#چالش_مهربانی❤️😍
سلام
راجع به چالش مهربانی،🌸
چند سال پیش ما چند تا خانواده بودیم که به سمت مشهد میرفتیم
شب به شهر میامی رسیدیم
دنبال جا میگشتیم برای اقامت اونشب،گفتیم مسجدی حسینیه ای بریم استراحت کنیم،آدرس گرفتیم و رفتیم سمت حسینیه اعظم شهر میامی،،
حسینیه را پیدا کردیم،ولی وقتی رسیدیم درب بسته بود و خادم تشریف نداشت،خلاصه پرس و جو کردیم،شماره تلفنشون را پیدا کردیم و تماس گرفتیم،ایشون گفتند خودم نیستم،ولی یه نفر را میفرستم در را براتون باز کنه
چند دقیقه بعد آقای متشخصی اومدند و به ما خوش آمد گفتند،و از ما خواستند بریم خونهشون،از ما انکار و از ایشون اصرار،،
بالاخره ما مهمون ایشون شدیم،
سه تا خانواده بودیم، ایشون یه قسمت از خونهشون را برای مهمان در نظر گرفته بودند که در اختیار ما قرار دادند،،
باور کنید،یخچال و فریزر پر از مواد غذایی،،
پذیرایی ،وسایل خواب،حمام و ملزوماتش،،
ما را قسم دادند هر چی خواستیم برداریم و استفاده کنیم،
هیچوقت این لطفشون را فراموش نمیکنیم.
متاسفانه شماره همراهشون را گم کردیم و چند سال هست نتونستیم باهاشون تماس داشته باشیم
آقای اصغری و خانواده محترم،هر کجا هستید دست در دست اهل بیت ع باشید ان شاءالله..
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام برای چالش مهربانی منم میخواستم بگم شوهر منم کارگره باموتور میره سرکار یه روز سرکار بوده کلاه کاسکت شو میدزدن وقتی اومد خونه گفت کلاه کاسکت امروز دزیدن خیلی ناراحت شدم گفتم هیچ وقت مواظب وسیله هات نیستی حالا تو این بدبختی وبی پولی از کجا کلاه کاسکت پیدا کنم تودیوار رو نگاه کرده ی کلاه پیدا کردم گفتم قیمتش خوبه آدرس گرفتم زنگ زدم گفتم تخفیف داره گفت قیمتش مقطوع هس رفتم برای خرید وقتی رفتم فروشند کلاه رو اورد بهمون داد پول رو خواستم بهش بدم هیچی پول قبول نکرد هرچه هم اسرار کردم بازم پول نگرفت گفت مال شما فقط برای سلامتی خانوادم دعا کنین منم هر وقت شوهر سرش میکنه یا چشمم ب کلاه میفته دعا گوش هستم انشالله هرجا هست خانوادش صحیح وسلام باشن خدا همیشه هوای بنده هاشو داره دستای مهربانی هم هنوز هستن 😍
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام
در مورد چالش مهربانی که گذاشتید من و یاد خاطره ای انداخت گفتم بد نباشه که بگم
درست سال ٨٧ بود من و همسر جان تصمیم گرفته بودیم با کلی سختی و وام یه خونه ی ۵٠ متری بخریم درست یادمه خونه هم معامله کرده بودیم 3 تومن کم داشتیم به هر دری می زدیم جور نمی شد، یه شب که محرم بود همسرم رفته بودند هیئت عزاداری، دوستشون به همسرم گفته بود چرا اینقدر ناراحتی همسرم هم داستان رو براشون تعریف کرده بود ایشون هم گفته بودند خدا بزرگه ان شالله درست میشه، این مرد نازنین فرداش با همسرم تماس گرفتند و گفتند اداره ی ما قرار هست وام 3 میلیونی بهمون بده با اینکه خودشون احتیاج داشتند گفتندشما کارتون واجب تر از کار من هست این وام و من به شما میدم، باورتون نمیشه انگار دنیا رو به من و همسرم دادند درست به مدت سه سال همسرم هر ماه قسط وام و واریز می کرد به حسابشون، درست از اون قضیه ١۵ سال می گذره و من و همسرم محبت این مرد بزرگ و هیچ وقت فراموش نمی کنیم و همیشه به خوبی ازش یاد می کنیم
این مرد بزرگوار کسی نبود جز شهید محمد رضا جبلی که درفروردین سال ٩۵ جز شهدای مدافعین حرم حضرت زینب شدند واقعا شهادت حقشون بود ایشون ساکن تهران محله ی آذری هستند.
ممنون میشم فاتحه ای نثار روح بزرگشون بفرستید🌺🌺🌺
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی ❤️😍
سلام میخواستم در چالش مهربانی شرکت کنم چند سال پیش من پسرم مریض شد وبرای مداوا به ید درمانی هم نیاز شد کسی که ید درمانی میکنه باید با یه ماشین خاص که باکسی ارتباط نداشته باشه مسیر خونه تا بیمارستان رو طی کنه تا ید ی که مصرف کرده به کسی ضرر نرسونه پول کرایه اون ماشین نزدیک یه ملیون میشد که ما چون خیلی درگیر بیماری پسرم بودیم پول کم داشتیم دو روز بعد که پسرم از بیمارستان مرخص شد ما داشتیم کارای ترخیص رو انجام میدادیم که یه نفر یه پاکت به ما دا د و گفت که این رو یه اقایی داده که بدم به شما و رفت وقتی پاکت رو باز کردیم مقداری پول توش بود و ما تونستیم که با اون پول پسرم رو با اون ماشبن مخصوص تا خونه برسونیم من هیچ وقت نفهمیدم اون اقا کی بود و چطور فهمید ما به پول نیاز داریم چون ما توی اون شهر غریب بودیم و کسی رو نمیشناختیم فقط میتونم بگم اون پول رو خدا برای ما فرستاد و هیچ وقت این مهربونی از یادم نمیره و دعا میکنم این فرد هر جا که هست دست خدا یارش باشه و به حاجت دلش برسه ممنون
❤️💜💜💜💜💜💜💜💜💜
#چالش_مهربونی
سلام به همه ی عزیزان .خواستم درمورد مهربانی بگم خیلی ها تو سخت ترین مراحل زندگیم ڪمڪمون ڪردند والبته باتوجه به شرایط مون ماهم به نوعی جبران ڪردیم هرچی ازمون برمی اومد.واینو بگم توروخدا اگه ڪمڪی می ڪنید تاڪید میڪنم هیچ وقت اون ڪار خیرتونو نڪوبید توسرش .همسرم عمل اپاندیس داشت چند روز برادر شوهرم تو بیمارستان مراقبش بود خودم خواستم بمونم قبول نڪردند .بعد چندماه بخاطر یڪ اختلاف انقدر سرم منت گذاشتند تا چند ماه فقط یڪ چشمم اشڪ وخون بود.حالا جالبیش اینه هم خودم وهم همسرم یڪ سال قبلش به همین خواهر ش ڪه بیمارستان بودند از دل جون تا جای ڪه میشد ڪمڪش ڪردیم .وقتی دلمو شڪوندن منم گفتم خوب ماهم ڪمڪ خ واهرت ڪردیم نمیگفتم بقول دوستمون اگه ڪمڪی میڪنیم فقط بخاطر رضای خدا باشه.خلاصه درجواب گفتند وظیفه اش بوده ڪمڪ ڪرده.تورو خدا اگه میخواهید ڪمڪ ڪسی ڪنید بعدا سرڪوفت بزنید اشڪ طرف رو دربیارید اصلا ڪمڪ نڪنید.هنوزم بعد چند سال یادم نرفته. خدایا به همه مون یڪ دل بزرگ ودریایی بدهد.لطفا انسان باشیم
❤️❤️💜💜💜💜💜💜💜💜
چالش مهربانی
من دخترم وقتی به دنیا اومد پسر دومم کلاس اول بود و دخترم زردی گرفت خیلی هم زردیش بالا بود یه هفته بیمارستان بستری من تو این یه هفته نه خواب درست وحسابی داشتم نه خوراک
یه روز صبح ساعت ۵بود پرستار بخش کودک گفتند برو استراحت کن بچتم خابه منم رفتم خوابیدم ایشون تو دوساعت که من خواب بودم قشنگ بچه رو شیر دادند و شسته بودند خلاصهای اومدم دیدم خوابه تعجب کردم چون این بچه تودستگاه تا من پیشش نبودم نمیخوابید گفتم چطور خوابید گفت نه بیدار شد من دیدم خسته ای بیدارت نکردم شیرش دادم و شستمش عاروقشو گرفتم خلاصه...😍 من هنوز یادش میفتم دعاش میکنم
ایشون خانم نوشین نصر بیمارستان زینبیه اصفهان بودند کلا پرستاراشون خییییلی خوش اخلاق بودن همشون ولی متاسفانه آسمون یادم رفته یکی دیگه شون غذا دادن من قاشق نداشتم رفت قاشقشو آورد داد بهم اصلا بد اخلاق نبودن خدا همشون رو حفظ کنه و گرفتاری هاشون رو هم برطرف کنه همونجور که من اون لحظه تنها و بی کس بودم و اونها به دادم رسیدند خداوند توتمام لحظات زندگی کمکشون کنه و به دادشون برسه🤲🏻🥰
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی ❤️
سلام خدمت دوستان عزیزم
در مورد چالش مهربانی
فقط آقا امام رضا که واقعا رئوفن
تازه از پیششون برگشتیم و به همتون دعا کردم
قربون شون برم این قدر مهربونن که من همیشه میگم ما هرموقع پیششون میریم شرمنده تر از قبل برمون میگردونن این قدر که به زائر هاشون لطف دارن اگر هم خواسته ایی داشته باشی و برآورده نشه طور دیگه برات جبران میکنن
تو همین سفر خواهر و دختر خواهرم تا حالا غذای حضرت را نخورده بودن
از طریق سامانه ثبت نام کردیم که اسممون در نیومد
ی شب ساعت 12 از حرم برمیگشتیم ی آقایی منو صدا زد و ی فیش به من داد برای 2 نفر خواهرم هم همزمان رسید اون آقا گفت این خانمها با شما هستن گفتم بله ی فیش هم به خواهرم داد خلاصه 5 نفر بودیم 4 تا غذا بهمون دادن ومن خیلی خوشحال شدم که خواهرم و دخترش که غذای حضرت را تا حالا نخورده بودن مهمون حضرت شدن وکلی ازشون تشکر کردیم
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام روزتون بخیر
در مورد چالش مهربونیتون میخواستم بگم پسر منم مریض واز نوزادی مجبور بودیم به استان های هم جوار برای دوا ودرمان بریم وما وسیله درست و حسابی نداشتیم و دوستای همسرم وقتی میفهمیدند ما میخواهیم بچه رو ببریم دکتر بزور ماشینشون رو میدادن به ما به همسرم میگفتم ماشین نگیر اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته یک عمر شرمنده هستیم خلاصه یکبار بچه رو داشتیم با نیسان میبردیم دکتر دوست شوهرم زنگ زد و گفت چرا نیومدی ماشین رو ببرید همسرم گفت خانمم قبول نمیکنه از شوهرم پرسید الان کجایید گفت فلان جا باور نمیکنید با سرعتی اومد و مارو پیاده کرده ماشین صفرشو دادبه ما وگفت هر اتفاقی هم بیفته فداسرتون وقتی بچه رو بردیم دکتر گفت بچه باید بستری بشه ما مجبور بودیم شبو تو ماشین پشت در بیمارستان بخوابیم تا فردا بچه رو سریع بستری کنیم شب سردی هم بود اگه میخواستیم تو نیسان بخوابیم بچه سرماهم میخورد من همیشه دعاشون میکنم ولی فامیل هیچوقت یه تعارف هم نکردن میگفتن اگه ماشینتون خوب نیست با اتوبوس برین با خودشون نمیگفتن آخه بچه مریضو چطور با اتوبوس ببرن😭خدارو شکر الان به برکت پسرم وسیله خوب داریم و یکی دوبار هم دادیم به کسی که نیاز داشته مثل خودمون
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام و عرض ادبو ارادت
باارزوی سلامتی و دل خوش و عاقبت بخیری و ارامش برای ادمین و حبیبه خانم و همه اعضای گروه
من چالشتونو میخواستم شرکت کنم
فرد مهربون زندگی من معلم پرورشی من در دوران راهنمایی هست یه بار اردوی خارج از شهر گذاشتن با قطار ب زیراب قرار شد از هرکلاس ۳نفر از دانش اموزانی ک از نظر اخلاقی و درسی نمونه هستنو انتخاب کنن منو خواهرم ۲قلو بودیم حقیقتا خواهرم هم تو درسو انظباط نمونه بود ولی من درسم در حد متوسط بود خانم صیادی معلم پرورشی عزیزم ک ان شاالله هرجا هستن حاجتشون روا باشه و تنشون سالم یه روز اومدن تو کلاس ک نفرات انتخاب شده رو معرفی کنن اسم یکی از دوستامو گفتن من تو دلم گفتم حقا ک الان حق خواهرم هست ک انتخاب بشه و اصلا امیدی نداشتم ک منم انتخاب کنن چون دانش اموزای بهتر از من تو کلاس بودن واگر خواهرمو ب تنهایی انتخاب میکردن از نظر روحی خیلی اسیب میدیدم چون درعالم بچگی همه دوستان میدونن ک این اردوها بخصوص ک با قطار باشه و خارج از شهر چقدر لذت داره والبته اگر یه قل اردو رو بره اون یکی نره به دومی خیلی از نطر روحی فشار میاد من ناامیدانه منتطر معرفی نفرسوم بودم ک دیدم اسم منو گفتن
اون روز من مطمئن بودم ک ایشون با مهربونی و لطف صرفا برای اینو درک کردن ک اگر خواهرم میرفت من نمیرفتم خیلی غصه میخوردم فقطو فقط با دلسوزی و مهربانی منو انتخاب کردن و ایشون همیشه مهربانیشون درخاطروقلب من نقش بسته
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی ❤️🍃
سلام
چالش آدم مهربون
حدود ۴ سال پیش شوهرم با وانت تو میدون تره بار کار میکرد یه روز وانت رو فروخت پولشو سهام خرید تو بورس ....سهام ها خوردند به ضرر ...بیکار شده بود با پرایدش میرفت اسنپ هر روز م دنباله کار میگشت ولی همه شرکتها یا مجرد میخاستن یا پارتی بازی بود ...یکروز یه مهندس رو بعنوان مسافر اسنپ سواره ماشینش میشه سره حرف باز میشه خلاصه شوهرم میگه با دو تابچه چند وقته بیکارم مدرک جوشکاری هم دارم ولی همه جا پارتی میخاد اون آقاهه بهش میگه برو فلان شرکت بگو مهندس حسینی معرفه منه ...خلاصه تو بهترین شرکت واسه شوهرم کار جور شد ولی دیگه اون آقا رو ندیدیم شمارشم نداریم ولی همیشه دعاش میکنم هرجا هست خدا بهش دله خوش و سلامتی بده
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام درباره چالش ادم مهربون
بله من ادم مهربون دیدم
خداروشکر تو این دنیا یک دختر خاله دارم درسته که خواهر ندارم ولی خیلی بهتر از یه خواهر هست برام ما دوتامون شهر دور شوهر کردیم و خانواده هامونو دیر میبینیم ولی دختر خالم که هست انگار یک دنیا رو دارم خدا حفظش کنه وقتی مریض میشدیم و خانواده شوهرم حتی یه لیوان آب دستمون نمیدادن همیشه میومد و غذا میذاشت پشت در و میرفت زنگ میزد میگفت درو باز کن سوپ پختم یا شوربا بادوم پختم بردار بخورید زودتر خوب بشید
وقتی شوهرم منو اذیت میکرد با اینکه بهش نمیگفتم ولی از چشمام میفهمید و باهام حرف میزد و ارومم میکرد ناراحت میشد و غصمو خیلی میخورد
درسته خودشم غریب هست اینجا و کسی رو نداره ولی خیلی به دادم میرسه و کمکم میکنه
همیشه تو روز تنگ و سختیم کنارم میبینمش ولی تو روز خوشمون شوهرم اصلا نمیگه که بریم کنارشون ولی اون براش مهم نیست و به خوب بودنش ادامه میده،جالبش اینجاست که خانواده شوهرم هم نزدیک ما هستن ولی همیشه از ما طلبکارن و روزی که مشکلی داریم همشون میرن سوراخ موش قایم میشن و روزی که مثلا چیزی بخریم همشون میان دورمون دقیقا برعکس دختر خالمن حتی یه لیوان اب دست ما نمیدن ولی فقط میان بخورن و برن
همیشه از خدا بهترین هارو برای دختر خاله ی عزیزم میخوام چون که تو بدترین وضعم کنارم بود و تنهام نذاشت درسته که پدر ندارم شوهرمم ادمی نیست که بتونم بهش تکیه کنم و اذیتم میکنه ولی دختر خالم رو خدا گذاشت جلوم که بهم بفهمونه بیکس و تنها منو رها نکرده
از خدا میخوام یه همچین ادمی تو زندگیتون بیاره و موندگار بشه براتون انشاالله
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام گلهای زیبا
در مورد چالش مهربانی، ۱۲سال پیش تصمیم گرفتیم خونه مون رو عوض کنیم هر چی پول داشتیم جمع کردیم ،طلا فروختیم وپول خونه قبلی ،۲روز وقت داشتیم تا پول خونه رو جور کنیم شبی که قرار بود قولنامه نوشته بشه مقداری پولمون کم بود ۲ میلیون کم بود.خیلی شرایط سخت و نفس گیری بود ،وسایلهامون تو پارکینگ خونه جاریم بود خودمون آواره اگه اون شب پول جور نمیشد قرارداد فسخ میشد خیلی دلم شکسته بود باور کنید از اعماق وجودم اون شب خدا رو صدا زدمو اشک ریختم گفتم خدایا خودت به دادمون برس تو اون حال و هوا بودم به پنج دقیقه نرسید که خانم برادرم زنگ زد گفت که تو قرعهکشی برنده شدم به مبلغ ۲میلیون تومان ،فقط می گفتم خدایا شکرت همون جا سجده شکر به جا آوردم مهربان و مهربانترین من خدای من بود خدا جون خیلی دوستت دارم که همیشه هستی. خدا هست وهست وهست فقط باید از ته دل صداش کنیم🌸یاحق🌸❤️
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی ❤️🍃
سلام چالش، 18 سال پیش خواهرم اومد خوابگاه دنبالم که منو بیاره خونه چون چند روز تعطیلی داشتم، اومد تربت جام و اومدیم سرجاده روستامون (سنگ آتش) که نزدیک فریمان بود پیاده شدیم و شب شده بود تو جاده هیچکس نبود و منو خواهرم خیلی ترسیده بودیم و همه جا تاریک بود، از سر جاده تا روستامون 5 کیلومتر راه بود، بعد یه ماشین خاور اومد دنبالمون که اذیت مون کنه انقد ترسیده بودیم که حد نداشت خلوت و تاریک بود گفتم کارمون تمومه، بعد یه آدم که ناجی ما شد فهمید که اون ماشین خاور مزاحم ما شده اومد ما رو سوار ماشینش کرد و برد رسوند روستامون و من خیلی خوشحال شدم، اون یه ناجی برای ما بود خدا اونو رسوند الهی هرجا هست سالم و شاد باشه هروقت یادم میاد براش دعا میکنم بانو سادات هستم 🌹🌷💐
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام در مورد چالش عرض کنم خدمتتون که بله همسرم دو روز مانده بود به پاس شدن چکش و ی مقدار پول کم داشت منکه اصلا فکرشم نمیکردم که مادرشوهرم طلاهاشو به خاطر چک همسرم بفروشه اما این کارا را کرد و خداروشکر چک مون پاس شد☺️
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
فرد مهربون دیگه زندگی من مادرشوهرم هستن ک اتفاقا بتازگی جبرانشونو کردم من باردار بودم از طبقه دوم ک منزل ما بود از رو بالکن روفرشی رو ب حیاط پرت کردم ک بشورم شکمم خیلی بزرگ بود ولی همسرم برام انجام نمیداد و برای من خیلی سخت بود و نزدیک عید بود و روفرشی فوق العاده کثیف بود از بالا ک انداختمش پایین طبقه پایین نزدیک منزل مادرشوهرم یه تیکه اهن ب دیوار جوش داده بود ک روفرشی بهش گیر کرد و بین زمین اسمون معلق موند من از بالا نگاه کردم و درحالی ک ناراحت بودم گفتم حتما حکمتی هست بعد از ظهر ک رفتم ببینم ایا باد روفرشیو ب زمین انداخته ک بشورمش دیدم نیست اومدم پایین ک از مادرشوهرم بپرسم چی شده متوجه شدم در کمال ناباوری شسته شده و رو میله راهپله اویزونه مادرشوهرم گف ک من با دسته طی از پنجره اینقد بهش ضربه زدم تا افتاد و اونو برات شستمش اون روز محبت مادرشوهرم بزرگترین مهربونی و لطف و محبت درحقم بود چون ما تو روستا زندگی میکنیم و من تو وضعیت بارداری بودم و خشک شویی تو روستای ما نداشت و ما ماشین شخصی هم نداشتیم ک ببریم تو شهربدیم خشکشویی
منم الان ک پیرو ناتوان شده بااینکه خودمم مشکل افتادگی رحم دارم و دکتر غدغن کردن پادری هاشو صرفا بخاطر رضای خدا و جبران محبتشون توهوای سرد با اب سرددرحالی ک سنگینم بود شستم اونروز سرما ب استخونم نشست ولی درمقابل محبت مادرشوهرم هنوزم کار کوچیکی میدونمش
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام در مورد چالش مهربانی چهار سال قبل تو دی ماه چهل روز زودتر از تاریخ زایمان کردم برا همین نوزاد تو دستگاه بود ومن تو بخش دیگه مامانم باید پیش بچه می موند منم تنها تو بخش بودم همراه نداشتم
سزارین شده بودم و خیلی درد داشتم پرستارا هر موقع میومدن تو اتاق می گفتم حالم خوب نیست مسکنی چیزی بهم بدند می گفتند باشه و یادشون میرفت سردردهای خیلی بدی داشتم مثل مرده رو تخت افتاده بودم جرئت نمی کردم یه ذره تکون بخودم که سر درد بیشتر میشد فقط گریه میکردم یه خانمی تو اتاق بود یادم هست اصالتا کرمانی بودندحدودا بیست روز قبل زایمان کرده بودند ولی خونریزی زیاد داشتند دوباره بستری شده بودند اسمشون فاطمه بود میگفت تک دختر هست و بعد از ازدواج در استان یزد ساکن بودند شهرستان میبد (اینا رو گفتم اگر کسی ایشون رو میشناسن بهشون بگن هنوز دعا گوشون هستم ) خداییش اگر میدید کسی مشکلی داره سریع به ایستگاه پرستاری میرفت و خیلی کمک میکرد وقتی دید من همراه ندارم خیلی هوام رو داشت متاسفانه روزی که قرار بود مرخص بشن خونریزی خیلی زیادی داشتند و اعزام شدند یزد می گفتند که دکتر احتمال سرطان رحم داده دیگه ازشون خبر ندارم ان شاءالله که سالم هستند و تشخیص دکتر اشتباه بوده اگر کسی ایشون رو میشناسه ممنون میشم بهم اطلاع بده که دوباره باهاشون ارتباط بگیرم
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام خواستم از طریق کانال شما
از خواهرم که بی هیچ توقعی مهربونه تشکر کنم پریسا جان ان شا الله که همیشه لبت خندون باشه
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی ❤️😍
سلام و درود🌺
منم میخواستم با یه خاطره تو چالش مهربونی شرکت کنم 🍃
سال ۶۶ هنگامی که پا به ماه بودم و یه پسر کوچولوی زیر دوسال هم داشتم به اصرار زیاد همسرجان که راهی شهری دیگه برای انجام ماموریت بودحرکت کردیم (شاید بگید چرا قبول کردم باهاش برم ،که باید بگم تقریباً ۱۶ سالم بود وکم تجربه بودم واز طرفی همسرم هم خیلی اصرار داشت و نتونستم متقاعدش کنم و شاید صلاح بر این بود چون نمیدونم اگه باهاش نمیرفتم با اون شرایط تنها چه برسرم میآمد) طول مسیر دردم زیاد وزیادتر میشد،😬بهر حال به مرکز استان رسیدیم و همسرم کارش رو سریع انجام داد و بازم به ایشون التماس کردم بریم بیمارستان و نپذیرفت 😫
بهر حال نزدیک شهرمون که شدیم بچه داشت دنیا می اومد👼
به یه ماشین گذری علامت دادیم
خانمی اومد کمکم بچه رو گرفت وتو روسری پیچید در حالی که جفت داخل بدنم بود😤
تا رسیدیم بیمارستان و بقیه ماجرا
میخواستم همینجا از اون خانم مهربان و خانوادش تشکر کنم،که فرشته نجات جان من و دخترم شدن
(اهل گنبد بودن )
ان شاءالله بهترین ها نصیبشون بشه و خدا ازشون راضی باشه 💐
دیگه از شوهرم هم دلخور نیستم که به زور منو برد شاید اگه تو خونه بودم و همسایه هم نداشتم اتفاق ناگواری می افتاد🤷♀
روحت شاد همسر گلم 🖤
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام بر مدیر خوب و اعضای محترم ...در مورد چالش مهربانی خواستم بگم که هفده سال پیش ما یه منطقه خونه ساختیم که کوچه ها زیر کوبی نداشت تاکسی یا واحدهم نمیومد بخاطر چاله چوله های بیش از حد ..وسیله نداشتیم با دو تا بچه اکثر مسیر و پیاده میرفتیم زمستون نرفته بودیم بیرون کفش و پایین شلوارمون گِل و شل و...بچه هام نق میزدن خسته میشدن ..تو مسیر اکثرا اقامون میشناختن و سید سید میکردن و ما رو سوار .. ماشین خریدن برامون رویا بود ..بعضی ها هم وقتی سوارمون میکردن طعنه میزدن که فکر وسیله کنین ما هم ناراحت میشدیم چون پولی نداشتیم ..عزمم جزم کردم دو میلیون دو میلیون وام گرفتم گذاشتم بانک گواهی گرفتم ماشین خریدیم ..الان ده ساله راننده ام همون موقع که دیگران ما رو سوار میکردن عهد کردم ماشین خریدیم منم همین کارو کنم ...همیشه تو مسیرم خانم ها رو سوار میکنم انها هم برام دعا میکنن ...به پسرم میگم تو مسیر بایست مسیرمون تاکسی کمه سوارشون کن خدا دستتو تو غربت میگیره ...و مطمئنم که دعاهاشون بزرگترین نعمته منم همیشه برا کسانی که تو اون شرایط کمکمون کردن دعای خیر میکنم برا امواتشون فاتحه میخونم🌺
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام به شمامدیرعزیزگروه و دوستان عزیزمجازی
درموردچالش مهربانی سال98پسرم کلاس اول بودمنم تازه گواهینامه گرفته بودم و خیلی ترس و استرس از رانندگی داشتم اون اوایل اندازهاوابعاددستم نبودوخیابون مدرسه پسرم جدول کنارخیابونوکنده بودند وسرتاسرچاله بزرگ بودمنم ناواردموقع پارک کردن نصف ماشین افتادتوچاله پسرموباترس ووحشت پیاده کردم وازیکی از آقایون که هرروزسر راهش پسرشومیرسوندکمک خواستم ایشون هم لطف کردندوپیاده شدندباچندتااقای دیگه خیلی زحمت کشیدند و بالاخره با کمک بکسل توسط ی راننده نیسان ماشین منوازچاله دراوردندمن تازنده باشم مدیون محبت ومهربونی اون آقا وبقیه آقایون اون روزهستم همیشه که ایام خاص باشه ویابرم زیارت امام رضابراشون دعامیکنم وبرای خودش وخانوادشون حاجت روایی ارزودارم وفردای اون رو که دوباره دم مدرسه اون آقای محترمودیدم بازهم ازشون تشکر کردم وبهشون گفتم برای سلامتی شماوخانوادتون وشادی وامرزش امواتتون سوره مبارک انعام رومیخونم وهمیشه دعاگوی شما هستم 🌻
خدا ادامای خوب ومهربونو عمربابرکت و سلامتی وعزت بده انشاالله🌸🌼
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی 😍❤️
سلام حبیبه خانم و دوستان عزیزم خسته نباشید🌹منم میخوام واسه چالش مهربانی واستون بنویسم.مادرشوهرم واقعا مثل مادر خودم در حق من مادری می کنه چون من در شهری که زندگی میکنم غریب هستم و از خانواده ام یک ساعتی فاصله دارم.وقتی برای فرزند دومم حامله بودم هر ساعت زنگ میزد هر غذایی می پخت واسم میفرستاد و روزی که قرار بود زایمان کنم نزدیک صبح بود اومد بیمارستان پیشم من فرزندم فتق کشاله ران داشت نمیدونستم یعنی چه و فتق ناف تو لیبر بیمارستان خیلی گریه کردم مادرشوهرم بهم دلداری میداد که گریه نکن و دکتر هست میبریمش دکتر تا خوب بشه خلاصه یک شب هم بیمارستان پیشم موند و تا ده روز هم من و بچمو برد خونه خودشون و فرزند دیگه ام که مدرسه میرفت را مراقبت کرد بعد هم نوزادم که عمل فتق کرد را نگهداری کرد تا خوب شد نزدیک دو ماه از ما نگهداری کرد خودش آرتروز زانو داره ولی مثل دخترش از من و بچه هام مراقبت کرد حتی وقتی واکسن دو ماهگی. چهارماهگی و شش ماهگی بچمو زدم یک شب پیشش میموندیم که تب نکنه در زمان کرونا هم غذا بهم میداد همین جا ازش تشکر میکنم امیدوارم خدا سالهای سال واسه ما و بچه هاش نگهش داره و عمر با عزت و عاقبت بخیری داشته باشه تنهایی نان هم میپزه و هر دفعه به من هم سی تا میده. ببخشید طولانی شد ولی خواستم بگم همه مادرشوهرا بد نیستن منم دوست دارم مثل مادرشوهرم واسه عروسام بشم اگه عمری باشه. این چالش بهانه ای بود که بخاطر داشتن مادرشوهرم خدارا شاکر باشم🌹ما همگی بهشون میگیم مامان جان دوست داریم
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام در مورد چالش مهربانی
من بچه خرمشهر هستم جنگ که شد اول ابتدایی بودم ،شش تا خواهریم و دو تا برادر ،تا روزهای اخر خرمشهر بودیم یادمه یک روز قبل از خارج شدن از شهر پسر دایی ام اومد خونه مون به مادرم گفت عمه از شهر خارج شو عراق ها اومدن تو شهر ،دخترهات را ببر و برو ،گفت عراق ها هر جنایتی می کنند پسر دایی ام توی خرمشهر شهید شد
یه اتوبوس اومد بدون اینکه بدونیم کجا میریم سوار شدیم اتوبوس اومد بروجرد در استان لرستان
یادمه صبح زود رسیدیم هوا سرد بود خواهر بزرگرم ۱۸ ساله بود و داداش کوچکم دو ماهه و بقیه همه کوچیک
یه مدرسه بود خالی کرده بودند برای جنگ زده ها رفتیم اونجا
چون همه دختر بودیم خچالت می کشیدیم کل خانواده یک جا کز کرده بودیم بابام خرمشهر مغازه بزرگ داشت و ای الان هیچی نداشتیم بابام حالش خوب نبود منگ بود نمی دونست چکار کنه
یه خانمی اومد اونجا لر بود از خانم های لری که سربند می زنند و موهاشون را دو طرف گیس می کنند
گفت می خوام یه خانواده جنگ زده را با خودم ببرم مسووله اوضاع ما را دید گفت این خانواده را ببر خیلی اذیت هستند کسی را ندارند
خانمه ما را برد خانه اش دو طبقه داشت پسر و عروس و بچه ها بالا بودند و خودش با یه پسرش پایین
به پسرش گفت با خانواده بیایید پایین ولی حق ندارید حتی یک قاشق بیارید پایین ،فقط خودتون و لباساتون ،همه چیز را بزارید برای این خانواده
ما پنج سال زیر سایه محبت اون زن بودیم بابام زیر نظر روان پزشک کم کم حالش خوب شد و تونست از شوک در بیاد و کم کم تونست برامون یه خونه بگیره و از اونجا بریم
دو تا از خواهرها تو همون خونه ازدواج کردند و جشن گرفتن
ما هیچوقت هیچوقت محبت این زن و خانواده با محبتش را فراموش نمی کنیم
کاری کرد که کمتر کسی انجام میده
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی 💜😍
سلام به همه،در مورد چالشتون
یه روز ما رفته بودیم مرکز استانمون که تا روستای ما حدود یک ساعت،یک ساعتو نیم فاصله داشت صبح که رفته بودیم هوا خوب بود تا ظهر کارامون رو که انجام دادیم برگشتیم هوا بارونی شد خیلی شدید، فکر کنم نزدیکای عید بود که معمولا بارون خیلی شدید میاد از اونجا دوتا مسیر رو با مینی بوس اومدم مسیر آخر تا سر جاده روستامون میومدکه جاده ربع ساعت باماشین تا خونه فاصله داشت .ما پیاده شدیم سرجاده اصلا مشین نبود اینقدر بارون شدید میومدهمه حا گل وشل شد صدا رعدوبرق میومد شدید ماهم شده بودیم موش آب کشیده نه چتر داشتیم نه چیزی ترسم از یک طرف داشت دیوونمون میکرد دیگه ناامید شده بودیم که یه ماشین اومدالبته از طرف مخالف یعنی از یه روستا اونطرفتر ما وداشت میرفت شهر یه پسر جون با خانوادشون بود فکر کنم که خدا خیرش بده برگشت مارو رسوند روستا و دوباره رفت هرجا هست انشاءالله خدا عوضش رو بهش بده اونروز که ما کلی خوشحال شدیم ودعاش کردیم،البته اون دختر که با من بود الان ۱۳ ساله فوت شدن برا شادی روحش اگه میشه یه فاتحه بخونین.ممنونم
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام حبیبه خانم عزیزم و همه دوستان منم میخواستم درباره چالش مهربانی ی خاطره بگم که خیلی مهم بود برای ما پسر من در سال ۹۳ ی مریضی گرفت که دکترها تشخیصش نمیدادن بعداً که معلوم شد به ما گفتن تا ی ساعت دیگه باید داروهاشو بخرید و بیارید وگرنه بچتون جونش در خطره همسرم رفت داروخانه و به من زنگ زد که پول دارو شده شیش ملیون ما هم نداشتیم اون موقع من اینطرف گریه میکردم همسرم اون طرف به همه زنگ زدیم ولی نداشتن خواهرم که قرعه کشی خونگی میزاره و از شانس اون روز برای یکی از همسایه هاشون در اومده بود برداشته بود زنگ زده بود به اون طرف که پولو نیاز داریم برای بچه دارو بخریم و اون آقا هم گفته بودن هیچ اشکالی نداره هر وقت تونستن پس بدن اسم ایشون آقا مهدی هستش توی تهران نازی آباد میدان دردشت زندگی میکنن نمیدونم پیام منو میخونن یا نه ولی منو خانوادم همیشه برای سلامتی خودشون و خانوادشون دعا می کنیم البته اینو بگم که پدر و مادر شوهرم داشتن و ندادند خدا همه آدمهای خوب رو عمر با عزت عنایت کنه برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان صلوات
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی 😍❤️
سلام وقتتون بخیر با تشکر از شما و گروه خوبتون در مورد چالش مهربانی که گذاشته بودین من مهربونی زیاد دیدم ولی یه لطف و مهربونی هیچ وقت یادم نمیره و هیچ وقت لطف خدا رو فراموش نمیکنم چند سال پیش منو خواهرم رفتیم خونه خواهربزرگم خواهر کوچیکه ام پسر ۴ساله اش رو گذاشت پیش ما و رفت دکتر ساعت ۳بعد از ظهر فصل پاییز و هوا ابری بود دختر من و دختر خواهرم رفتن تو اتاقشون و اجازه ندادن پسر خواهرم بره پیششون و گفتن ما پسرا رو راه نمیدیم منم رختخواب آوردم گفتم ولشون کن عزیزم بیا بخواب خودش هم عادت داشت هر روز میخوابید این رفت رو رختخواب دراز کشید ماهم دم آشپزخونه نشستیم با خواهرم و شوهرش یه چای آورد چای بخوریم شاید ۱۰دقیقه بازم کمتر نگاه کردم بچه خواهرم ندیدم خودم و خواهرم و شوهرش دست پاچه شدیم با عجله تو اتاق بچه ها نبود رفتیم دم دستشویی تو پارکینگ بود بازم نبود خواهرم عروس خاله ام میشه و طبقه بالا هم خاله ام مینشست و طبقه سوم هم خونه دختر خاله ام بودبا عجله رفتیم دو طبقه بالا ولی نه خاله ام نه دختر خاله ام گفتن بالا نیومد فوری اومدیم پایین من و آجیم و شوهرش همه هراسون و آشفته از ترس داشتیم میمردیم که دیدیم در حیاط بازه همگی دویدیم تو کوچه همه کوچه های اطراف رو هم گشتیم فقط خدا خدا میکردیم که آبروم نره آخه بچه مردم امانت بازم انگار باورم نشد رفتم بالا که خاله ام بیچاره ترسید گفت به خدا اصلا من ندیدم خودش هم شوکه اومد پایین دیگه من و خواهرم و شوهرش هر کدوم یه طرف کوچه میرفتیم و گریه میکردیم تو سر خودمون میزدیم واقعا تو شهر به اون بزرگی یه بچه ۴ساله کمتر هم بود کجا میتونه بره همین جوری که تو کوچه میگشتم و پرس و جو میکردیم یه کابینت ساز سر کوچه بود گفت که من از صبح اینجاییم یه ساعت هم بیرون بچه ای ندیدیم از این طرف بره شوهر خواهرم برگشت خونه و سوار ماشین شد با ماشین رفت تا سر خیابان و من و خواهرم هم کوچه های اطراف رو میگشتیم و تو سر خودمون می زدیم کابینت ساز که دید ما اینقدر نگرانیم خودش سوار موتور شد و رفت سمت کوچه های پشتی که میرفت سمت باغ و زمین های کشاورزی وپسرش هم سوار ماشین شد رفت سمت خیابون اصلی که یکم بعد اون آقا برگشت با بچه خواهرم گفت که من اصلا بچه شما رو تا حالا ندیدم ولی وقتی رفتم سمت باغ چند پسر ۱۰ و ۱۷ ساله ویه پسر حدود ۲۰ ساله افغانی دیدم با این پسر بچه ۳یا ۴ساله یه دفعه داد زدم که چرا بچه من رو اوردین همه فرار کردن فقط این موند ازش پرسیدم گفت من در و باز کردم اینا تو کوچه بودن گفتن بیا با ما بریم بازی دست منو گرفتن و منم اومدم و یه دفعه زد زیر گریه فهمیدم این بچه شماست البته شوهر خواهرم و هم میشناخت پسر خواهرم و آورد در خونه فقط خدا میدونه ما کلی از اون آقا تشکر کردیم و چقدر دعاش کردیم و خدا رو شکر کردیم که بچه خواهرم سالمه و خودش زنگ زد به پسرش و شوهر خواهرم که پیدا شد اون روز چی به ما گذشت شاید ۲۰ دقیقه هم طول نکشید ولی همه ما تا مرز سکته پیش رفتیم بعدش هم یه آش نذر کرديم فقط خدا میدونه اگه اون آقا از کوچه باغ نمی رفت معلوم نبود چه بلایی سر بچه خواهرم می اومد من هیچ وقت اول لطف خدا بعد لطف اون آقا رو یادم نمیره خدایا شکرت🙏🙏که ما رو شرمنده خواهرم و شوهرش نکرد هنوز که یادم میاد بدنم میلرزه😢😢
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی 😍❤️
سلام
خدمت حبیبه خانم عزیز
وهمه ی دوستان همگروهی
من سال 82بخاطر پام ک دور ازجونتون سرطان استخوان داشتم باید پیوند استخوان میزدم من آماده اتاق عمل بودم ک دستیار دکتر امدوبهم گفت باید از ریشه ران قطع بشه
منم گریه کردم وگفتم دکتر اینو بهم نگفته قرار هس پیوند بزنن
خلاصه من امضانزدم برا تایید عمل
داخل بلندگو گفتند عمل حسینی کنسل شد
(برادر شوهرم ک از اول بیماری منو همراهی میکرد از بیمارستان آمد داخل ک شنید عملم کنسل شده
سریع امدپیشم گفت چی شده براش توضیح دادم فورا گوسفندی نذر امام حسین کرد
) بلاخره منو بردن اتاق عمل از ساعت 11ظهر تا 9شب
برادر شوهرم هم آنجا بود
تا چندروزی بستری بودم پیشم ماند
با دوتا خواهر شوهرم
وپدر ومادرم وخواهرم
وشوهر خواهرم
شب ها خییلی درد داشتم پدر بی خبراز پرستارها میومد آمپول مسکن میزدم ک آروم بشم(خدا بیامرز همه ی اموات شما رو و پدرم رو)
بعداز چندروز ک ترخیص شدم
امدم خونه خواهرم دوماه آنجا بودم
باز هم برادر شوهرم شبها پیشم مینشست ک از درد خوابم نمیبرد
باهام حرف میزد برام تعریف میکرد ک درد یادم بره
یشب در میون هم میرفت از داروخانه آمپول مسکن میگرفت ومیزدم
خدا خیر دو دنیا رو بهشون بده
من آدمهای مهربونی دوروبرم دیدم
ودارم
دوماه خونه خواهرم بودم
خدا نکنه خودش یا شوهرش
اخم به ابرو بیارن
ببخشید خییلی طولانی شد
خداوند همیشه حال دلتون خوش وسلامت باشید
این هم از چالش مهربانی من
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌻
🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹🌸🔹
سلام وقت همه بخیر حبیبه خانم خواهر عزیزم انشاالاه عاقبت بخیر بشی🌷🌷🌷 منم میخوام توی چالش مهربونی شرکت کنم سال اول خانه داریم به پایان رسیده بود که پسرم به دنیا اومد. چون با خانواده پدرو مادرم یک ساعت فاصله داشتیم خیلی کم همدیگرو میدیدیم وتجربه ای از بچه داری نداشتم توی حیاطی که در مشهد مستاجر بودم دوتا خواهر گل ونمونه هم مثل من در همون ساختمان مستاجر بودن الهی هر جا هستن خداوند غم به دلشون راه نده وعاقبتشون خیرونیکی باشه واقعا کمک حالم بودن میترسیدم بچه رو حمام ببرم هفته ای یکبار بچه مو حمام میبردن هر کاری داشتم کمک حالم بودن با اینکه مادر شوهرم دوتا میلان از ما بالاتر بود ولی خدا شاهده اگر بچه رو واکسن زدن اگر مریض میشد یکبار کمکم نکرد توی شهر غریب خواهرم جاری بزرگم هست اونم نیم ساعت راه بود تا خونه من از مادر شوهرم جرات نمیکرد بیاد خونمون که کمکم باشه هنوز که هنوزه. 17 ساله خانه دارم با دوتا همسایه که نمیشه گفت حتی از خواهر بهم نزدیکتر بودن در ارتباطیم. انشاالاه همیشه سلامت باشن وبه ارزوی قلبیشون برسن پسرم به هردوتاشون میگه عمه سوسن وعمه معصومه خیلی دوستشون داریم وتا اخر عمرم دعاشون میکنم خدارو شکر 13 سال هست اومدیم شهر خودمون نزدیک پدر ومادرم اینجام یک خواهر گل دارم طاهره جون کربلا رفتم دخترم 12 روز پیشش بود چون نه خونه داداشم رفته بود نه ابجیم گفته بود فقط پیش خاله طاهره وایمیستم انشاالاه این خواهرم رو هم خدا پشت وپناهش باشه اون خواهری که گفته مادر شوهرم کمکم هست خوشابحالت ما که از مادر شوهر بجز تهمت وحرفهای قلمبه سلمبه چیزی ندیدیم 😭😭😭😭 خدا همه مونو عاقبت بخیر کنه صلوات
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی 😍❤️
سلام.درمورد چالش مهربونی میخواستم بگم که مهربونترین آدم زندگیم بعداز ازدواج مادرشوهرمه.ماطبقه ی دوم خونه ی مادرشوهر پدرشوهرم نزدیک به۱۵ سال زندگی میکنیم.ایشون درمدت این سالها خیلی خیلی به من لطف داشتن.مثل یک مادر بامن مهربون بودن اگربخوام از خوبیهاشون بگم یه کتاب میشه.انشاالله خدا سایشون رو ازسرماکم نکنه.برای سلامتی وفرج آقامون صلوات.🙏ازطرف ح.آ
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام وعرض ادب خدمت شما دوستان عزیز در مورد چالش مهربانی خواستم بگم اول خدا توزندگی من در حق من خیلی مهربان بوده جایی که به صفر رسیدم امیدی نداشتم کسی را نداشتم از ته دل صداش زدم گفتم ایاک نعبد وایاک نستعین به همون خدا اون جور درو برام باز کرد وکمکم کرد بلندم کرد نزاشت منت کسی رو سرم باشه نزاشت کسی از ناراحتی های زندگیم خبر دار بشه همیشه میگم خدایا شکرت ممنونم که بنده حقیر را فراموش نکرده ویه مادرم داشتم فرشته بگم کم گفتم خدا رحمتش کنه من حامله بودم بچم دختر بود پیش مادر شوهرم زندگی می کردم بهم نمی رسیدن بیشتر موقع ها گرسنه بودم مادرم با برادرم زندگی می کرد سهم غذا ومیوه خودش برام می آورد خدا مادرم رحمت کنه حقشان حلال کنه این یه نمونه از کاراش بود مادر م گل بود حیف که دیگر نیست آخه من پدرم موقعی که در شکم مادرم بودم از دست دادم مادرم هم پدر بود برای شش تا فرزند هم مادر خدا همه ماران آسمانی رحمت کنه لطفا اگر مقدور هست برای مادر من وهمه مادر های آسمونی فاتحه بخونن بخونید اسم مادرم ترنج هست ممنون
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام
برای چاله ش مهربانی نوشتم ما پنج تا خواهر برادریم که خیلی باهم مهربونم از بچه گی پدرمون از دست دادیم برادر کوچکم شش ماهش بود الان همه باهم خیلی مهربونم
هممون دستمون تنگ چوزو خانواده های کم درامدیم ولی باز هم هوای هم داریم برادر کوچکمان وز مالی بهتری داره وبه همه ما کمک می کنه به مادرم به برادرم خیلی مهربون
از همون بچه گی نصبت به ما مهربوتر بود ما همیش دعاش می کنیم؟؟؟ ولی زنش که ما چند وقت پیش رفتیم خونش خیلی با ما بد حرف زد و گفت شوهر من مرکز بهزیستی که به شما ها کمک می کنه خیلی دل ما شکست
چون ما از بچه گی همه حامی هم بودیم ما دخترا قالی می بافتیم تا زندگیمون بگزره مثلا
مادرم با کار کردن توی خونه مردم ما را بزرگ کرده حالا یک از راه رسیده این توری میگه ما همیش داداشمون دعا می کنیم ولی از خدا می خوام که جواب حرف زنش بده
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#چالش_مهربانی ❤️🍃
سلام حبیبه جان و ادمین محترم واسه چالش مهربانی میخوام براتون بگم من پارسال مجبور شدم همه دندونام رو بکشم با اینکه سنم کمه اما تو این پرسه که دندونام رو کشیدم خدا الهی خیر دنیا و آخرت رو بهشون بده یه آقای دکتر بود که تو این شرایط سخت خیلی کمکم کرد از خوبی هاشون هر چی بگم کم گفتم چون سنی نداشتم و بی کس و تنها بودم میرفتم واسه دندون کشیدن اینقدر بهم محبت میکرد که نگو هر موقع میرفتم پیششون خیلی باهام صحبت میکرد از حال و احوالم میپرسید حتی در کنار اینکه دندونام رو میکشد به نظر من بهم مشاوره روانشناسی هم میداد لثه ها هم نمیدونم چون استرس داشتم بود یا چیز دیگه که اصلاً بی حس نمیشد اینقد از وقت مریضی دیگه میزاشت برای من تا من لثه ام بی حس بشه میرفت قدم میزد میگفت تو نگران نباش دو سه تا آمپول میزد تا وقتی دندونام رو میکشید و من وقتی همرو کشیدم باز برای دندون گذاشتن رفتم پیش خودشون اینقدر وقتی منو میدید خوشحال میشد اینقدر بهم احترام میذاشت که من خودم خجالت میکشیدم و متاسفانه وقتی دندونام رو کشیدم افسردگی شدیدی گرفتم همش گریه میکردم اینقدر بهم دلداری میداد که من به شوهرم میگم اینقدر که این دکتر به من خوبی کرد نه برادر نه شوهر نه پدرم بهم اینقدر خوبی نکرد باز واسه دندون گذاشتن خیلی اذیت شدم اما فقط به امید ایشون میرفتم و واقعا کارشون بیست بود خیلی هم اذیتشون کردم برام غصه میخورد میگفت باز نری خونتون گریه کنی باشه و من بعد از یکسال دندونام رو گذاشتم و براشون گل و شیرینی بردم مطبشون هر موقع هم میرفتم ازشون تشکر فراوان میکردم ولی ایشون همش بهم میگفتن برام دعا کن و به من همیشه میفتن استاد میگفتن عه استاد اومده خواستم بگم واقعا آدم وقتی یه دردی داره پیش یه دکتری میره به امیدی میره بعضی ها اینقدر بی شخصیت هستن که آدم رو سکته میدن من خودم تجربه کردم واسه همین دندونام پیش یه دکتر دیگه هم رفتم برعکس خانم هم بود ولی اینقدر منو ترسوند که تو چرا دندونات رو کشیدی تو باید بیای اینقدر پول بدی تو زود پیر میشی اینقدر بهم گفت که اگه آبجیم اونجا نبود پیشم شاید سکته میکردم آدم های خوب و بد هنوز هم پیدا میشن اما این آقای دکتر بعضی اوقات پول هم ازم نمیگرفتن و من تا عمر دارم مدیونم بهشون همیشه تو نماز هام تو هر شرایطی دعاشون میکنم و به خودشونم گفتم اگه شما نبودین من نمیتونستم دندونام رو بکشم و مثل داداش خودمه برام الهی که هر چی تو دلشه برآورده بشه همین جور که دل منو شاد کرد الهی خدا دلشو شاد کنه و من مشهد شهرستان فریمان هستم اگه کسی واسه دندوناش مشکلی چیزی داره یا میخواد بکشه بگین تا من ادرس و تلفن ایشون رو بهتون بدم براستی که دکتر حاذقی هستن ببخشید که زیاد شد تو زندگی هم خیلی سختی های فراوانی کشیدم که بخوام بنویسم یه کتاب میشه با اینکه سنم کمه مادر وپدرم رو از دست دادم و همیشه خدام پشتم بوده خیلی وقتا معجزه هاشو تو زندگیم دیدم و روزی هزارن بار شکر گذارش هستم عزیزان اگه جایی دلتون شکست واسه منم دعا کنید خیلی تنهام
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽