شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_یک از دور برام دست تکون داد رفتم جلو در رو از داخل ماشین براش باز کردم و گفتم: بفرمای
#قسمت_پنجاه_دو
نمیدونستم این چند روز چطور باید دوریش رو تحمل کنم؟
نگاه دیگه ای بهش انداختم و گفتم:
شقایق تو رو خدا پیاما رو جواب بده ها دل من طاقت نداره!..
نگاهم کرد و گفت: باشه کاری ندارم که مجبورم فقط برم
نمی خوام بهانه دستشون بدم.
فرزاد دلم خیلی برات تنگ می شه. دعا کن زودتر روزا بگذرن..
پشت دستشو بوسیدم و سوار اتوبوس شد و رفت.
هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم. انقد دلتنگش شده بودم که چند بار بهش پیشنهاد دادم برم شهرشون دیدنش
ولی قبول نکرد و گفت یجور تحمل کنیم تا دوری تموم شه.
به هر جون کندنی بود تعطیلات عید تموم شد و شقایق هم برگشت تهران.
همون روز قبل رفتن به خوابگاه رفتم دیدنش.
وسیله هاش توی ترمینال روی زمین بود و خودش منتظر ایستاده بود.
با دیدنش چندتا بوق زدم برگشت طرفم. لبخند زیبایی زد و برام دست تکون داد.
از ماشین پیاده شدم خندید و با جیغ گفت: فرزااد! یه دل سیر نگاش کردم و گفتم: آخ نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود. قلبم داشت می ترکید..
خندید و گفت: منم دلتنگت بودم خداروشکر دوری تموم شد..
وسیله هاش رو برداشتم و با هم سوار ماشین شدیم.
گفتم: کجا بریم عزیزم؟ خستگیت رفع بشه؟..
کش و قوسی به بدنش داد و گفت: نمی خوای دعوتم کنی بیام خونت؟..
با ابروهای بالا رفته گفتم: جدی میگی یا شوخیه؟ ببینم چالشه؟..
خندید و گفت: نه واقعا به یه جایی نیاز دارم تا یکم استراحت کنم. نمیشه که تو خیابون بخوابم؟!..خابگاهم که امروز بسته س من خبر نداشتم توی راه فهمیدم فردا باز میشه...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_یک تا اینکه چندباری صدا زدم بابا، آخرش باز کردن. بابام روی مبل نشسته بود و تلوزیون ن
#قسمت_پنجاه_دو
با هر جملش اشکام سرازیر میشد و هری دلم میریخت،
گوشیمو برداشتم و دویدم سمت بابام که توی حیاط نشسته بود،
پا برهنه درحالی که از چشمام اشک میریخت رفتم سمتش و گوشیمو گرفتم روبه روش،
تو چشمام نگاه کرد و گفت میدونم باباجون.. وکیلت گفت.
گفتم اگه عدم تمکین بگیره چی؟
گفت با کتک هایی که بهت زده بود و رفتی پزشکی قانونی نمیتونه اینکارو بکنه، نترس اگه من باباتم و به من ایمان داری که بسپارش به من.
این جمله بسپارش به من زیباترین جمله دنیاست، از هزارتا دوست دارم و قربونت بشم و عزیزم بهتره.. خیالم جمع شد.
نشستم کنار بابام و دست انداختم دور گردنش گفتم بابا تموم پشت و پناهم تویی توروخدا یه وقت یه بلایی سرش نیاری که پات گیر باشه..
ماچم کرد و گفت نه باباجون مگه من بچم، حالام برو بالا به مامانتم چیزی نگو حال و حوصله غرغراشو ندارم.
ماچی ازش کردم و برگشتم توی خونه، خیالم جمع جمع بود وقتی بابام میگه میشه پس یعنی میشه، درسته که توی بچگی با اعتیادش خیلی آزارمون داد ولی به قول خودش الان هست که جبران همه اون سالها رو بکنه…
خودم به سهیل زنگ زدم که التماسش کنم
نمیخواستم بابام کار بدی بکنه یا تو دردسر بیوفته، حاضر بودم خودم به پای سهیل بیوفتم ولی بابام روش خودشو پیش نگیره،
روش بابای من مساوی بود با بدبختی.. مساوی بود با اتفاقای بد.
خلاصه که چهاربار زنگ زدم دفعه پنجم برداشت گفت چته ستاره؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ من نمیخوام طلاقت بدم، مهریتم میدم.
خیالش از بابت مهریه با وجود قسطی شدنش راحت بود
اون موقعم قیمت سکه اندازه ای نبود که بخواد اذیتش کنه و حالا میخواست جولان بده و اذیت کنه
گفتم سهیل ازت خواهش میکنم بیا طلاقم بده ببین من دارم مهرمو میبخشم مگه تو از اولشم اینو نمیخواستی؟ اون همه نقشه، بهنام، همه اینا بخاطر این بوده..
کوتاه نمی اومد گفت هان عشقت بهنام جونت مرده؟ اصلا چرا بهنام خودشو حلق آویز کرد؟ نکنه با تو سرو سری داشته، من طلاقت ندادم اینکارو کرد هان؟
تعجب کردم گفتم مگه بهنام تصادف نکرده؟
گفت نه کی گفته، بهنام خودش این بلا رو سر خودش آورده، زیاد جای تعجب نداشت، شخصیت بهنام از اولش مثل دیوونه ها بود متمارض بود شرط میبندم با یه دختر دعواش شده خواسته فقط یکم اونو بترسونه یا یه همچین چیزی، یه همچین شخصیتی داشت…
به سهیل گفتم واقعا برات متاسفم چقدر راحت میتونی دروغ بگی خودتم خوب میدونی که من با بهنام نبودم نقشه ی خودت بوده ولی بازم دروغ میگی..
بهش گفتم ببین سهیل من میترسم بابام بلایی سرت بیاره بخدا، روی من حساسه.. بیا و کوتاه بیا، خواهش میکنم!
@azsargozashteha💚