eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
165.8هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_نه شقایق از ماشین پیاده شد و با تک بوق ازشون دور شدم. بعد اینهمه سال حس خوبی بود رفتن ت
رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشینم جا گذاشتن. یه حس غریبی داشتم دوست داشتم زودتر برسم خونه و بهش پیام بدم. از خودم بابت این فکر بدم میومد که به یه دختربچه چشم دارم و آدم پستی هستم. ولی چه کنم گاهی آدم دست به کارایی میزنه که هیچ دست خودش نیست. مادرم زنگ زد و گفت برم خونه شون ولی گفتم کار دارم و اون شب نمیتونم برم. نمیخواستم فعلاً به چیزی جز شقایق فکر کنم حتی اگه کارم اشتباه هم که بود دوست داشتم باهاش یکم حرف بزنم. اصلا دست خودم نبود.. رسیدم خونه همون طور با لباسهای بیرون دراز کشیدم. سریع گوشیمو درآوردم و رفتم روی شمارش. دستام میلرزید انگار بعد از این همه مدت استرس اینو داشتم که چطور می خوام با یه نفر حرف بزنم؟ با دستای لرزون نوشتم: سلام!.. منتظر شدم تا جواب بده. نمیدونستم مشغول چه کاری بود دوست داشتم هر چه زودتر پیام رو بخونه و جواب بده. طولی نکشید که پیامش روی گوشیم ظاهر شد که نوشته بود: سلام شما؟.. با دستای لرزون نوشتم: نمیدونم که از کارم ناراحت بشی یا نه.. اولش معذرت می خوام که بی اجازه شمارت رو از گوشی دوستت وقتی زنگ میزدی برداشتم، من فرزادم! می خواستم باهات یکم حرف بزنم البته فکر بد درباره من نکنی قصد خاصی ندارم نمیدونم چرا از همون روزی که تو بلوار پیدات کردم و بردم بیمارستان دلم با دیدنت لرزید. فکر نکنی من آدم سو استفاده گری ام و به خاطر کمکم می خوام ازت درخواست های خدایی نکرده بدی داشته باشم، فقط دوست دارم باهات یکم حرف بزنم اگه تو دوست نداشته باشی اشکالی نداره مزاحمت نمیشم.. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_نه بابام مدام امید میداد حرف میزد که رو زبانت کار کن، بعد که پات بهتر شد برو کلاس زبان
ترس رو از تو چشمای سهیل میتونستم بخونم از سکوتی که کرده بود رسما خودشو کثیف کرده بود، بهنام حرفارو شنیده بود و همون شب انقدر ترسیده بود که به خواهرم پیام داده بود با ستاره کار واجب دارم گوشی رو بده بهش، سارام نوشته بود باز چه کلکی تو کارته باز چه پاپوشی؟ که گفته بود بخدا هیچی التماست میکنم فقط گوشی رو بده بهش اون حرف نزنه من حرف میزنم، خلاصه خودم زنگ زدم گفتم چته؟ باز چه نقشه ای داری؟ گفت ببین سهیل نمیدونه بهت زنگ زدم گفتم باشه منم باور میکنم گفت بخدا نمیدونه گفتم زر نزن و قطع کردم، دوباره و سه باره زنگ زد برداشتم گفتم چی میخوای؟ گفت میخوام راستشو بگم، ببین به بابات بگو به من کاری نداشته باشه، من از بی پولی مجبور شدم، من بابت تک تک این بلاهایی که سرت اومد و آوردم پول گرفتم، ولی بد بازی ای شد، عمم که اون روز تو کلانتری بیهوش شد تازه الان آوردنش بخش ولی حالش زیاد جالب نیست، سهیلم که اینجور کتک خورده ولی بخدا من بی گناهم، گفتم این حرفارو حاضری بیای دادگاه بگی؟ گفت بخدا من این وسط گیر کردم از سهیل میترسم، میترسم پای خودم گیر بشه، ولی بذار از اولش بهت بگم که چی به چیه، تازه نقشه های بدتر از اینم بود همه رو برات میگم بخدا، به شرطی که قول بدی بابات به من کاری نداشته باشه، همین امروز دیدم شیشه های ماشینمو یکی خورد کرده مطمئنم از طرف بابای توعه، گفتم اهان پس میخوای از زیر زبون من حرف بکشی وگرنه به فکر منم نیستی صدامو داری ضبط میکنی که من بگم آره و بعدم بری شکایت کنی؟ بابای من از صبح تا حالا با من بوده! تهمت نزن بهش… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_نه دوتا آبمیوه خریدم و منتظر نشستم تا بیاد، از اونجایی که روزای ملاقات منتظر کسی نبود چن
خلاصه که یاد گرفته بودم، گاهی ام قایمکی نریمان و آقاجونم و مادرمو میدیدم، گاهی بهم پول و خوراکی میداد که اونم خودش کمک کننده بود دستام زمخت بود اصلا شبیه دستای یه زن نبود، اینجور کار کردن چهرمم مردونه کرده بود دیگه مثل شب اول از بودن توی اون خونه نمیترسیدم، گرگی شده بودم واسه خودم، با بقال و چغال و اوستا قالی و همه سر و کله میزدم کم کم میرفتم از شهر لباس میاوردم تو همون کلاس قران میفروختم، اما اخرش هشتمون گرو نهمون بود، همیشه کم میاوردم، هیچوقت نتونستم واسه خودم یه دست لباس خوب بخرم دو ماهی یبارم به حمید سر میزدم، تا اینکه چهار سال تموم شد و حمید از زندان میخواست برگرده بهش آدرس نداده بودم که کجا زندگی میکنم، دو دل بودم، با خودم فکر کردم اخرش که چی و دل و زدم به دریا و یه روز که اخرای حکمش بود بهش گفتم کجا زندگی میکنم صبح زود بود دیدم در میزنن، بلند گفتم کیه؟؟ حمید بود گفت منم.. درو براش باز کردم. اون حیاط کوچیکو تبدیل به بهشت کرده بودم، حوض داشت باغچه داشت، هزارتا گل و گلدون به دیوار وصل کرده بودم از دیدنشون به وجد اومده بود، شاد دویید تا امیر و بغل کنه ولی امیر دیگه نمیشناختش.. چهار سال گذشته بود و امیر فقط یک سال و خورده از زندگیش حمیدو دیده بود حمید که بغلش کرد زد زیر گریه و منو بغل کرد حمید منو بغل کرد و گفت بخدا همه چی عوض میشه نازی، من عوض میشم، زندگی عوض میشه، از فردا میرم سرکار.. کار دولتی که نمیتونست داشته باشه چون به سابقه دار نمیدادن.. کلی دنبال کار آزاد گشت، میرفت سر میدون و اونجا میبردنش برای کارگری، روزایی که کار گیرش نمی اومد انقد عصبی بود که توی حیاط مینشست و پشت هم سیگار میکشید چیزی هم بهش نمیگفتم، خداروشکر میکردم که اون کوفتی رو ترک کرده، ولی روزاییم که کار گیرش میومد دربست کل پولو میداد به من و این رفتارش خیلی به چشمم خوب میومد با اینکارش محبت از دست رفته داشت برمیگشت اروم اروم وضعمون بهتر شد، از اون خونه جای دیگه رفتیم برای کرایه نشینی منم خیلی کم خرج بودم، هرچی من درمیاوردم میخوردیم و هرچی حمید درمیاورد پس انداز میشد اما تو اون سالها بدترین اتفاقی که میتونست افتاد و با عقب افتادن پریودیم متوجه بارداری دومم شدم.. واقعا اینو نمیخواستم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_نه به اسد نگاه کردم و پرسیدم اسد .. تو که.. اسد فکش رو جلو داد و گفت من چی؟ جوابی ندادم
نمیخواستم کسی از این ماجرا باخبر بشه .. به اسد که نگران کنارم میومد گفتم به مادر میگی رفتم روسیه .. تا ببینیم چی میشه .. اسد زد روی شونم و گفت نمیزارم اون تو بمونی ، هر طور شده راضیش میکنم رضایت بده .. به جیبم اشاره کردم و گفتم کلیدا رو از جیبم بردار .. کلید گاو صندوق هم بینشونه .. هر چی خواست بهش بده .. راضیش کن .. با دست بسته به ژاندامری رفتیم .. ماموری که با یعقوب صحبت کرده بود شکایت نامه رو تنظیم کرده بود.. افسر نگهبان شکایت نامه رو خوند و با تعجب و اخم گفت مگه شهر هرته پدرسوخته.. رفتی یارو رو زدی که زنش رو طلاق بده چون تو عاشقش شدی.. خنده ی عصبی کردم و گفتم اونجوری گفته ؟ میدونه من نمیخوام کسی اصل موضوع رو بفهمه اونم اسبش رو تازونده و این خزعبلات رو تحویل شما داده.. افسر نگهبان خم شد رو میز و گفت ببین جوون ، هر چی هست به من بگو .. تنها کسی که به فریادت میرسه من هستم .. تو سکوت نگاهش کردم دوست نداشتم با دونستن ماجرام بشم ملعبه ی دستشون و با انگشت نشونم بدن .. انگ بی غیرتی بهم بچسبونند.. افسر نگهبان پرونده رو بست و گفت خیلی خب .. وقتی حرفی نمیزنی حرفهای اونطرف سند میشه .. ماموری رو صداکرد . تا منو به بازداشتگاه منتقل کنه .. اولین بار بود این محیط رو از نزدیک میدیدم و خیلی برام سخت بود .. بازداشتگاه اتاق کوچک و کثیفی بود که یه پنجره خیلی کوچیک بالاترین نقطه دیوارش بود.. چهار مرد که هر کدوم یک طرف ولو شده بودند با نگاه اول کاملا مشخص بود جز اراذل هستند .. جایی که از همشون بیشترین فاصله رو داشت انتخاب کردم و نشستم .. یکی دوباری ازم سوال پرسیدند ولی جواب ندادم و سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم .. خدایا من طاقت یک روز اینجا رو نداشتم .. اگه به زندان میرفتم چطور باید تحمل میکردم .. از بیخوابی سردرد بدی گرفته بودم .. دو نفر از مردها بلند صحبت میکردند . هر لحظه دلم میخواست سرشون داد بزنم و بگم ساکت .. به زور جلوی خودم رو گرفته بودم تا دردسر جدیدی درست نشه... اون شب رو به سختی گذروندم .. فردا ظهر بود که اسمم رو صدا کردن و پیش افسر نگهبان رفتم .. اسد اونجا بود با دیدن من جلو اومد و از دو طرف شونه هام گرفت و پرسید خوبی؟.. گفتم بهت رضایتش رو میگیرم .. باورم نمیشد .. با خوشحالی گفتم واقعا رضایت داد؟.. اسد ابروش رو کمی بالا داد و گفت رضایت داده به شرط و شروطها .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••