شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#دردل_اعضا سلام من باردارم ، مادر بزرگم ۴۰ سال پیش فوت شده، و من اصلا ندیدمش، خواب دیدم بابام و مام
انچه برای خواندنش به کانال آمده اید❤️
#تجربه_اعضا ❤️
سلام ادمين جان،تورو خدا پيامم رو بزار حتما
درباره آقایی که۲۲ساله هستن ومادرشون فوت شده
حدودپونزده سال پیش مادر
عروسمون فوت کرد،پدرشون حتي
چهلم زنش نشده،دنبال زن بود،
۶ تا بچه داشت،دوتاپسرش مجرد بود،یکی سربازبود،بعدم زود ازدواج کرد،یکی دوازده ساله بود که بیش ازحد به مادرش وابسته بود.
عروسمون و خواهراش میرفتن خونه باباشون ميپختن،تمیز ميکردن،شاید باباشون تا سال مادرشون تحمل کنه،آخرسر خودشون رفتن یه دختر مجرد سن بالا واسش گرفتن،خدایی زن خوبیه،راستش باباشون کم درآمد داشت،بچه ها هرسال روز مادر پول ميزاشتن،جاروبرقی،اتو،یخچال
واسه مادرشون میخریدن،حالا که
ميديدن،زن بابا استفاده میکنه ناراحت میشدن،عروسمون وخواهرش دوتا برادراي مجردشونو تحریک میکردن بهانه به زن بابا بگيره،غذا بدمزه است،آب حموم سرد شده،تا زنه خسته شد،شروع کرد جواب دادن
تو روی هم که و ایستادن،باباشون همه بچه هارو بیرون کرد
برادر کوچيکه دنبال حرف خواهراش آواره شد،خیلی رفیق بازی میکرد کم کم همینجوری معتاد شد،الان کارتن خوابه،خانواده میبرن،ترکش میدن باز میاد بیرون دنبال مواد
من دیدم شما حرف خودکشی زدي
پسر خوب بخدا مادرت اون دنیا اصلا دغدغه نداره بابات زن میگیره یا نه،اما برای شماوخواهرت دغدغه داره و به دعاوکار خیری که از طرف شما بهش برسه نيازمنده،پس چرا با از بین بردن خودتون،روح مادرتون رو آزار بدين؟؟؟ به فکر خوشبختی خودتون باشين،آبرومند زندگی کنين،واسه مادرتون خیرات کنين،تا مادرتون واقعا شادروان بشه،
ازدواج نیاز همه ادماست،خیلی هم خوبه،شما و خواهرت هم باید ازدواج کنید،شما به نظرم حتما هم خودت هم خواهرت با یه مشاور خوب صحبت کنید.از طرفی هم ما همه ميميريم،معلوم نیست پدرتون چقدر عمر ميکنه،مواظب باشید خدای نکرده بخاطر شما به پدرتون ظلمی نشه.
موفق باشيد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام دوستان من خواهرم ۳۴سالشه ۱۰سال پیش تیروئیدش رفت روی ۱۹ک اعصابش بهم ریخته بود
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام،برای بلند شدن قد ،طناب زدن خیلی تاثیر داره،چون ضربه ای که موقع پریدن به صفحه رشد وارد میکنه مانع بسته شدن صفحه رشدمیشه،حجامت هم تاثیر داره
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در جواب دختر خانم ۱۵ ساله که قد شون کوتاه .میگم عزیزم حجامت قد خیلی عالیه تا ۱۷ سالگی هم بیشتر جواب نمیده حنما از الان شروع کن چون بهتره و ۳ بار حجامت قد انجان بده تا ۱۰ سانت تغیر قد پیدا میکنی من برای پسرم و دختر خواهرم انجام دادیم قد کشیدن الحمدلله .موفق باشی گلم.التماس دعا
❤️❤️❤️❤️
سلام برای اون دختر خانمی که برای قد راه کار میخواست
اول اینکه بستگی به ژنتیک داره ولی بازم میشه تغییرش داد شما چون به بلوغ رسیدی کمتر و دیر تر ولی بازم میشه
ورزشایی مثل بسکتبال فوق العاده روی قد تاثیر داره من به چشم خودم دیدم
و این نرم افزار های ورزش افزایش قد من خودم امتحان نکردم ولی از خیلیا شنیدن که حتی بعد از ۱۸ سالگی توشون تاثیر داشتع به نظرم اینا رو امتحان کن انشاله که نتیجه بده
❤️❤️❤️
خدمت اون دختر 15 ساله که قدشون کوتاه هست
عزیزم حتما هرروز شیر بخور و ورزش افزایش قد رو انجام بده
و حجامت گوش رو من انجام دادم و خودم چند سانتی بلند شدم.
❤️❤️❤️❤️
سلام
عزیزی که برای قد پرسیدن که حجامت خوبه یا نه؟
عزیزم به اون نوع حجامت میگن حجامت ساقین.اولا باید دوره درمان طب سنتی داشته باشی همراه با حجامت.
دوم اینه که اگر شما خانم هستی شاید توی سن شما زیاد تاثیری نداشته باشه
چون اوج قد کشیدن دخترها قبل از بلوغه.
ولی اگر آقا پسر هستین توی این سن خیلی جواب میده.البته به شرطی که ژنش را داشته باشید.
برای ما خوب بود انشالله برای شما هم جواب بده.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام دختر ۱۶ ساله ای که وقت ناراحتی می خنده،عزیزم منم تو این سن که بودم،مثل شما بودم
مادرم خیلی دعوام میکرد،نمیدونم بخاطر چی بود،شاید هيجانات بلوغ بود،اصلا يادمم نیست کی،این اخلاق از سرم رفت
اما به قول مادربزرگم جوان به چاک ديوارم ميخنده
سعی کن هیجان خودت رو کنترل کنی عزیزم
❤️❤️❤️❤️
سلام
برای اون دختر خانمی ک ۲۵ ساله هستن و حس میکنن ک بخت شون بسته شده...
خانمی بزن تو گوگل ذکر یونسیه
من زیاد راجبش توضیح نمیدم خودت برو و بخون آثار و برکات این ذکر را
فوق العادس
❤️❤️❤️❤️
سلام
در پاسخ خانمی ک فک میکنن خانواده عموشون بختشون رو بستن...
ببین عزیزم اگه بخام توضیح بدم ک خیلیی زیاد میشه😅😂
فقد بدون ک هر طلسم و نفرین و ... با توکل ب خدا باطل میشه...
و در ضمن ب هیچچچچ وجه برای باز کردن بختت پیش فالگیر و دعا نویس و ... نرو !!!
با اینکار صد در صد زندگیت از اینی ک هست بدتر میشه
توکلت ب خدا باشه💚
❤️❤️❤️❤️
سلام .در مورد پیام خانمی که لک و مک گفتن روی صورتشون هست.تجربه خودم رومی گم. که نتیجه گرفتم و به دوتا از آشنایانمون هم گفتم نتیجه گرفتن.
من برا لک روی گونه هام رفتم مطب دکتر آل اسحاق قم.برام گفتن کتیرای گون رو با شیر خیس کنم بزنم به صورتم صبح ها و بعد از چند ساعت بشورم.و بعداز ظهر یا شب هم سرکه انگور خانگی.عسل و روغن بنفشه پایه بادام مقداری باهم مخلوط کنم بزنم بعداز چند ساعت بشورم
❤️❤️❤️❤️
سلام خدمت اون خانمی که میگن بختشون بستس
عزیزم دعا معراج رو چله بردار و بخون واقعا جواب میده
خواهرم این رو خوند یهنی دقیقا روز چهلم که دعا تموم بشه براش خاستگار امد و با همون ازدواج کرد
انشاءلله که توهم سریع ازدواج کنی و به مراد دلت برسی
❤️❤️❤️❤️
سلام در مورد خواهری که بیماری دو قطبی دارن پسر همسایه ما هم بیماری دو قطبی داره و برای همین من با مادرش در این رابطه صحبت کردم همچنین در اینترنت می تونی اطلاعات بگیری ولی باید بگم این بیماری قابل درمان نیست ولی میشه با دارو کنترل کرد حتما باید دارو استفاده شود و قطع نشه گول بهتر شدن را نخورد و پیگیر مصرف دارو باشیدحتما ان شالله نتیجه خوبی می گیرید نگران نباشید الان خیلی ها مجبورن تا آخر عمر دارو را مصرف کنن فشارخون قندو... پس نگران اینکه دارو مصرف می کنه نباشید اگر تشخیص اسکیزوفرنی یا دو قطبی را دادن دارو فراموش نشه یا علی
❤️❤️❤️❤️
درجواب خانمی که با خانواده شوهرشون مشکل دارن
عزیزم شما خودت گفتی که پدرشوهرت هیچ بدی به شما نکرده همه چیز رو به خدا بسپار وازش بخواه که خودش جواب کارایی که باهات کردنو بده
من خودم پدرشوهرم خیلی اذیتم کرد اما بازم وقتی حال نرمالی نداشت ازش نگهداری کردم
خدا خودش کمکت میکنهوحتماً جواب خوبیتومیگیری❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_نه دقیق به قیافش خیره شدم بلکه زودتر بفهمم ولی چیزی دستگیرم نشد .. از خونسردی اسد که آر
#قسمت_پنجاه
تا غروب پیش اسد موندم و غروب رفتم دنبال مادر و عمه...
حوصله داخل رفتن نداشتم .. به حیاط سرکی کشیدم .. سلطانعلی مشغول شستن دیگ بود .. پسربچه ای رو پی سلطانعلی فرستادم..
سلطانعلی با دیدن ماشینم دست از کار کشید و بعد از خبر دادن به مادر بیرون اومد .. روی صندلی عقب ولو شد و گفت خدا پدرت رو بیامرزه از صبح دارم کار میکنم دیگه از پا افتادم .. این عمه خانومم چقدر شوهر دوست بوده .. واسه فامیل شوهر چه کارها که نمیکنه ..
خندیدم و گفتم بسه چقدر غر میزنی .. عمه میاد میشنوه ها....
سلطانعلی پاهاش رو مالید و گفت این عمه خانمی که من دیدم هفت روز از اینجا جم نمیخوره ...
چند دقیقه بعد مادر از در بیرون اومد و همین که سوار شد پرسید کجا موندی یوسف .. خسته شدم ...
خندیدم و گفتم چیکار میکنند اون تو که هر کی میاد غر میزنه.. عمه کو ؟
_عمه ملوک گفت زشته برگرده تا هفت خدابیامرز میمونه اینجا ..
ناخودآگاه قهقهه ی بلندی زدم .. سلطانعلی گفت دیدی .. دیدی .. من که گفتم ..
به عمارت برگشتیم .. آفت شام رو آماده کرده بود و خیلی زود شام خوردیم و خوابیدیم ..
مادر سر سفره شروع کرد به تعریف کردن از مرضیه و خانواده اش...
تو سکوت فقط گوش دادم .. هر چند میدونستم مادر سکوتم رو جور دیگه ای تعبیر میکنه ولی حوصله ی حرف زدن نداشتم ..
سه چهار روزی گذشت و دلتنگی امونم رو بریده بود ..
با اصرارهای من اسد راضی شد و دوباره پیش یعقوب رفت ..
یعقوب راضی شده بود در قبال خونه طلاق صنم رو بده ولی شرطش این بود که اول خونه بخریم بعد بریم پیش روحانی ..
هر چند اسد مخالف بود ولی من شرطش رو هم قبول کردم و پیغام فرستادم این بار اگر فیلم در بیاره و زیر حرفش بزنه خونش رو میریزم ..
اسد تو همون محله دنبال خونه با قیمت مناسب میگشت ... خونه ای رو پیدا کرد و قرار گذاشتیم دو روز بعد اول بریم برای خرید خونه از اونجا هم بریم برای طلاق...
بیش از یک ماه شده بود که صنم رو ندیده بودم و ازش بیخبر بودم ..
تا الان روی عهدی که با خودم و خدا بسته بودم ، مونده بودم ولی اون شب موقع برگشت به خونه ، نتونستم طاقت بیارم و خواستم این خبر خوب رو خودم بهش بدم ..
به دیدنش رفتم .. پشت در خونه رسیدم و چند تقه به در زدم .. منتظر شنیدن صدای صنم بود ولی زن دیگه ای در رو باز کرد و پرسید با کی کار دارین؟
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#پرسش_اعضا ❤️
سلام عزیزم خوبی؟
من ی مشکل دارم میخواستم مطرح کنم ک دوستانم راهنماییم کنم چکارکنم
سال۹۸سرطان سینه گرفتم مجبورشدم یکی ازسینه هام تخلیه کامل کنم بعدهم تحت درمان بودم ک فعلا خداروشکرحالم خوبه
بعدازسه سال میخوام سینم بازسازی کنم کسی دکترجراح خوب ومنصف سراغ داره البته توشیراز
چندجا رفتم قبول نکردن ک عمل کنن ویک پزشک هم ک قبول کردن هزینش خیلی بالاست
لطفا اگرکسی پزشک خوب ومنصف سراغ داره ممنون میشم بهم بگید
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام دوستان لطفا کمکم کنید.
من در ۹سالگی مادرم از دست دادم.و الان ۲۲سالمه و ما کنارمادربزرگم زندگی میکنیم همه کارها خونه به دوش منه و درس هم میخونم
هرموقع مشکلی پیش میاد میفته گردن من خسته شدم دیگه نمیدونم چیکارکنم هرغذایی درست میکنم ایراد میگیرن لباس میشورم ایراد میگیرن.چندروز پیش میخواستم قرص بخورم راحت بشم ولی میترسم هم این دنیا عذاب کشیدم اون دنیا هم عذاب بکشم.
حتی بابام هم از مادرش طرفداری میکنه من حق ندارم تنها یا با دوستام برم بیرون.تورو خداکمکم کنین.😔😔😔
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#قسمت_سی
هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو که هنوز توی بازی بود رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش ..
اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود و دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم ..
آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم ..
عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم ..
دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم ..
دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم ..
در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت ..
با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی ..
قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا ..
عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟
با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت ..
ساکم رو برداشتم و دیگه منتظر یک کلمه حرف از جانب عباس نشدم و از خونه زدم بیرون ..
سوار ماشینم شدم و یک ساعت بعد رسیدم خونه ی مامان و بابام ..
مامان تا چهره ی آشفته ام رو دید با نگرانی بغلم کرد و پرسید چی شده ..
تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم .. مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود و مدام به عباس و مادرش بد و بیراه میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا تمام این مدت ازشون پنهان کردم ..
مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط میگفت که خود مریم به من همچین پیشنهادی داده و الان خودش زده زیر همه چی ...
مامان به مادر عباس هم زنگ زد و بعد از چند دقیقه گوشی رو محکم کوبید ..
هنوز یک ساعت از اومدنم نگذشته بود که عباس اومد دنبالم .. تا صداش رو شنیدم از پله ها بالا رفتم و گفتم به هیچ عنوان نمیخوام صداش رو بشنوم .
رفتم به اتاقی که در گذشته مال خودم بود و در رو بستم .. صدای عباس رو میشنیدم که ...
https://eitaa.com/joinchat/1073086497C706b877c24
داستان #زندگی عباس و مریمه ها😍🙈👆🏻
ترکونده کل #ایتا رو💪🏻
از دستش نده فقط توی کانال سوم ماس این داستان #جذذذذذاب 😍🔞👆🏻👆🏻
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_سوم گفتم مامان کسی به من چیزی نگفته.. خود هلما بهم گفت... شمرده شمرده گفتم... منو نمیخواد و و
#بخش_چهارم
دیدم حرفای مامان تمومی نداره بغلش کردم و به زور از خونه عمو علی اینا بیرون آوردم
اون روز مادرم شبیه باروت شده بود.. با کوچکترین لغزشی که از خواهرام میدید جرقه میزد و تا یه ساعت فقط حرف میزد
از فردا دیگه جلوی مدرسه هلما نرفتم،
یه هفته بعد با داییم صحبت کردم و گذاشت تو فروشگاهی که داشت کار کنم تا کمتر به هلما فکر کنم، و از داغ عشقش با وقت گذروندن تو فروشگاه و خوندن برای کنکور کم میکردم.
چند وقت گذشت و من خسته از فروشگاه برگشته بودم خونه که صدای پچ پچ از پشت دیوار عمو علی شنیدم
آروم گفتم بسم الله این وقت شب چی پشت دیواره؟
در جا ایستادم و گوشامو تیز کردم.. از شنیدن صدای هلما و سجاد خشکم زد..
نمیدونستم چه واکنشی در برابر خیانت سجاد باید انجام بدم
نمیدونم اسم این کارشونو چی میتونم بزارم..
هرچقدر میخواستم خودمو بیخیال جلوه بدم ولی این قلب وامونده، امونمو بریده بود
به طرفشون قدم برداشتم ولی سنگینی پاهام یاری نمیکرد
به هر سختی که بود خودمو به پشت دیوار رسوندم
آهسته یه سرفه ای کردم که هلما و سجاد از جا پریدن
جفتشون از دیدنم شوکه شدن،
رفتم روبروی سجاد وایسادم و گفتم این رسم رفاقت و برادری بود داداش؟ تو کاملا عشقم نسبت به هلما رو میدونستی..
پس این چه کاری بود که در حق رفیقت کردی؟
سجاد سرش پایین بود و هیچ حرفی نمیزد، در برابر من لال شده بود
به هلما نگاه کردم و گفتم خب از اول به من میگفتی که دلت کجا گیره.. چرا دست به سرم کردی؟
آب دهنمو جمع کردم و جلوی پاشون ریختم و گفتم حتی لیاقت اینم نداشتین که تو صورتتون بریزم...
اونا چیزی نگفتن منم برگشتم و تنهاشون گذاشتم
صدای تیکه تیکه شدن غرورمو کاملا میشنیدم
انقدر عصبی شده بودم که احساس میکردم ده سال به سنم اضافه شده
به جای اینکه به خونه برم به قهوه خونه رفتم ،
حس تنفر از سجاد دقیقه به دقیقه تو وجودم بیشتر شد اما احساسم در برابر قلبم کم میاورد و هنوز عاشقانه هلما رو دوست داشتم..
قلیونو کنار گذاشتم و برگشتم خونه، با خودم تصمیم گرفتم دیگه به هلما فکر نکنم
از اون روز به بعد یه آدم دیگه شده بودم، کم حوصله.. بداخلاق... کمتر خنده به لبم مینشست و هروقت هرجا اسمی از هلما میشد من از اون جمع بلند میشدم تا اسمی یا تعریفی ازش نشنوم
وقتی دیدم نمیتونم بهش فکر نکنم تصمیم گرفتم سرمو از قبل شلوغ تر کنم، به غیر از فروشندگی در به در دنبال کار دوم میگشتم،
بعد از اون میرفتم فروشگاه داییم و دیگه هیچ وقتی برای فکر کردن به هلما نمونده بود...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#پرسش_اعضا ❤️
سلام خانم من تازه عروسم و خاطره ام یکم ترسناکه
همین اول بگم اگه خانم باردار تو کانال هست یا میترسین نخونینش 🙏🙏
راستش من شش ماهه اومدم خونه خودم، شوهرم صبح میره مغازه 9 شب میاد البته ظهرها هم واسه نهار و استراحت خونه است.
خاطره ام برمیگرده به دو هفته قبل که شوهرم گفت با شریکش میخوان برن شهرستان جنس بار بزنن بیان احتمالا شب میمونن صبح برمیگردن.
شب قبل از سفر دیدم هی سر سفره با غذاش بازی میکنه و حرفای عجیب غریب میزنه حتی شبم اتاق خوابو اشتباهی رفت ،توی خوابم تا صبح ناله کرد و هزیون گفت
خلاصه ساعت ده صبح شوهرم حاضرشد، همراهیش کردم و گفتم منم زنگ میزنم بابام بیاد دنبالم میرم خونه مادرم اینا.
خلاصه شوهرم رفت منم مشغول کارام شدم تا بابام بیاد
چهل دقیقه نیم ساعت گذشت شوهرم کلید انداخت اومد خونه گفت کنسل شده و نمیره جمعه هم بود مغازه هم تعطیل شوهرم موند خونه فردا صبحش که شنبه بود رفت سرکار و ساعت ده صبح ساک به دست برگشت
بهش گفتم عه چرا کیف دستته دوباره مگه میخواین برید شهرستان؟
گفت شوخی میکنی؟ ما الان برگشتیم
اولش خندم گرفت گفتم شوخی نکن دیگه واسه چی کیف برداشتی
گفت امروز چت شده تو میگم تازه برگشتم بیرونو نگاه بنداز وانتو آوردم تو پارکینگ جنس داره
پریدم دم پنجره نگاه کردم دیدم راست میگه. انگار آب یخ ریخته بودن روم اصلا باورم نمیشد حالم خیلی بد شد تا چند ساعت تو حال خودم نبودم رفتیم درمانگاه دکتر گفت شوکه شدم.
اومدیم خونه داستانو واسه شوهرم گفتم و بهم گفت خیالاتی شدی و حتی فکر میکنه بهش دروغ میگم ولی برای اینکه دلم نشکنه به روم نمیاره.
ولی بخدا من راست میگم حتی باقیمونده غذای روز قبلمون تو یخچال بود. حتی شک کردم که نرفته باشه زنگ زدم کارگاه شهرستان چند نفر گفتن رفته حتی توی راه عکس هم گرفته بود و عکس اجناس تو کارگاه تو گوشیش بود و صددرصد رفته بود شهرستان.
اگه رفته بود پس اون کی بود؟!!
بخدا دارم دیوونه میشم
توروقرآن بزارید تو کانال من دروغ نمیگم بهتون میخوام نظراتتونو بدونم احتیاج دارم به کمک.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاه تا غروب پیش اسد موندم و غروب رفتم دنبال مادر و عمه... حوصله داخل رفتن نداشتم .. به حیا
#قسمت_پنجاهو_یک
با اینکه هوا تاریک بود با دیدن زن غریبه چشم به زمین دوختم و گفتم با صنم کار دارم .. میشه صداشون کنی؟ بگید یوسف اومده..
زن به در تکیه داد و گفت پس یوسف ، یوسف که میگن تویی؟دیر اومدی ... صنم و داداشش دو سه روزی میشه از اینجا رفتن..
سرم رو تند بالا آوردم و پرسیدم رفتن؟ کجا رفتن؟
زن (که تازه نگاهش کردم و فهمیدم همون شربت) شونه ای بالا انداخت و گفت چه بدونم .. من مشکلی نداشتم والا.. صیغه ام تموم شد برگشتم خونم .. گفتم شما بمونید منم تو یه اتاق زندگیم رو میکنم ولی قبول نکردند ...
احساس میکردم تمام تنم میلرزه .. پرسیدم مگه میشه همینطوری برن، یه نشونی یه پیغومی برای من نزاشتند؟
شربت آهی کشید و گفت پیغوم که نه ولی بدبخت ما زنا ... هر نامردی که حریص تنمونه رو با عاشق واقعی عوضی میگیریم .. صنم یه چشمش اشک بود یه چشمش خون.. میگفت یوسف به محرم نامحرم حساس بود حتما روز آخری خواسته منو امتحان کنه .. مثل اینکه ...
لبش رو گزید و ادامه داد مثل اینکه شما هم فکر کردید صنم ... زن پاکی نیست و ولش کردید..
محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم آخه چرا باید همچین فکری بکنم؟آخ صنم .. دختره بی عقل...
ملتمسانه به شربت گفتم حالا یه فکری کن شاید حرفی، نشونی چیزی یادت اومد که کجا رفتن..
شربت از سوالم به ستوه اومد و گفت ای بابا .. خب اگه میدونستم میگفتم .. نه بخاطر تو .. بخاطر اون دختر که اونجور پریشون بود ..
انگار بلند فکر میکردم که گفتم شاید برگشتن ده .. آره ... میرم اونجا...
شربت گفت نه.. فکر نکنم.. صمد اومد گفت جایی رو پیدا کردم ، خیالم راحته.. میبرمت اونجا...
بدون خداحافظی برگشتم به طرف ماشینم...
شربت از پشت سر گفت آقا یوسف حالا هر از چندگاهی اینجا سر بزن شاید خبری شد ...
فقط دستم رو بالا بردم .. دهانم قفل شده بود .. انگار وزنه ی سنگینی روی دوشم بود خمیده راه میرفتم ..
مستقیم به خونه ی اسد رفتم .. همه چی رو براش تعریف کردم و ازش خواستم بگرده .. هر جا که فکر میکنه.. از هر کجا میتونه یه نشونه از صنم برام پیدا کنه..
اسد فقط چشم میگفت .. همیشه وقتی حالم خیلی بد بود باهام بحثی نمیکرد ..
اون شب تا صبح تو حیاط راه رفتم .. فکر اینکه یکبار دیگه صنم رو از دست بدم دیوونم میکرد .. تو دو قدمیش بودم .. کم مونده بود دوباره بهم برسیم و همین درد منو بیشتر میکرد ..
اولین نورهای خورشید که ظاهر شد به طرف ده صنم راه افتادم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#پرسش_اعضا ❤️
سلام خسته نباشید بنده از اعضای محترم گروه یه سوال دارم میخواستم بدونم تا چند وقت یه خانم میتونه عرق رازیانه مصرف کنه آخه بنده چند ماه مصرف کردم ک اطرافیان بنده رو منع کردن و گفتن خطرناکه باعث کیست سینه یا پرکاری تخمدان و یا سرطان رحم و... میشه میشه بنده رو راهنمایی کنید ک تا چه اندازه میتونم عرق رازیانه مصرف کنم و آیا کسی مداوم استفاده میکنه ممنون از لطفتون
❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
تروخدا پیام من رو بزارید کانال خیلی واجبه
من خیلییییییی موخوره دارم
یعنی اگه بگردی یه تار مو نمیتونی پیدا کنی تو سرم که دو شاخه نشده باشه
خیلیییییی داغونم
تقریبا از اوایل زمستون بود که سشوار استفاده کردم یکی دوبار اینطور شدم
یکی دوبارم سر مو هام کوتاه کردم ولی هییییچ فرقی نکرد
ممنون میشم راهنمایی کنید
❤️❤️❤️❤️
سلام اگه امکان داره مطالب منم داخل گروه بگذارید
ممنون بابت این گروه. برادری دارم الان 12 سال بیماری عصبی داره خیلی اذیت می کنه پدر ومادرم هر دفعه بردیم بیمارستان بستری کردی خوب شده دوباره داروها تغییر می ده دکتر دوباره بیماریش بر می گره الان 10 روز هست بردیم بیمارستان ابن سینا شیراز بستری کردیم گفتن بیمارستان خوبیه دکتر گفتند دو قطبی داره هیچ اطلاعاتی در مورد این بیماری ندارم برادرم ی دختر داره خیلی بی قرار پدرش هست اگه دوستان اطلاعاتی در مورد این بیماری و بیمارستان دارم برام بفرستید
ایدی ادمین 👇🏻🌹
@habibam1399
باتجربه ها لطفا راهنمایی کنید🌹🙏🏻
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#کتاب_نوشت 📝📚
#اولین_کسی که در #بهشت_زهرای_تهران مدفون شد
بمناسبت ۵۰ سالگی خوابگاه مردگان در بهشت زهرای تهران ...
روزی که اولین متوفی در بهشت زهرا ساکن شد.....
گورستانی که تفکر پایهریزی آن با هدف پایان دادن به قبرستانهای متعدد در پایتخت ایران در سال ۱۳۴۵ شکل گرفت...
در نهایت چهار سال بعد، اولین میهمان دائمی خود را پذیرا شد....
در ابتدا به علت وجود گورستانهای متعدد فعال در محلههای تهران، با اقبال عمومی برای دفن اموات مواجه نشد و قبر شماره یک ماهها خالی ماند تا اینکه در ۲۷ تیر ۱۳۴۹ با دفن اولین متوفی، محمدتقی خیال، در قطعه یک ردیف یک شماره یک، رسما مورد بهرهبرداری قرار گرفت....
از اخباری که سالها در روزنامههای ایران دهه ۵۰ تکرار میشد، اهدای خودروی پیکان به بازماندگان اولین متوفی بهشت زهرا یعنی «محمدتقی خیال» است....
«مهیندخت خیال»، فرزند محمدتقی است که پیش از این خاطراتی از آن دوران بیان کرده است...
او درباره مراسم دفن پدرش به «همشهری سرنخ» گفته است:
«درست یک هفته قبل از اینکه پدرم از دنیا برود، علائم بیماری در او بروز کرده بود و بههمین خاطر او را در بیمارستان شرکت نفت تهران بستری کردیم....
در همان روزها بود که به طور اتفاقی مطلبی در روزنامه کیهان خواندم که درباره افتتاح بهشت زهرای تهران بود...
نمیدانم چرا، ولی روزنامه را نگه داشتم...
درست ۲۷ تیر ۱۳۴۹ بود که پدرم از دنیا رفت و آن موقع بود که به یاد آن آگهی افتادم و با شمارهای که داده بودند، تماس گرفتم تا پدرم را در بهشت زهرا (س) دفن کنیم.»
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••