هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست
چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست
به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند
برای کشتن حلاج، دار کافی نیست
گل سپیده به دشت سپید می روید
سپیدبختی این روزگار کافی نیست
خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست
#فاضل_نظری
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام عزیزم من عاشق کانالتون هستم و مشتاقانه منتظر پست های جدیدتونم.
من یه مشکل بزرگی دارم تو زندگیم که ۵ ساله درگیرشم.
من ۲۶ ساله ام و شوهرم ۲۷ ساله. منو شوهرم دانشجو بودیم و همکلاسی که با هم آشنا شدیم.
من دختر شر و شیطونی بودم که کلا تو وادی ازدواج نیست!
شوهرم از من خاستگاری کرد.
یه آقایی که تفاوت قدی هیکلی زیادی با هم داشتیم!
به شدت شوخ طبع و شیطون بود ولی با این حال جواب رد دادم بهش تا اینکه اصرارش زیاد شد.
از اونجایی که رشتمون روانشناسی بود با استادای خودمون مشورت کردم و راهنمایی خواستم تا اینکه گفتن زوج خوبی میشین کنار هم!
سال ۹۵ خاستگاری من اومدن بدون حضور پدرشون چون ایشون کویت کار میکردن و با مخالفتای مادرم و شناختی که از خانواده شون و تحقیق به دست اومد با اصرار من جواب مثبت دادیم!
سال ۹۶ پدرشون از کویت اومدن و نامزد کردیم. اینجا بود که فهمیدم پدرش از این وصلت ناراضیه و معتقده که پسرش باید حتما تا ارشد بخونه و حتی گفته بود که چرا این خانواده دختر که میدونن پسر من نه درسش تموم شده نه سربازی رفته بهش دختر دادن!؟
خلاصه که هنوزم رابطه ی خوبی با من ندارن و همکلام نمیشن!
بعد از کلی سختی آخرای سال ۹۷ عقد کردیم و شوهرم چند ماه بعد از عقدمون راهی سربازی شد…
با اینکه وضع مالی خوبی دارن ولی پدرش به سرعت حمایت مالی رو از شوهر من قطع کرد! تا جایی که حتی شاباش سر عقدمون رو که مادر پدرش دادن فهمیدم شوهرم بهشون داده بود که
بهمون بدن!
شوهر من مرد بسیار خوبیه با اینکه بعد از ۷ تا دختر به دنیا اومده و فکر میکردم لوسه!
همیشه از من پیش خانوادش حمایت میکنه. نمیذاره کسی تو زندگیمون دخالت کنه. با اینکه ....
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام عزیزم من عاشق کانالتون هستم و مشتاقانه منتظر پست های جدیدتونم. من یه مشکل بز
#ادامه
با اینکه مادرشون کم و بیش نیش و کنایه میزنن و دلخوری ایجاد میکنن..
و الان حرف اصلی من اینه که
چند سال از آشنایی و عقد ما میگذره و ما هم مثل هر زوج جوون دیگه ای آرزو داریم که صاحب خونه زندگی بشیم و
از این آوارگی راحت بشیم.
شرایط به شدت سختی رو داریم میگذرونیم چه از لحاظ مالی چون درآمدی نداریم و چه از لحاظ روحی! طوری که حتی چه خونه خودمون چه خونه مادرشوهرم حس اضافی بودن دارم. با اینکه پدر و مادر من اصلا چیزی نگفتن و شرایط رو درک میکنن ولی میدونین که این یه حس درونیه.
از منو شوهرم که جفتمون شاد و شوخ و شنگ بودیم هیچی ازمون باقی نمونده جز موهای سفید و یه روح و روان خسته و کسل…
حتی حاضریم مراسم عروسی نگیریم بخاطر مخارجش!
چون دو ماه دیگه سربازی شوهرم تموم میشه.
این همه ماجرا به کنار و اینکه از سربازی بیاد و کجا باید مشغول به کار بشه؟ آیا کار خوبی براش پیدا میشه یا نه به کنار!
و بازم به این زودی نمیتونیم حتی یه خونه رهن کنیم!
به قرآن دستام میلرزه و تایپ میکنم. از ممبرای کانالتون میخوام برامون دعا کنن بلکه گره از کار ما هم باز بشه خواهش میکنم ازتون!
اصلا حال روحی خوبی ندارم و شب و روزم شده غصه!
آواره بودن و بی سرو سامون بودن خیلیی سخته!
#پایان
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_سه . تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش
#قسمت_چهل_چهار
انگار پسره بهش نامردی میکنه
با یکی از همکلاسیای شقایق ازدواج میکنه.
این شد که حالش خیلی بد بود.
کلی باهاش حرف زدم گفتم لیاقتش بیشتر از ایناست اصلا ناراحت نباش
آدم خیانتکار ذاتش همینه اون دختر خوبی مثل تو رو از دست داده..
به خودم اومدم دیدم پنج صبحه..
انقد از حرف زدن باهاش لذت می بردم که نفهمیدم زمان کی گذشته و من تمام شب بیدار بودم.
قرار گذاشتیم فردا غروب بعد تموم شدن کلاسش همدیگه رو ببینیم تا هم حال و هواش عوض بشه و هم بیشتر با هم حرف بزنیم.
خودم رو نباید گول می زدم ازش خوشم اومده بود ولی خدا رو خوش نمیومد بخوامش
چون اون دختر کوچک بود و شاید اصلا به عقلش نمی رسید که بخواد با من ازدواج کنه.
تا غروب همه کارامو کردم ماشینمو دادم سر ساختمون تمیز کردن تا به بهترین شکل ممکن برم دیدن شقایق.
ساعت پنج بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد.
جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودیم و تا نه شب باید می رفت خوابگاه.
از دور دیدم کنار جاده ایستاده بود. تنها بود هیچکدوم از دوستاش پیشش نبودن.
رفتم کنارش چندتا بوق زدم اصلا برنگشت نگاه کنه شیشه رو دادم پایین صداش زدم: شقایق خانم؟!..
@azsargozashteha💚
#پند و #حکمت
🌻🌼جوان عاشق
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت
به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد
به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد
و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست.
در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت:
تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟
جوان گفت:
« اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد
چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ »
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_چهار انگار پسره بهش نامردی میکنه با یکی از همکلاسیای شقایق ازدواج میکنه. این شد که حال
#قسمت_چهل_پنج
با تعجب برگشت نگاهی به من و بعد به ماشین انداخت. یه تای ابروش رو بالا داد و اومد سوار شد. لبخندی زدم و گفتم: سلام خانم عصرتون بخیر خوبی؟..
با تعجب گفت: سلام پس ماشینت کو؟..
گفتم: یکم پول دستم اومده بود عوضش کردم هی خراب می شد.
خب حالا به نظرت کجا بریم؟ هوا هم خیلی سرده بریم کافه بهتر نیست؟ می ترسم بیرون سرما بخوری..
همون طور بهم زل زده بود و چیزی نمی گفت.
من هم افتاده بودم رو دنده ی پر حرفی و یه ریز می گفتم: بعدش بریم شام بخوریم؟ من یه رستوران سراغ دارم غذاهاش حرف نداره.
کلی هم می تونیم حرف بزنیم. البته رأس ساعت نه میذارمت جلوی خوابگاه، گوش می دی بهم؟..
سرشو تکون داد و چیزی نگفت. از پنجره داشت بیرونو نگاه می کرد. با مهربونی گفتم: هنوز تو فکر اونی؟ بیخیال بابا طرف اگه آدم بود اصلا بهت خیانت نمی کرد
همیشه دلم واسه اونی که خیانت می کنه می سوزه می دونی چرا؟ چون کسی که خیانت می بینه هیچ خطایی نکرده و چیزی هم از دست نداده جز یه آدم خیانتکار
ولی اون یکی شخص یه زندگی خیلی خوب با کسی که عاشقشه رو از دست داده. پس بهش فکر نکن..
آهی کشید و گفت: از چشمم افتاد.. بیخیال مهم نیست. من همیشه از وقتی یادم میاد تو عذاب بودم..
با ناراحتی پرسیدم: آخه چرا؟..
سرشو تکون داد و گفت: مامانم همیشه ی خدا با بابام دعوا داشتن، از وقتی یادم میاد یه روز خوش تو زندگیمون نداشتیم. همیشه با داداشم شاهد دعواهاشون بودیم.
@azsargozashteha💚
4_452715601975052347.mp3
1.07M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴۰🌹
@azsargozashteha💚
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام گلم خیلی دوست دارم دلنوشته منم بخونیو بذاری کانال. لطفا بذار تا بقیه بخونن.
مال مردم مخصوصا مال یتیم خوردن نداره.
من یه زن ۳۶ ساله ام وقتی شوهرم اومد خواستگاریم جز کارش و ۵ میلیون پول هیچی دیگه نداشت.
خودمون با قناعت و صرفه جویی تونستیم پول جمع کنیم. ۳ سال بعد ازدواجمون خونه خریدیم. اما از اونجایی که مادرشوهرم تنها بود و مستاجر، شوهرم از رو احترام و علاقه به مادرش خونه رو زد به نامش. مادرش رفت تو خونه ما نشست و ما همچنان اجاره میدادیم. من صدام درنیومد گفتم عیب نداره مادرشه اگه حرف بزنم میشم عروس بدجنس و…
خلاصه که حدود ۴سال و نیم گذشت و ما تو این مدت دوباره پول جمع کردیم. به خدا سادس گفتنش ولی خیلی سخت بود که از خوراک و پوشاک و تفریحت بگذری که پول جمع کنی. میخواستیم چند وقت دیگش پولو بذاریم رو پول خونمونو بزرگترش کنیم ولی این بار به اسم خودمون باشه و با مادرش با هم زندگی کنیم اما عجل مهلت نداد به شوهرم.. تو مغازه با برق گرفتگی کولر فوت کرد. من موندم با دو تا بچه ۷ ساله و ۲ ساله. بیشتر پولی که جمع کردیم واسه مراسم شوهرم خرج شد. بعد چهلمش رفتم سرکار مغازه. شوهرم مکانیک بود. از برادرش خواستم وسایل مغازشو بفروشه و اجاره رو بگیره بده بهم ولی یه مبلغی بهم داد که به هر کی میگفتی میفهمیدن کم داده و حتما ازش کش رفته..
باز چیزی نگفتم. گذاشتم به حساب زحمتی که بابت فروششون کشیده. با اون مقداری که گرفتم یه لوازم آرایشی زدم. فشار زیادی روم بود. هم خرج زندگی هم کرایه خونه و کرایه مغازه. هیچکسم نمیگفت تو که انقدر تو فشاری بیا خونتو بگیر حداقل از یه طرف راحت باشی. واسه همین با مادرشوهرم حرف زدم و رفتیم اونجا کلا با هم زندگی کنیم. باهاش در مورد سند حرف زدم. اولش راضی بود بیاد به نامم بزنه ولی کم کم دیدم داره برمیگرده....
#ادامه_دارد
#ادامه
پسرم بهم گفت برادرشوهرم سر خونه و سند زدن با مادربزرگش حرف میزده.. فهمیدم چه خبره.. سرتونو درد نیارم هرکاری کردم دیگه نتونستم راضیش کنم. بهم میگفت حتما پسرم صلاح دونسته به نام من بزنه. ببینین نامردی دنیا تا چه حد…
به یه سال نشده به خاطر یه مسائلی مادرشوهرم سکته کرد و بعد دو روز تو بیمارستان فوت کرد. من که ازش نگذشتم خدام نگذره. برادرشوهرام خونه ای که ما با زحمت خریدیم از منو بچه های یتیمم گرفتن. به ناموس و جگرگوشه های برادرشون رحم نکردن. کوچیکه میخواست با زن و بچش بره آلمان. زندگیشو فروخت پول کرد اما قبولش نکردن کارش درست نشد اما تو همون مدت که انقدر همه چی تورم پیدا کرد پولش هیچ شد. الان یه سالی هست که اجاره نشین شده.
بزرگه ام همون پولو با پول فروش ماشینش گذاشت تو بورس و حالا پولش نصف شده.
عروس عموی شوهرم دوست جونیمه بهم گفت با ریزش بورس برادرشوهرم سکته قلبی کرده و الان قرص مصرف میکنه.
اینا همه از آه منو بچه هامو شوهرمه. واسه کسایی که مال یتیم میخورن به زن تنها رحم نمیکنن این اتفاقا خیلی کمه اما همینم یکم دلمو خنک کرد. ایشالله بیشتر از این خدا سرشون بیاره.
#پایان
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
#فاضل_نظری
@azsargozashteha💚