شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی ✅ ، او زیبا بود، او با حضورش اتاق
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی ✅
ما سه خواهر بودیم. خواهر بزرگترم، که او را به خاطر نمی آورم، در سن 7 سالگی از بیماری سرطان مغز درگذشت. او در 6 ژانویه 1960 از دنیا رفت. ما سه فرزند با فاصله سنی 6 ماه بودیم.
حدود دو هفته قبل از پایان دسامبر 1993، من از خواهر بیمارم مراقبت می کردم که سرطان معده داشت او را از پای درمی آورد. خواهرم 33 سال داشت و من و او مثل یک روح در دو بدن بودیم. آن شب رفتم که بخوابم با این که از بیماری حملۀ خواب رنج میبردم. من کارم در زمینه علوم پزشکی است، اما این مسئله ربطی به بیماری ام نداشت. زمانی که در خواب بودم، صدای خواهر بزرگترم را شنیدم. صدایش برایم تسکین دهنده بود. او به من گفت، "به جودی بگو از مردن نترسد زمانی که وقتش فرارسد، من آنجا خواهم بود. به او بگو دنبال دست نورانی ام بگردد." سپس گفت، تو هم با او خواهی بود چون من در دستان مادر از دنیا رفتم و او نمی تواند آن را تحمل کند. تمام افراد در اتاق خواهند بود از جمله پرستاران، اما نگران نباش من از پس اوضاع برخواهم آمد. زمانش را خواهی فهمید. حالا، این هفته قبل از این که حملۀ خواب داشته باشی، باید به گلفروشی بروی و قلب بزرگی سفارش دهی و روی آن بنویسی "سه خواهر، یک قلب". بعد لباس های مشکی ات را اتو کن. فردی را برای انجام تماسهای تلفنی مشخص کن، چون ما خانواده بزرگی داریم. به جودی بگو اگر او آنچه به او می گویی را درهنگام مرگش نبیند، معنی اش این است که تو با او خواهی رفت. "سپس گفت، "زمانی که او در حال مردن است تو بیمار نخواهی بود، اما بعد از آن ما باید حملۀ خواب را به تو برگردانیم."
یک دفعه از خواب پریدم و با این که ترسیده بودم اما بسیار آرام بودم. کاری را انجام دادم که به من گفته شده بود. در ابتدای اولین هفته ژانویه 1994، آن روز صبح خواهرم از پرستارش خواست تا مرا از اتاق بغلی صدا بزند. تازه از کنارش رفته بودم تا کمی بخوابم چرا که تمام شب کنار او بیدار بودم. صدایم زد تا به خانه مادری مان برویم (ما در خانه کناری اقامت داشتیم). او هوشیار بود و به حالت نشسته، اما در حالت نیمه بیهوش قرار داشت. دستانش می لرزیدند. او گفت، "کیم، من مث تو توهم دارم. میترسم." دستانم را به دورش حلق کردم. او گفت، بغلم کن. نه، این طوری نه، بیا تو تخت. من میخوام بهت نشون بدم چطوری باید بغلم کنی." او سپس دستانش را دور بازوهایم دراز کرد و به حالت نیمه هوشیارش فرو رفت. سپس من به سمت مادرم برگشتم و گفتم، "من تکون نمیخورم." این حدود سوم ژانویه بود، من حدس میزدم او هم ششم ژانویه از دنیا خواهد رفت.
در صبحگاه پنجم ژانویه، او بیدار شد. من هنوز هم از جایم تکان نخورده بودم. من تمام آن دو روز دستش را گرفته بودم. نخوابیده بودم، اما حالم خوب بود. او از من خواست تا به پدرم سرکار تلفن بزنم. پدرم سراسیمه به سمت خانه دوید، او برای ابراز عشق به پدرم از جایش بلند شد و از او بخاطر زندگی که به او داده بود تشکر می کرد. آنقدر مادرم را دوست داشت که نمیتوانست با او خداحافظی کند. او همیشه می گفت نمیتونم باور کنم مانند آن، خواهر بزرگترم، دارم این کار رو با اون می کنم. من گفتم، "تو که نمیدونستی قرار بود بمیری." بعد از این که پدرم را بغل کرد و قبل از این که به حالت بیهوشی اش فرو رود، گفت، "حالا دیگه میتونم بمیرم." در روز پنجشنبه، ششم ژانویه ساعت 11 صبح بود که او از جا پرید و اسم مرا فریاد زد. دستم هنوز در دستش گره خورده بود. او به سوی من برگشت و گفت، "کیم، از صمیم قلب دوستت دارم." او تا روز شنبه، هشتم ژانویه در حالت کما بود. او سی و سه ساله و نیم اش بود، چون او هشتم ماه جون بدنیا آمده بود. حدود ساعت هشت و نیم شب بود. پدر و مادرم، شوهرش، دختر کوچولوی دو ساله اش و پرستاران در اتاق حضور داشتند.
ناگهان، پدرم احساس کرد داره حالش بهم میخوره، بچه خواهرم شروع به گریه کردن کرد و همسرش او را از اتاق بیرون برد. مادرم احساس کرد چیزی در حال سوختن است. فهمیدم که وقتشه. او را بلند کردم و بدنش را روی خودم قرار دادم سپس گفتم، "جودی، وقتشه. خواهرمون آن گفت باید دنبال پدربزرگ و مادربزرگ و دست نورانی اون بگردی و تا اونا رو ندیدی جایی نری. من گفتم، "اگر نتونی اینکارو بکنی، من با تو خواهم آمد، آیا دست نورانیِ آن رو می بینی؟" چشمانش را باز کرد، لبخندی زد، سرش را تکان داد، و بعد رفت. سپس بلندش کردم و حمله خواب جزیی به من دست داد که فقط توانستم قسمت بالاتنه ام را حرکت بدهم. پرستار داشت به زور مرا از او جدا می کرد و من داد زدم نه، "من باید این کار رو انجام بدم."
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی ✅ ما سه خواهر بودیم. خواهر بزرگتر
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی ✅
. پرستار داشت به زور مرا از او جدا می کرد و من داد زدم نه، "من باید این کار رو انجام بدم."
من که تکنسین تنفس درمانی بودم او را برگرداندم چون غده سرطانی در بدنش ترکیده بود و ترشحات سیاه رنگی از بینی و دهانش بیرون می آمد. او را به پشت برگردانم و بوسیدم. سرم را به سمت عکس سه نفری مان روی تخت مادرم برگرداندم و ناگهان حس گرمای شدیدی به من دست داد. عک
س بسیار زیبایی بود. خواهرم زمانی کالبدش را ترک کرد که من هنوز در حال بوسیدنش بودم. او در ردای شیفون زردی که برتن داشت در اتاق شناور شد که می توانم تمام جزئیات آن را ترسیم کنم. پدر بزرگ و مادر بزرگم در دو سوی او قرار داشتند و دست نورانی روی سرش شناور بود. قبل از این که خارج شود، بوسه ای برایم فرستاد. بعد از آن من دچار حمله کاتالپتیک شدم، که برای مدت دو ساعت به طور کامل دچار ضعف ماهیچه شدم.
آن شب، در آپارتمانم، به همسرم گفتم، "ای کاش فقط می فهمیدم که او درد نداره. خواهرم اخم نکرد و من داشتم پمپ مورفینش را برای دوز اضافی فشار می دادم اما چی می دونستم." آن شب خوابم برد. من، دهن بچه ها رو می دوختم ولی او هرگز حرف بدی از دهانش خارج نشده بود؛ با همان لباس بالای کمدم ظاهر شد و گفت، "تو احمق، باعث شدی اینهمه راه رو از آسمان برگردم تا بهت بگم که اصلاً درد ندارم. این که تو طوری منو توبغل گرفتی که مامان این کارو می کرد. از صمیم قلب دوستت دارم، ممنونم و زمانی که باید چیزی بتو بگم همیشه خودمو به تو خواهم رسوند. میدونی از سرطان چقدر بدقیافه شده بودم؛ اما وقتی که فردا شب منو تو تابوتم ببینی، خواهی دید که به زیبایی روز عروسی ام خواهم بود. آنها می دانستند که تو اونقدر منو دوست داشتی که اگر مطمئن نباشی من در آسمان از پا درخواهم آمد و زمان مردنم همان چیزی بود که تو دیدی. به مامان بگو که او خوش اقبال ترین زن روی زمین است چون دو فرشته اش در آسمان او را یک فرشته روی زمین ساخته اند که آسمان را می بیند."
آن شب در مراسم تشیع او به همان زیبایی بود که گفته بود. هیچ نشانی از شیمی درمانی یا بدقیافگی در او وجود نداشت. او بسیار زیبا بود. همسرش دو روز بعد همراه دختر دو ساله اش ما را ترک کرد. والدینم تقاضای حضانت کردند. این خواست خواهرم بود که فرزندش با ما زندگی کند. او از غم سنگین همین مسئله از دنیا رفت. ما برای حضانت تمام تلاشمان را کردیم اما موفق نشدیم. من اجازه داشتم یک آخرهفته ای در ماه او را ببینم. گاهی بود که کودک بیمار بود یا گریه می کرد که خواهرم را در آنسوی ریل قطار می دیدم فقط گریه می کرد و فریاد می زد، "بچه ام، بچه ام." سپس به دیدن نوه مان می رفتم و می دیدم که او غمگین است.
گاهی به قبرستان می روم، بر سر مزارش می روم و آنجا گلهای رز گلبهی رنگ می بینم. زمانی که در حال ترک آنجا هستم ناگهان بادی می وزد و دری محکم بهم می کوبد. او در آرامگاه داخلی مدفون است. از طریق ذهنم صحبت کردنش با خود را با صدای خودم می شنیدیم. او گفت، "برگرد" و روی زمین رز قرمز با ریشه بلندی وجود داشت. به عکس او در آرامگاهش نظری انداختم و توانستم صدایش را بشنوم؛ "نمیتونم تولدت رو فراموش کنم. " تولد من هیجدهم ژانویه است و دو خواهرم در ژانویه از دنیا رفتند.
چیزهای زیاد دیگری از زمان مرگ او اتفاق افتاده است. با کشیش ها در این خصوص حرف زده ام و آنها می گویند او به من هدیه ای خاص عطا کرده است. من مقدس نشده ام، گرچه همیشه برای او دعا می کنم و هرگز تا زمان مرگ او به زندگی پس از مرگ اعتقادی نداشتم.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی ✅ . پرستار داشت به زور مرا از او
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
در آگوست 1985 که تنها پنج سال سن داشتم برای قایق سواری به دریاچه محلی رفتیم. در آنجا پشهای مرا نیش زد و به التهاب مغزی دچار شدم. "من مردم" و وارد دنیای تاریک و امنی شدم که در آن احساس آسایش و امنیت میکردم؛ هیچ ترس و دردی در آنجا نبود. من در آنجا حس میکردم که در خانه خودم هستم. در فاصلهای دورتر نور بسیار کوچکی دیدم. این نور مرا به سوی خودش میکشید. احساس میکردم که با سرعتی خارقالعاده به سمت این نور میروم. هیچ وحشتی نداشتم. وقتی وارد نور شدم آرامش و شعف در آن حضور داشت؛ اما آنچه بیش از همه احساس میشد عشقی بیقید و شرط بود. آن نور همانند ابری روشن و درخشان بود. من صدایی را از درون خودم شنیدم و میدانستم که آن صدای خداوند است. والدین من هیچگاه در مورد خدا با من صحبت نکردند و هیچگاه مرا به کلیسا نبرده بودند ولی با وجود این من فهمیدم که آن صدای خداوند است. من همچنین حس میکردم که این مکان که من در آن با این نور بسیار زیبا که همان خداوند است به سر میبرم خانه واقعی من است. این نور مرا در بر گرفت و من با آن یکی شدم. حس میکردم که کسی مرا در آغوش خود گرفته است؛ درست مثل همان حسی که چند ماه قبل وقتی سگی مرا گاز گرفت و پدرم مرا در آغوش خود گرفته بود.
نور زیبای دیگری که کوچکتر از نور قبلی بود به ما پیوست. این نور دختری ده ساله بود که تا حدی شبیه به خود من بود. او مرا شناخت. او مرا در آغوش گرفت و به من گفت که «خواهر من است و نام مادربزگمان –ویلامیت- که یک ماه پیش از تولد من مرده بود را روی او گذاشتهاند. والدین ما من را ویلی صدا میکردند. آنها منتظرند وقتی که تو بزرگتر شدی درباره من با تو صحبت کنند.» من و خواهرم بدون استفاده از کلمات با هم حرف میزدیم. وقتی الان به آن فکر میکنم عجیب به نظر میرسد ولی در آن لحظه کاری عادی و طبیعی بود. او سر مرا بوسید و من گرما و عشق او را حس کردم. او به من گفت: «سَندی تو باید الان برگردی؟ تو باید مادر را از آتش نشان دهی، این خیلی مهم است و باید همین الان برگردی.» او این حرفها را با مهربانی و شیرینی بیان میکرد و با لطافت به من لبخند میزد. من به او گفتم که نمیخواهم برگردم و میخواستم همانجا پیش او بمانم. او با همان شیوه نرم و مهربان خودش تکرار کرد که باید مادر را از آتش نجات دهی. من مانند بچهای لوس و شرور داد زدم و به بدترین وجه ممکن کج خلقی کردم. خودم را روی زمین انداختم و فریاد گریه سر دادم و باعث شدم که آرامش همه افراد به هم بریزد.
به من چیزی شبیه به فیلم سینمایی را نشان دادند که در آن پدر و مادرم را میدیدم که روی سیاره زمین در کنار تخت من در بیمارستان هستند و نگرانی و ترس زیادی در چشمانشان بود. آنها مرا لمس میکردند و با من حرف میزدند و التماس میکردند که نمیرم. آنها گریه میکردند و من به خاطر آنها خیلی ناراحت شدم؛ با وجود این هنوز آماده ترک این همه زیبایی و احساس شعف از این همه خوبی و این بهشت را نداشتم. خداوند لبخندی به من زد و با مهربانی زیادی در من نگاه کرد. نمیتوانستم چهره او را ببینم ولی میدانستم که او چه فکر میکند. او به رفتار کودکانه و عجیب من میخندید. سپس او به نور دیگری که در جایی دورتر در حال شکلگیری بود اشاره کرد. در کمال تعجب دیدم که دوست و همسایه نزدیک من، گِلِن، ظاهر شد و با صدای بلندی گفت: «سَندی همین الان به خانه برو.» او با چنان نفوذی این کلمات را به زبان آورد که من فورا فریاد زدن را تمام کردم و به بدن خودم برگشتم.
وقتی چشمانم را باز کردم شادی و آرامش را در چهره پدر و مادرم دیدم. به محض اینکه توانستم درباره تجربه خودم با آنها صحبت کردم. در ابتدا آنها به من گفتند که این یک رویا بوده است. آنها به من گفتند که یک روز پس از بستری شدن من در بیمارستان همسایه ما، گِلِن، به خاطر حمله قلبی ناگهانی مرد. او پیرمرد مهربانی بود که همیشه من و برادرم و بچههای دیگر محله را به حیاط پشتی خانهاش میبرد و اجازه میداد که با سگهایش بازی کنیم. او بچهها را دوست داشت و همیشه به ما خوراکی و هدیه میداد و ما را سرگرم میکرد. همسر او از ما خسته میشد و به همه دستور میداد که به خانههایشان برگردند. او همسرش را سرزنش میکرد و به او میگفت: «رُز هیچ وقت به سَندی نگو که اینجا را ترک کند او تا هر وقت که بخواهد میتواند اینجا بماند.» من کودک محبوب او در میان بچههای دیگر بودم که به خانه او میآمدند. چقدر متعجب شدم وقتی که او آن طور سر من داد زد و من تسلیم شدم. از این که آن طور رفتار کردم از خودم شرمنده شدم. وقتی فکر میکنم متوجه میشوم که در آن موقع کمی هم از او رنجیده شدم.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅ در آگوست 1985 که تنها پنج سال سن
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
شبی که من "مردم" شب سردی بود و برف سبکی هم میبارید. 27ام ژانویه 1997 من در Aspen کلوریدا اسکی میکردم.نامزدم هم همراه من بود و دوست داشتم او را تحت تاثیر حرکاتم قرار دهم که ناگهان به درخت کاج سخت و سفتی خوردم. ضربهای که به من خورد مرا بیهوش کرد. متوجه شدم که در ارتفاع چند پایی از بدن خودم هستم. تلاش نامزدم برای احیای من بیفایده بود. بلافاصله او شروع به فریاد زدن کرد تا از اسکیتبازهای دیگر کمک بگیرد. ناگهان یکی از تماشاچیها گفت: «ببینید! داره ازش خون میره.» من هم کنجکاو شدم و متوجه شدم که از سمت راست صورتم که روی برف بود خون میآید. نامزدم کلاه پشمی سفیدش رو درآورد و با دقت زیر سر من گذاشت. این بالش تازه به سرعت قرمز شد، من به این فکر میکردم که باید یک کلاه تازه برای او بخرم. من به دنبال گشت اسکی رفتم و دیدم بدن بیحس مرا بلند کردند و از روی بلندی پایین گذاشتند. ظاهرا این طور به نظر میرسید که آمبولانس هیچ وقت نخواهد رسید به همین خاطر تصمیم گرفتم به سمت شهر حرکت کنم و ببینم آیا چیزی میبینم یا خیر؟ من اصلا نگران نبودم فقط کمی عصبی شدم که چرا در حالی که دارم میمیرم آنها دیر عمل میکنند. من متوجه آمبولانس شدم و به قسمت عقب که محل کمکهای اولیه بود رفتم. طوفان برف به یک کولاک تمام عیار تبدیل شد که باعث شد راننده آمبولانس به چپ و راست منحرف شود. من متوجه شدم که هر دفعه او با صدای بلند فحش میداد. من با صدای بلند به او گفتم: «آهای! محکم بگیرش.» در اینجا چیزهای عجیبی رخ داد. با اینکه برف خیلی سنگین بود میتوانستم از میان آن همه چیز را به خوبی ببینم. متوجه شدم که دانههای برف از یک قدمی من میگذرند، و من کمی نورانی ودرخشان بودم. سرما را اصلا حس نمیکردم. میتوانم احساسات افراد درگیر در این حادثه را درک کنم. همه چیز مانند یک فیلم سینمایی بود. آمبولانس به آرامی در خیابانها در حرکت بود و من درون و بیرون آن شناور بودم.
ناگهان تمام حواس من از بین رفت و من متوجه شدم که در بعد دیگری در فضا هستم. همه چیزهای نگرانکننده از بین رفت و احساس آرامش واقعی داشتم درست مانند اینکه به خانه برگشتم و غرق در عشقی هستم که از چیزی آشنا و گرم ساطع میشد. میدانم که عجیب است اما حس میکردم که به بخشی از چیزی بزرگ که در جهان وجود دارد تعلق دارم. نمیتوانم صرفا با واژه این مکان را توصیف کنم، این طور به نظر میرسید که همیشه آنجا بوده است و بخشی از همه چیز بوده است و خواهد بود. من مکان زیبای بنفش رنگی دیدم و حس کردم که موجودی که با عشق از من –در ذهنم- پرسید: «دوست داری اینجا بمانی یا بازگردی؟» من به روزهایی که باید در کالج باشم فکر کردم و گفتم اگر الان برگردم بعدها میتوانم دوباره به اینجا بیایم؟ خنده دوستانهای کرد که باعث خنده من هم شد و در یک چشم به هم زدن من در دنیای درد و رنج بودم. به من گفتند به مدت سیزده ساعت بیهوش بودم. درک همه چیزها سخت است.
بعد از آن حادثه من خیلی فرق کردم. در واقع نمیتوانستم درباره آن با کسی حرف بزنم زیرا آدمها چیزی در این مورد نمیدانند و فکر میکنند من دیوانه شدهام. من زندگی را جدی گرفتم و به روانشناسی، مذهب، فلسفه و هر چیزی که بتوانم حقیقت را در آن جستجو کنم مثل ادبیات، سخنرانیها و ملاقاتها علاقهمند شدم. والدین من تغییرات مرا دوست داشتند اما نامزدم از من جدا شد. همه چیز به خوبی تمام شد؛ من فکر کنم نامزدم خیلی ترسید وقتی ماجرای کلاه و تمام مکالماتش را با تیم اسکی برایش گفتم. این که میدانم بالاخره روزی به آن مکان آرام و سرشار از عشق بازمیگردم برایم خبر خوبی است. من دیگر از مرگ خودم و یا مرگ پدربزرگ و مادربزرگم هیچ هراسی ندارم.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅ شبی که من "مردم" شب سردی بود و
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
توصیف تجربه:
تجربه نزدیک به مرگی که در زیر آمده تجربه بدست آمده در طول چندین ماه از زنی است که هرگز این را با کسی جز پسرش در میان نگذاشته بود. جزییات ریز و درشت این حکایت در طول ماه ها از زمان در میان گذشتن آن با دیگران به قوت خود باقی ماند. در میان گذاشتن این تجربه با دیگران برای او بسیار سخت بود. تقریبا از هر چهار تجربه فقط یکی با این جزییات یافت می شود. در میان تجربیات نزدیک به مرگی که از این سطح از جزییات برخوردارند، این وقایع کاملاً واضح و شفاف هستند.
"عالم دیگر"
تجربه نزدیک به مرگ
زمانی که زن تنها و جوانی بودم در زادگاهم لندن، انگلستان زندگی می کردم. در پی تلاش ناموفق برای سقط جنین در حمام آپارتمانم و به دلیل عوارض شدید آن در بیمارستان مموریال بستری شدم. من که بنابر تعالیم مذهب کاتولیک بزرگ شده بودم، می خواستم پنهانی و تنهایی از پس حاملگی ناخواسته ام بربیایم. بعد از این که خون زیادی از دست دادم و احساس سرمای زیاد کردم، بناچار با اورژانس تماس گرفتم تا مرا به بیمارستان منتقل نمایند. به محض این که مرا به بخش فوریت ها بردند، به یاد می آورم که تمام پرسنل بیمارستان با گاری های دستی حاوی تجهیزات، بطری ها، پمپ ها، سوزن های جراحی، نوارهای بانداژ، لوله، و غیره با عجله هر چه تمامتر وارد اتاقم شدند. از قسمت شکم به پایین غرق خون بودم و خیلی بی حال. احتمال مرگ من می رفت و شرایط بسیار وخیمی داشتم. از آن جایی که خون زیادی از دست داده بودم نا نداشتم.
ناگهان صدای "بامبی" شنیدم و درد متوقف شد. برای اولین بار در طول سه ماه گذشته از وقتی متوجه حاملگی ام از مردی که به دروغ به من گفته بود که دوستم دارد اما در شهر دیگری زن و 5 فرزند داشت احساس آرامش کردم. نمای بسیار شفافی از بدنم زمانی که آنها وحشیانه روی آن کار می کردند می دیدم که داشتند دستگاه تزریق خون و لوله های دیگر را به بدنم وصل می کردند. یادم میاد داشتم به این فکر می کردم که فقط دلم می خواست آنها دست از این کار بردارند. وحشتناک به نظر می رسیدم و رنگم خیلی بد بود. شرم داشتم از این که علت این همه درد بودم. گناهکار بودم و مستحق زنده بودن نبودم. واقعیت این که سر و کله زدن با این افکار در سانت سانت سقف اتاق به اندازه ای که باعث ایجاد استرس در میان پزشکان و پرستاران شده بودم مرا ناراحت یا متحیر نکرد. همچنین می دانم که کاملاً هوشیار بودم حتی اگرچه شنیدم پرستار، همان کسی که روپوش آبی پوشیده بود، به پزشکان می گفت که من به محض ورود به اتاق فوریت ها هوشیاری ام را از دست داده بودم. من نسبت به همه جزییات وقایع و اتاق بسیار آگاه بودم.
از تونلی که ناگهان در برابرم ظاهر شده بود، و به درون آن کشیده شدم آگاه بودم. از این که از آن منظره ناراحت کننده زیر دور شدم خوشحال بودم. به سمت تونل شناور شدم و درست از پنکه سقفی و سپس سقف رد شدم. سیاهی تونل داشت به تلاطم در می آمد و من سرعت گرفتم. نسبت به بدن یا شکل فعلی ام کنجکاو بودم به بازوها و دستانم نگاه می کردم. به نظر می رسید آنها بزرگتر شده اند و نور کمی از خودشان ساطع می کنند. زمانی که برای رفتن به سمت نور روشنی در فاصله ای دور سرعت گرفتم فشار هوا و صدای وزوز کمی همانند ارتعاش را احساس می کردم. همین طور که با سرعت بیشتری پیش می رفتم، احساس کردم کسی همراهم بود که مرا آرام نگه می داشت و عشق و خرد از وجودش ساطع می شد. کسی را نمی دیدم، اما وجود پدربزرگم را که وقتی 13 سال داشتم مرده بود، احساس کردم. از حضور آرامبخش وی آگاه بودم اما نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم.
عاقبت به انتها رسیدم و در مکانی شناور شدم که با پرتو سفید درخشانی پوشیده شده بود که به نظر می رسید تمامی مفاهیم عشق را در برگرفته باشد. عشقی که بی قید و شرط بود و همانند عشقی که مادر نسبت به فرزندش دارد. قطعاً آن حضور گرم لذت بخشی بود، مانند همانی که مرا در وهله اول به درون تونل کشاند. آن مانند انرژی یا حوزه مغناطیسی عظیمی به نظر می رسید که تمام احساسات و عواطف خوب و اصیل شناخته شده انسانی را از خود ساطع می کرد. من راه و رسم کلیسای کاتولیک را به محض ترک تحصیل در سن 17 سالگی، با این احساس که از زندان بی حاصلی رها شدم، کنار گذاشته بودم و از مسائل دینی فارغ بودم، اما در اعماق وجودم می فهمیدم که این خدا بود. کلمات نمی توانند ترس آمیخته با احترام مرا در مقابل این حضور توصیف کنند. این طور به نظر می رسید که من بخشی از نور شدم و بعد از آن نور بخشی از من شد. ما یکی بودیم. ناگهان بدون سوال کردن دریافتم که ما چقدر به یکدیگر مرتبط ایم، یعنی خداوند و تمامی اشکال زندگی در کائنات.
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅ توصیف تجربه: تجربه نزدیک به مرگ
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
.
در آن زمان، یادم می آید از این موضوع حیران بودم که اگر می بایست برای کشتن فرزندم و انجام چنین کاری تنبیه شوم، باید خودم نیز کشته شوم. می توانم بگویم که او از تمام احساس و اندیشه ام خبر داشت. چیز بعدی که می دانستم این بود که نوزادی را در تختخواب می دیدم که می دانستم باید بچه من باشد. با شیفتگی به تماشا نشستم زمانی که رویدادهای مهم هر مرحله از زندگی ام را می دیدم. انگار داشتم صحنه فیلم چرخانی را می دیدم و صحنه های بسیار مختلفی با سرعت فوق العاده ای از جلوی چشمم رد می شدند.
به نوعی قادر به دیدن بودم و نه تنها آنچه در حال وقوع بود را دریافت می کردم بلکه داشتم احساسات همچنین عواطفی را تجربه می کردم که زمانی در دیگران بوجود آورده بودم. شرمساری مادرم درست به اندازه شور و هیجان عشق و درد نابودکننده طردشدگی و خیانت را دیدم و احساس کردم. ترس و ناامنی از سوی مردی را درک کردم که باعث دردکشیدنم شد و گناه او به محض قطع ارتباط با من زمانی که از حاملگی ام مطلع شد. هر عمل خوب یا بد که تا حالا انجام داده بودم و عواقب آن را بر دیگران احساس کردم. گرچه اوقات سختی را سپری می کردم، اما از سوی عشق بی قید و شرطی حمایت می شدم و دردم از بین رفته بود.
از طریق تله پاتی از من سوال شد که آیا میخواهم بمانم یا به زندگی قبلی ام در "تجربه عالم خاکی" برگردم. روی زانوهایم خم شدم تا تمایلم به ماندن با او را نشان دهم. او حباب درخشان زیبایی را به من نشان داد که نزدیک من شناور بود. در درون آن حباب نوزاد ریزه میزه ای را دیدم که داشت شیر می خورد. نوزاد به کودک نوپایی بدل شد و با این که هنوز درون حباب بود شروع به راه رفتن به سمت من کرد. سپس تصویر پسر نوجوانی به جوانی بدل گشت و همین طور رشد کرد تا این که شخص بالغی شد. پرسیدم: او کیست؟ جواب این بود: پسرت مایکل. یادم می آید خیلی احساس راحتی و سبکی کردم که فرصت او برای زندگی کردن را نابود نکرده بودم. سیلی از افکار وحشتناک به مغزم هجوم آورد. من حتی ازدواج نکرده بودم و نمیتوانستم از خودم محافظت کنم، چگونه می توانستم پسری را بزرگ کنم؟ آیا او میتوانست مرا برای این که می خواستم در چهار ماهگی از شر او خلاص شوم ببخشد یا فراموش کند؟ چگونه می توانستم این کار را به تنهایی بدون کمک انجام دهم؟ یک آن تصویری از خودم به همراه مردی را دیدم که می دانستم باید همسر آینده ام باشد و او پسر بچه دو ساله ای را در بغل داشت که من در تصویر دیده بودم. برای اولین بار، به خودم اجازه دادم فرزندی که در شکم داشتم را دوست بدارم. تمام حس خجالت، گرفتاری و سختی هایی که پیش از این موضوع سقط جنین را برایم موجه جلوه میداد به نظرم بسیار کمرنگ و خودخواهانه آمد.
ناگهان، به شدت با همان صدای "بومب" به بدنم برگشتم و درد زیادی در ناحیه پایین بدنم احساس کردم. همان پرستاری که روپوش آبی پوشیده بود داشت بمن تزریق می کرد و به من گفت که آرام باشم چون دارو خیلی زود اثر خواهد کرد. این طور به نظر می رسید برای بیش از چند دقیقه بی هوش نبودم اما برای من طوری بود که انگار ساعت ها در "عالم دیگری" بودم.
زمانی که در اتاق فوریت ها خارج از بدنم بودم متوجه برچسب قرمزی روی آن طرف تیغه پنکه سقفی که روی آن به سمت سقف بود، شدم. زمانی که مرا به اتاق ریکاوری بردند، به من گفتند که نوزادم زنده است. گفتم: "بله، میدانم". از آنها پرسیدم آیا کسی تمایل دارد تجربه فوق العاده مرا بشنود و آنها گفتند که وقت ندارند. دکترم گفت معجزه بود که او توانسته بچه و مرا با هم نجات دهد. او گفت فکر کرده هر دوی ما را در دو جا از دست داده است. سعی کردم به او درباره تجربه ام حرفی بزنم اما او را صدا زدند. لبخند خداحافظی دکتر، برای او هیچ شکی باقی نگذاشت که احساس کرد گوش دادن به سخنان زن دیوانه ایی که تحت تأثیر دارو قرار دارد وقت تلف کردن است. مادرم بعداً از راه رسید، با نیروی کمکی "دینی" که تلاش می کرد برای گناهان از من اعتراف بگیرد. مات و متحیر شدم زمانی که سر و کله راهبه ای پیدا شد و شروع کرد به دعا کردن برای من و از خدا میخواست که مرا ببخشد. من می دانستم که قبلاً بخشیده شدم. مجازات من از احساس گناه و شرمساری نشأت می گرفت که به شکل بسیار دردناکی در طی مرور فیلم زندگی قبلی ام در حباب تجربه کرده بودم. فقط یکی از پرستاران در بیمارستان به حرفهای من گوش داد. او هم این کار را بعد از شنیدن جزییات حرفهای او به پزشکان و پرستاران زمانی که بیهوش بودم از دهان من انجام داد. او گفت حرفهایی از افرادی که از لب مرگ برگشتند، با داستانهای مشابه شنیده بود. عاقبت او را متقاعد کردم که نردبان بلندی بیاورد تا با چشمهای خودش برچسب قرمزی که شکل اش را با تمام جزییات روی آن جهت پنهان پنکه سقفی اتاق فوریت ها برایش توصیف کرده بودم، مشاهده نماید.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅ توصیف تجربه: تجربه نزدیک به مرگ
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
در سال 1948 من به تازگی با زنی بسیار زیبا که همه خواهان او بودند ازدواج کرده بودم و خود را بسیار خوش شانس میدیدم. ولی تنها 7 ماه بعد از ازدواج دریافتم که او به من خیانت میکند و با مرد دیگری ارتباط دارد. تمامی کاخ آرزوها و شادی من از هم فرو پاشید و بالاخره در اثر فشار روانی به الکل پناه آوردم و به تدریج به طور کامل الکلی شدم. من ایمان و شوق خود را به زندگی کاملاً از دست داده بودم، و احساس ضعف، ترس، و خود را بدبخت دیدن مرا فرا گرفته بود. دعا و راز و نیاز با خدا برایم ظاهری و بدون عمق به نظر میرسید و به طور کامل از اعتقاد به خدا و دعا کردن دست کشیده بودم.
بلاخره یک شب بعد از اینکه همه به خواب رفته بودند من لوازم مورد نیاز خود را برای خودکشی آماده کردم،
! چند دقیقه بعد احساس لختی در انگشتهای پایم شروع شده و به تدرج حالت گیجی و سبکی در سرم مرا فرا گرفت. بعد از چند دقیقه شروع به دیدن ابر تاریکی کردم که به تدریج شکل میگرفت و به طرف من حرکت میکرد. این ابر از سقف آشپزخانه که در آن بودم عبور کرده و کاملاً مرا احاطه نمود. ناگهان احساس کردم که با سرعت بسیار زیادی در حال عبور از درون تونلی تاریک هستم. من در آن حال متوجه نبودم که کجا میروم و آیا زنده یا مرده هستم. به یاد میآورم که به عقب نگاه کردم و بدنم را که بدون جان در کف آشپزخانه افتاده بود دیدم.
پیش خود فکر کردم “آیا مردن این است؟”، و بلافاصله پاسخی به من آمد که “نه”. ناگهان با تعجب وجودی نورانی و بسیار زیبا را در پیش روی خود دیدم که از او عشق، مهربانی، و گرمی بسیار زیادی متشعشع میشد. من از اینکه چیزی بگویم تردید کردم، ولی متوجه شدم که او تمام افکار من را میبیند. او دوباره تکرار کرد: “نه، این مردن نیست، با من بیا تا به تو نشان دهم مردن چگونه است”. من به همراه او حرکت کردم و او من را به سرزمینی تیره وبسیار افسرده برد که خالی از هر گونه زیبائی و هر نشانی از زندگی و گرمی و احساس بود. مردم در آنجا بطور بی هدف و پراکنده در حالی که سرهایشان پائین و شانههایشان افتاده بود به شکلی به شدت افسرده و نا امید و شکست خورده راه میرفتند، و فقط به پایین و پای خود نگاه میکردند، بدون اینکه هیچ توجهی به یکدیگر و اطراف خود داشته باشند. گاهی دو نفر به طور اتفاقی به هم برخورد میکردند، ولی بدون هیچ توجهی به یکدیگر به حرکت کاملاً بی هدف خود ادامه میدادند. فکر پیوستن به جمع این ارواح گم و فراموش شده من را شدیداً به وحشت انداخت. ولی وجودی که با من بود بلافاصله ترس من را احساس کرد و به من گفت: “این جهنم ساختۀ خود تو است. تو در نهایت دوباره به زمین برگردانده خواهی شد و میبایست زندگی را از ابتدا تا انتها و با تمام سختیهایی که در زندگی قبلی داشتی بگذرانی، ولی تا آن موقع در میان این گم شدگان خواهی بود. خودکشی یک راه فرار نیست!”
در آن موقع زندگی من به من نشان داده شد. پنج سال آخر که من افسرده و الکلی شده بودم دردناکترین قسمت بود، دردناکترین چیزی که میتوان آن را تصور کرد. اثری که الکلی شدن من روی زندگی فرزندان جوانم تاکنون داشته و در آینده خواهد گذاشت به من نشان داده شد. دیدم که چگونه با از دست دادن من و پایگاه خانوادگی خود افسرده خواهند شد و چگونه همسرم مادر خوبی برای آنها نخواهد بود و آنها به سرای کودکان بی سرپرست سپرده خواهند شد. دیدم که اگر به زندگیم به همان شکل سابق ادامه دهم، به جائی خواهم رسید که دیگر نخواهم توانست از دست افسردگی و ضعف و الکل فرار کنم. به من نشان داده شد که با ادامه دادن به عادت می خوارگیم، کودکان من نیز نهایتاً برای فرار از مشکلات زندگی به الکل پناه خواهند آورد و مانند من الکلی خواهند شد. من مشاهده کردم که پسر بزرگم معتاد به مواد مخدر خواهد شد و بالاخره برای تهیۀ پول لازم برای خرید این مواد به کارهای خلاف قانون روی آورده و به زندان خواهد افتاد. دیدم که دختر من نیز با مردی می خواره ازدواج خواهد کرد که او را کتک خواهد زد. آنها چهار دختر خواهند داشت که آنان نیز با مشکلات بسیار زیادی روبرو خواهند بود. این برایم صحنهای غیر قابل تحمل بود، و مانند یک سیلی بر صورت من. همچنین به من نشان داده شد که اگر من رفتار خود را تغییر دهم و پدری مسئول و سالم باشم چگونه هر سه فرزندم با وجود برخی مشکلات که خواهند داشت به نسبت خوب بزرگ شده و افرادی به نسبت مولد و سالم خواهند بود، و دیدم که پسر بزرگترم مردی مهم و موفق خواهد شد.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅ در سال 1948 من به تازگی با زنی ب
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام (تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
در اوت 1989 حدود ساعت 10 شب ، من از محل کار(داوطلبانه ام ) با دوچرخه به خانه برمی گشتم وقتی به چهارراه رسیدم ، یک وانت با حدود 50 مایل در ساعت به من اصابت کرد . من و دوچرخه ام به معنای واقعی با وانت شدیدا برخورد کرده بودیم و وقتی راننده وانت ترمز کرد من در حدود شصت پایی زمین بودم و سپس به کناری افتادم . ریه هایم کاملا له شده بود اکثر اعضای بدنم پاره شده بود و احساس می کردم لگنم شکسته است .
کم مونده بود که بر اثر تصادف بمیرم. ولی خوشبختانه ، یک مامور پلیس در محل بود و سریعا با بیسیم خود یک آمبولانس درخواست کرد . و من هیچ چیز از این ماجراها را به چشم خود ندیدم.
و این چیزی است که من بخاطر دارم در یک لحظه ، من در حال دوچرخه سواری بودم که ناگهان خود را در سیاهی دیدم. هیچ احساسی و درکی از موقیت خود نداشتم ، اما می دانستم در بدنم هستم یعنی هنوز بدنی دارم.
از فاصله ای نه چندان دور صدای وز وز و نور کوچکی دیدم. صدا بیشتر می شد و نور هم دقیقا به طرف من می آمد. تا جایی که آن چیز کاملا به من نزدیک شد . دیدم که موجودی شیطانی با چشمانی بزرگ و دندانیهایی عجیب آن شعله را احاطه کردو رقص کنان در حالیکه آب از دهانش می ریخت به طرف من آمد.
نگاههایش ترس ناک بود ، دندانها را و زبان تیزش را به طرف من به هم میزد. من نمی دانستم به کجا از این موجود فرار کنم قبل از اینکه مرا ببلعد ولی انگار به زمین چسبیده بودم همانجا ماندم و چشمانم را بستم ، و منتظر این شدم که توسط این موجود بلعیده شوم که متوجه شدم آن موجود بدون هیچ عکس عملی از من گذشت و با دید درونی ام دیدم که آن موجود در موقع گذشتن از درون من می خندد . و در هنگام خروج از من صدای (پوپ) از خود درآورد و من دوباره احساس کردم در تاریکی پرواز می کنم .
و دوباره با دو موجود شیطانی روبرو شدم ولی این دو رنگ متفاوتی داشتند ولی به همان اندازه ترسناک بودند ، با تجربه ای که داشتم گذاشتم ایندو هم از من عبور کنند .
در آخر در آن تاریکی به تونلی رسیدم که به نظر می آمد که از ابر خاکستری رنگ درست شده است و به سمت بالا هدایت می شد، آنجا مانند حرف y بود که من نمی توانستم انتهای آن را ببینم یک نور سفید مایل به زرد کمی از شاخه سمت راست ، آن تونل را روشن می کرد .چشمان خود را بستم که جسد خود را ببینم و متوجه شدم که دیگر در آنجای قبلی نیستم آن موقعیت توسط نور آبی رنگی جایگزین شده بود با شکل یک صلیب یا ستاره متساوی الاضلاع که نبض می زد.در آن لحظه یک احساس کاملا طبیعی داشتم ولی کاملاً آزاد و رها از هرگونه احساس وزن بودم.
با دیدن تونل ، متوجه شدم که در هر دو طرف این بنا دری وجود دارد ، همچنین یک صلیب یا ستاره که در تونل حرکت می کند برخی مانند من آبی و بقیه خاکستری بودند . دو صلیب/ستاره در کنار من ظاهر شدند و مرا بداخل تونل بارامی سوق می دادند.
اولین دری که من با آن مواجه شدم به طرف یک جهنم معمولی باز شد .در آنجا جیغ و داد انسانهایی لخت که در یک منجلاب و فاضلاب جوشان گرفتار بودند به گوش می آمد .دیوها و حیوانات مردم را به هر روشی شکنجه می دادند و مردم هم متقابلاً شکنجه را احساس می کردند.
و دوباره شروع به پرواز بر فراز این صحنه دردناک کردم , بوی تعفن و گرما غیر قابل تحمل بود , قسمتی از من مجذوب تنوع درد و رنج فلج کننده پایان ناپذیری که در انتظار این مردم است , شده بود. تقریباً تمامی وجود من می خواست از آنجا برود و من هیچ مانعی در انجام آن نداشتم. احساس من به من می گفت که هر که بخواهد می تواند از اینجا رها شود .
من دوباره احساس کردم که هیچ کسی یا چیزی این انسانها را اسیر نکرده جز اعتقادشان به عملی که آنها را رنج می دهد. من به پرواز خود بطرف دروازه ای ادامه دادم که براحتی در جهنم دیده می شد و من با رضایت از آنجا خارج شدم , اما خود را غریبه با این احساس یافتم. در بعدی در این تونل خیلی بهتر نبود بطوری که تا چشم کار می کرد انسانهایی با سری افکنده و محذون در بیابانی برهوت قدم می زدند و بقدری غرق در افکار و تاسف خود بودند که متوجه حضور کسی یا چیزی در اطراف خود نمی شدند .احساس ملغمه ای از تنهایی و گرفتاری از دیدن این صحنه به من دست داد و سعی کردم زیاد به آنها نزدیک نشوم حتی اگر تحت تاثیر آنها قرار قرار نگیرم.
من دوباره بسمت بالای تونل پرواز کردم و درهای دیگری را امتحان می کردم . آن دری مرا مبهوت خود ساخت که زیبایی وصف ناپذیری در آن بود. در آنجا باغی سرسبز با فواره ها و آبشار هایی دیدم ، جویبارها و پل هایی با رنگهایی بسیار زیبا بر روی آنها ساخته شده بود. انگار تابلوی نقاشی بود تا توانستم زیبایی این صحنه را ستایش کردم . احساس آرامش و نظم خاصی داشت و من با شعفی وصف نشدنی بسمت آن حرکت کردم
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#کتاب_نوشت ❤️ گذرایام (تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅ در اوت 1989 حدود ساعت 10 شب ، من
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
. احساس آرامش و نظم خاصی داشت و من با شعفی وصف نشدنی بسمت آن حرکت کردم
وقتی می خواستم از دروازه رد شوم با بینی ام به مانعی از جنس فیلم پلاستیکی ضربه ای زدم و اصرار کردم که آنجا
را هم ببینم اما به آرامی به من گفته شد که : ( تو علم کافی برای ورود به این عالم را نداری) یادم میآید که خیلی ناراحت شدم بدون اینکه خود را مقصر بدانم فقط به خودم می گفتم که من فقط اطلاعات لازم را ندارم .توجه من دوباره به آن نور صاتع شده از آن شاخه y مانند معطوف شد .من در آن نور وارد شدم و سرشار از لذت وصف ناپذیر شدم. در آنجا فقط لذت بود من به آن نور گفتم که " من اینجام" و آن نور به من با صدای سرشار از آرامش پاسخ داد "خیلی خوب" . من شیفته این پاسخ زیبا شدم واز تکرا همین زیبایی ها چیزهای زیادی یاد گرفتم اما اینها واقعیت هایی است که برای همیشه در من تکرار می شود.
و دیگر متوجه شدم که من فناناپذیر هستم و اگر به هر شکل دیگری بمیرم , همیشه همین من خواهم بود و هیچ شکایتی هم ندارم و فقط چیزهای زیادی هستند که من می توانم آنهارا آزمایش کنم و در نتیجه من تنها تصمیم گیرنده این آزمایشات هستم . این موضوع کاملاً طبیعی بنظر می آید اما باور کنید تعمق در وجود خود واقعاً احساس خوبی دارد. بعد از گذشت مدت زمان کمی تصمیم گرفتم این احساس را ترک کنم و ادامه بدهم . به نور گفتم " من دارم می روم" و آن نور پاسخ داد "خیلی خوب" با تشکر از حضور من.
بسوی تونل بازگشتم و دور و بر خود را نگاه کردم به جلو دری که به طرف فضای بی انتها باز می شد رفتم . درآنجا تکه های سنگ در هوا شناور بودند و از دور کرات و منظومه ها می چرخیدند.
در زمانی که شاهد این منظره بودم احساس عجیبی از طلب علم و کنجکاوی داشتم.
ورودی آن تونل خیلی دور نبود و صدایی شنیده می شد که می گفت : " اینجا نیا سارا . با (زن) چه می کنی؟ "( زن پسر کوچکم است که در آنزمان پنج سال داشت) این صداها مرا آزار می داد چون حس "رفتن" نداشتم و فقط می خواستم بزرگ شدن پسرم زن را ببینم . یک موجودی در کنار من ظاهر شد و ما در مورد گزینه های موجود خیلی بحث کردیم .ما هم چنین صدائی شنیدیم که می گفت : " اگر از این دروازه رد شوی دیگر نمی توانی برگردی "آخرین چیزی که یادم می آید این بود که خود را روی تخت بیمارستان دیدم که کاملاً باند پیچی شده بودم . و یک ماسک اکسیژن در دهانم بود . من غرق در شادی بودم و فکر می کردم که با صدای بلند آواز می خوانم درحالی که نمی توانستم تکان بخورم .
من احساس درد شدیدی می کردم و همین درد بود که مرا به خودم (فیزیکی) باز گرداند .بعد از تجربه نزدیک مرگ ، من می بایست با مشکلات عدیدی روبرو می شدم از جمله از بین رفتن شخصیت قبلی بی مصرف بودن و فقر و ناراحتی و دوری از دوستان که این تغییرات را در من نمی پذیرفتند اما اطمینان از داشتن یک روح ابدی و رهایی از ترس از مرگ یک آرامشی در من ایجاد کرده بود که هیچ عامل دنیایی نمی توانست این احساس در من را ایجاد کند. امیدوارم که تمام مردم بتوانند عجایبی که من بوضوح دیدم را درک کنند البته بدون درد و ناراحتی که من تحمل کردم چون این دنیا کاملا عوض می کند.
تجربه نزدیک مرگ بخصوص ...... ادامه داستان
پی رو صحبتهای سارا در برنامه رادیویی در 2/4/99 ما متوجه شدیم که بودیستهای زیادی با ما تماس گرفتند و از تشابه تجربه سارا و کتاب مرگ تبتی تعجب کرده بودند .
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
من اکنون (در سال1999) 62 سال دارم و در پایان ماه می 63 ساله می شوم.اولین عکسبرداری از مغز استخوان من در هنگام عمل جراحی ام (عمل برداشتن خال بدخیم بر روی ستون فقرات) در 1 اوت 1957 انجام شد که به عقیده دکترها جوزف و لوکاس و جونز متخصصین ارتوپدی بیمارستان لوس انجلس این خال باندازه یک توپ فوتبال شده بود که مهرههای 10و11و12 مربوط به قفسه سینه را درگیر خود کرده بود من در آن موقع بیست و یک سال داشتم و لری پسرم 2 ساله بود . پزشکان خیلی نگران پیش بینی هایشان بودند در طول مدت عمل جراحی آن خال مدام خون ریزی می کرد و جراحان بطور اتفاقی نخاع مرا مجروح کرده بودند .
علائم حیاتی من قطع شده بود و یک پرستار برای اعلام مرگ من به خانواده ام از اتاق خارج شد من روی تخت جراحی دراز کشیده بودم. من اصلاً حس جدا شدن از بدنم را نداشتم ، فقط احساس می کردم که در هنگام عمل از بی هوشی بیدار شده ام . فکر می کنم به پرژکتور اتاق عمل نگاه می کردم . که نا گهان خود را روی تخت عمل دیدم و حتی می توانستم سر خود را بوضوح ببینم ، و اینکه کمرم برای عمل جراحی باز شده است ، خون در همه جا پخش بود و جراحان روی من عمل میکردند .همینطور می دیدم که مرا به پهلو خوابانده و عمل احیاء را انجام می دهند و این تمام چیزی است که از آن عمل بخاطر دارم .
فردا صبح که ( در بخش ویژه )از خواب بیدار شدم نمی دانستم که دیروز هنگام عمل مرا احیاء کردند و حتی به خانواده ام گفته اند . پرستار آمده بود تا بگوید که مرا احیاء کرده اند و اینکه دیگر قادر به راه رفتن و صحبت کردن نیستم. و جراحان کاملاً خال را بر نداشته اند.
صبح بعد در هنگام بیدار شدن پرستار را صدا زدم که بیاید به من کمک کند که این بلوکه های سنگین را از اطرافم بردارد .که ناگهان پرستار با گفته من دوید و پزشکان را به اتاق من آورد انگار تمام پزشکان حاضر در بیمارستان به اتاق من آمدند . سوال کردم که آیا امکان دارد بلوکه ها را بردارند و دکتر جونز مرا بآرامی روی پشت خواباند و پرسید حالا چه احساسی دارم به او گفتم راحت تر شده ام .
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
#کتاب_نوشت 🍎
گذرایام( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی ✅
در ساعت 4 صبح در یکی از شهرهای کانادا یک لحظه پدر بزرگم را در خواب دیدم ( به پدر بزرگم معمولاً بابا می گویم ) و از خواب پریدم . بابا در بین خواب و بیداری مرا صدا می کرد .بابا در سلامتی در بیمارستان بود . من هم مانند همیشه بیدار شدم ، برخواستم ، لباس پوشیدم و رفتم پایین که صبحانه بخورم . وسطای صبحانه خوردن بودم که مادرم آمد و ، با صدایی ناراحت، گفت :" لباساتو ببپوش باید بیریم بیمارستان ، بابا از تخت افتاده و لگن رانش شکسته ، در اتومبیل ، مامان و من هر دو ساکت بودیم ، او از همیشه تندتر رانندگی می کرد . بابا می بایست رانش عمل می شد .بعد از ساعتها عمل جراحی ، بابا به تخت بازگشت . من آنجا ماندم و در زمان مرگ هم من آنجا بودم . او به من نگاه کرد و اسمی را به من گفت که من تا بحال نشنیده بودم . این نام " تیلی " بود . این اسم مادر بزرگم بود که قبل از تولد من فوت کرده بود . بابا حدود 89 سال داشت من هم چند روز بعد 14 سالم می شد .
من به چشمهای بابا نگاه می کردم انگار او چیزی می دید که من نمی دیدم ، بابا مرا صدا کرد ، آیا مرگ یک واقعه خیلی عجیب است که ما همیشه به آن با عدم شناخت و ترس می نگریم ؟
دو سال بعد هم مادرم از دنیا رفت. مراسم سوگواری آنقدر محذون بود که من اشکهایم در آمد ، مادر و بابا مرا تنها گذاشته بودند ، اما هیچ کس هم به سوالات من پاسخ نمی داد انگار دنیای بزرگها از سولات من طفره می رفت. هیچ کس نمی خواست به سوالات من جواب دهد ، بیشتر عصبانی می شدم وقتی میدیدم که مردم خود را از موضوع مرگ کنار می کشند و آنرا به کشیش واگذار می کنند. کشیشی که نهایتاً با حذف سوالهای من می خواهد موضوع را فیصله دهد. هیچکس نمی خواهد بگوید که زمینه کار مدیوم بودن به بیراه می رود. عموماً من به آنها کمک می کنم که بوسیله مشاهدات و یا پیش گویی های من که خودشان هم مرا کمک می کنند، تا به هدفشان برسند.
یادم هست وقتی چهارسالم بود من و مادرم به دیدن دوستان رفتیم ، من رفتیم بیرون و توی باغ بازی کنم . که افتادم توی استخرشان . سریع بلند شدم و از استخر بیرون آمدم و وقتی به بالا نگاه کردم ، یک نور خیره کننده ای دیدم. یک مرد با لباسی رسمی و با چشمانی آبی و با موهایی سفید مثل برف آنجا ایستاده بود . من خیس آب بودم ، گفت و گوی مختصری با این مرد که بعدها او را نرماند نامیدم ، داشتم. و من دیگر همیشه با نرماند بودم و او به من گفته بود که من جایگاه ویژه ای دارم.
سپس او مرا به داخل خانه آورد و مرا به صاحب خانه معرفی کرد. انگار پیش فِرِد وبستر ( مالک روزنامه محلی ) بودیم بوضوح می توانست بفهمد که من در استخر افتادم.
من در حالی که خیس کنار میز او ایستاده بودم، گفتم : " من در استخر افتادم فِرِد"
او پرسید : " چطور بیرون آمدی " این استخر یک متر و نیم عمق دارد "
من گفتم : " یک فرشته بکمک آمد فِرِد "
با این گفت و گو ها ، فِرد از میز نهار بلند شد و به سالن رفت و به یکی از دوستانش تلفن کرد و گفت : " یکشنبه خوب است و یک نفر را هم بفرست این استخر خانه من را پر کند ، یک معجزه برای امروز کافی است . " و در نتیجه آن استخر پر شد و مرا خشک کردند و دیگر چیزی به من گفته نشد.
حادثه بعد در دریاچه اونتاریو برای من اتفاق افتاد ، من داشتم با پسر خاله و دختر خاله هایم شنا در دریاچه شنا می کردم که ناگهان به اعماق کشیده شدم ، زندگی کوتاه و اما پرماجرایم و کل زندگی با پدر و مادر مطلقه ام به یک لحظه از پیش چشمانم گذشت . و بعد احساس کردم که دیگر روی زمین نیستم و داشتم بالای آن پارک پرواز می کردم ، و این برای من خیلی سرگرم کننده بود حتی بر بالای کشور آمریکا هم پرواز می کردم .
انگار در زمانی که دوباره در کالبد خودم آمدم ، داشتند به من نفس مصنوعی می دادند ، و من انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده باز گشتم . در این باره با یکی از دختر خاله هایم صحبت کردم و او هم برای خاله ام تعریف کرده بود و دیگر با کسی درباره این موضوع صحبت نکردم.
سالهای بطور معمول گذشت تا تجربه بعد من . من 30 سال داشتم و در مطب دندانپزشکی و پزشک در حال معالجه ریشه دندانم بود. این روز مانند روزهای دیگر و در سال 1973 بود. در باز گشت از نزد دندانپزشک من با یکی از همسایگانم صحبتی کردم و همانجا احساس ضعف کردم ، و نهایتاً به خانه رفتم ، و در خانه ناگهان بیهوش شدم . داشتم می مُردم . همسایه ام آمد و آنبولانسی خبر کرد ، من احساس آزادی غیر منتظره ای از جسمم داشتم . من در حال پرواز برفراز میشیگان بسمت نیویورک و شیکاگو بودم . و وقتی بجایی فکر می کردم در همان لحظه آنجا بودم ، بدون استفاده از قطار، کشتی یا هواپیما . چه مدتی بیرون از جسم خودم بودم ، دقیقاً نمی دانم .ناگهان در حال و هوای پرواز بودم که ، انگار چیزی به من می گفت که باید به کالبدم برگردم.
#ادامه_دارد...
#کتاب_نوشت ❤️
گذرایام ( تجربه نزدیک به مرگ از تجربه گران خارجی✅
.
جسد خودم را در بازگشت به بیمارستان و در اتاق خودم دیدم. یک پزشکی خانم که قبلاً او را ندی
ده بودم می گفت : " داره قبلش کار می کنه " و مدتی ایستاد که مطمئن شود این وضعیت ثابت میماند سپس برود .من در حال بازگشت به کالبد خودم بودم که دیدم مانند یک مرده روی برانکار افتاده ام .
قبل از این تجربه من از مرگ خیلی می ترسیدم و این ترس ممکن بود مرگ تدریجی برای من بیاورد یا از افکار زیاد بمیرم. من که خیلی از روش برخورد دیگران با موضوع مرگ تحت تاثیر قرارگرفته بودم و تا آنزمان هم کسی از تجربه نزدیک مرگ صحبت نمی کرد.
در 6 ژویه سال 1976 زمانی که در سانفرانسیسکو زندگی می کردم در حال اسباب کشی از آنجا به میشیگان بودم که ، در راه مُردم و در بالای جسد خود قرارگرفتم.. اما هیچ تونل نوری در جلوی من قرار نگرفت ، همچنین مردگان خودم را ندیدم ، فقط یک تَب 40.5 درجه داشتم و نبض هم نداشتم . من در کنار جاده والنسیا و مارکت بودم. که چرخشی کرده و افتادم. فقط خیلی ساده در بالا سر خود بودم و سپس به زندگی برگشتم. من به بیمارستان عمومی سانفرانسیسکو برده شدم، دوباره در طول مسیر مُردم و دیگران هم با من مانند یک جسد برخورد می کردند .
در بیمارستان زنده شدم و تکانی بخودم دادم و ملحفه را از روی خودم زدم کنار و از برانکار آمدم پایین آن اتاق خیلی سرد بود . کفشهای جیوانچی ام را که خیلی پول بابتشان داده بودم ، پوشیدم . و داشتم به محله خودمان می رفتم که آنتی بیوتیکی بخرم که یک پرستار را دیدم داشت می آمد اتاق من . و آمده بود که درجه تب مرا بگیرد و اصلاً فکر نمی کرد اگر کسی 40 درجه تب داشته باشد نمی تواند راه برود ، او با خود یک حرارت سنج الکترونیکی نیز داشت. من یک تاکسی گرفتم و به بیمارستان پرس بایترین رفتم .
وقتی به بیمارستان پرس بایترین رسیدم ، دکتر خودم را خواستم ، دوباره بیهوش شدم ، یادم می آید در اتاقم بودم و یک آمپول در قلب من تزریق کردند و آنچه که بعد یادم می آید این است که در راه رو بیمارستان عمومی سانفرانسیسکو راه می رفتم ، با یک ناراحتی از خواب بیدار شدم . من تنها در ضلع دیگر راهرو بودم و صدای موسیقی می شنیدم ، صدای یک ارگ بود و صدای (بورگیس مردیت) را می شنیدم که همزمان این ارگ را هم می نواخت. دوباره هوشیاری ام را از دست دادم ، و اینبار فقط به عشق دیدن بورگیس مردیت بیدار شدم . و در آن زمان هم یک زن ومرد در تختی در حال عشق بازی بودند .
عجب میگرنی ، درحالی که داد می زدم از خواب بیدار شدم و سریع توسط یک پرستار خشن و قوی ساکت شدم . این بدترین سر دردی بود که تا بحال تجربه کرده بودم ، وقتی بچه بودم گاهی میگرن داشتم بعد از میگرن ، خیلی روشن بین می شدم و میگرن هم می رفت.
من در8 سالگی در حال دوچرخه سواری بودم که کنترل دوچرخه را از دست دادم و به بغل یک کامیون برخورد کردم ظاهرا صدمه ندیده بودم . موضوع به این سادگی ها هم تمام نشد . من مننژیت بافت اصلی مغز نگرفته بودم اما در ماه بعد تمامی ماه را تب داشتم . و کمی تب کمتر شد و بعد تمام 12 ماه بعد را تب داشتم و وقتی تب به 40 درجه می رسید یک تاکسی خبر می کردم که مرا تا بیمارستان ببرد ؛ یک اتاق در UCSC مخصوص برای آماده کرده بودند . تمام دکترهای گروه گیج شده بودند . صورتم برافروخته و چشمانم قرمز بود و آب بدنم را از دست داده بودم . در یک دوره بین 6 ژوییه 1976 تا 1978 پزشک برای جلوگیری از حمله آسم به من دارویی تجویز کرده بود که در آن کمی الکل داشت ، بعد از اینکه سونایی گرفتم احساس کردم چیز عجیبی در من رخ می دهد ، فشار خونم بالا رفت . سریعا به بیمارستان پرس بایترین رفتم ، داشتم صداهای عجیبی می شنیدم ، واقعاً احساس عجیبی داشتم و آنچه که دیگر یادم می آید این است که در بالا در حال نگاه کردن به پزشکان بودم آنها در حال تزریق یک آمپول در قلب من بودند . کاملا اثر داروی آسم از بدنم پاک شده بود ، من از مهلکه نجات پیدا کرده بودم ولی این دفعه با تمام تجربیات ( نزدیک به مرگ) من فرق می کرد .
من در یک تونل پرواز می کردم و سپس وارد یک مزرعه بسیار زیبا شدم ، یک احساس صلح و آرامش عجیبی داشتم ، یک احساس قلبی که قبلاً تجربه نکرده بودم.من در UCSC بودم در یا اتاقی که کاملاً دید داشت ، من در یک نوعی از کما بودم .
بالا را نگاه کردم دیدم یک پزشک تمام خون مرا در یک ظرف می ریزد و این خون رنگ زرد و قرمز دارد . او همچنان خون را در ظرف می ریخت ، من از جسم خودم خارج شدم اما نه برای اینکه از دیدن خون ترسیده بودم .و وقتی دوباره به جسم خودم برگشتم ، از مرحله خطر گذشته بودم ، وضعیتم به حالت عادی برگشته بود ، اتاقم پر بود از صدای همهمه پزشکان بخش و بعد از این من دیگر همان شخص نبودم .