#قسمت_سیو_یک
چند روز بعد از شرکت به خونه ی لیندا رفتم .. سبد گل قشنگی گرفتم و همراه لیندا وارد خونه شدم ...
مادرش زن پنجاه ساله ی فوق العاده شیک و با کلاسی بود.. پیش من حجاب نداشت و بلوز و دامن پوشیده بود .. دستش رو به سمتم دراز کرد و من چون محرمم بود به راحتی باهاش دست دادم ..
خیلی مودبانه رفتار میکرد .. از خودم پرسید و پدر و مادرم ...
دروغی بهش نگفتم فقط به خواست لیندا در مورد #تاهلم چیزی نگفتم..
دو سه روزی بود احساس میکردم لیندا ناراحت و نگرانه... وقت ناهار تو شرکت کنارش نشستم و پرسیدم لیندا چته؟ چی شده؟
قاشقی از غذا به دهنش گذاشت و سرش رو تکون داد و گفت هیچی .. چرا این سوال رو پرسیدی؟
+لیندا از صد کیلومتری مشخصه یه چی ناراحتت کرده .. من که کنارتم .. معلومه میفهمم...
قاشق رو روی بشقابش گذاشت و نگاهم کرد و گفت چند روزه یکی اعصابم رو ریخته بهم...
+خوب اینو که خودم فهمیدم .. اون یکی کیه؟ چیکار کرده؟
_خودمم نمیدونم کیه ولی هر ساعت بهم پیام میده ... بلاکش میکنم دوباره با یه شماره ی دیگه این کار رو میکنه ...
چشمهام رو ریز کردم و پرسیدم چی میخواد ازت؟؟
بغض کرده بود .. دستمالی برداشت و چشمهاش رو پاک کرد و گفت نمیگه چی میخواد ... فقط یه سری چرت و پرت میگه...
+گوشیت رو بده ببینم ...
گوشیش رو که کنار دستش بود به سمتم هول داد ...
برداشتم و گرفتم به سمتش .. رمزش رو بزن..
با عشق نگاهم کرد و گفت تاریخ روزی که برای هم شدیم .. روز.. ماه.. سال...
عجیب بود که تاریخ اون روز رو حفظ بودم ... گوشی رو روشن کردم و وارد پیامها شدم ...
_هرزه با مرد زن دار میگردی....
_آدرس خونه ی پدر شوهرت رو میخوای بری دست بوسی...
با دیدن پیامها عرق سردی روی پیشونیم نشست .. این کی بود که از رابطه ی ما خبر داشت ... چطور همه چیز من رو میدونست و آدرس دقیق خانواده ام رو برای لیندا فرستاده بود...
خشکم زده بود ... حتی نمیتونستم حرفی به لیندا بزنم ...
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
#داستان_جنجالی زندگی امیر حسین👆🏻😍
پر از استرس و #هیجان 🙈🔞
و #عبرت برای خیانتکارا😔
از دستش ندید به جاهای باحالش رسیده🙈😱