شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_یک چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود. نمیدونس
#قسمت_چهلو_دو
و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه
البته که خونه ی پدربزرگش هم اینجا بود ولی بخاطر اینکه خوب درس بخونه تو خوابگاه می موند.
دم صبح خوابم برد. دو ساعت خوابیدم ولی عجب چسبید.
دوست داشتم دیگه به هیچ وجه سمت مواد نرم.
می خواستم خوب به نظر برسم آخه شقایق گفته بود اصلا به چهره ام نمیاد که سن و سالم اون باشه.
اول رفتم سرکار و یه سر به روند کار زدم
و بعد رفتم تا ببینم کلینیک ترک باز باشه برم تا درمان شم.
خیلی انگیزه گرفته بودم با اینکه بین ما هیچ حرفی زده نشده بود و فقط از زندگی گفته بودیم
ولی انقد خوشحال بودم که دوست داشتم به خودم برسم.
رفتم کلینیک بعد ویزیت کلی صحبت کردم
گفتم انگیزه دارم فقط کمک می خوام تا مصرف کمم رو به صفر برسونم.
یه مقدار دارو دادن و قرار شد هر چند وقت یبار ویزیت شم.
نمی دونم چرا توقع داشتم شقایق باز بهم پیام بده
ولی وقتی تا شب منتظر شدم و خبری نشد،
خیلی نا امید شدم.
تا صبح پیامامون رو مرور کردم و پررویی می دونستم اینکه بهش پیام بدم.
سعی کردم فقط ذهنم درگیر کارم باشه و حسابی پیشرفت کنم.
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_یک از اون التماس که نه دیگه نقشه نیست و از من فحش و انکار... موضوعو سریع به بابام گفتم،
#قسمت_چهلو_دو
بابام گفت من اینکارو نکردم نمیدونمم کی کرده…
وقتی بابام دروغ میگفت شروع میکرد خاروندن گوشش، و حالا هم تند تند گوششو میخاروند، به هرحال همه مطمئن بودیم کار خودشه،
بهنامم از ترسش اینجا بود، ولی بابا کتمان کرد،
بهنام گفت آخه تو ماشینم یه نامه بود که نوشته بود بخاطر تک تک بلاهایی که سر دخترم آوردی بلای بدترشو سرت میارم، پس کی نوشته؟
بابام گفت برو بشین فکر کن شاید فقط دختر من نبوده، سر کس دیگم بلایی آوردی.
خلاصه که بهنام ادامه داد به هرحال این بازی کثیفو سهیل شروع کرد،
بهم پول داد، مهر دخترت سنگینه، پولی که سهیل قرار شد بهم بده دو درصد مهر دخترتم نیست تازه سهیل میگفت واقعا حال دادگاه و اینور و اونور رفتن برای دادن مهریه م نداره،
عکسای دخترتونو میفرستاد میگفت تهدید کن، خودش میگفت چیکار کن،
اونم بیشتر نقشه هاش زیر سر مهسا بود وگرنه این کارا به عقل یه مرد نمیرسه،
رو به من گفت حتی کلید خونتونم به من داد…
براش چشم و ابرو اومدم که قضیه اون روز رو که اومده توی خونمون رو نگه وگرنه بابام خیلی عصبی میشد و ممکن بود واقعا یه بلایی سرش بیاره،
اونم حرفشو قطع کرد و گفت اون ویسام اینجور بود چندباری که تو به سهیل گفته بودی دوستت دارم اون یه تیکشو برش زده بود و من در جوابش گفته بودم منم همینطور،
این مدت خانواده سهیل خیلی در جریان نبودن و نمیدونستن قضیه چیه، سهیل الکی به تو میگفت خانوادم میدونن و مایه آبروریزیه،
تمام مسافرتاشم با اون دختره بود، همش همین بود اگه سوالی هست جوابتون رو میدم.
بابام گفت اسم و آدرس و شماره ی دختره رو بده و گورتو گم کن،
همه رو روی یه برگه نوشت و رفت.
تا صبح گریه کردم،
سهیل توی تمام این مدت به من خیانت میکرد،
شبایی که من با قرص به زور میخوابیدم و میترسیدم نکنه بهنام بیاد بالای سرم بلایی سرم بیاره،
سهیل توی مسافرت کنار اون دختره ی بی همه چیز بوده.
دادگاه مهریم نزدیک بود، بهترین وکیل رو گرفته بودیم، که یک روز قبلش به پدرم زنگ زد و گفت استعلام گرفتم دامادت هیچی به نام خودش نداره…
بابام گفت مگه میشه؟ پس خونه و ماشینش چی؟
گفت اون خونه ای که توشه ۵،۶ ماه پیش زده به نام مهسا فلانی…
زده بود به اسم خواهرش، ماشینشم همینطور،
یعنی دقیقا از زمانی که داشتن نقشه میکشیدن فکر همچین روزیم کردن…
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_یک به حمید نگفتم و دوره افتادم از این و اون پرسیدن که کجا میشه بچه انداخت... نمیخواستم
#قسمت_چهلو_دو
خلاصه حمید افتاد وسطمون و یک ساعتی دعوا کردیم، بعد من پریدم وسط و به حمید گفتم اصلا چرا آدرس خونه رو دادی مامانت؟ کی به تو میگه آدرس بدی؟
حمید گفت مگه خونه توعه که بهت زور داره نازی؟ مادرمه! نمیتونم که راهش ندم اگه هم ناراضی ای خوش گلدی...
دوباره برگشته بودیم سر خونه اول، دوباره همون ماجراها..
حمید گفت اصلا مامانم پیر شده خودم گفتم بیاد اینجا باهم زندگی کنیم
گفتم من با این شکم چجوری از مادرت میتونم مراقبت کنم؟
گفت اون نیاز به مراقبت تو نداره خودش کاراشو میکنه فعلا یک هفته ای اینجاست
دست مادرشو گرفت و گفت بیا بریم تو مهم منم که پسرتم و میخوامت حرص نخور مامان برا قلبت خوب نیست..
و بردش توی خونه!
گوشه حیاط نشستم و زار زار اشک ریختم، پشیمون بودم که چرا اشتباه کردم و آدرسمو دادم به حمید، اگه از گرسنگی مرده بودم بهتر بود تا زندگی با عشرت توی یه خونه..
برگشتم بالا، عشرت تکیه داده بود به پشتی.. گفت اینجا خیلی دلگیره حمید اگه خوشم بیاد میمونم خوشم نیاد نمیمونم، حیاطتون کوچیکه!
شروع کردم غذا پختن، هیچی نگفتم، دیدم ساکت باشم شاید بهتر باشه کمتر لج کنه
سفره انداختم و مرغ و برنج و همه چی سر سفره چیدم و گفتم بفرمایید..
عشرت گفت خوب زندگی میکنیا! مرغ و برنج و... بعدم از پسرم ناراضی ای! گیر کی میاد این خوراکیا.. وسایلتونم که نو نوار کردید!!
گفتم والا این به چشم شماها عجایبه من خونه آقام اینا از اینا داشتم، چشم و دلم سیره..
حمید عصبی دیس برنج رو برداشت و کوبید تو دیوار و با داد و بیداد گفت چند بار بگم اسم خونه اقاتو نیار، فعلا که اینجاییو محل سگم بهت نمیدن..
گفتم پس اون موقع که تو زندان بودی من از کجا میخوردم، راهم ندادن ولی پول اجاره خونه که بهم دادن.. خوراکی که بهم میدادن، مامانم لباس امیر و که میداد تو کدوم گوری بودی؟!
دوباره صدامون بالا گرفت، اصلا وقتی من و عشرت و حمید باهم یه جا بودیم همه چی بهم میریخت.. نمیدونم دعا داشت جادو داشت چی داشت ولی هیچ چیز سر جاش نبود
درمونده دست امیر و گرفتم و بردم توی اتاق
لجم گرفته بود، امیر گریه میکرد میگفت گرسنمه
با داد گفتم به من چه که گرسنته به من چه برو به بابات بگو...
عشرت یک هفته اونجا بود و شده بود آینه دق من..
بازم توی روز که حمید سرکار میرفت باهم دعوا نمیکردیم اما حمید که میومد یک دعوایی حتما درست میشد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_یک اسد ابروش رو کمی بالا داد و گفت رضایت داده ، به شرط و شروطها... +چه شرطی.. هر چی بخو
#قسمت_چهلو_دو
مادر با اینکه اسد بهش گفته چند روزی خونه نمیام ولی خیلی نگران بود و با دیدن من شروع کرد به پرس و جو که دو شب کجا بودی ؟
حوصله ی جواب دادن نداشتم.. به آفت گفتم آب رو گرم کنه و رفتم حمام...
مادر تا پشت در حمام اومد و ازم سوال میکرد یک لحظه عصبی شدم و داد زدم دست از سرم بردار با همین کنجکاویات سر زندگیم این بلاها رو آوردی.. ولم کن من دیگه بچه نیستم هر وقت بخوام میرم و هر وقت بخوام میام ..
مادر کمی جا خورد و گفت تو هنوز دلت پیش صنمه واسه اون داری این کارها رو میکنی ..
عمه ملوکت قراره آخر هفته از لواسون بیاد چند روزی اینجا بمونه .. گفته یکی رو واست زیر نظر داره ..
اومد نزدیکتر و دستش رو کشید روی بازوم و گفت ایشالا میپسندیش و دوباره زندگی صاحب میشی ..
لبهام رو روی هم فشار دادم و خودم رو به سختی کنترل کردم تا دیگه حرفی نزنم ..
مادر مصرانه پرسید خودتم میخواهی دیگه ؟ آره مادر ...
فقط واسه این که دست از سرم بکشه گفتم باشه .. باشه .. الان ولم کن مادر ..
مادر لبخندی زد و رفت ..
بعد از حمام بخاطر بیخوابی های دو شب گذشته خیلی زود خوابم برد و وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود...
تو همون حال به سقف خیره شده بودم و فکر میکردم .. الان چند روزه حجره رو به امان خدا رها کردم منی که اینقدر به امور حجره حساس بودم و روی همه ی کارهاش نظارت داشتم ..
از طرفی هم دلم پیش صنم بود و دلم میخواست ببینمش ..
به حرف دلم گوش کردم و سریع بلند شدم و آماده شدم ..
مادر و آفت روی ایوون نشسته بودند .. مادر با دیدنم گفت بازم میری بیرون .. هیچی نخوردی که ..
آفت بلند شد و گفت همین الان شام میارم ..
پاشنه ی کفشم رو بالا کشیدم و گفتم آماده کن میرم و میام میخورم ...
چند بار در خونه ی صنم رو زدم . دلم لک زده بود که الان صداش رو بشنوم ولی چند لحظه بعد صمد در رو باز کرد و گفت بله... آقا یوسف چیکار دارید؟
از سردی رفتارش بهم برخورد ولی مجبور بودم چند وقتی تحمل کنم ..
دستم رو با لبخند جلو بردم و گفتم سلام آقا صمد خوبی..
صمد بی میل دستش رو جلو آورد و گفت الحمدلله... کار واجبی داری این وقت شب؟
من منی کردم و گفتم میخواستم دو کلمه با صنم حرف بزنم .. صداش میکنی .. همین جلوی در ..
صمد دستهاش رو روی سینه اش قفل کرد و گفت نخیر ... هر حرفی داری به من بگو ..
+دو کلام به خودش بگم بهتره..
صمد یه تای ابروش رو بالا داد و گفت خودت ماشالله اوستایی و میدونی که الان شرعا و عرفا صنم شوهر داره و حرف زدن تو باهاش مشکل داره ..
چی میگید شماها.. آهان حرامه.. مخصوصا زن شوهر دار یکی ببینه میگه زن هرزه...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••