شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر بی بی میگفت هنوز بوی اون پلو شام عروسیم یادمه هنوز اون غذا جلوچشممه،
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
کفشامم برداشته بود.حوصلم سر رفته بود کفشای رحمت دم دربود دستامو کردم توکفشاش ودولا شدم خودمو هول دادم کف کفشش لیز بود وبا دستام لیز میخوردم بازی جالبی بود از اینور اتاق به اون ور اتاق درحالیکه دولا بودمو دستم تو کفش بودمیدویدم ولیز میخوردم ومیخندیدم یه لحظه چشمم به رحمت افتاد نیم خیز شده بود وبهم میخندید.سرخ شدموکفشارو جفت کردم سرجاش گفت حقا که به قول حاجی هنوز بچه ای
بعد از چند دقیقه یکی درزد محترم خواهرشوهرم بود گفت دادا خانواده عروس صبحانه وکاچی فرستادن براتون آوردم، ذوق کردم دویدم سمت پنجره فکر کردم ننه دلش تنگ شده برام صبحانه آورده تو حياطو نگاه کردم رو تخت اون وسط چندتا سینی خوراکی بود خالمم بود ولی ننه نبود.خالم چشمش به پنجره افتاد راشو گرفت اومد بالا، رحمتم سینی رو اورده بود تو که خالم رسید وگفت با اجازه واومد تو، گفتم خاله ننه ام کو نیامد گفت آه ننه ننه نکن دیگه دو روز دیگه خودت ننه میشی، ننه ات رفت مسافرت نیستش باید همینجا بمونی ، بعد کشیدم تو پستو ومثل باز پرسا ازم سوال کرد چکار کردین وفلان و بهمان من فقط گفتم خوابیدیم، بازم سوال پیچم کرد نمیدونستم چی بگم فقط نگاش میکردم، آخرش خالم گفت وہ ننه ات انگار وقتی حامله بوده مغز خر خورده تو انقدر خنگی.بعد خودش دست به کار شد و تند تند لحاف وتشكو وارسی کرد بعد گفت پس اون قاب دستمالا کو کجاست، من نمیدونستم از چی حرف میزنه،همون موقع رحمت که رفته بود صورتشو شسته بود اومد تو وقاطع گفت اونا سر طاقچه است من خودم هر وقت صلاح بدونم استفادش میکنم، بعد لای در رو باز کرد وگفت سلام برسونید، یعنی برو دیگه، خالمم دهنشو کج کرد گفت مختارید اقای داماد مختار، پس من به عالم خانم بگم ورفت. رحمت گفت بشین صبحانه بخوریم . بعد برام کاچی کشید ویه لقمه نون و پنیر داد دستم، یاد بابام افتادم که برامون لقمه میگرفت.زیر چشمی نگاهش کردم چشم و ابرو مشکی با مژه های پر و بینی استخوانی وچونه پهن په سیبیل که از کنار لبش تا زیر چونش رفته بود اون موقع بچه بودم نمیفهمیدم ولی واقعا مرد خوشتیپی بود و به قول امروزیا جذاب. گفتم خالم گفت ننه رفته سفر.گفت غصه نخور بعدا میاد ومیبرمت ببینیش یکم دلم اروم شد. رحمت رفت حجره ومنم سینی رو به زور بردم پایین عالم خانم صدام کرد به زنی بود حدود پنجاه و پنج تا شصت ساله، بلند بالا ولاغر اندام وکمی اخمو وبا جذبه، گفت عروس اینجا یکسری کارا رو باید انجام بدی روزاصبحانه شوهرتو تو اتاق میبری ومیدی اتاقتو هر روز باید جارو کنی وگرنه شیطون میاد تو اتاقت رختخوابات تمیز و مرتب باشه ایوان و راه پله جارو بشه، رخت و لباس شوهرت شسته باشه، بعدم بیای مطبخ جلو دستم وایسی کاریادت بدم. اینجا دوتا عروس دیگه وجاری ومادرشوهر خودمم هستن محترمم فعلا مهمانه شیرینی خورده است و نامزد داره به زودی عروسی میکنه و میره،هر کی حرفی زد گوش بده ولی حرف اول واخر رو من میزنم. چیزی خواستی مستقیم به من بگو نبینم بی اجازه بری سر چیزی، اینجا همه چی حساب کتاب داره بی اجازه منم پاتو از در خونه بیرون نمیزاری. اون روز یه جورایی ازش ترسیدم گفتم چشم...7 رفتم تو اتاق نمیدونستم باید از کجا شروع کنم به عمرم کارنکرده بودم ننه خیلی زرنگ بود ونمیزاشت کارکنم میگفت تو دست و پای من نپیچ برو یه کناری بشین،هر وقت شوهر کردی یه بدبختی پیدا میشه کار یادت بده. کار کردنم درحد اینو بیار واونو ببر بود کار درست و حسابی بلد نبودم. مونده بودم از کجا باید شروع کنم رفتم سراغ رختخوابا لحاف دونفره بود به زور جمعش کردم و بردم گذاشتم رو رختخوابا نوبت تشک شد اونم خیلی پهن وسنگین بود به زور تاش کردم وبلندش کردم دوقدم رفتم جلو سه قدم عقب تلو تلو خوردم تشک ول شد رو زمین دوباره وسه باره تا بالاخره با هزار زحمت انداختمش رو بقیه رختخوابا خیس عرق شده بودم بعد شروع کردم جارو بیشتر حواسم به برق النگوام بود تا جارو.مچم وبازوم درد گرفته بود بعد رفتم پایین. عالم خانم تو مطبخ بود با دوتا از جاریای بزرگترم سلام کردم وعالم خانم گفت بشین این سیب زمینیا رو پوست بکن برا آبگوشت وبه چاقو بلند بالا دستم دادبه زور سیب زمینیا رو پوست کندم ، گلرخ وگلریز جاریام خواهر بودن ودخترای برادر عالم خانم به هرحال فامیل بودن و بزرگتر و جایگاهشون محکمتر از من بود، جفتشون گفتن والای عمه عالم ببین همه سیب زمینیا رو حروم کرده و پوستا رو کلفت گرفته خیلی خجالت کشیدم اونا زیر چشم به عالم خانم نگاه میکردن ومنتظر تا دعوام کنه ولی گفت تازه کاره یاد میگیره دختر تو هم رعایت کنه .بعد از مقداری خرده کاری که بهم دادن متوجه شدم انگار دوتا جاریا ازم خوششون نمياد وشدیدا تلاش میکنن منو بی عرضه و به درد نخور جلوه بدن. تو عالم بچگی خیلی ناراحت بودم میگفتم من که کاریشون ندارم چرا همش بی محلم میکنن یا وسایلو با حرص از دستم میکشن.
#ادامه_دارد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر کفشامم برداشته بود.حوصلم سر رفته بود کفشای رحمت دم دربود دستامو کردم
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
درضلع سمت راست اتاق پنج دری که دقیقا روبروی در ورودی خونه بود ومهمون خونه محسوب میشد اتاق بزرگی بود که مال عالم خانم وحاجی بود کنارشم به اتاق بود
که محترم در زد وگفت اینجا اتاق زن عمومه ورفتیم تو یه پیرزن چاق اون بالا نشسته بود ویه پیرمرد خندانم بغلدستش بود محترم بلند گفت عمو این جواهره زن رحمته
عمو خندید وگفت بیا بیا ویه مشت آبنبات درآورد وگذاشت کف دستم .زن عمو هم گفت بیا دوتا تخم مرغ پخته بهم دادوگفت خوش اومدی ایشاله بیست تابچه بیاری ...از اتاقشون اومدیم بیرون محترم گفت اون ابنباتا رو نخوریا بندازشون تو باغچه لابوته ها عموم اینا هیچوقت دستاشونو نمیشورن حتی وقتی از مستراح میان کلا خیلی کثیفن مشتمو باز کردم حالم بهم خورد ابنباتا پر از کرک ومو واشغال بودن پرتشون کردم تو باغچه، گفت تخم مرغا رو ببر هر وقت گشنه شدی بخور اینا همیشه تخم مرغ پخته دارن زمستونا میزارن زیر خاکستر کرسی وتابستونام میندازن تو سماور تا بپزه،عموم عقل درست و حسابی نداره اون چشمش که دیدی نابیناست تقصیر بابام بوده تو بچگی هولش داده ،تو باغچه هم په چوب خشک بوده میره تو چشمش بابامم همیشه ناراحته وتمام مخارجشو تا حالا داده.گفتم بچه ندارن گفت تا دلت بخواد تنها کاری که بلدن بچه دارشدنه.همش بغل دست هم هستن زیاد از اتاق بیرون نمیان. مادربزرگم میگفت به بار با تسبیح شمردم ببینم نسا چندتا حامله شده چندتا زاییده هجده تا شمرده بعد خوابش برده ولی انگاری بیست وچهارتا حامله میشه شش تاشون سقط میشه از اون هجده تا هم چندتاشون مریضیای مختلف میگیرن تا قبل شش سالگی میمیرن. الان یازده تا بچه دارن که همگی ازدواج کردن گاهی میان به لشکرن با کلی بچه ونوه، بعد تو ضلعی که سایه رو بود چندتا اتاق دیگه بود که درش قفل بود گفت مال بچه های عمومه وکسایی که از ده میان مهمونی شب اینجا میمونن. بعدم اتاقا ی سمت چپ رو دیدیم به اتاق مال ننه جون بودمادر بزرگ رحمت یه پیرزن کوچولو حدود نود ساله محترم گفت برو تو سلام کن دستشو ببوس اتاقش بوی سیر ودنبه وچربی مانده میداد انگار به زانوش مالیده بود برا تسکین درد، دستشو بوسیدم اونم خوشش اومد گفت روزا بیا بشین برات از قدیم تعریف کنم گفتم چشم. اومدم بیرون محترم گفت نریا بشینی میخواد از مادر مادر بزرگش بگه تا الان از کار و زندگی می افتی.بعدم دوتا اتاق کنارهم بود مثل هم بسیار تمیز ومرتب با گهواره مال گلرخ وگلریز بود هردوشون بچه یکی دوساله داشتن وهردو بازم حامله بودن.کنج حیاطم گلاب به روتون په مستراح بود که اندازه اتاق دوازده متری بود با یه سنگ بسیار بزرگ وگود که ادم وحشت میکرد. زیر اتاقام که کلی زیر زمین بود پر از کوزه های ترشی وپنیر ورب وروغن و ریسه های انگور که قرار بود کشمش بشن وبعضیاشونم قرار بود تازه بمونن برا شب چله کلی سبدبزرگم بود پر از الو والبالو خشکه و بادمجان و گوجه که خشک کرده بودن برا زمستان و ... کلی تله موشم بود، تو یه قسمتم کلی تیر وتخته ولوازم شکسته تل انبار شده بود زیر اتاق پنج دری بهترین قسمت بود به زیر زمین وسیع که محترم گفت وقتی مهمان بیاد میایم اینجا خنكه....
بی بی میگفت آشپزخونه هم دقیقا زیر اتاق زن عمو نسا اینا بود وسیع و بزرگ با پله های بلند که دلیل زانو درد اغلب مردمان اون زمان بود. اون زمانا اجاق داشتیم چوب توش میزاشتیم برا مهمونیای بزرگ روش غذا میپختیم چندتا چراغ خوراک پزی هم ردیف رو به سکو چیده بودن که وقتی خودمون بودیم روش غذا میپختیم اغلبم آبگوشت یا تاس کباب بود ، گاهی برنج و خورش.زیر سکوها هم جا برا ظرف و ظروف وقابلمه بود ویه درچوبی داشتن. طبقه دومم که به اتاقش مال مابود وبقیه اتاقا خالی بود ودرش قفل، محترم گفت قبلا چهارتاعموهام اینجا زندگی میکردن به روز با بابام دعواشون شد وبا قهر رفتن.
بعد از این گلگشت موقع نهار شد به قابلمه دادن به یه پسربچه برد برا حاجی وپسراش، بعد عالم خانم سهم ننه جون وزنعمو اینا رو داد وماهم سفره انداختیم تو اتاق عالم خانم وغذا خوردیم، البته من خیلی خجالت میکشیدم وهمش نگران بودم غذا نریزه یا کاری نکنم جاریام بخندن و...بعدم ظرفا رو جمع کردیم کنار حوض با چوبک وخاکستر من ومحترم همه رو شستیم وروتخت کنار حوض چیدیم. وهرکس رفت تو اتاقش برا خواب بعد از ظهر. وبعدشم دوباره کار وتدارک شام که اون شب آبدوخيار بود وعالم خانم به ظرف لعابی بسیار بزرگ درست کرد وما حیاط رو آب و جارو کردیم وتخت را فرش انداختیم ومرتب وقليون حاجی را با محترم چاق کردیم .محترم خیلی بهم کمک میکرد وکار یادم میداد مثل خواهرم بود نمیزاشت غریبی کنم.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر کفشامم برداشته بود.حوصلم سر رفته بود کفشای رحمت دم دربود دستامو کردم
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
جواهر
تقریباهرشب کارمون بازی گل یاپوچ ،نون بیارکباب ببرو...کم کم خجالتم کم شدبهش عادت کردم همچنان جداازهم میخوابیدیم
آهسته آهسته توکارام واردشدم روزاکاراروبهترانجام میدادم استباهام کمترشده بودالبته نوربه قبرش بباره عالم خانمم خیلی صبوری میکردخیلی باخدابودبی بی میگفت عالم خانم، هیچوقت کتکم نزد،عروسا اون زمان از دست مادرشوهرا کتک میخوردن .
یه روز ننه جون که به زور اومده بود لب ایوان نشسته بود تا پاهاش که کج شده بود رو بزاره جلو آفتاب گرم بشه صدام کرد وگفت جواهر عادت شدی گفتم نه داد زد عالم عالم،عالم خانم اومد گفت این دختره که بلوغ نشده چرا تو کاری نمیکنی بهش جوشونده دادی،عالم خانم گفت نه اصلا یادم نبود، گفت مگه خودت اومدی تو این خونه یادت نیست جوشونده بهت دادم تا زود رسیده بشی حالا برو جوشونده درست کن هر روز بده بخوره دخترا امروزی خیلی رشدشون کنده زمان ما این سنی دومیه رو آبستن بودیم. عالم خانمم چند تا سوال کرد از ننه جون وگفت جواهر دنبالم بيا وبه قوری برداشت و از یه جعبه چند تا کاغذ که مثل قیف بود ودورش نخ پیچیده بودن دراورد وتک تک بو کرد و نگاه کرد وریخت تو قوری گذاشت بجوشه در همین حینم برام تعریف کرد منم همسن تو شایدم کوچکتر بودم اومدم خونه حاجى ننه جون هر روز برام جوشانده درست میکرد تا رسیده شدم. خدا ازش بگذره خیلی اذیتم کرد هر روز ازش کتک میخوردم.
یه بار کوزه روغن از دستم افتاد تو حیاط وشکست ،اونم نه گذاشت ونه بر داشت با یه چوب همچین زد تو سرم که از پیشونیم شکافت تا توموهام، هنوزم جاش هست، راست میگفت به خط براق اثر به زخم قدیمی رو پیشونیش بود.منم از شدت درد ضعف کردم، نبردم پیش حکیم یکم خاکستر پاشید روش وبا به کهنه محکم بستش .وبعدم مجبورم کرد تمام روغنای کف حیاطو با دست جمع کردم وکوزشو تو باغچه چال کرد یه وقت پدرشوهر خسیسم نبينه بعد روغنا رو آب کرد از پارچه رد کرد تا خاک وسنگ ریزش گرفته بشه ودادش به خوردمون. شبم حاجی اومد بهش الکی گفت بس که سر به هواست سرش خورده به سقف انبار که کوتاهه. خیلی وقتا از صبح تا شب گرسنه و تشنه تو زیر زمین تاریک برا اشتباها کوچیک مثل افتادن به تخم مرغ از دستم زندانی میشدم. باورم نمیشد چشمام داشت از حدقه در میومد دلم برا عالم خانم سوخت .یاد اشتباهای خودم افتادم منم یه بار کوزه ترشی بادمجان از دستم افتاد وشکست ولی فقط گفت تا حروم نشده جمعش کن، یه بارم جاریام عمدا تو پله های مطبخ هولم دادن چهارتا تخم مرغ از دستم افتاد ولی فقط گفت لا اله الا الله، خدایا صبرم بده وبا کنار قاشق زرده ها رو برداشت ریخت تو کاسه. عالم خانم که دید کم مونده بخاطر خاطراتش بزنم زیر گریه گفت ننه جون از خدا وقيامت نمیترسید که انقدر ظلم کرد نه تنها به من به بقیه جاريا مم خیلی سخت گرفت.
بعد یه آهی کشید وگفت برو به پیاله ویکم نبات بیار رفتم اوردم جوشونده رو ریخت توش وهم زد وگفت داغ داغ بخور تلخ بود به زور قورتش دادم..
بی بی میگفت تقریبا هر روز از اون جوشونده بهم میدادن. کم کم هم پاگشا و دوره ها و مهمانیای زنانه شروع شد. تقریبا هفته ای دو بار میرفتیم مهمونی ، قبلش عالم خانم چند تا قواره پارچه خوشگل از تو بقچه هایی که مرتب وتميز تو صندوقای چوبی کنار اتاقش بود بهم داده بود که دوتا شومحترم با حوصله برام دوخت، محترم خیلی خیاطیش خوب بود مثل عالم خانم.
روزایی که مهمانی دعوت بودیم. بعد از صبحانه و مرتب کردن اتاقا، و اینکه عالم خانم تو یه سینی چند تیکه نون وگردو وکمی پنیر یا تخم مرغ پخته برا ننه جون وزنعمو اینا میزاشت تو اتاقشون، لباسامونو عوض میکردیم چادر رو بنده میزدیم وراه می افتادیم طرف خونه ای که قرار بود بریم اغلبم پیاده میرفتیم.
من که بچه نداشتم گاهی کمک گلریز وگلرخ میکردم ومثلا خودشیرینی میکردم و بچه های اونا رو بغل میکردم. اونام اون شیطنتا واذیت کردنای اولشون خیلی کمتر شده بود چون میدیدن من موذی نیستم وبی غل و غش مهربانی میکنمو درضمن خواهر کوچیکشونم ازدواج کرده بود و از خطر ترشیدگی رها شده بود و بار گناه من کمتر شده بود.
وقتی میرفتیم عالم خانم بهمون میگفت از جلو راه بروید وخودش پشت سرمون میومد که مراقبمون باشه، اون زمانا حق نداشتیم شوخی وخنده کنیم تو کوچه وخیابون بهمون میگفتن جلف وبی خانواده حتی از کنار مردا رد میشدیم اگر حرف میزدیم باید قطع میکردیم تا غريبه صدامونو نشنوه.
حدودا ساعت نه اغلب میرسیدیم منزل میزبان وتک تک از کوچیک و بزرگ میومدن استقبال وما باید باهمه روبوسی میکردیم.وبعد از صرف چایی وکلوچه ما جوانترها باید میرفتیم کمک، یعنی مهمانی رفتن ونرفتن فرقی نداشت درهر حال باید کار میکردیم مثل ساعت.
تنها فرق مهمانی این بود که دخترا وعروسای میزبان وبقیه مهمانها هم بودن و دسته جمعی کار زودتر پیش میرفت تازه کلی پچ پچ وتعريف وغش غش خنده هم بود.
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر تقریباهرشب کارمون بازی گل یاپوچ ،نون بیارکباب ببرو...کم کم خجالتم کم ش
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
جواهر
درضمن منم جزو زنهای شوهردار محسوب میشدم و دیگه حرفایی که قبلا درگوشی زده میشد یا وقتی من وارد میشدم خانمها حرفاشونو قطع میکردن درحضورم زده میشد واینا باعث میشد چشم وگوشم باز بشه و از لحاظ فکر از حالت بچه داشتم درمیومدم
بعدم که ناهاراماده میشدومیخوردیم.اگرخانواده میزبان کلفت داشتن که خوش به حالمون بودوگرنه بایدظرفارومیشستیم خشک میکردیم وتوکمدامیچیدیم وبعدم چای ومیوه صرف میشدوغروب نشده همه برمیگشتن خونه .
معنی نداشت وقتی مردی برمیگشت خونه چراغ خونش خاموش باشه و زنش توخونه نباشه یه خاطره که بی بی میگفت ازمهمونیااین بودکه یروزرفتن خونه یکی وصاحبخانه میره عصرانه اماده میکنه
بی بی هم به عادت هميشه برای اینکه به صاحبخانه کمک کنه میره تو زیر زمین ولی چون کم رو بوده روش نميشه بره جلو وتو تاریکی می ایسته که میبینه خانم صاحبخانه درکوزه پنیر که اصولا باید یه پارچه مینداختن وبا نخ میبستنوبعدشم یه چوب يا خشت ستگین ویه تیکه سنگ رو درش میزاشتن نا موش نره سر وقتش رو باز میکنه,وگویا درشرو محکم تبسته بودن وموش افتاده بوده توش,وصاحبخاته دم موش مرده رو میگیره وپرتاب میکنه گوشه زیر زمینوبا یه کاسه فضله(مدفوع)موش را از رو آب پنیر میگیره ومیریزه رو زمین وبه عروسش میکّه این کوزه رو جدابزار برامهمون هر کی اومد از این میزاریم دیگه پیش نماز مسجد گفته اگر کسی از نجاست خبر نداشته باشه اشکال نداره بخوره وپاک محسوب ميشه از این پنیر بزار برا عالم خانم ایناءاز یه کوزه دیگه برا خودمون بزارهمون موقع بی بی ک هاز تعجب خشکش زده بوده یواش از زیر زمین میاد بالا وجریانو به عالم خانم میگه واونم برافروخته ميشه وبه عروسامیگه زود بیوشین بریم.صاحبخانه هم با سینی نون وپنیر وسیزی میاد ومیگه چرا دارید میروید بمونید ونمک نداره و..که عالم خانم میگه قابلمه گذاشتم سر اجاق عروسا یادشون رفته زیرشو خاموش کنن الان مطبخ آتیش گرفته وسریع برمیگردن وتو راه عالم خانم میگه من مرده شما زنده «حق ندارین پاتونو بزارین خونه این خانم, کدوم پیش تماز گفته تو پنیر نجس وکثیف بدی مهمون تاهزار درد ومرض بگیره وتو دلش پر ازکرم انگل بشه.اگر پاکه خودتم بخور,وبرگشتن خونه ودیگه با اون خانم قطع رابطه میکنن...بی بی میگفت حدود هشت ماهی از اومدن به خونه رحمت گذشته بوده که بالغ میشه .حالا تحت تاثیر جوشونده ها بوده یا حرف ونقلا وصحیتایی که میشنیده ویا واقعا وقتش بوده عالمخانمم همه چیو بهش میگه وراهنماییش میکنه کم کم از لحاظ ظاهری وجثه هم تغیبر میکنه وهیکلش شبیه خانمامیشه تمام این مدتم فقط یکبار میره مادرشو برادراشو میبیته ولی انقدر سرد برخورد میکنن که بی بی خونشون احساس غریبی میکنه وزود برمیگرده.دیگه به خوته رحمت واعضای اون خونه عادت کرده بوده وشبا هم سرگرمیاخودشونو داشتن با رحمت.اواسط تابستان یه روز عالم خانم میگه که بروید زیر زمین رو مرتب کنید مهمونی داریم.اقوامشوهر محترم میان وعروسا هم میرن حسابی زبر زمینو جارو میکنن واب پاشی میکنن وحصیر پهن میکنن وروشم فرشوپشتی و...اون زماتا گلریز وگلرخ اخرین ماههای بارداری رو میگذراندن ولی همچنان باید کار میکردن چون میگفتنزن حامله اگر کار نکنه بچه درشت ميشه ودنیا نمیاد.حتی باید سر تشت مینشستن ورخت چنگ میزدن میگفتن بایدبشینین تا لگنتون باز بشه راحت بزایید...
بی بی میگفت اونایی که کارگر( کلفت) داشتن اغلب برا احترام کارگرا رو زودتر میفرستادن منزل میزبان تا کمک کننوخودشون کمی دیرتر مثلا ساعت ده میامدن. به محض ورودهم اگر تایستان بود با شربت سکنجبین خیار یا ابلیمو یاالبالوپذیرایی میشدن,تو سینیا دوسری لبوان میزاشتن یکسری که جلد لیوان( يا قاب يا گالش) نقره داشتن ویکسریهم استکانهای لور ساده چون کسایی که مومن بودن تو ظرف نقره خوراکی نمیخوردن میگفتن مکروهه.بعدم گزوکلوچه ار رو خودمون تو اشپزخانه میبریدیمومیگفتن زشته همین مدلی ببرید جلو مهمان وبه همه تعارف میکردیم وهر کس دوتا میوه برمیداشت.
نهارم عالم خانم اغلب کوفته شوید باقله درست میکرد اونم با چه زحمتی ازصبج تو هاون (یانه چالک)سنگی باید گوشت رو میکوبیدن تاچسبناک بشه وبعدم کوفته هایی که وسطش گردوو آلووپیاز داغ یا کشمش بود باید توسط خود عالم خانم تو قابلمه درحال جوش انداخته میشد وبا هر انداختن عالم خانم یه جیغ کوتاه میکشید میگفت اینمدلی کوفته وانمیره .بعدمکه سفره مینداختیم تو خنکای زیر زمین با کلی ترشی ونان سنگک داغ وسبزی وتربچه نقلی,سفرهرنگارنگ شربت بهارنارنج چون گرمی بود وبا شوید باقله جور بود.هیچوقت مهمونیای زنانه رو فراموش نمیکنم چه لذتی داشت.بعدم بزرگا یکی یه بالش مبزاشتن ویه چرت نیمروز میرفتن ماجوانترها هم با آتش گردون مشغول چاق کردن قلیونای رنگارنگ شاه عباسی خانم بزرگا میشدیم که وردیفشون میکردیم لب ایوان وحواسمون بود بچه ها بهشون نخورن بسوزن
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر درضمن منم جزو زنهای شوهردار محسوب میشدم و دیگه حرفایی که قبلا درگوشی ز
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
جواهر
بعدشم رو سماور ذغالی عالم خانم چای دم میکرد که عطرش کل خونه رو پرمیکردسالهاست اون عطرو دیگه حس نکردم.بعد از چای وقلیون.اگر کسی دایره تنبک بلد بود میزد ویکی دم میگرفتومیخوند وجوانها میرقصیدن وحسابی خوش میگذشتءبعدم خریزه وهندونه که قاچ میشد تو پوست خودشون وبراهر چهار پنج نفر یک چهارم خربزه یا هندوانه میزاشتن وبعد از میل کردن پوستاش رو مببردن تو مطبح وکلفت ها پوستای خربزه رودندون میزدن یاته هندونه روباقاشق ولذ ت میبردن.هنوزغروب نشده هم جمع میکردن وچادرسرمیکردن ومیرفتن وزندگی حالت عادی میگرفت.اونروزبعدازرفتن مهمونا عالم خانم دختراشوبراشب نگه داشت وقراربودداماداشم بیان وشبم بخابن عالم خانم سه پسروشش دخترداشت موقع جمع کردن حصیرزیرزمین یه عقرب سیاه له شده دیدیم وگلرخ ترسید حالا ازترس یاوقتش بودیکدفعه دردزایمان روحس کردوفرستادن دنبال قابله همه همه خسته وکوفته بودیم ولی بازم یه شوروحال عجیبی داشتیم .
بی بی میگفت تند تند اتاق گلرخ رو آماده کردن عالم خانم وقابله کارای لازمو به همه گوشزد کردن منم مسوول جوشاندن آب شدم برا شستن دست قابله وبعدم شستن بچه درهمین حین هر کس از زایمانهای خودش تعریف میکرد
وسط حرفا متوجه شدم یکی از خواهر شوهرام که دوسال از رحمت بزرگتر بود مثل من ده سالگی ازدواج میکنه باپسر یه فرش فروش که براشون قالی میاورده وعاشق هم میشن .وحاجی اصرار میکنه که دوسال شیرینی خورده بمونن بعد عروسی کنن ولی پسره ول کن نبوده وپاشنه در رو از جا میکنه وموفق ميشه زود عروسی کنه وزنشو ببره ولی قبلش حاجی درحضور عاقد وپیش نماز مسجد ازش قول میگیره که کاری با دختره نداشته باشه تا بزرگتر بشه ولی گویا داماد تحمل نمیکنه ودختر بیچاره دچار مشکلات شدید میشه واز فرداش این دختر را لا ملافه میپیچیدن از اینحکیم به اون حکیم از این قابله به اون قابله تا میبرنش بیمارستان انگلیسا ویه دکتر درمانش میکنه ولی چه درمانی باوضع بهداشت اون زمان چند ماه عفونت وبدبختی تا رو به راه ميشه وتا یکسال شوهرش هر روز میومده دم خونشونوتا حاجی از درخونه بیرون میومده دستشو میبوسیده والتماس که بزاره زنشو ببره ولی حاجی نمیزاشته انقدر التماسوخواهش واز اون طرف خواهرشوهرمم مایل بوده دوباره برگرده وحاجی رضایت میده.رحمت هم این خواهرشو خیلی دوست داشت وتمام این اتفاقا شدیدا ناراحتش کرده بود وتا مدتها برای خواهرش گریه میکرده وبه حاجی التماس میکرده که نزارید آبجیمو ببره بزارین همینجا بمونه.خلاصه بعد دوازده سال که از ازدواجشون گذشته بود بچه دارنشده بودن وعالم خانم مدام به داماد فحش میداد که اون دخترشو ناقص کرده وحالا حسرت بچه مونده به دلش,.اونجا بودکه دلیل اونهمه صبوری وبردباری رحمت رو فهمیدم چون چشمش از جریان خواهرش ترسیده بود.دوسه ساعتی طول کشید تا بچه گلرخ دنیا بیاد ومنم پارچ آب جوش وسرد رو اماده کردم وبا محترم بردیم تو اتاق وقابله بچه رو شستوقنداق کرد.سریع مادر گلرخ براش کاچی هفت مغز ویه جوشونده مقوی درست کرد.جفت بچه رو شبانه دادن پدر بچه تو باغچه چال کرد.چقدر به نظرم اون نوزاد زیبا بودءچقدر به گلرخ همه رسیدگی میکردن»خیلی اونشب دلم میخواست جای گلرخ باشم ومرکز اینهمه توجه.کارا تموم شد وهمه رفتن بخوابن.منم برگشتم تو اتاقم یه شب مهتابی بود رفتم بالا سر رحمت که زیر نور مهتاب کنار پنجره خوابیده بود.خوب نگاهش کردم دوستش داشتم حسم نسبت به اون روزی که اومدم خونش کلی فرق کرده بود.صورت مردونشو دیدم»
#ادامه_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 جواهر بعدشم رو سماور ذغالی عالم خانم چای دم میکرد که عطرش کل خونه رو پرمیکر
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
هیکل مردونش چقدر دوست داشتنی بود بازو قوی وسینه پهن ورزشکاری از بچگی زور خانه میرفت وحسابی هیکلش ورزیده بود دور بازوش خالکوبی اژدها داشت وروی سینش دوتا ملائکه در حال پرواز, دلاکا تو حمام با یه سوزن خالکوبی میکردن,ناخوداگاه گفتم الهی پیشمرگت بشم»😍
یکدفعه بلند شد گفت چیه چیزی گفتی چرا بالا سرم نشستی
دستپاچه شدم گفتم نه همینطوری, گفت بچه دنیا اومد گفتم آره یه دختر کوچولو گفت مبارکه.منم سریع گفتم شب بخیر و اونم خوابید.من با اينکه خیلی خسته بودم مدام تو رختخواب این شونه اون شونه میشدم؛چقدر دلم بچه میخواست.تو مهمونی همه عروسا یا حامله بودن یا بچه کوچیک داشتن فقط دست من خالی بود.چرا رحمت هنوز جدا میخوابید.نکنه فکر کرده من بچم ولی از نظر ظاهری کاملا معلوم بود بچه نیستم
:چکار کنم که بفهمه . انقدر فکر وخیال کردم تاخوابم برد.صبح همه در تکاپو بودن؛اون زمان همه تا هفت روز میومدن دیدن زائوفامیلا گلرخ اومدن»ءرحمت قبل رفتن یه اسکناس گذاشت سر طاقچه گفت بزار پر قنداق بچه تو زن عمویی,منم چقدر حس بزرگی بهم دست داد.عصرم خاله ام اومد دیدن بچه گفت ننه ات حامله است وحالش خوب نیست ونيامد. قبل رفتن کشیدم کنار وگفت بلا گرفته تو داری چکار میکنی وچندتا سوال جواب دیگه آخرشم گفت ببین من هفت تا دختر شوهر دادم این لوس بازیام ندیدم»باید تکلیفتو روشن کنم وچادرشو زد زیر بغلورفت.اون شب رختخواب پهن کردم,رحمت دیدو یه لبخند معنی داری کرد وبازم رفت دم پنجره وخوابید.فردابازم مهمان داشتیم وکلی کاردم غروب دیدم خالم ودوتا عموهام اومدن ورفتن تو یه اتاق وبارحمت وعالم خانم وحاجی.
پشت درفال گوش وایسادم.عموم گفت این دختره خیلی وقته خونه شماست والا دختر ماعیب نداره خدای ناکرده شاید عیب از شازده شماست.
تکلیفشو روشن کنید ماطلاق دخترمونو بگیریم وبدیمش یکی دیگه تا حالا باید یه شکمم میزایید(آخه رسالت مردمان اون زمان تولید مثل بود وزندگی فقط با بچه دار شدن معنی پیدا میکرد)که ناگهان حاجی برافروخته شدوگفت پسر ماهم عیب نداره فقط شعور ومعرفت داره فقط انسانیت داره که دخترتونو ناقص نکرده,خالمم برگشت گفت نه بد برداشت نکنید وکلی ماست مالی کرد ورفتن.منم دویدم بالا از ترس داشتم میلرزیدم خیلی دو طرف تندشدن به هم,حالا یعنی چی میشه خدایا نکنه برم گردونن خونه ننم»من بی رحمت میمیرم.که یکدفعه رحمت با عصبانیت درو بازکرد ومحکم کوبید بهم از شدت ناراحتی رگ گردنش برجسته شده بود ونفس نفس میزد..
رحمت با عصبانیت یه نگاه به من کرد ورفت سمت دیوار وبا مشت گره کرده به دیوار کوبید وگفت خدایا صبرم بده .صبرصبر
دونستم خیلی عصبانیه وقتی سه بار بگه صبرآخه تجربشو چندباری داشتم.یه بار وقتی تازه اومده بودم
اینجا وشبا سرگرمم میکرد وبرام شیرینی میاورد کلی خوشحال شدم وبا ذوق گفتم آقا رحمت شما خیلی خوبید
مثل بابام هستیدیکدفعه رحمت صورتش رفت تو هم وانگار چندشش شده بعد گفت خدایا صبرم بده صبرصبر,بعدم
گفت اینی که الان گفتی دیگه هیچوقت نگو.وبعدم رفت لحافو کشید سرشو خوابید.منم فردا جریانو برا محترم تنها محرم رازم گفتم,اونم گفت واای دختر این چه حرفیه خاک تو سرت کنن ؛آدم به شوهرش که نمیگه تو مثل بابامی یا مثل داداشمی,گفتم چراا!.بعد از توضیحات محترم فهمیدم چه گندی زدم وچرا حال رحمت منقلب شد.خلاصه اون شبم فهمیدم حال رحمت بهم ریختس)از ترس
عقب عقب رفتم وچسبیدم به دیواررحمت کوزه آب رو خالی کرد رو سرش »
چشمش به من افتاد که چسبیده بودم به دیوار اومد طرفم .کف دوتا دستشو گذاشت رو دیوار دو طرفم ,بهم گفت چی رفتی به خالت گفتی ؛گفتی من مرد نیستم ؟
گفتم نه به خدا غلط یکنم شماخیلیم مردی,خندش گرفت گفت تو چشمام نگاه کن
خجالت نگاش کردم موهای حالت
دارش خیس شده بود وچند تارش رو صورتش بود نگاه نافذشو بهم دوخته بودصورتش چقدرمردونه بود با اون بینی نیزه ای وسیبیل بلند ,گرمای نفسشو رو صورتم حس میکردم,گفت بگو که منو دوس داری جواهر»
چشمامو ازش دزدیم ولبمو از
خجالت گاز گرفتم گفت من میمیرم برا حجب وحیات دختر....
فرداش رحمت شاد وسرحال بیدار شد و زیر لب اواز میخوند.
دیگه خیال خاله کاملا راحت شد وآسوده زندگی کرد.بی بی میگفت زندگیم خیلی شیرین میگذشت.همه چی عالی بود.تا اینکه گلریزپا به ماه شد وبدنش ورم کرد همه میگفتن عادیه و فلانیم همینطور بود و...ولی روزبه روز بیشتر باد میکرد عالم خانم نگران وکلافه بود مادر گلریز مدام میگفت نه چیزی نیست؛آخرش عالم خانم طاقت نیاورد وفرستاد دنبال قابله دوتافابله ی کاربلد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر هیکل مردونش چقدر دوست داشتنی بود بازو قوی وسینه پهن ورزشکاری از بچگی
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
ظروف چینی غذاخوری بودپیشاپیش طبقها هم طبق ایینه وقران ونقل ونبات وکله قند بود ناقاره زن یا سازچی هم بود که ساز میزدن ویه لشکر بچه هم لا دست وپای کارگرا میپیچیدن ومیدویدن با این حال طبق دارها حرکات نمایشی میکردن ودور خودشون میچرخیدن وجمع کثیری از اهالی رو پشت بوما ولب دیوارا تماشا میکردن
.در منزل دامادهم که آب وجارو شده بود وپیشاپیش قالیا پهن شده بود خانواده داماد حاضر بودن با اسپند وقربونی وانعام طبق دارها باداماد بود وطبق دارها اجازه داشتن پارچه ها ونقل نبات کف طبقها را برای خودشون ببرن.بعدم یه بزرگنر تمام اقلام جهاز را مینوشت وبه داماد میداد حالا با قیمت يا بی قیمت وبهش سیاهه جهاز میگفتن وداماد این رسید را مهر یا امضا میکرد.بعدم روز قبل عروسی محترم حنا اوردن وبزن وبرقص وروز عروسی از صبع مشاطه اومد وموهاشو با یه وسیله فلزی مثل بابلیس که زیر اتیش میزاشتن تا داغ بشه لول لول کرد وگل پارچه ای به سرش زدن وبسیار شیک وبه روز داماد اومد دنبالش وبا درشکه بردش.بعد از رفتنش من واقعا تنها شدم شدیدادلتنگش بودم...روزا میگذشت که یه روز موقع صبحانه حالت تهوع گرفتم .موقع نهارم بوی روغن بهم خورد حالم بدشد عالم خانم زیر چشمی نگام کرد وگفت چند وقته اینطوری میشی گفتم امروز فکر کنم سردیم کرده گفت نه تو راهیداری ولی حالا به کسی نگو نه به باره نه به دار به رحمتم نگو بزار محکم که شد خودم اعلام میکنم باورم نمیشد یه ذوقی کردم.دلم میخواست برم به یکی بگم ولی ننه ام حتی بهم روی خوش نشون نمیداد بچه ی مشترکشون با عموم یه شب تب کرده بود وبعد چند روزمرده بود عموم گند اخلاق بود بدترم شده بود.قمارباز بود مغازه پر رونق بابامو به باددادهر روز با مادرم دعوا وکتک کاری داشتن مادرم کلا سابقه افسردگی داشت بدترم شده بود.بنابراین راهی به خانه پدری نداشتم.شب به رحمت گفتم خوشحال شد .بعد از سه ماه عالم خانم یه آش درست کرد و خانما رو دعوت کردوگفت ویارانه عروسمه .همه تبریک میگفتن منم ذوق میکردم؛همه توصیه های مختلفی میکردن اینو بخور اونو نخور تاپسر بشه و...یه روزم خالم اومد ویه گهواره ودوتا بقچه رخت بچه برام آورد وگفت اینا رو ننت سفارش کرده برات بیارم یه سینه ریز طلا از زمان بابات مونده بود که عمو خدا نشناست پیداش نکرده بود تا سرش قمار کنه داد فروختم واینارو خریدم.گفتم حالا وضع ننه وداداشام چی میشه گفت فقط خدا به فریادشون برسه من چند بار خواستم داداشات روببرم پیش خودم ننه ات نزاشت گفت بیریشون دق میکنم.خاله ام درکنسولگری انگلیس کارگرزمان شیر زنی بود ودستش تو جیب خودش بود
خیلی تو فکر ننه وبرادرام بودم.یه روز رفتم خونشون خیلی گرفته وناراحت بودن خونه تقریبا خالی بودفقط چندتازیر انداز کهنه کف یه اتاق بودتقریبا هیچی از اسباب واثائیه قشنگ زمان پدریم نمونده بود یه جوری انگار متروکه بودمادر وبرادرام رنگ پریده وناراحت بودن,به مادرم گفتم عمو اذیتتون میکنه چیزی نگفت گفتم یادته بابا همیشه از این عمو بدش میومد میگفت لا ابالیه هیچوقت دعوتش نمیکرد.بازم چیزی نگفت.گفتم خوب چرا باهاش ازدواج کردی .گفت بهم فشار اورد گفت تو جوانی نمیتونی حجره رو اداره کنی نمیزارمم با کس دیگه ازدواج کنی برادر زادههامو خودم باید بزرگ کنم وگرنه ازت میگیرمشون»منم ترسیدم گفتم باشه خدا خیر عالم خانم وحاجی بده میدونستن دارم تو چاه می افتم یه روز اومدن گفتن ما دخترتو میخوایم برا پسرمون زودم عروسش میکنیم ومیبریمش,میدونستن عموت خطرناکه تو هم خوشگلی وممکنه حتی سرتو هم معامله کنه زود اومدن بردنت,حاجی گفت ازدواج نکن حجره رومیسپاریم به یه معتمد کار کنه خرج شمارو هم بده ولی من قبول نکردم از عموت ترسیدم از حرف مردم ترسیدم.دلم برامادرم سوخت یه زمانی سوگولی بابام بود بابام میگفت زن باید چاق باشه ودستاش پراز النگو. حالا دوسال نشده مادرم چقدر ضعیف ولاغر شده بودءالنگو که هیچ یه لباس درست وحسابیم تنش نبودگفت خونه رو هم باخته فردا باید بریم غم عالم رو دلم نشست.گفتم غذا خوردین چیزی نگفتن یکم پول خالم بهم داده بود روزی که برام گهواره آوردگفت به مستحق بدهءاگرم یه وقت چیزی هوس کردی بخراونروز اون پولو گذاشته بودم سر کمرم باخودم گفتم کی مستحقتر ازخانوادم,پولو گذاشتم جلو مادرم گفتم یه نان خورشی بخرین بخورین,مادرم قبول کرد.برگشتم خونه خیلی تو فکربودم شب جریانو برا رحمت گفتم گفت خدا از عموت نگذره حاجی میدونست آخرش چی ميشه خیلی به ننه ات گفت ولی قبول نکرد گول عموتو خورد حالا با حاجی حرف میزنم شاید راهی پیدا کنه.صبح بیدارشدم حس کردم همه پچپچ میکنن ونگاهاشونو ازم میدزدن.بعدش فهمیدم ننه وبرادرا وعموم مردن انگار مادرم غذا خریده و.... ريخته توش وبه زندگی نکبت بار همشون خاتمه داده خیلی غصه خوردم واشک ريختم.عالم خانم آرومم کرد گفت برا بچت خوب نیست اینهمه به خودت عذاب میدی براشون فاتحه بفرست وخیرات کن تا اروم
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر ظروف چینی غذاخوری بودپیشاپیش طبقها هم طبق ایینه وقران ونقل ونبات وکل
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃
جواهر
بی بی میگفت روزی که حسن بدنیا اومد.رحمت خیلی خوشحال بود معلوم بود اون دوروزی که من درد کشیدم اونم نخوابیده ومدام درحال دعا والتماس به درگاه خدا بوده گویا حاجی هم عباشو دوشش مینداخته واز صبح میرفته مسجد ودعا میکرده تا من وبچه از بین نریم.رحمت یه سینه ریز گذاشت تو مشتم وپیشونیمو بوسید وگفت ماشاللّه.اون زمانا پسر زاییدن خیلی شاهکار بود ومادر پسر زا خیلی اجر وقرب داشت.میگفنن دختر مهمانه آخرش مال مردمه ومیره
پسره که عصای دست پیری پدر ومادره کمک حال وهمکار پدره. خلاصه بعد از هفت روز ورفتن به هفته حمام ونامگذاری بچه,دوباره زندگی عادیم شروع شد.محمد پسر جاری مرحومم اسمی پیش عالم خانم بود ولی اغلب من نگهش میداشتم وتر وخشکش میکردم با اومدن حسن خیلی بد قلق شده بود وناسازگاری میکرد.گلرخ خاله اش هم از لج برادرشوهرم که سربع زن گرفت حاضر نبود محمد رو نگه داره وکارمن سخت شده بود.عالم خانم به هر زحمتی بود دوباره محمد رو به خودش انس داد.تا زحمت من کمتر بشه.روزامیگذشتوحسن چاق وتپل ومپل وسرحال بود ,مادر شوهرم هر وقت میرفتیم بیرون میگفت بگیرش زیر چادر مردم چشمش میکنن,یا بعضیا که میومدن خونمون وعالم خانم میگفت این خانم چشمش شوره بچه رو نیار جلوش پیربینش.منم اطاعت میکردم.خیلی روزا که از جلو درخونه پدریم رد میشدم دلم براشون تنگ میشدولی عالم خانم میگفت قسمتت همین بوده ناشکری نکن آه نکش,حاجی خواست بهشون کمک کنه ولی مادرت سماجت کرد هر کس یه سرنوشتی داره.زندگیمون شیرین بود حسن شش ماهه شد که فهمیدم دوباره حاملم.یکم کارم سختتر شده بود کارا خونه هم تمامی نداشت قبلا محترم وگلریزم بودن کمک میکردن ولی حالا نه ,عالم خانم یه کلفت اورد یه زن جوان که شوهرش طلاقش داده بود .خوب بود کارامون کمتر شده بود.ننه جون مادر بزرگ شوهرم چند ماهی بود فوت شده بود واتاقشو دادن به مستخدم جدید.گلرخ سومین بچه رو هم بدنیا اورده بود یه نوزادنارس دل دردی که شب تا صبح جیغ میزد وگریه میکرد.دوتا بچه هاشو میفرستاد اتاق عالم خانم بخوابن
شوهرشم میرفت تو اتاق پنج دری میخوابیدخودشم هميشه خسته ودرمانده بود.روزا کمکش یکم بچشو نگه میداشتم تابتونه بخوابه
یه شب دچار بی خوابی شده بودم همش به گذشته فکر میکردم که دیدم بند قنداق وکلاه وترنجبین بچه پیش من جامونده
میدونستم که گلرخم بیداره وتنهاست وداره با بچه کلنجار میره وسایلو برداشتم وگفتم خوابم که نمیبره برم کمکش,از جلو دراتاق کلفت که تو ردیف اتاق گلرخ اینا بود رد شدم یه صدایی شنیدمصدای جیغ کوتاهوخندیدن,دوقدم رفتم جلو کنجکاو شدم این با کی داره شوخی میکنه
کنجکاو شدم ببینم کی داره نشگونش میگیره با کی داره شوخی میکنه وجیغ جیغ میکنه ومیخنده برگشتم گوشموچسبوندم به در نفسم بند اومده بود انقدر ترسیده بودم که صدای قلبمو میشنیدم در واقع فقط صدای قلبمومیشنیدم.حس کردم یکی داره میاد طرف در اتاق سریع دویدمو خودمو رسوندم دم پله های زیر زمین وتو تاریکیایستادم سایه یه مرد افتاد رو دیوار زیر زمین وارد شد.انقدر ترسیده بودم که انگار خودم خلاف کرده بودم.برگشتم تواتاقم داشتم میلزیدم یه نگاه به بچه ها ورحمت کردم خواب بودن,.رفتم پشت پنجره حیاطو نگاه کردم .کسی نبود,ذهنم هزار راه رفت وای کی بود یعنی شوهر گلرخ با کلفته
استغفرالّه مگه این کلفته چند هفته است اومده چقدر فحشدادم به برادرشوهرم
همشون مثل هم هستن آشغالای کثیف اون از اون یکی که دوماه نشده زن گرفت اینم از اینیکی»یه نگاه به رحمت کردم یعنی اینم مثل برادراشه.نه نه خدا نکنه مرد من با تمام مردا فرق داره حداقل مطمئنم امشب رحمت نبودتا صبح خوابم نبرد.صبح کسل رفتم نمیدونستم جریانو به کی باید بگم کلفته با لبخنداومد وشروع به کار کردءحالم ازش بهم میخورد»
خواست دستشو به نان بزنه نزاشتم,خواست پنیر ببره نزاشتم گفتم به خوراکیا دست نزن برو حیاطو آب وجارو کن؛رفت تو حیاط ازش چندشم میشدچه نازی میکرد موقع جارو کردن»رو حرکاتش حساس شده بودم,حاجی اومد تو حیاط دوید با کاسه از حوض آب ریخت تو آفتابه وداددست حاجی ,حاجی سرشم بلند نکرد نگاش کنه ولی اون با چشماش داشت حاجیو میخورددلم میخواست خفش کنم برادرشوهرم اومد تو حیاط وگلرخ رو صدا کرد وگفت زن صبحونه منو حاضر کن میخوام زود برم حجره کلفته بایه قر وقمیشی برگشت گفت اجازه بدین من براتون سینیو میارم خانم خسته اند برادر شوهرم با یه لبخندی نگاش کرد گفت زودتر ,تو دلم گفتم هردوتون آشغالید رسواتون میکنم.اون روز خیلی گرفته بودم نمیدونستم باید این رازرو به کی بگم به محترم دسترسی نداشتم میترسیدم به گلرخ بگم شیرش خشک بشه با عالم خانمم اصا راحت نبودم اون زمانا روابط اصلا عاطفی نبود ونگاهها از بالا به پایین بود حتی مادر پدراءمثلا مادر من عید به عید مارو میبوسیدیابچه هاشونو اگر از زیارتی سفری میومدن میبوسیدن
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر ظروف چینی غذاخوری بودپیشاپیش طبقها هم طبق ایینه وقران ونقل ونبات وکل
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
دیگه اگر مادر شوهری مثل عالم خانم خوب ومهربون پیدا میشد وکمک میکرد میگفت برای رضای خدا کردم يا برا ثوابش ویا از خدا ترسیدم .اینی که من عروسمو دوست دارم و...اصلا معنی نداشت
تازه عالم خانم یه مدتم بود که ناخوش احوال بود...
چند شبی بود که رحمتم میرفت طبقه پاپین میخوابید که اگر حال مادرش بدثر شد بتونه سریع بره پیشش وکمکش کنه
.دل منم مثل سیر وسرکه میجوشیدشبا مثل جغد شده بودم سرم مدام میچرخید وچشمامو تا او ایی که میشد بازمیکردم تاهمه چیو تحت کنترل داشته باشم.همش میگفتم نکنه رحمت بره سر وقتش.آخرشم نصفه شب از خستگی پشت پنجره خوابم میبرد.یه شب یه سایه تو حیاط دیدم که رفت تو اتاق زنه .گفتم میرم ببینم کیه به خدا اگر رحمت باشه میرم زنه رو قیمه قیمه میکنم.رفتم پشت درشون اون زمانا درا چوبی بودن وخوب جفت نمیشدن ولاش بازمیموند چشممو گذاشتم لا درووای وای باورم نمیشدهمونجا تمام اعتقاد وعقاید وباورها واعتمادم فرو ریخت»حاجی بود
حالم داشت بهم میخورد داشتم بالا می اوردم.حاجی برام یه تکیه گاه ویه مرد کامل بود.آخه چراچرا.رفتم بالا.
سرم داشت میترکید.تا صبح کلافه بودم
اینو دیگه کجای دلم بزارم به کی بگم دیگه به محترمم نميشه گفت به عالم خانمم همینطورچند روز گذشت کلافه بودم .آخرش رفتم پیش عالم خانم حال نداشت,گفتم کی این کلفتو فرستاده
با بی حوصلگی گفت خواهر یکی از باربرای دم بازاره شوهرش طلاقش داده انگار بچه دار نمیشده راست يا دروغش پاخودشون,حاجی گفت بیاد کمکمون کارا کمتر بشه
چیه مگه خوب کار نمیکنه
چند دفعه دل ودل کردم بگم دیدم اوضاعش مساعد نیست چی بگم.بعدم گفت برو دنبال کارت نهارو بار بزارحالش اصلا خوش نبودیکم خوب بود یکم بد.
حقیقتش حاجی رو میدیدم حالم بد میشد یه زمانی خیلی دوسش داشتم الان نه.دیگه بصورت واضح میدیدم وقتی کلفته دورش میچرخه زیر چشمی نگاش میکنه ولی ادای اینو در میاره که بی توجه هست,بعد چند وقت دست زنه یه جفت النگو طلا دیدم
گفتم اینا از کجا اومده هول شد وگفت داشتم همیشه زیر آستینم بود الان اومده پایینتو دلم گفتم خودتی
یه روزم داشت چراغا لب طاقچه رو گردگیری میکرد نزدیک بود از دستش بیفته گفتم مواظب باش نشکنه اینا صاحب داره, زیر لب گفت به زودی خودم صاحبش میشم
دیگه واقعا دلم میخواست دو دستی بکوبم تو سرش,انگار خوب قاپ حاجیو دزدیده بود.کم کم وسایل کهنه ورنگ ورو رفته اتاق ننه جون که حالا ماله کلفت بودجاشونو با وسایل نو عوض کرد .البته کسی متوجه نمیشد من میدیدم
گلرخ انقدر گرفتار بچه سومش بود که بیشترتو اتاقش بود...
باخودم میگفتم عالم خانم مثل عقاب میمونه چشماش خیلی تیز بینه یه برگ از درخت بیفته میفهمه, چطور متوجه نمیشه حاجی راه به راه از اتاق میاد بیرون ومیره اونطرف» خودشو به خواب میزنه اینمدلی حاجی کارشو میکنه عالم خانمم زندگیشو مثل سابق به قول خودشم روشون تو رو هم باز نمیشه وبی حرمت عزت نمیشن
عالم خانم از جوانی تنگی نفس وقلب درد داشت وجدید| مدام بدتر میشد بعضی وقنا رنگش سیاه میشد خیلی دوا درمون کرد ولی آثری نداشت یه غروب همه بچه هاشو اطرافیانو خبر کرد وحلالیت گرفت»همه گریه میکردن انگار مجلس ختمش بود. من آخرشب رفتم ببینم چیزی نمیخواددستمو گرفت وگفت تو دلت صافه با بقیه فرق داری محمد رو به تو میسپارم نمیتونم به دخترام بگم اونا زن مردمن خرجشون با یکی دیگس ,گلرخم قبولش نمیکنه
محمد پدر داره ولی از یتیمم بدتره,تو بزرگواری کن وازش نگهداری کن تو خودت درد بی کسیو کشیدی اینم مثل خودته نزار دربه دربشه,تورو به این قرآن سر طاقچه قسم درحالیکه اشک میریختم گفتم باشه باشه گفت قربون اون دل صافت برم قربون اونچشای مثل دریات بشم
خدا خیر دوعالمو نصیبت کنه وخوابید.البته دوتا از دختراش پیشش موندن.دم اذان صبح عالم خانم پرکشید «هميشه میگم نور به قبرش بباره انقدربه من لطف کرد وکار یادم داد وتو همون مدت کوتاه کلی ازش درس زندگی گرفتم.تا بود امنیتی بود تو خونه وارامشی داشتیم,مراسمش تموم شد. گلرخ چون بزرگتر بود شدخانم خونه وحکمرانی میکرد.خیلی حس بزرگی بهش دست داده بود ومدام دستور وگاهی اذیت.بچه دومم بدنیا اومدیه دختر دوست داشتنی,رحمت دیدش گفت مثل خودته عین هلو
جای عالم خانم خیلی خالی بودمحترم چند روزی با اجازه شوهرش اومد کمک بعدم خالم اومد.دوتا زاییده بودمو با محمد سه تا بچه داشتم شاکر وراضی بودم.بعدعالم خانم تقریبا حاجی اکثر روزا خونه بود میگفت چشمام خوب نمیبینه کلفتم تا ازش غافل میشدیم مثل ماهی ازلا در اتاق حاجی لیز میخورد میرفت تو دیگه گلرخم فهمیده بود.اون مثل من تو دار نبود وهمه جا جار میزد.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر دیگه اگر مادر شوهری مثل عالم خانم خوب ومهربون پیدا میشد وکمک میکرد م
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
فکر کنم قند داشت نمیدونم اون زمانام گفتن قند داره یا نه فقط میگفتن پاش مثل قانقاریا شده
یه روز به گوش حاجی رسید که قراره فردا ببرنش و پاشو قطع کنن.درجا از ترس سنکوپ کرد ومرد.
دیگه واقعا یتیم شدیم.بعد از چهلم یه لشکرادم اومدن تو خونه وبا پیش نماز وچندتا ریش سفید محل نشستن حرف زدن درمورد خونه.رحمت کلی عمه وعمووعمو زاده داشت واین خونه که ماتوش بودیم وحجره بازار مال پدر بزرگ رحمت بود وچون حاجی بزرگترین بچه بودحجره را میگرداند وخرج پدرش وبعدا مادرشو میداد.وحالا همگی اومده بودن سهم الارثشونو میخواستن.
همون روزکلی برگه نوشتن وانگشت زدن وقرار شد حجره وخانه را بفروشن وهر کس سهمشو برداره تمام این کارا به سرعت برق وباد انجام شد ویه بازاری هم حجره رو برداشت وهم خونه وپول سریع تقسیم شد.وسایل خونه هم بین سه تا پسرحاجی والبته کلفت تقسیم شد وبه دخترا ندادن چون گفتن قبلا جهاز بردین.خیلی جالب بودکه حاجی چقدر بزل وبخشش کرده بود به کلفت و تو وصیتش چهارتخته قالی براش گذاشته بودوکلی چراغ و وسایل خرد وریز وکلی پول نقد همه میگفتن عشق پیریه دیگه.
رحمت ولی به خواهراش گفت بیایید از وسایل خونه که به من رسیده چندتیکه یادگاری بردارید واونام نامردی کردن وهمه چیو غارت کردن بازم به محترم که مجبورشون کرد براماهم یه چیزایی بزارن وگرنه لختمون میکردن.رحمت به خونه کوچیک وبسیار باصفا خرید.از در حیاط وارد یه دالان میشدیم سمت راست دوتا اتاق بودسمت چپ آشپزخانه ودستشویی وانباربا یه حیاط زیبا وحوض بعدم چندتا پله که وارد خونه میشدیم وچهارتا اتاق داشتیم دوتا رو کردیم مهمون خونه ودوتابرا خودمون.دوتا اتاق اونطرف حیاطم دادیم به یه زن وشوهر اجاره که مثلا من تنها نباشم وکمک خرجم بود.بهتری نروزای عمرم بود یه خونه مستقل بدون امر ونهی بدون اذیت وآزار جاری و....محمد پسر آرومی بود هیچوقت تو کوچه نمیرفت بازی همش دم در می ایستاد با اینکه کوچیک بود به من می گفت زن عمو میدونست من مادرش نیستم خیلی بهش گفتم بگه ننه ولی زیر بار نمی رفت.حسن هم بسیار زیبا ودرشت بوددخترمون حوریه هم همینطور محمدگاهی حسن نوپا رو برمیداشت ومیرفتن دم در بازی بچه هارو میدیدن حسن به محمد میگفت دادا ودوستش داشت.منم تند تند کارامو میکردم.یه روز بچه ها رفتن دم دروبعدم برگشتن وشب پای حسن آبسه و چرک کرد دکترگفت حتما چیزی رفته تو پاش ولی نشون به اون نشون دیگه نتونست درست راه بره ومیلنگید محمد گفت زنعموهمسایمون بهش گفته واای چه پای کپلی داری,منم یاد عالم خانم افتادم گفتم حتما چشمش کردن به رحمت گفتم گفت دست بردار الان که چی تا ابد که نمیشه بچه رو قایم کرد منم کار هر روزم اسپند دود کردن و...بود اون زمانا خیلی به چشم زدن اعتقاد داشتیم. نخ ومهره آبی دست بچه میکردیم دعا چشم زخم بهشون آویزون میکردیم و...رحمت به تازگی یه دکان بقالی تو همون محله باز کرده بود وکلا پسرا حاجی جدا جدا دیگه کار میکردن وخیلی رفتوامد نداشتیم و...
ولی با خواهر شوهرام وبخصوص محترم خیلی رفت وامد داشتیم,
پدرمحمد اصلا به روی خودش نمیاورد که پسرش پیش ماست.یه روز رحمت براش پیغام فرستاد که ما هیچ,اصلا به روی خودتم نمیاری خرج ومخارج پسرتو بدی اونم هیچ ولی واقعا دلت براش تنگ نمیشه بیای ببینیش,بردارشم گفته بود من خودم چندتا دیگه مثل اون دارم باشه شما خیر همو ببینید .,رحمت خیلی کفری شده بودگفت حالا که اینطوری میکنه وانقدر سنگ دله خونم راه بیفته نمیدمش بهش دیگه پسر خودمه,بزار حسرتش بمونه رو دلش,.اتفاقا زن برادر رحمت تند وتند سه تا پسر پشت سرهم آورد براش وانقدر به قول خواهرشوهرام دعا جادوش کرده بود که کلا از همه خواهرا وبرادرا برید و سالیان سال کسی اصلا خبری ازش نداشت. کار وکاسبی رحمت شکر خدا خیلی خوب بودءمنم همه جوره کمکش میکردم شیر میگرفتم یجوشوندم وماست وسرشیر درست میکردم»فرنی میپختم وخلاصه هر کاری که لازم بود تو اون حیاط جمع وجور براکمک به رحمت انجام میدادیم
محمد به سن مدرسه رسیده بود وسرشو تراشیدیم ولباس فرم که یه کت وشلوار بودبراش خریدیم پشت یقه کت را هم یه تیکه پارچه سفید میدوختیم چون اون زمانا خشک شویی نبود که کت را بشوره وتنها کار مفید این بود که اون پارچه سفید را هفته به هفته بشوریم ودوباره بدوزیم تازه خود مدیر توصیه کرد دوسایز بزرگتر بگیریم تابتونه چندسال بپوشه آستین کتش تا نوک انگشتاش میرسید وکلی هم از پایین شلوارشو تو زدیمودورکمرشو تنگ کردیمخلاصه با اون وضع وظاهر خیلیم خوشحال بود کلا چیز عحیبی نبود لباس خیلی گشاد باشه یا تنگ حتی برای خانواده های پولدار .حسن شدیدا بی تابی میکرد برا محمد وحسابی کلافمون میکرد.ولی حوریه دختری ارام ومطیع بود.جنگ جهانی دوم هم شروع شده بود وبا اينکه ایران بی طرفیشو اعلام کرده بود ولی اوضاع همه چی بهم ريخته بود
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر فکر کنم قند داشت نمیدونم اون زمانام گفتن قند داره یا نه فقط میگفتن پ
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
بخصوص مواد غذایی,فقر ومریضی شیوع پیدا کرده بود سرخک وسرخجه وخیلی مریضیایدیگه
همون سال محمد مخملک گرفت.اون زمانا واکسن يا درمانی نداشت اگرم داشت ما بلد نبودیم تب شدیدوحال نزار بعدشم سریع حوریه وحسن گرفتن»
خیلی وضع بد ودردناکی بود.,تازه بچه ها هفته قبلش هم اسهال سختی داشتند وبه تازگی بهترشده بودن ولی بسیار ضعیف شده بودن.,همش دست به دعا بودم که خدا بچه ها رو برام نگه داره
خودمم باردار بودم.تب بچه ها بالا بود خیلی وحشت کرده بودم طبیب اوردیم فقط گفت.شاید زنده بمونن»وای شدم گندم بوداده بالا وپایین میرفتم که خدا چرا من چرا بچه های من. خودمم مریض شده بودم وتب شدید داشتم با این حال سه تا بچه هارو مدام پاشویه میکردم...
ولی همونطور که هميشه گفتم شادی وغم پشت سرهم هستن,برا منم همیشه همینطور بوده
محمد وحوریه خوبشدن ولی حسن دوام نیاورد واز بین رفت,خدا همچین روزی رو برا هیچ مادری نیاره
خیلی بی تابی میکردم اون زمان میگفتن خاک سرد میکنه آرامش میده ومجبورم کردن با اون حال نزار برم قبرستون وبچمو خاک کنم,قبرستون پر بوداز مردمی مثل من ادمایی که عزیزاشونو بخاطر فقر وقحطی یا مریضی از دست داده بودن»همه مثل هم بودیم یکی از یکی بدبخت تر ودرمانده تربرگشتیم خانه کلا رفت وامدها کم شده بود چیز زیادی اغلب برا خوردن خود خانواده ها پیدا نمیشد چه برسه برا پذیرایی از مهمان باشه,درضمن مردم دل ودماغی نداشتن يا مریض بودن يا مریض داریادربه در یه لقمه نان لعنت به جنگ لعنت به فقر.
رحمت یه مدت در مغازشو بست چیزی برا فروش نبودءاگرم بود کسی پول چندانی نداشت بیشتر میومدن دم مغازه برا گدایی يا دزدی.حال دلم خوب نبود,حال رحمتم بدتر ازمن .رحمت مرد عاطفی بود بچه هاشو خیلی دوست داشت برعکس خیلی از مردای اون زمان که اصلا یادشون نبود بچه هاشون چند سالشونه يا انقدر زیاد بچه داشتن که نمیدونستن اسم کدوم به کدومه زهرا کدومه کبری بزرگس یا صغری.
چندماهی گذشت اوضاع همون بود که بود روزگار به سختی میگذشت میگفتن بعضی شهرا مردم به مغازه ها وخانه هاحمله میکنن واموال همو غارت میکنن برا یه نان همو میکشن .نا امنی بی داد میکرد.موقع وضع حمل من شد بچه بدنیا اومد ,یکدفعه قابله گفت یا خدااستغفرالله وتند تند یه چیزی زیر لب گفت.بچه گریه نکردخواستم ببینمش نذاشت وپیچیدش لا به ملافه وگذاشت کنار گفت مرده همون بهتر که مردء
گفتم چرا گفت ناقص الخلقه بود.گفتم بزار ببینمش گفت چیو ببینی که هميشه جلو چشمت باشه وعذاب بکشی خدا دوستت داشت که مرد.وگرنه یه عمر توواون بدبخت عذاب میکشدین,.حتما سرخجه گرفنه بودی گفتم اره
گفت این روزا از هر ده تا بچه ای که دنیا میارم پنجتاش اینمدلین,یه زمانی همه بچه ها سالم بودن ومثل رستم درشت.این روزا یا ناقصن يا مریض يا لاغر,نمیدونستم به قول قابله خوشحال باشم يا ناراحت.در هرصورت مجبور بودم راضی باشم به رضای خدا.کم کم جنگ وآثارش تمام شدوزندگیا به حالت اول برگشت,کار وبار رحمت دوباره رونق گرفت,دوباره اوضاع مردم خوب شد شادی هم مثل غم مسریه وبه همه سرایت میکنه. سالها از پس هم میگذشت محمد وارد دبیرستان شدحوریه چند سالی بود مدرسه میرفت.من باردار شدم یه دختر زاییدم رحمت اسم مادر بزرگشو گذاشت صورت بانو بعد دوسال یه دختر دیگه آوردم بازم اسم اونیکی مادربزرگشو گذاشت رخساره بانوسه تا دختر ومحمدتک پسرم بودن»...
سرم گرم بود به زندگی وبچه داری .رحمت مغازشو بزرگتر کرد ومحمد بعد از مدرسه عصرا میرفت کمکش.یه روزرحمت خیلی گرفته وناراحت پیش از ظهریرگشت خونه گفتم یاخدا خیره انشالله گفت داداشم اومده بود دم دکانوگفت میخواد محمد رو ببره پیش خودش چون سه تا پسراشو تو قحطی جنگ جهانی از دست داده الان فیلش یادهندوستان کرده ویادش افتاده یه پسریم داره منم گفتم نمیزارم گفت آجان میارم وبه عدلیه شکایت میکنم وتهدیدکرد اگر اونطوری کارم پیش نره چندتا گنده لات میارم دم دکانت تا همه چیو بهم بریزن ؛آخرش گفتم که هرطور محمدتصمیم بگیره
قرار شده ظهر که محمد تعطیل بشه باهاش حرف بزنیم خیلی ناراحت شدم گفتم نه رحمت یه کاری بکن من بزرگش کردم .بچه ماست تر وخشکش کردیم دور وبرش بودیم باهاش خندیدیم وگریه کردیم نزار ببرنشءاون پسرمنه پسر ماست.تو رو روح مادرت یه کاری بکن,اونم سرسری گفت باشه ورفت ,حال دل اونم بدتر از من بود پریشونه پریشون.تا شب مثل مرغ سرکنده بال بال میزدم نذر ونیاز و..شب شد چشمام به در خشک شد,دیدم رحمت اومدپابرهنه دویدم دم درتو دالان گفتم چی شد .که یکدفعه دیدم محمدم اومد تو از خوشحالی بال دراوردم گفتم تصدقت برم من چه خوب که برگشتی,دوتاشونو بردم تودخترام نگران بودن همگی خوشحال شدیم.انگار یه عزیز سفر کرده بعدسالها برگشته بود چشم ازش برنمیداشتم.موقع خواب گفتم رحمت چی شد که برگشت...
#ادامه_دارد...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 جواهر بخصوص مواد غذایی,فقر ومریضی شیوع پیدا کرده بود سرخک وسرخجه وخیلی مریض
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃
جواهر
هیچی با داداشم رفتیم سر راهش ورفتیم چلو کبابی دوتا از ریش سفیدا رو هم بردیم شاهد.ءبهش جریانو گفتیم داداشم کلی گریه وزاری کردودروغ دلنگ بافت که من دوست داشتم ولی شرایطشو نداشتم نگهت دارم حالا اومدم ببرمت.محمدم با بلندترین صدایی که میتونست(آخه خیلی ساکت وخجالتی بود)گفت فقط شرایط منو نداشتی ولی بقیه بچه هاتو
میتونستی نگه داری حالا بعد سالها که بی کس شدی یاد من افتادی من تا ابد پیشت نمیام
پدر من اسمش رحمته بعدم از چلوکبابی زد بیرون»ریش سفیدام قانعش کردن که اون به تو برنمیگرده الانم بزرگه نزدیک هجده سالشه وتو نمیتونی به زوردستشو بگیری وببری پیش خودت چی فکر کردی.عدلیه هم بری حق رو به رحمت ومحمد میدن
خلاصه اونشب چقدراحساس غرور میکردم وشاد بودم که محبت گم نمیشه ومحمد ما رو انتخاب کرده.,محمد بعد از دیپلم رفت سربازی وشهرکرد محل خدمتش بود براش آش پشت پا پختیم فاصله شهرکرد تا اصفهان زیاد نبود ولی مسیر خیلی بد بودگردنه رخ درمسیر بود باریک وخطرناک اغلب ماشینها سقوط میکردن وکلی کشته میشدن ...
بخاطر همین رحمت همیشه توصیه میکرد کمتر بیاد اصفهان ومدام تو این مسیر رفت وامد نکنه هر چند ماه یه بارمیومد بالاخره اونم دلش برامون تنگ میشدبعدم براش کلی دعا میخوندیم ونذر ونیاز تا سلامت برسه آخرای سربازش بود وحوریه هم دیپلم گرفت وسریع براش خواستگاراومدپسر همسایمون بود که پزشک بود وچقدر ما ذوق زده شدیم که دامادمون تحصیلات عالیه داره البته دخترمونم برا اون زمان خیلی تحصیلکرده بودودیپلم داشت وسریع جواب بله رو دادیم وچون داماد قرار بود محل خدمتش شیراز باشه وخودشونم شیرازی بودن عجله داشت ومیخواست سریعتردست زنشو بگیره وببره,ماهم سریع سور وسات عقد رافراهم کردیم .هرچی به رحمت گفتم مرد خبر بده محمدم بیادداداش بزرگتره گفت برا عروسی که آخر هفته است تلگراف میزنم بیاد: الان بیاد یه شب میمونه باید بره دوباره برگرده
همش نگرانی برام میمونه.,خونه رو تمیز کردیم وسفره عقد انداختیم وعروس اماده شدحوریه شبیه خودم بود سرخوسفید وچشم آبی,رخساره هم کپی خودم بود ولی صورت بانو شبیه عمه هاش بود سبزه نمکی وچشم وابرو مشکی»روزعقدهم صورت حوریه رو اصلاح کردن وابروهاشو مرتب کردن بی سیبیل خیلی تغییر کرده بودمدام براش اسپند دودمیکردم خونه شلوغ بود تازه مردا رو فرستادیم حیاط پدر داماد که در یک کوچه بودیم.بعد از عقد یکدفعه صدای کل کشیدن وقربون صدقه عمه های بچه ها بلند شد ودیدیم محمد هم اومد با افسر ما فوقش,ماخیلی خوشحال شدیم ولی محمد ناراحت شدورفت یه گوشه ای ورفت تو خودش,به رحمت گفتم ببین پسره رو ناراحت کردی اون خودشو بزرگتر حوریه میدونست نظرشو نخواستی ؛حتی خبرش نکردی اینمدلی اومد خوب بهش برخورد بخصوص جلو مافوقش,خلاصه رحمتم پشیمون بود که محمد اینمدلی دلخور شده وبه حسابش نیاوردیم وعمه هاش رفتن کلی قربون صدقش رفتن وآخرش آوردنش وبا داماد دست وروبوسی کرد ویه عکس دسته جمعی خانوادگی با عروسوداماد گرفتیم فرداش هم مافوقشو برد وجاهای دیدنی اصفهانو نشونش داد وبعدم رفتن شهرکرد هر چی اصرار کردیم نموندن برا عروسی که آخر هفته بود ورفتن.حوریه با شوهرش راهی شیراز شدن هفته بعدشم من ورحمت ودخترارفتیم شیراز وچند تیکه وسایل چوبی ودیگ ودیگ بر وظرف وظروف و وسایل آشپزخانه و... بعنوان جهاز براشون خریدیم وچند روزی موندیم وبرگشتیم.حوریه هم یه کار دولتی تو همون مریض خانه که شوهرش کار میکرد گرفت وخداراشتر زندگیشون خوب پیش میرفت. .,محمد بعد از اتمام سربازی رفت تهران واستخدام بانک شد وهمونجا یه اتاق اجاره کرد وخدارو شکر درامدش خوب بود بهش سرميزديم گاهی هم اون میومد یکی دوروز اصفهان وبیشتر میرفتپیش رحمت وکمکش میکرد...
#ادامہ_دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽