#وکیل_باشی 👨🏻⚖
#یک_پرونده 📚
هادی پسر بزرگ فریبا خانومه. توی یه شرکت کار میکنه و از پس هزینه های خودش برمیاد.
یه روز میره بازار کفش بخره ، پشت ویترین مغازه در حال رصد کردن کفشها بوده که ناگهان توی آیینه ویترین چهره ی یه خانمی رو میبینه که کنارش وایساده و داره کفش انتخاب میکنه روشو برمیگردونه ، با لبخندی ژکوند مواجه میشه .
نگاهی عمیق به هم میکنن و تصمیم میگیرن که تو خرید کفش به همدیگه کمک کنن. یه کفش هادی انتخاب میکنه برای ۰۰
(اسم اون خانم رو میذاریم سونیا)
یه کفش هم سونیا انتخاب میکنه برای هادی، میرن حساب میکنن و موقع خروج هادی میگه چقدر خوب میشد که میومدی تو خرید شلوار و پیراهنم کمکم میکردی.
سونیا هم یه خورده ناز میکنه ولی به هر حال متقاعد میشه که به هادی کمک کنه ، میرن خرید رو انجام میدن آخرش هادی میگه میگما کاشکی میومدی تو تموم زندگی به من کمک میکردی🤭
با تبادل اطلاعات و شماره های تماس اونشب تموم شد و هادی شب برگشت خونه پیش فریبا خانم و به فریبا خانم گفت من زن میخوام
فریبا خانم گفت کیو میخوای؟
هادی میگه امروز یه دخترو دیدم تو خریدام بهم کمک کرد من اونو میخوام.
فریبا خانم میگه بچه جون تو یه شب که نمیشه کسی رو شناخت برو یه مدتی بیشتر با دختره در ارتباط باش اگه دیدی به درد همدیگه میخورین اونوقت بیا بگو من اونو میخوام . .
هادی میگه دختر خوبیه من همین الان اونو میخوام ..
فریبا خانم : من الان نمیرم خواستگاری
هادی : باید بیای . .
فریبا خانم : اگه نیام چی میشه؟
هادی : اونموقع تو دیگه مادر من نیستی ...
فریبا خانم : به جهنم ...
هادی : حالا میبینی ...
اون شب یه دعوای خیلی بزرگ میون هادی و فریبا خانم رخ میده و هادی برای همیشه خونه مادرشو ترک میکنه.
در سریعترین زمان ممکن با سونیا ازدواج میکنه و در سریعترین زمان ممکن هم صاحب فرزندی به نام مصطفی میشن.
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••