فامیلای ما دوست شده، من صد بار گفتم امروز نیاید کوه ما میخوایم بیایم ولی گوش نداده مامانش سریع فهمید گفت شقایق آره؟ سرمو انداختم پایین و گفتم بخدا خودمم تازگیا فهمیدم گفت ولی به مهسا چه، اون پسر با هرکی میخواد باشه.. گفتم حالا از چشم من میبینه من میترسم یه وقت بلایی سر من یا خودش بیاره مامان جون اخماشو تو هم کشید و گفت… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجاهو_هفت اون شب فهمیدم من تا آخر عمر تو اون اتاق، صنم رو حس میکنم و نمیتونم فراموشش کنم ..
نگرانش شدم و به مادر گفتم مرضیه ناخوش احواله؟؟ مادر چینی رو بینیش انداخت و گفت چیزی نیست بیا بشین .. فکر کنم حامله است.. فردا قابله خبر میکنم معاینه اش کنه .. مطمئن بشیم .. حس کردم یه شور جدیدی وارد زندگیم میشه .. خوشحال شدم ولی ظاهرم رو حفظ کردم و خونسرد گفتم چرا فردا؟ همین الان با آفت میریم دنبالش... بلند شدم و کتم رو برداشتم .. مادر گفت یوسف بیا بشین شاید الان نیاد ، شب دیگه .. کلاهم رو به سرم گذاشتم و گفتم با اتومبیل میارمش و میبرمش .. مواجب هم میدم .. چرا نیاد؟ از اتاق بیرون اومدم .. مرضیه کنار حوض به صورتش آب میزد .. آفت رو صدا کردم و با هم دنبال قابله رفتیم .. قابله نگاهی به ماشینم انداخت و گفت من فکر کردم زن پا به ماه داری، واسه یه معاینه نمی ارزه این وقت شب.. چند تا اسکناس درآوردم و به طرفش گرفتم .. این واسه معاینه ات ، خبر خوش هم بهم بدی مژدگونی داری.. قابله خیلی زود همراهمون شد .. به اتاقمون رفت .. روی لبه حوض نشستم .. چند دقیقه بعد بیرون اومد و گفت آقا مژدگونیم رو هم بده .. زنت حامله است .. چهل روز بیشتره.. چند اسکناس دیگه بهش دادم . قابله پولها رو تو سینه اش فرو کرد و گفت بهش تقویتی بدید ، بزار پسرت بنیه اش قوی بشه .. سلطانعلی با تعجب پرسید مگه فهمیدی بچه پسره ؟ قابله با اخم به سلطانعلی نگاه کرد و گفت من دستم سبکه ، هر کی رو اولین بار معاینه کنم بچه اش پسر میشه .. مادر از اتاق بیرون اومد .. حرفهامون رو شنیده بود گفت اگر نوه ام پسر باشه ، دستش رو برد به سمت گوشش و ادامه داد این گوشواره هام رو مژدگونی بهت میدم .. چشمهای قابله برقی زد و گفت ایشالا میشه.. صبح تو حجره لحظه شماری میکردم اسد بیاد و بهش این خبر خوش رو بدم .. همین که اسد از پله ها بالا اومد گفتم اسد کجا موندی ؟ اسد کتش رو آویزون کرد و گفت به یه حجره جنس داده بودیم رفتم حسابمون رو بگیرم از محله ی یعقوب گذشتم بگو چی دیدم ؟ حس کردم دلم از بلندی به پایین افتاد پرسیدم صنم رو؟؟؟ اسد روی صندلی ولو شد و گفت ای بابا .. تو هنوز منتظری صنم رو پیدا کنی ؟؟ نه خیر .. یعقوب مرده... جلوی خونش سیاه کشیده بودند .. کنجکاو شدم و از چند نفر پرسیدم .. دیروز تو خواب تموم کرده ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••