شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجاهو_چهار چند لحظه سکوت بود... بعد آروم گفت جدی میخوای بیای؟ گفتم آره گفت من خونه ندارم
#قسمت_پنجاهو_پنج
مادرش که از اومدن من خوشحال بود گفت چی میگید شما عروس و خواهرشوهر توروخدا بهم نپرید و باهم خوب باشید،
ستاره جون تو جواب مهسارو نده مهسا زبونش نیش داره منم میدونم تو جوابشو نده.
مهسا از اینکه اسم پرهامو میدونستم رفت توی خودش، بعد شام اومد کنارم نشست و گفت تو اومدی یه بلایی سر تک تک ما بیاری که برگشتی، نقشه ات چیه بگو بریز بیرون، ببین ما عزاداریم نرو رو مخ ما.
آروم گفتم چرا فکر میکنی همه مثل خودت دارن نقشه میکشن؟ تو منو میشناسی، من همچین آدمیم مهسا؟
گفت چی بگم ازت برمیاد، هرکاری از هرکسی برمیاد.
گفتم راستی چرا صبا با سهیل بهم زد؟
و با یه لبخند تو صورتش خیره شدم.
گفت چون ریقوعه از ترس تو، مگه اون روز دم بیمارستان تهدیدش نکرده بودی که وقتی از خیابون رد میشه مواظب ماشینا باشه؟ بعدم که شیشه های ماشین سهیلو آوردید پایین، ترسید..
گفتم واا من فقط گفتم مواظب خودش باشه! تهدیدش نکردم، توام مواظب خودت باش، این تهدیده؟ راستی این جمعه میای باهم بریم کوه؟
گفت تو چی میگی ستاره؟ یعنی چی؟ میخوای ببریم کوه بلایی سرم بیاری؟
گفتم بلا چیه؟ با گروه میخوایم بریم، بیا بریم دیگه.
میخواستم هرجوری هست شقایق و پرهامو باهم ببینه، گویا هنوز از رابطه این دوتا خبر نداشت.
گفت نه من نمیام حال ندارم، یه جمعه شیفتم نیست میخوام بخوابم.
گفتم ولی نوک قله یه سوپرایز دارم برات، من جای تو بودم حتی مرخصی میگرفتم و میومدم، تو بیا کاریت نباشه نترس از من.
گفت بخدا تو میخوای یه بلایی سرم بیاری.
گفتم تو واقعا با این روحیه و این ترسو بودنت اون همه نقشه ریختی و بلا سر زندگیم آوردی؟… خب باشه سهیلم ببریم عیبی نداره.
و به سهیل چشم دوختم، سهیلی که از همین الان جنگو شروع کرده بود و اون گوشه داشت با یه دختر حرف میزد تا لج منو دراره،
منم خودمو حسابی زده بودم به نفهمی.
از جام پا شدم به مادرشون شب بخیر گفتم و گفتم میرم بخوابم صبح زود بیدارم کنید برا سهیل جان چایی بزارم.
دم اتاق به سهیل گفتم مکالمت با دوستت تموم شد توام بیا بخواب صبح راحت پاشی.
آروم گفت دوستم نیست دوست دختر جدیدمه..
با خنده گفتم خب حالا هرکی، زودتر بخواب روزو که ازتون نگرفتن..
سهیل با تعجب بیشتر نگام کرد و گفت باشه.
از لای در نگاه کردم رفت کنار مهسا نشست و شروع کردن پچ پچ کردن.
گوشیمو درآوردم، ده تماس بی پاسخ از بابام داشتم،
پیام دادم من حالم خوبه،
یه عکسم از خودم گرفتم و فرستادم که خیالش جمع شه.
خوابیدن بدون دیازپام برام شده بود آرزو، با این قرص همین که میرفتم توی جام بیهوش میشدم..
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_پنجاهو_چهار دستهام رو روی صورتم گذاشتم و گفتم نمیدونم .. نمیدونم چیکار کنم ؟ ته دلم ، همش یه
#قسمت_پنجاهو_پنج
تمام ذهنم درگیر حرف آخر اسد بود .. نکنه صنم یه گوشه ای از این شهر داره زندگیش رو میکنه و منو از یاد برده ..
سر سفره مادر حرف میزد و من فکرم جای دیگه بود و اصلا متوجه نمیشدم چی میگه...
لیوان دوغ رو جلوی صورتم گرفت و گفت با تو ام یوسف .. چی کار کنیم .. دختر مردم که نمیتونه تا ابد منتظر تو بمونه .. بگم عمه ملوک بیاد بریم واسه شیرینی خورون ...
دوغ رو سر کشیدم و تو یک آن تصمیمم رو گرفتم ..
آره... بگو عمه بیاد...
مادر با خوشحالی گفت وااای خدایا شکرت.. همین صبحی میفرستم دنبالش ...
از کنار سفره بلند شدم و به اتاقم رفتم ..
میترسیدم اگر بمونم بگم که نمیخوامش .. بگم که با خودم .. با صنم .. با مادر .. با همه لج کردم ...
هنوز هم از همون رختخوابی استفاده میکردم که با صنم روش میخوابیدیم ..
از دست صنم عصبانی بودم به رختخواب لگد زدم و در اتاق رو باز کردم و داد زدم سلطانعلی بیا اینا رو ببر..
رختخواب رو پرت کردم تو حیاط ..
تا دیر وقت بیدار بودم و نزدیک صبح خوابم برد..
وقتی بیدار شدم صدای عمه ملوک میومد از تعجب سریع بلند شدم و به حیاط رفتم ..
عمه تا منو دید گل از گلش شکفت و قربون صدقه ام رفت ..
مادر که متوجه ی تعجب من شده بود گفت بعد از نماز صبح سلطانعلی رو فرستادم دنبال عمه ملوک .. تو هم خودم بیدارت نکردم که ما رو تا خونه ی مرضیه ببری ..
فقط سرم رو تکون دادم و عمه پرسید یوسف من از طرفت وکیل میشم خودم مهریه رو تعیین میکنم .. مبارکت باشه الهی...
با صدای آرومی گفتم هر کار صلاح همونو انجام بدید ....
حال عجیبی داشتم .. نه ذوقی ، نه اشتیاقی.. فقط میخواستم از این شرایط نجات پیدا کنم و منم مثل خیلی از هم سن و سالهام صاحب زن و زندگی بشم ..
عمه و مادر دوباره، کیسه نقل و نبات برداشتن و با ماشین من به خونه ی مرضیه رفتیم..
با اینکه تصمیم گرفته بودم صنم رو فراموش کنم باز تمام مسیر برگشت همه جا رو با دقت نگاه میکردم .. هنوز امید داشتم ...
اسد یه پاکت شیرینی آورده بود و بین کارگرا پخش میکرد .. چند تا هم برای من آورد و گفت شیرینی شما جداست ناهار یه چلوکباب مشتی مهمون منی...
با این که اصلا حالم خوب نبود نخواستم حال خوبش رو بهم بزنم و گفتم میدونستم صبحونه نمیخوردم دو پرس چلوکباب میخوردم ..
اسد یکی از شیرینیها رو گذاشت تو دهانش و گفت تو جون بخواه فردا هم یه پرس دیگه میدم...
خندیدم و گفتم نه دیگه .. فردا من به تو شیرینی نامزدیم رو میدم ...
اسد سرفه ای کرد و پرسید صنم رو پیدا کردی؟
با شنیدن اسم صنم ناخودآگاه لبخندم جمع شد و گفتم نه.. امروز مادر و عمه ام رفتند که با خانواده مرضیه صحبت کنند...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••