شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه_چهار داشتم همون طور نگاهش می کردم که یه دفعه چشمم خورد به گردنبندی که توی گردنش بدجور
#قسمت_پنجاه_پنج
حس و حالم شبیه کسی بود که داره جون میده.
شقایق هم دست کمی از من نداشت. مثل دیوونه ها زل زده بود به وسط اتاق. با خنده گفت: پس واسه همین بابام همیشه با مامانم دعوا می کرد.
واسه همین می گفت قاتل خواهرم تویی که نشستی زیر پاش...
صورتش رو پنهون کرد با دستاش و زد زیر گریه.
باورم نمی شد شقایق هیچ خبری از این اتفاقا نداشته باشه.
با گریه گفت: چرا به من میگی با نقشه اومدم هان؟ من مگه تو رو می شناختم؟ تو بلوار می تونستی توقف نکنی. چراا...
گریه امونش نداد و با درد گریه کرد.
من هم حالم بدتر از اون نفسم بالا نمی اومد.
کاش زودتر می فهمیدم شقایق دختر نگینه.
چرا حالا که همه چی تموم شده بود باید این اتفاق می افتاد و می فهمیدم؟
شقایق مثل دیوونه ها زد تو سرش و گفت: من باید چیکار کنم؟ بدبخت شدم من.. حالا چی میشه؟..
خیلی جدی دستشو گرفتم و گفتم: من انقد مرد هستم که پای کارم بایستم. حتی اگه خانوادت مانع بشن، من کنار نمی کشم...
انگار خیالش راحت شده باشه، گریه اش شدت گرفت.
گیج شده بودم نمی دونستم چرا سرنوشت این بازی رو باهام می کرد؟
شقایق هیچ گناهی نداشت چرا باید اون قربانی می شد؟..
میون گریه نالید: نمیذارن، نه بابام و عموهام و نه مادرم..
اونا همینطوریش با اینهمه اختلاف سنی مخالف بودن چه برسه که تو...
چشمام رو محکم رو هم فشردم و گفتم: شقایق اینطوری گریه نکن...
@azsargozashteha💚