شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیزدهم گوشمو چسبوندم پشت در شنیدم که گفت: نه بابا به خوشگلی همون قبلیه. شکم به یقین تبدیل شد
#قسمت_چهاردهم
رسیدم سر ساختمون حالم گرفته بود. از دیروز گرسنه بودم و از طرفی اعصابم خورد بود. فشارم افتاده بود… به یکی از کارگرا گفتم زنگ بزنه برام غذا بیاد.
خانم علیمی اومد تو دفتر...به احترامش بلند شدم و گفتم:
سلام خانم علیمی بفرمایید داخل!
اومد داخل اتاق کاغذا رو ریخت جلوم و شروع کرد به توضیح دادن.
بادقت داشتم به حرفاش گوش میدادم که همون حین غذا رسید.
از شدت گرسنگی وقتی بوی غذا خورد به مشامم نزدیک بود پس بیفتم.
با شرمندگی به خانم علیمی گفتم:
خانم ببخشید من صبحانه نخوردم اگه میشه غذا بخورم بعد صحبت کنیم.
خانم علیمی معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید مزاحمتون نمیشم شما میل کنید من نیم ساعت دیگه برمیگردم…
تعارف کردم و گفتم:
خانم علیمی بفرمایید شما هم سر میز اینطوری از گلوم پایین نمیره..
بلند شد و گفت: نوش جانتون من صبحانه خوردم...
همینطور داشتم تعارف میکردم که یه دفعه در باز شد و یاسمن شال و کلاه کرده تو آستانه در ظاهر شد.
قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت و با نفرت داشت داشت نگاهم میکرد.
با بغض اومد جلو و گفت:
پس اینه زنی که سایه انداخته رو زندگی من؟
خانم علیمی با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت: چه خبره اینجا؟
با شرمندگی گفتم: من معذرت میخوام خانم شما بفرمایید بیرون ما یه مشکل کوچیک خانوادگی داریم با هم…
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیزدهم نشستم کنارش و همه حرفا رو زدم ، گفتم پشیمونم دلم نمیخواست اینجوری بشه . بی مورد اطمی
#قسمت_چهاردهم
توی عرض شیش ماه خودم زندگی خودمو نابود کردم ، بعد طلاق افسرده شدم .
از خونه بیرون نمیومدم ، از دوست و آشنا میشنیدم که مادر فائزه میگه محمدرضا اومده خواستگاری
و من با خودم میگفتم حتما واقعا اینا باهم بودن و به من خیانت کردن دیگه
.
گذشت و گذشت تا یک سال بعد که یه روز سیما اومد دم در خونمون
، دلم نمیخواست ببینمش ولی هرجوری بود راضیم کرد باهاش حرف بزنم .
گفت اون زمان که فائزه با کسی حرف میزد دوست پسرش بوده ، این کارا رو میکرده تا من فکر کنم با محمدرضاس .
گوشیشو از عمد داد دستم و تو گالری عکسی رو بهم نشون داد که قبلش اسکرین شات ساختگی از چت بود
.
بعدشم مدام از تو میگفت که حامله ای ، میخواست کاری کنه من واسطه بشم و همه چیو به تو بگم .
با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت تو این یه ساله هر کاری کرده که محمدرضا رو به دست بیاره
ولی محمدرضا گفته من دیگه ازدواج نمیکنم ،
ازدواج هم بکنم با تو ازدواج نمیکنم .
حتی مادرش رفته خونه مادر محمدرضا و گفته پسر شما روی دختر ما اسم گذاشته ما بی آبرو شدیم از مجبوری حاضریم این دو تا ازدواج کنن .
ولی اونا قبول نکردن .
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیزدهم توش نوشته بود تو به من بد کردی ستاره، خیلیم بد کردی! اگر با فامیل من نبود میتونستم
#قسمت_چهاردهم
چیزی که میدیدم باور کردنی نبود…
این بهنام بود نه سهیل..!
آروم آروم اومد جلو، گفت داری مال خودم میشی ستاره،
نگاه کن همه چیز محیاست ، میدونی چه کلکایی زدم تا تونستم کلید خونتو یکی از روش بزنم؟
من نباید تلاش کنم ستاره من باید کلید خونه خودمو داشته باشم، من باید در بزنم و تو درو روم باز کنی.
داد زدم برو بیرون بهنام..
ترسیده بودم، میترسیدم بلایی سرم بیاره، چشماش قرمز بود مثل گاوای وحشی بهم نزدیک میشد و نفس نفس میزد،
گریه میکردم و میگفتم توروخدا بهنام توروخدا به من نزدیک نشو، بزار طلاقمو که گرفتم توروخدا برو.
شروع کردم جیغ و داد کردن،
تا تونستم جیغ زدم. صدای در همسایه به گوش خورد،
بهنام ترسید و عقب عقب رفت، قفل درو باز کرد و به سرعت از خونه دوید بیرون،
در باز بود گوشه راهرو ورودی خونه حالم بد شد و همونجا نشستم و بالا آوردم،
انقدر گریه کردم که دیگه نا نداشتم،
همسایمون اومد گفت چت شد ستاره؟
چیزی بهش نگفتم، فقط گفتم یه لیوان آب بهم بده،
آبمو خوردم و با همون حال نزارم شروع کردم جمع کردن گندی که زدم،
میخواستم تا سهیل میاد همه جا تمیز باشه…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیزدهم دیدیم وا مصیبتا حتی باباش به خودش زحمت نداده یه خونه پیدا کنه!! ماشین اساس و یک روز نگ
#قسمت_چهاردهم
یادم اومد روز خرید خودمو که محمد حتی یه حلقه برای من نخرید...
یادم اومد دو ماه پیش رفتیم یک کفاشی بابام برام پوتین بخره (گفتم که تودوران عقد تمام مخارجم با بابام بود)
تو مغازه کفاشی تو طبقه بالا قفسه یه آینه شعمدون سنگی گذاشته بود روش زده بود فروشی
که محمد زرنگی
کرد و اون رو برای من خرید
خدا میدونه چه اتفاقی سر صاحبش اومده بود که آینه شو تو کفاشی حراج گذاشته بودن
وقتی که آینه نقره برای زنداداشش میخرد تمام مغازه داشت دور سرم میچرخید ولی بازم صبوری کردم و حرف نزدم
غافل از اینکه لطف مکرر میشه حق مسلم
عقد هم گذشت و باز طبق معمول با جیب خالی راهی تهران شدیم باز روز از نو روزی از نو
یه چهار دیواری بود و یکم مصالح و کلی آرزو که تو دل من بود و زبونم کوتاه بود
اینقدر احمق بودم که فکر میکردم باید اینجور باشه دیگه .
پدرشوهرم به اسم پدر بود وفقط زحمت پس انداختن ۶تا بچه رو کشیده بود و از ۸ سالگی همه مسئولیت هارو انداخته بود رو دوش محمد
با اینکه دائم کار میکرد ولی یک نفر آدم بود و کلی هزینه که براش میتراشیدن تامین کردنش سخت بود
داستان و کوتاه کنم که به بدترین شکل ممکن روزها میگذشت و تونسته بودیم تو اون چهاردیواری یه اتاق و یه آشپزخونه بسازیم ولی من دیگه داشتم افسرده میشدم از بلاتکلیفی زندگیم و راضی شدم تو همون یه اتاق زندگی کنم.
بماند که بازم محمد نتونسته بود برای من خرید کنه و هربار هرجا یه چیزی دیده بود خریده بود بعنوان خرید بازار عروس .
حالا کم و بیش چند تا تیکه خریده بود ولی حسرت یه خریدی که با عزت و احترام عروس میبرن به دلم مونده بود
۵ سال و ۸ ماه با سختی های زیاد گذشت و بلاخره موفق شدیم کارهارو ردیف کنیم و عروسی کنیم
خانواده ش حتی پول کرایه اتوبوسی که به تهران بیان هم از محمد گرفتن و اومدن باهزار منت
ازکادو و شاباش و اینها هم که اصلا خبری نبود و محمد برای اینکه جلوی مهمونا آبروش نره خودش پول تو جیبشون گذاشت که کادو و شاباش بدن
تو یه سالن که اونموقع برای خودش درجه ۲ حساب میشد محمد عروسی گرفت الحق عروسی خوبی بود
ولی یکبار روز حنابندون که منو به آرایشگاه برده بودن مادرش دعوا راه انداخته بود و تو خونه بابام داییم و برادرشوهرمو محمد کتک کاری کرده بودن و دوبار هم روز و شب عروسی
از دعوای روزش که بگذریم شب موقعی که عروس در خونه آورده بودن گیر داد به یه رسمی که تو تهران واقعا مسخره میدونستن و مختص شهرستانشون بود و محمد گفت اینا از این کارا نمیکنن ولش کن
مادرش زد به کولی بازی و خونه خواهرم روبروی خونه ما بود جلوی ۳۰۰ نفر مهمون رفت چمدونش و از خونه خواهرم برداشت که برگرده شهرشون، حساب کنید ....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیزدهم روی همون تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم، انقدر همه چیز خوب بود که به ثانیه نکش
#قسمت_چهاردهم
بالاخره نخ درو کشیدم و با ترس رفتم توی حیاط، از اینکه قدم از قدم بردارم میترسیدم..
گوشه حیاط کنار قفس مرغا نشستم، دعا کردم حمید برگرده حداقلش این بود که سعید یا هر سگی نگاه بد به من نمیکرد...
دیدم اصلا صدایی نمیاد رفتم بالا و دم اتاقم، دیدم اصلا کسی متوجه نشده من نیستم..!
و سعید هنوز کف زمین ولوعه.. عشرت رو صدا کردم و گفتم حمید توی اتاق من فکر کنم یجوریش شده که گفت زبونتو گاز بگیر خدا نکنه، سقت سیاه، از وقتی تو اومدی و نحسی اوردی این اینجور شده وگرنه یه پارچه اقا بود...
حوصله بحث باهاش نداشتم، از خودم دفاع نکردم، زیر لب گفتم خواب به خواب شه ایشالا و رومو اونور کردم،
همین حرف کافی بود تا عشرت حمله کنه سمتم..
روی سینم نشست و محکم زد توی گوشم، جیغ میزدم و نفسم بالا نمی اومد و به شماره افتاده بود..
دیگه اخریا جیغم نمیزدم چشمامو بستم و گفتم خدایا ممنون که داری خلاصم میکنی..
که همون حین سرمو میگرفت و میزد روی زمین، برای اینکه لااقل چیزی گفته باشم بلندتر داد میزدم ایشالا سعید بمیره مرتیکه هیز ایشالا گور به گور شه...
اینارو که میگفتم بیشتر جری و آتیشی میشد و منم انگار بیشتر لذت میبردم، نمیدونم دردم چی بود...
وزنش خیلی سنگین بود و حالام که بدن گندشو انداخته بود روی سینم،
یدفعه سمیه سر رسید و زد کشیدش و عشرت و پرتش کرد کنار و گفت کشتیش مامان، چیکارش داری..؟
از جام پا شدم و در حالی که سرفه میکردم دوییدم بیرون و عق زدم به این زندگی و روزگار..
ولی دلم خنک شده بود که تونسته بودم عشرت رو آتیشی کنم و اینطور حرصشو درارم... انگار که شق القمر کرده باشم
از اون شب دیگه در اتاقمو قفل میکردم و به سمیه میگفتم بیاد و پیشم بخوابه،
از اتفاقی که برام افتاده بود حرفی نزدم ولی گفتم شب تنها میترسم و ازش خواستم بیاد پیشم بخوابه، تنها دلخوشی من سمیه بود..
نیمه های شب بود یکی به در اتاق زد، از ترس از جام پریدم و دستمو رو قلبم گذاشتم،
فکر کردم سعیده.. محکم دست سمیه رو گرفتم و اومدم برم زیر پتو که چشمای حمید رو پشت در دیدم،
بی اختیار جیغ کشیدم و از جام پریدم و درو باز کردم،
سمیه کورمال کورمال چراغو روشن کرد...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#قسمت_سیزدهم از جا پریدم و گفتم کدوم شربت؟همون زنیکه ی هرزه؟ اون با ما و خونه ی ما چیکار داشته؟ ما
#قسمت_چهاردهم
از پله های ایوون پایین میومدم که آفت گفت آقا ناهار آماده است بخور بعد برو حجره ..
همچین بدم نیومد و همونجا روی ایوون نشستم ..
آفت دو تا کاسه اشکنه کشید و سفره رو پهن کرد
با اخم نگاهش کردم و گفتم پس غذای صنم کو؟
آفت گفت عه آقا فکر کردم از دست خانوم کوچیک عصبانی هستید و نخواهید با شما ناهار بخوره ..
خیره نگاهش کردم و گفتم بار آخرت باشه به جای من فکر کردی .. اگر قرار بود خودم بهت میگفتم .. حالا هم برو اول صنم رو صدا کن و بعد واسش غذا بیار ..
آفت کمی ناراحت شد و لب ورچید و رفت که صنم رو صدا کنه ..
صنم وقتی اومد هنوز فین فین میکرد
روبه روم نشست و مشغول تیلیت کردن شد ..
اصلا به صورتم نگاه نمیکرد .. حتی وقتی خواستم به حجره برگردم با اینکه بلند شد و گفت به سلامت باز نگاهم نکرد ..
چون به این موضوع خیلی حساس بودم تصمیم گرفتم من هم باهاش سفت و سخت باشم که حساب کار دستش بیاد..
دو سه روزی بود که با هم سر سنگین بودیم ..
اون شب مادر رفته بود لواسان تا چند روزی رو خونه ی عمه ملوک بمونه .. سالگرد شوهرش بود و هر سال مادر زودتر میرفت تا کمک حالش باشه و چند روزی موندگار میشد بخاطر همین سر سفره با صنم تنها بودیم ..
مثل تمام این چند روز غذاش رو با اشتها نمیخورد و معلوم بود به اجبار غذا رو تو دهنش میگذاره ..
همونطور که سرم پایین بود و مشغول خوردن ، گفتم چرا با برکت خدا بازی میکنی ؟ غذات رو بخور ..
صنم دستش رو تو کاسه ی آب کنار دستش شست و گفت از گلوم پایین نمیره ..
سرم رو بلند کردم و زل زدم تو صورتش و گفتم ناخوشی؟
صنم که این چند روز خیلی مظلوم و گوشه گیر شده بود چشمهاش رو ازم دزدید و گفت نه .. نگران صمدم ..
خونسرد جواب دادم بیخود .. بهش گفتم بیا حجره مشغول شو .. اصلا همونجا هم میخوابید .. وقتی خودش نون حلال نمیخواد و بین یه عده نامسلمون و هرزه ..
حرفم رو تمام نکردم و با حرص زیر لب لااله الا الهی گفتم .. و بعد از چند ثانیه ادامه دادم صنم اوقات منو تلخ نکن .. نمیخوام حتی اسمشون تو این خونه بیاد..
صنم ملتمسانه نگاهم کرد و گفت مگه داداشم چه خبطی کرده؟
بی اراده صدام بالا رفت و گفتم داداشت با یه زن هرزه میپلکه و خونه ی اون رفت و آمد داره ، چه خبطی از این بالاتر .. میدونی اگه اون روز کسی میدید اون زن به خونه ی ما اومده چه حرفها که پشت سرمون نمیگفتند ..
صنم با بغض گفت نگرانشم .. یه بار برم ببینمش دلم آروم بشه ..
از کنار سفره بلند شدم و گفتم چرا زبون آدمیزاد نمیفهمی .. من میگم اسمش رو نیار تو میگی برم ببینم .. اون روز ، روز مرگته صنم .. تمام ...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••