eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
139.6هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
12 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ ایدی ادمین( ارسال پرسش و پاسخ)👇💗 @adminam1400 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب وبنر کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 وای ک روز ۱۵ فروردین با چ ذوقی رفتم دانشگاه.۸ تا ۱۰ کلاس داشتم ومعین اومد د
💜🍃 رضوان رابطمون خیلی کم شده بود ولی همچنان عشقمون پابرجا بود من برای اون و اون برای من هر کاری لازم بود انجام میدادیم ترم ۹ هم تموم شد و من درسم رو تموم کردم ی روز با دوستام رفتیم برای تکمیل پرونده و گرفتن مدرک موقت دوستام مسخرم میکردن ک تو مایه ننگ این دانشگاهی ک ی واحد هم نیافتادی:) ب معین گفته بودم میرم دانشگاه ولی قرار نبود بیاد جلوی ساختمون اداری دیدمش دوستام خبر داشتن ینی همههههه خبر داشتن گفتن بدو ک اقای فلانی منتظرته از دیرنش ذوق مرگ شده بودم گفتم نگفته بودی میای!!!گف باز ازون خنده ها کردی ک دلم برات میرههههه این حرفا گاهی بهم میزد:) بعدم گفت قرارم نبود بیام دلم اوردتم اونروزم یکی دوساعت باهم بودیم و من برگشتم خونه زمستون بود و دانشگاهم تموم شده بود خیلی کم همو میدیدیم معین مدام از عروس جدید صحبت میکرد و از قرار و مدارا میگفت خیلی دوست داشتم ببینمش نزدیک عید بود ک رفته بودم خرید ب معینم خبر دادم و اومد پیشم خریدامو نگا کرد و گفت قشنگه نمیدونم چرا احساس کردم مث همیشه نیس یکم رو نیمکت نشستیم اهنگ گوش کردیم و خدافظی کردیم و برام تاکسی گرفت و رفتم خونه همه عیدا میگفت با لباسای عیدت برام عکس بفرست روز اول لباسام رو ک پوشیدم براش فرستادم گفت یکم موهاتو بده بیرون مردم اینقد انتظار کشیدم تعجب کرده بودم از حرفش ازین حرفا نمیزد همیشه میگفت عاشق سادگیم و با حیاییم شده ج دادم نمیششششهههه:) از حرفش ناراحت شده بودم اون منو میشناخت ی کوچولو موهامو دادم بیرون و عکس انداختم و فرستادم کلی ذوق کرده بود ولی من حالم خوش نبود زود خدافظی کردم و دیگه تا شب ازش خبری نگرفتم اون عید اونا رفته بودن ک کارای عقد برادرش رو انجام بدن.دختره از غرب کشور بود قرار بود مراسم نامزدی هم برگذار بشه کنجکاو بودم ک ببینمش و بالاخره عکسش رو فرستاد سر سفره عقد تو محضر با ی لباس استین کوتاه و شلوار و ی روسری تور و چادری ک نصفه هم رو سرش نبود با دیدن این عکس یخ کردم الحق ک من خوشکل تر بودم ولی خب از نظر پوششی اون کاملا ازاد بود مامان معین مانتو و ی روسری بلند سرش بود و خواهرش ک اون موقع باردار بود هم حجاب قابل قبولی داشت ولی خونواده اون دختره ازاد بودن کامل اونجا ک بودن خیلی کم معین پیام میداد و منم کمتر سراغش رو میگرفتم عید تموم شده بود و رفتیم ک همو ببینیم نمیدونم چرا بعد این همه مدت شوق زیادی برای دیدنش نداشتم رفتیم پارک و کمی حرف زدیم دوس داشتم از مراسم و عروس جدید بپرسم ولی جرات نداشتم بالاخره دل و زدم ب دریا و پرسیدم عکس روز عقد رو نشون داد و گفت عروس شلاقی موهاشو بیرون ریخته بود ازین حرف خیلی ناراحت شده بودم ولی سعی کردم بروز ندم معین هیچوقت از ظاهر زنی غیر من تعریف نکرده بود ازش پرسیدم دستم ب هم دادین؟ ک گفت روز نامزدی دختره اومده و ب همه دست داده ولی موقع برگشت معین چمدونهارو برداشته ک مجبور نباشه دست بده خب من خونوادم مذهبی بودن و خودمم گرایشات مذهبی داشتم و نمیتونستم قبول کنم همه اونروز کسل بودم و معین هرکاری کرد سرحال نشدم ناراحت بودم ک چرا برام سوعاتی نیاورده یا حتی ی شاخه گل ولی هیچی نگفتم معین دفترچه سربازی رو گرفته بود و کمتر از ی ماه دیگه عازم بود نمیخواستم اذیتش کنم ولی تودلم اشوبی بود تازه چشام باز شده بود تازه داشتم تفاوتها رو میدیدم ترسیده بودم از اینده ولی بازم همه اینا جلو عشق منو نگرفت برای معین کلی خرت و پرت اماده کردم ک ببره سربازی میدونستم کسی ب فکرش نیس شاید باورتون نشه ولی ی شلوارک پاچه دار گرفتم و براش جیب دوختم ک پولاشو اونجا بذاره رفتم و لوازم رو بهش دادم و ازش خدافظی کردم کلی تشکر کرد و قربون صدقم رفت ک تو نمونه ای تو تکی ولی مث همیشه دیگه خوشحال نبودم روزی ک میخواست بره باهاش رفتم ترمینال کلی هر دو گریه کردیم دوماه بدون هیچ وسیله ارتباطی از هم دور بودیم نگرانش بودم اون رفت و من با تو چشم خویشتن دیدم ک جانم میرود ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 رضوان رابطمون خیلی کم شده بود ولی همچنان عشقمون پابرجا بود من برای اون و اون
💜🍃 رضوان من ومعین عشقمون با بقیه ادما خیلی فرق داشت ی کارای خاص مخصوص خودمون داشتیم مثلا اینکه هرکی نصف شب بلند میشد ب اون یکی زنگ میزد و تا شارژش تموم شه باهم اروم زیر پتو حرف میزدیم زمستون ک بود و میرفتیم مرکزای خرید وقتی بیرون میومدیم جلو همه اون کلاه سرم میکرد و شال گردن مینداخت منم زیب کاپشنشو بالا میکشیدم پولی نداشتیم ولی گاهی ک از مغازه پوشاک یا کفش رد میشدیم من برا اون انتخاب میکردم اون برای من موقع رد شدن از خیابون اون همیشه میومد سمت ماشینا ک مواظبم باشه.ما اینقد راه میرفتیم ک پاهامون خسته میشد ولی ازهم دل نمیکندیم و .....خیلی چیزای دیگه ک بعید میدونم کسی تجربش کرده باشه معین تو اموزشی هر سه چهار روز در حد ده دیقه بهم زنگ میزد.من حسابی دلتنگ بودم موبایلم رو ویبره بود و تو لباسم قایم کرده بودم ک هر وقت زنگ میزنه بفهمم معینم کلی پشت تلفن ابراز دلتنگی میکرد و قربون صدقم میرفت خیلی اون دوماه سخت گذشت همین دوری هم باعث شد اون فاصله عاطفی ک بینمون افتاده بود جبران شه بهم میگفت تا من سربازیم تموم شه برو کلاس برو سرکار خودتو مشغول کن رفتم کلاس زبان روزی ک اموزشیش تموم شد اومد دم  اموزشگاه با همون لباس ی شاخه گل و ی هدیه حتی خونه هم نرفته بود برام کتاب گرفته بود کتاب روانشناسی بهش خودکار دادم و گفتم اولش برام یادگاری بنویس عدرخواهی کرد ک کادوی خوبی نتونسته بخره گفتم مهم نیست خیلیم خوبه.میدونست کتاب دوس دارم.بعد گفت راستش عیدم ک برا نامزدی برادرش رفته تنها نرفته جایی ک بتونه برام سوغاتی بخره دوباره عشقمون اوج گرفت شبا نصف شب زنگ میزد و بیدارم میکرد میگفت دل تنگ صدات شدم از حقوق سربازیش همشو نگه داشته بود ک وقتی بر میگرده با من خرج کنه میگفت اینقد پزتو ب رفیقام میدادم میگفت باید جبران کنم محبتاتو دیگه از زن برادرش خبری نبود منم حرفی نمیزدم معین قرار بود بره برای سربازی.۶ ماه کسری خدمت برای بسیج و برای لیسانس هم ۳ ماه کسری خورد خیلی خوشحال بودیم هر دو معین دوباره رفت و ۴۵ روز بعد تو ماه رمضون بود ک اومد.تو این مدت ی گوشی ساده برده بود و در ارتباط بودیم من هنوزم اموزشگاه میرفتم.اخراش بود این بارم با گل اومد ازم خواست ک افطار باهاش باشم ولی خب نمیشد کلی اصرار کرد ولی واقعا نمیشد تا نزدیکیای اذان باهم بودیم برام تاکسی گرفت و رفتم دوباره معین رفت این بار ک اومد مصادف شد با اومدن زن برادر و برادرش.ی بار دیده بودمش ولی دیگه چیزی نگفته بود و نخواسته بود همو ببینیم ی روز ک رفته بودم برای تابستون ی کفش چرم طبیعی خریده بودم و داشتم براش ی کیف ساده و قیمت مناسب پیدا میکردم معین زنگ زد گفت اومده بیرون میخواد ببینتم ادمی ک همیشه همرام بود اونروز نشسته بود ی جا ک من برم پیشش ی جوری بود.مثل همیشه نبود.کفشامو ک دید گف قشنگه.گف چرا مث خودش چرم طبیعی نمیگیری گفتم خب پول اضافه س.شروع کرد از زن برادر و برادرش تعریف کردن ک اومدن و ی راست رفتن چرم فلان جا ساعت خریدن فلان قیمت و....کلی حرف زد انگار بغض راه گلومو گرفته بود حرفی نمیتونستم بزنم.اینا چی بود داشت میگفت؟؟ پز چیو داشت میداد؟؟ گرسنه بودم و صدای شکمم دراومد رفتیم پیتزا فروشی ی دفه بی هیچ مقدمه ای بهم گفت دلم میخواد امروزی تر باشی خیلی جا خوردم گفتم مگه نیستم گفت چرراااا ولیییی نذاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم تو ک همینجوری دوس داشتی گفت خب دیگه دوست ندارم..تو دلم محشر کبری بود قلبم میکوبید ب سینه م.اشکام تند تند میومد گفتم الان میگی؟؟االان ک این همه منتطر موندم و همه فهمیدن....گریه ک میکردم دست و پاشو گم میکرد یکم ب خودش فحش داد و گفت باشه بابا غلط کردم اشتباه کردم گریه نکن و.... اومدیم بیرون هرچی خورده بودم زهر شده بود حالم خیلی بد بود من ۲ سال از بهترین موقعیتام گذشته بودم همه فامیل میدونستن چرا ج نمیدم ب کسی حرفایی ک میشنیدم نمیخواستم باور کنم اون اشتباه کرده بود؟؟؟بعد دوسال؟؟؟ داشتم دیوونه میشدم.یادم نمیاد اونروز سر چی حرف زدیم.یادمه اهنگ هم گوش کردیم حالم خوب نبود حالت تهوع داشتم هوا هنوز تاریک نشده بود ک بلند شدم برم جلومون ی سرسره بود تا بلند شدم تصویر سرسره دور سرم چرخید و دیگه هیچی نفهمیدم با دردی ک تو شانه هام حس میکردم و باصدای ی پسر ک میگفت چیکارش کردی  داداش ب هوش اومدم کلی ادم بالاسرم بودن.اورژانس هم بود من همیشه فشارم پایین بود و انروزم ب شدت افت کرده و من غش کرده بودم حسابی ترسیده بود پرونده رو امضا کردیم و برام ی تاکسی گرفت تا دم خونه خودشم همرام اومد.هرچی گفتم برو دیر وقته نرفت نذاشتم خونوادم چیزی بفهمن زود رفتم و خوابیدم معین اونشب هرچی زنگ زد جواب ندادم حال بدی داشتم.تهی شده بودم نمیدونم چجوری حالمو توصیف کنم ک عمق فاجعه رو بفهمید ...
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 رضوان من ومعین عشقمون با بقیه ادما خیلی فرق داشت ی کارای خاص مخصوص خودمون
❤️🍃 من برای اون از همه چیم گذشته بودم و حالا داشت واقعیت برام رو میشد.داشتم تفاوتهای فرهنگی و اعتقادی رو میدیدم.همش تو کله م زنگ میخورد ک هرکسی کو دور ماند از اصل خویش.باز جوید روزگار وصل خویش ب همین زودی خسته شده بود؟؟؟من ک دنبالش نرفتم.اون بود ک منو راضی کرد.منو عاشق کرد هرکاری کرد و قبولش کنم.حالا میگفت اشتباه کرده؟؟ ی روزی ارزوم این بود همسرم مرد مومن و متعهدی باشه با دیدن معین خیلی سخت تونستم خودمو راضی کنم ک بپذیرمش.اینقد با خودم کلنجار رفتم و گفتم خدا میخواد ما باهم پله های خداشناسی رو طی کنیم و ب تکامل برسیم... داشتم دیوونه میشدم چن روزی جواب معین رو ندادم وقت و بی وقت زنگ میزد و من میپیچوندمش بیشتر جوابش رو نمیدادم.نمیدونستم چی بگم.نمیتونستم مث سابق باشم.مدام تپش قلب داشتم.فکر اینده دیونم میکرد.معین اون بار هرچی اصرار کرد دیگه دیدنش نرفتم بعدم رفت دوباره سربازی اون مدت هم خیلی کم جوابش رو میدادم ی بار ک زنگ زد داشت گریه میکرد.میگفت چرا اینجوری شدی‌.فک میکرد خواستگار برام اومده میخوام جواب بدم کلی حرف زد کلی التماس کرد.ک اینجا تنهام و همه امیدم تویی گف ب انید تو دارم تحمل میکنم امیدواری میداد ولی من دیگه رضوان سابق نبودم اونشب دلم براش سوخت نمیدونم چرا یهو اون همه عشق با گفتن ی حرف از دلم رفت.اون گفته بود اشتباه کرده و حالا داشت ب زور تحمل میکرد محض عذاب وجدان.... من تصمیم خودمو گرفته بودم همه چی برام تموم بود ی سالی بود ک خونه خواستگار راه میدادم همه دخترای کوچکتر ازمنم ازدواج کرده بودن و مادرمم دیگه همرام نبود.جو بدی بود هربار دعا میکردم ک برن دیگه نیان.یا ی جوری تو اتاق صحبت میکردم ک خودشون جوابشون منفی باشه خواستگارم زیاد داشتم حداقل هفته ای ۲ یا ۳تا بعد از اونشب کمی نرم رفتار کردم.میترسیدم بلایی سرش بیاد.گفتم برمیگرده و همه چیو تموم میکنم با خودم لج کرده بودم میگفتم زودتر ازدواج میکنم ک بفهمه من کی بودم.بفهمه کیو از دست داده حتی گریه هم نمیکردم دوباره احساس میکردم گول خوردم کم و بیش جوابش رو میدادم دوباره اومد شب اول با ذوق بهم زنگ زد و گفت سوپرایز دارم گفت ایندفه زودتر از همیشه اومدم.... خوشحال نشده بودم دلم نمیخواست ببینمش خودشم تعجب کرده بود یکی دو روزی گذشت و من نرفتم بیرون و بهانه اوردم نمیتونم عروسی یکی از نزدیکان بود و درگیر خرید بودیم خیلی بی تابی میکرد.میگفت نکنه جدی جدی نمیخوای بیای ببینمت؟؟ همش میپیچوندمش تا اینکه ی شب ک رفته بودم خرید زنگ زد و فهمید بیرونم.مسیرمون کلی باهم فاصله داشت ولی خیلی اصرار کرد ک بمونم و اون بیاد پیشم. وقتی اومد مث همیشه تعریف کرد ازم تازه ی مانتو خریده بودم و دستکش توری فک میکنم اواخر مرداد بود حس بدی داشتم.خودمم باورم نمیشد چرا دلتنگش نشدم چرا دیگه حسی بهش ندارم سرد شده بودم.اونم میفهمید و ب روی خودش نمیاورد اهنگ جدید از خواجه امیری گذاشت.پاییز بود اسمش فک کنم گفت اینو تازه شنیدم ب یاد تو هی میگفت خیلی دلم برات تنگ بود ولی من فقط لبخند میزدم چن بار گفت و من هیچی نمیگفتم برگشتم سمتش مثل خودش گفتم ولی من دلم دیگه تنگ نمیشه خشکش زده بود گفت دیگه دوستم نداری گفتم نمیدونم درمونده بود منم درمونده بودم میدونستم دیگه هیچی مث سابق نمیشم میدونستم نمیتونم با شرایط اون خانواده کنار بیام و همش بایدحرص بخورم بهش گفتم داره عشق میره کنار و واقعیت داره جاشو میگیره.گفتم پس فردا منو تو همو تو باتلاقی میندازیم ک هرچی دست وپا بزنیم نمیتونیم خودمونو نجات بدیم.مشاوره هم رفته بودم وگفته بود بهترین کار همینه مطمینن بعد دوسال تموم شدن رابطه برا من ک ی دختر بودم وخونوادمم خبر داشتن خیلی سخت تر از اون بود اون فقط داداش کوچیکش میدونست و مامانش ینی فامیلی نداشتن تو شهر ما.با خونوادشم صمیمی نبود بهش گفتم پس فردا من و تو مدام میخوایم همو تغییر بدیم و دیگه عشقی باقی نمیمونه هیچی نمیگفت ازش خدافطی کردم و رفتم برام تاکسی گرفت و برخلاف همیشه دیگه نذاشتم بیاد برام تعجب اور بود  حتی گریه هم نکردم رفتم و اون اخرین بار بود ک منو معین تموم شدیم برای همیشه ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا ❤️🍃 من برای اون از همه چیم گذشته بودم و حالا داشت واقعیت برام رو میشد.داشتم تف
💜🍃 تا جایی ک میشد همو نگا کردیم شب پیام داد حرفاتو هنوز باور نمیکنم باور نمیکنم دیگه ندارمت میگفت تو میخوای منو بترسونی میگفت مگه میشه پشت پا زد ب دوسال خاطرات عاشقانه.... حرف میزد و من هیچی نمیگفتم و بی صدا اشک میریختم گفت حق نداری یکطرفه تصمیم بگیری فقط نوشتم تموم شد معین همه اون روزا تموم شد من تصمیمم رو گرفتم و میخوام برم و از همه این دوران فقط دوسال خاطرات عاشقانه رو برمیدارم نمیخوام ی روزی ب ته مونده خودم نگا کنم بگم بیچاره اینجوری تموم شدی گفتم من نمیتونم خواسته های ترو براورده کنم توام نمیتونی.دنیای ما ۳۶۰ درجه باهم فرق داره.هم تو منو عذاب میدی هم من ترو جواب داد ۳۶۰ درجه همون صفره هیچکس مث منو وتو نبوده و نیست گفتم پس بذار تو ذهنت همینطور خوب بمونم بهش گفتم بقول خودت ی پایان تلخ بهتر از ی تلخی بی پایانه.خدافطی کردم و براش ارزوی خوشبختی تموم شد بعد اون معین هرچی زنگ زد و پیام داد دیگه جواب ندادم رفت سربازی دوباره.بازم زنگ و جوابی نمیدادم حرفامو زده بودم مامانش زنگ زد ی روز کلی حرف زدیم براش توضیح دادم.گفت تصمیمت درسته و گفت خودش هم سالها با این درد دست و پنجه نرم کرده بهش گفتم ب معین بگین این دختر بدردت نمیخوره گفت ب هیچ عنوان همچین حرفی نمیزنم خواستم کنارش باشه و تنهاش نذاره بعد اون از همکلاسیامون ک از رابطه ما خبر داشت و باهم سرباز بودن.بهم زنگ زد و از اوصاع معین میکفت.تعجب کرده بود ک چطور رابطه ما اینطور شده کلی باهام حرف زد و نتونست متقاعدم کنه ب خونوادم گفته بودم معین تصمیم داره بره خارج و من قبول نکردم و رابطمو تموم کردم شاید روزی دو یا ۳تا خواستگار داشتم هیچ کسی ب دلم نمینشست شاید بگین چ زود خواستی جایگزین پیدا کنی ولی من گیر افتاده بودم انتخاب اشتباه کرده بودم و خونوادم ک بهم اعتماد کرده بودن حالا اعتمادی نداشتن و منم توان مخالفت نداشتم.کلاسای زبانم تموم شده و تو خونه بودم همش کلاسای مشاوره بهداشت میرفتم محرم اومده بود ی خواستگار داشتم ک ب محض دیدنش مهرش ب دلم نشست کلی حرف زدیم و فهمیدم شرایط خاصی داره مادر مخالف کامل بود و پدرم میگف هرچی خودت بخوای ی خواب دیدم.کلی مشاوره و رفت و امد کلی تحقیق و صحبت ازش بدم نمیومد کنارش ارامش داشتم.فک میکردم میتونیم ب هم کمک کنیم بالاخره تو یکی از روزای پاییز عقد کردیم عکس روز عقد رو گذاشته بودم پروفایلم معین هم مدتها بلاک بود ی روز دیدم از ی شماره ناشناس پیام دارم معین بود ی کلیپ بود از همه پیاما و عکسا و ویس ها ی فیلم بود از پارکی ک باهم میرفتیم و اون تنها تو ی روز بارونی(من عاشق بارون بودم) رفته بود و هق هق میزد تو اون فیلم .هی میگف یادته فلان جا نشستیم یادته فلان روز گفت عکس پروفایلو ک دیدم باور نمیکردم...قلبم وایستاده کلی پیام بود هیچی جواب ندادم و گفتم لطفا برو خواهش میکنم برو.گفت میدونم ک دیگه نباید بهم جواب بدی اون رفت...... من حتی اون شماره رو بلاک هم نکردم ولی دیگه هیچ خبری ازش نبود روزها میگذشت.... من مطمین بودم کار درست رو انجام دادم بچه ها شاید باورنکنین ولی حالام ک دارم مینویسم حسی ب اون روزا ندارم من مطمئنم ک کارم درست بوده ی سال و خورده ای پیش دوست دانشگام ک هنوزم باهاش رفت وامد دارم ی روز بهم زنگ زد احوال پرسی کردیم و گفت ک معین رو تو بانک دیده معین در مورد من ازش پرسیده بود به دوستم گفته بود ک نتونسته منو فراموش کنه بهش گفته بود (من)ی فرشته بودم ک برای ی مدت کوتاه وارد زتدگیش شدم دوستم میگفت گفته الان همه چی دارم کار خوب.درامد خوب.ماشین ولی کاش هیچکدومو نداشتم ولی فلانی رو داشتم میگفت با هرکی میخوام رابطه برقرار کنم با من مقایسه میکنه و اونام بعد ی مدت کلافه میشن و میرن.میگف همه دنبال پولمن و فقط فلانی بود ک تو بدترین روزای زندگیم بدون هیج توقعی کنارم بود خلاصه ک از من پرسیده بود و زندگیم دوستمم گفته بود ک داره زندگیشو میکنه این اخرین چیزی بود ک من از معین فهمیدم و با اون دوستمم قطع رابطه کردم چون دلم نمیخواست از زندگیم ب معین چیزی بگه.با خودم گفتم شاید شمارع دوستم رو گرفته باشع دلم میخواد خوشبخت باشه هرجا ک هست تمام.... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
💜🍃 عزیز وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی …. نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت…… نمی دونم شاید ته دلش راضی نبود چون اون منو خیلی دوست داشت و همیشه به من می گفت تو نمک زندگی منی آقام از وقتی مادرم مرد دیگه نه کسی خندشو دید نه حرف خوبی ازدهنش در اومد و نه درست و حسابی سر کار می رفت و حالا با این وصلت هم یه پولی گیرش می اومد هم یه نون خور از سفره ش کم می شد از این که از خانه ی پدریم با همه ی بدبختیهایش می رفتم راضی نبودم شاید در اون شرایط دلم برای خواهر هایم می سوخت که با همان سن کم از اونا مراقبت می کردم و بی خیالی آقام که جز غصه خوردن برای زنش که روی دستش مرده بود کاری نمی کرد بیشتر از هر چیز آزارم می داد اون روزا من و دو خواهرم رقیه و ربابه کارمان صبح تا شب خاله بازی بود عروسی می گرفتیم و بچه می زاییدیم بچه های ما عروسک های پارچه ای بودند که مادرم دوخته بود و حالا بسیار کهنه وبد شکل شده بودند ولی ما اونا رو با علاقه بغل می گرفتیم و به خانه ی هم می رفتیم و نقش یک زن خونه دار و مادری مهربان رو بازی می کردیم و این تمام تصور من از شوهر کردن بود و بس…. تا روزی که بلقیس به خانه ی ما اومد تا با آقام حرف بزنه . زنی که همه کاره ی محله ما بود او راوی بین خونه ها بود هر مراسمی در محله بر گزار می شد او را خبر می کردند و او به جای کارت دعوت و تلفن مثل برق همه رو خبر می کرد . واین او بود که می دانست کدام دختر به درد کدام پسر می خورد و تقریبا بیشتر وصلت ها توسط او انجام می شد. آقام تو ایوون نشسته بود که او آمد وارد خونه که شد رقیه پیرهن منو کشید و با سر اونو نشون داد هر دو رفتیم پشت در تا ببینیم چی شده آقام از جاش جم نخورد سرشم بالا نکرد بلقیس سلام زیر لبی کرد و منتظر شد .. بازم آقام تکون نخورد او به زور خودشو از ایوون بالا کشید و گفت چه خبر عبدالله؟ من و ربابه با کنجکاوی گوش وایسادیم تا بفهمیم بلقیس برای چی اومده ولی او سرش را نزدیک آقام برد و آهسته زیر گوشش حرف می زد ….. تا بالاخره صداشو بلند کرد که چرا چونت روبالا میندازی؟…. دخترت تو روغن و عسل می افته به مال منال می رسه انوقت تو ناز می کنی فقط بسه که حاجی رو راضی کنه ….. آقام دستی به ریشش کشید و گفت نه نمیدم حاجی خیلی پیره خونه شم خیلی شلوغه همه ی بچه هاش با عروس و داماد تو خونه ی اونن نه نه نمیدم. بلقیس چند دندون محکم به سقزش زد و با صدای بلند گفت ای بابا بچه هاش چیکار به دختر تو دارن سرشون به کار خودشونه … حاجی یکی رو می خواد که تر و خشکش کنه پولم می ده حالا دیگه توام کشش نده بگو چقدر می خوای؟ آقام با کسالت صورتش رو خاراند و سرش رو میون دو پا فرو کرد ولی حرفی نزد…. بلقیس با بی حوصلگی داد زد ای بابا حرف بزن دیگه یا آره یا نه…والله دختر پیدا میشه، چقدر لفتش میدی؟ یک کلام به صد کلام بگو چقدر می خوای؟ آقام ساکت بود و سرش رو بلند نمی کرد ..بلقیس چادرش رو جمع و جور کرد دوباره چند دندان به سقزش زد و سرش رو به علامت اینکه چی شد تکون داد و گفت: خوب؟خوب؟ آقا جون صورتش پر از غم بود سیگارش رو از زیرگلیم در آورد و چند بار محکم به زمین زدتا توتونش فشرده تر بشه بعد زبونش رو کشید کنار اون و در همون حال گفت:چه عجله ای داری حالا صبر کن . بلقیس با بی حوصلگی دستهاشو کوبید رو هم و گفت :یا میدی یا نمیدی بگو چقدر می خوای حاجی منتظره بگو بهش بگم . آقام سیگارش و روشن کرد و پوک محکمی به اون زد و گفت: برو بپرس چقد میده ؟ بلقیس این حرف رو به علامت رضایت گرفت و از جا پرید و در حالیکه نمی توانست جلوی خوشحالی خودش رو بگیره پرسید: بگو چقدر می خوای من به حاجی میگم اگه قبول کردبهت خبر میدم اگه نکرد میرم سراغ یکی دیگه… آقا جون شانه ها رو بالا انداخت و گفت :من نمیگم برو بپرس اگه صلاح دیدم میدم وگر نه برو سراغ یکی دیگه چه بهتر…… بلقیس سرش رو برد جلو و با شیطنت گفت ده تومن خوبه ؟بهش بگم؟ آقا جون چشمش برق زد و کمی جا به جا شد بعد پوک دیگری به سیگارش زد گفت : نه مرتیکه پیره نه به این قیمت نمیدم … بلقیس همان طور که سقر می جوید گفت پانزده تومن می خوای بده می خوای نده !… این آخرشه به جدم زهرا من به فکر این بچه ی بی مادرم واسه ی رضای خدا می خوام سر و سامون بگیره اگه کار تمومه بگو برم به حاجی بگم اگه گفت باشه که میام اگه نه چیزی که فراوونه دخترمیرم سراغ یکی دیگه… اون منتظر جواب آقام نشد بدون خدا حافظی با عجله رفت .
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن ب
💜🍃 عزیز روی پله گز کردم زانوی غم بغل گرفتم غصه ام از چی بود نمی دونستم اصلا نمی دونستم چه بر سرم اومده ، فقط دلم بشدت گرفته بود بلند شدم رفتم پیش آقام کنارش زانو زدم و گفتم : باشه من میرم پیش بچه های حاجی و کارای اونا رو می کنم ولی کارای شما و آبجی ها مو کی بکنه آقا جون بزار بمونم …. آقاجون نگاهی به من کرد و گفت : گوش وایسادی ؟ ساکت ماندم خودش ادامه داد …منم دلم نمی خواد ولی چاره ای ندارم لحنش آنقدر غم بار بود که به خودم اجازه دادم و گفتم :من نمیرم به خدا منو بکشی هم نمیرم …. یک دفعه از کوره در رفت و شروع کرد به داد زدن بلند شو برو گمشو چه غلطا زیادی مگه دست توس زر می زنه دختره ی پر رو ….من وا نستادم با سرعت از او دور شدم ولی این را فهمیدم او هم با این کار موافق نیست تا بعد طهر گریه کردم احساس می کردم آتشی به جونم افتاده ولی طرفای غروب با ربابه و رقیه مشغول بازی شدم و همه چیز رو فراموش کردم وقتی دنبال هم می دویدیم دنیایم در همان لحظات خلاصه می شد. چند روز گذشت گهگاهی بیادم می آمد ولی چون خبری از بلقیس نبود فکر می کردم همه چیز فراموش شده یک روز با آبجی هام مشغول بازی بودم آنقدر دنبال هم کرده بودیم که جورابام تا نیمه از پام در اومده بود در همون حال چشمم به حیاط افتاد و بلقیس رو دیدم که همراه دو تا زن وارد خونه شدن دوباره دنیا روی سرم خراب شد . در یک چشم بر هم زدن مرا به حمام فرستادن صورتم را اصلاح کردند و لباس سفید بد ترکیبی به تنم کردند و یک ماتیک قرمز به لبهام مالیدن (این اولین و آخرین باری بود که ماتیک مالیدم و برای همیشه از آن متنفر شدم ) و چادر سفیدی به سرم انداختند و زن های همسایه و فامیل مثل مور و ملخ به خونه ی ما ریختن. در حالیکه یک قران روی زانوی من گذاشن و یک آیینه جلوم مرا به عقد حاجی در آوروند…. من اصلا نمی دونم و هیچوقت نفهمیدم حاجی هم در آن خیمه شب بازی بود یا نه ، و یا اصلا من بله گفتم یا نه فقط صدای هلهله و شادی و دود اسپند حالم را بهم می زد و تنها چیزی که می خواستم این بود که دست از سرم بر دارند و اینقدر منو مثل گوشت قربونی این ور و اون ور نکشند. موقع رفتن رسید…آقام دست منو گرفت و بی مهابا گریه کرد و با اکراه دستم را به دست بلقیس داد او هم آنقدر به سر آقام منت گذاشت که منه بچه فکر می کردم واقعا داره در حقم لطف می کنه او می گفت: به زهرا قسم به فکر تو بودم و ثوابش می خواستم یه دختر بی مادر سر و سامون بگیره و گر نه خودت می دونی چیزی که فراونه دختر هزارون هزار دختر و زن آرزو داشتن زن حاجی بشن والله دختر تو خوش شانس بود. بالاخره او مچ دست منو گرفت و به دنبال خودش کشید در حالیکه زن ها هلهله می کشیدن چشمم به بی بی مادر بزرگم افتاد که با خوشحالی می خنده و اسپند دود می کنه و مرتب میگه ماشالله ماشالله چشم نخوره انشالله فهمیدم که تنها هستم و دیگر دنبال راهی نگشتم و از خانه خارج شدم و با بلقیس و چند زن دیگه پیاده راهی خونه ی حاجی شدم. بلقیس مرتب به من سقلمه می زد که راست وایسا چرا قوز کردی ؟ لباتو ول کن ….ای بابا این دیگه کیه ؟ اگه خوشگل هم نبود ی آبروی منو می بردی همین امشب حاجی برت می گردوند خونه ی آقات .. ول کن اون لبه وا موندتو ای بابا درست راه برو … حاجی با صدای بلند خطاب به اونا گفت : چرا وایسادین؟ برین شام رو بیارین امشب عروس داریم … صدای یکی از آنها اومد … چشم آقاجون و بقیه هم با سرعت بخش پلا شدند. حاجی صدا زد فخری بیا اینو ببر بهش بگو چیکار باید بکنه یک دست لباسم بهش بده گویا چیزی با خودش نیاورده…. عزت فردا برو بازار چند دست لباس براش بخر (صداشو بلند تر کرد) عزت تو راه و چاه رو نشونش بده مثل اینکه خیلی تیز نیست و دستی به ریشش کشید و از پله های ایوون بالا رفت و من همینطور وسط حیاط وایساده بودم توی یکی از اتاقها گم شد . بازم همون جا ماندم مدتی گذشت با خودم فکر کردم پس اینا عروس دارن که می خوان من کمکشون کنم …. کسی به سراغم نمی اومد مثل اینکه هیچ کس رغبتی برای بردن من نداشت چون صدای همان زن که حاجی بهش عزت می گفت اومد که : فخری برو دیگه ورش دار ببرش تو الان صدای آقا جون در میاد .. فخری با بی میلی که نه با تنفر اومد و لباس روی بازوی منو گرفت و گفت: راه بیفتد تحفه ی تبرک… با او از پله ها بالا رفتم قلبم چنان در سینه می تپید که احساس می کردم می خواد بیرون بیاد . پایم می لرزیدو راه رفتن برام سخت بود او منو به اتاقی بسیار بزرگ و شیک و تمیزی برد با پشتی های زیبا و ترمه هایی که روی میز و طاقچه ها انداخته بودند به نظرم شاهانه اومد حیرت زده به هر طرف نگاه می کردم. فخری همون جا منو ول کرد و رفت من جرات پیدا کردم و کمی جلو رفتم ولی می دونستم که آقام منو فروخته و ظاهرا پول زیادی هم گرفته بود پس حقی به خودم نمی دادم …..
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز روی پله گز کردم زانوی غم بغل گرفتم غصه ام از چی بود نمی دونستم اصلا نم
💜🍃 عزیز پشت سرش هم فخری وارد شد . فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برداشت و رفت حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید چند سالته؟ در حالیکه می لرزیدم گفتم:نمی دونم فکر کنم یازده سال…او دستی به ریش بد ترکیبش کشید و سرش را جنباند ….خوبه خوبه دنبال من بیا ؛ او راه افتاد و منم به دنبالش … کجا می رفتیم برام معما بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست پام یخ کرده بود وارد ایوون شدیم پنج شش زن چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد انتهای ایوان وایساده بودند چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد . من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم حاجی در را بست و قفل کرد…… بند دلم کنده شدقلبم بشدت می زد و قدرت حرکت نداشتم حاجی با لحن چندش آودی گفت بیا اینجا …. از لحنش حالم بهم خورد دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم ….. نکنه؟…نه خدا اون روز و نیاره امکان نداره مگه میشه نه بابام با من این کارو نمی کنه نه (با خودم تکرار می کردم ولی سخت ترسیده بودم) سر جام خشک شده بودم و می لرزیدم….. مثل اینکه ؟..یا فاطمه ی زهرا آچ وای خدای من من چیکار کنم ..با سرعت دویدم و به در چسبید م و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم کمک ….کمکم کنین منو بیارین بیرون تو رو خدا کمکم کنین … ناگهان احساس کردم پرت شدم حاجی دست منو گرفت و کشید فریاد زدم :تو رو خدا بهم رحم کن من مثل دخترتم تو خودت دختر داری بچه داری رحم کن .. که با یک تو دهنی محکم نفسم بند اومد. شروع کردم به التماس تا بتونم از دستش خلاص بشم……ولی فایده نداشت.... من تا صبح گوشه اتاق چمپاتمه زدم و به بلایی که سرم اومده گریستم با خودم فکر می کردم اگه می دونستم قبل از اینکه به اینجا بیام فرار می کردم با این فکر به دنبال راه چاره ای می گشتم . من از شوهر کردن این رو می دونستم که کسی به خواستگاری میاد بعد بله برون می کنند لباس عروس می پوشم و مرد جوونی که خیلی هم خوش قیافه بود منو با ساز و دهل به خانه اش می برد. با اینکه ده یازده سالم بود این ها رو می دونستم و هیچ تصوری از چنین کابوسی نداشتم ترس از اینکه بعد از این چی میشه بیشتر آزارم می داد قلبم توی سینه پر پر می زد و احساس می کردم دارم خفه میشم . سحر حاجی بیدار شد نگاه حقيرانه ای به من کرد و گفت :تو هنوز نخوابیدی ؟ پاشو آینه دق پا شو برو کپتو بزار …. من همنطور که سرم میون دو تا زانوم بود گریه ام شدید تر شد و او بی توجه به حال و روز من لباس پوشید و بقچه شو بر داشت و رفت . هنوز سپیده نزده بود که بر گشت به محض ای كه رسید جا نمازشو پهن کرد و نمازشو خوند .احساس تنفر وجودم رو گرفته بود دلم می خاست چیزی ور دارم و بزنم تو سرش تا بمیره نمازش که تمام شد باز نگاهی به من کرد و گفت :مگه نگفتم برو بخواب غربتی با اون کارایی که دیشب کردی جایزه هم می خوای ؟ هیچی نگفتم دندانهایم را روی هم فشار دادم و یواشکی بهش تف کردم و با خودم گفتم اگه یک روز این تف رو تو صورتش ننداختم نرگس نیستم او دوباره خوابید و من با خودم فکر کردم حتما به گناه اینکه قدر زندگی با آقامو ندونستم و نا شکری کردم خدا این بلا رو سرم آورده….. وقتی مادرم مرد من شش سالم بود و دو تا خواهر کوچیک تر از خودم داشتم آقام با از دست دادنه مادر م روزگار دیگه ای پیدا کرد ، هر وقت هم از خونه می رفت بیرون حتما سر خاک زنش بود اون زمان وضع مالی خوبی داشتیم ولی اون دیگه کار نمی کرد….. و هیچ چیزی نمیتوونست خوشحالش بکنه ، خاله ام می گفت که عزیز و آقات لیلی و مجنون بودن . کم کم بی پول شدیم و محتاج و اون معتاد شد پس قرض می کرد و بیشتر احتیاج خودشو بر آورده می کرد. اوایل اعتبار داشت همه فکر می کردن مدتی بعد خوب میشه ولی نشد و من مجبور بودم با همون سن کم همه ی کارای خونه رو انجام بدم . حالا فقر گریبان ما رو گرفته بود و من از صبح تا شب از خدا می خواستم منو از این زندگی نجات بده و حالا فکر می کردم نا شکری من باعث شده این بلا سرم بیاد… تا نور خورشید از پنچره به اتاق تابید. حاجی از جاش بلند شد و باز نگاه خواب آلودی به من کرد و زیر لب گفت: استغفرالله و از اتاق بیرون رفت …. چند دقیقه بعد فخری آمد .نگاه خواب آلودی به من کرد و با غیض گفت :پاشو برو حموم آقام گفته …. بلند شدم از خودم بدم می اومد لباسم نامرتب بود نمی دونستم باید چیکار کنم وا مونده به او نگاه کردم فخری متوجه شد.
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز پشت سرش هم فخری وارد شد . فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برد
💜🍃 پرده ی جلوی در که افتاد و عزت خاطرش جمع شد که حاجی رفته دستشو به کمرش زد و با لحن تندی گفت : ببین اینجا واسه ی خوش گذرونی نیومدی باید همه ی کارای خونه رو بکنی اینجا اومدی کلفتی جیک بزنی می زنم تو دهنت شوکت ببرش تو مطبخ فکر نکن یه شب پهلو حاجی بودی مالک این خونه شدی تموم کارا گردنته ،نکنی گردنتو میشکنم وای به روزت اگه درست انجام ندی کارت با کرامل کاتبینه. بلقیس تو رو واسه ی همین آورده ، وهم ورت نداره گفته تو همه کار بلدی پس نمی تونی از زیرش در بری ببرش شوکت بده ظرفارو بشوره تا بفهمه یه خر خورده ما نباید ظرفاشو بشوریم. خواستم بگم هر کاری بگین می کنم دیگه نزارین حاجی دست به من بزنه ولی تا دهن واز کردم و گفتم باشه …. عزت پرید به من و داد زد حرف نزن برو به کارت برس…. به دنبال شوکت که عروس بزرگ حاجی بود به مطبخ رفتم . مطبخ توی حیاط و قسمت دیگه ای از زیر زمین بود و به در حیاط نزدیک . نگاهی به اطراف کردم همه جا تمیز و مرتب بود بزرگ و جا دار با یک عالمه خوراکی و دیگ های بزرگ و کوچک قفسه بندی های چوبی که سر تا سر آب غوره و سرکه و ترشی و آبلیمو بود ریسه های سیر و غوره فلفل کنارش و روی زمین کوزه های در بسته به صف مرتب کنار دیوار چشم منو خیره کرد باورم نمی شد، مثل اینکه با این همه خوراکی می خواستند سرباز خونه رو سیر کنن شوکت گفت ظرفا رو که شستی اینجا رو تمیز کن کف رو هم جارو کن و بشور بعدم بیا بالا تا بهت بگم چیکار کنی … لحنش با بقیه فرق می کرد احساس کردم او با من بد نیست جرات کردم و به صورتش نگاه کردم و نگاهمان در هم گره خورد به نظرم مهربون اومد با نگاهش احساس هم دردی را به من رساند حرفی نزد سری تکون داد و رفت . دلم داشت ضعف می رفت ولی کسی به من نمی گفت یه چیزی بخورم با خودم گفتم ای بی غیرت همین دیشب این بلا سرت اومد چقدر تو بی عاری چرا گرسنه شدی ؟اگه هر کسی جای تو بود تا یکماه از غذا می افتاد ، خیلی بی غیرتی نرگس برو بمیر هر بلایی سرت بیاد حقته . لباسم رو جمع کردم و چادرم رو دور کمرم بستم کنار حوض کوچکی که ظرفها دور اون تلنبار شده بود نشستم . هنوز ظرفا تموم نشده بود که بازم دلم ضعف رفت بلند شدم تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم و خیلی زود کوزه ی قورمه رو پیدا کردم سریع دنبال نون گشتم اونم پیدا شد ، یک کفگیر قورمه لای نون گذاشتم و یه قاضی درست کردم و بعد اونو تقریبا بلعیدم . می ترسیدم کسی بیاد و منو تو اون حال ببینه برای همین در حین خوردن بیرون رو می پاییدم که کسی نیاد هیچکس نبود ..هیچکس … نه واقعا پرنده تو حیاط پر نمی زد در حیاط نزدیک مطبخ بود به فکر فرار افتادم … زود چادرم رو باز کردم و هنوز لقمه ی آخر رو می جویدم که پا به فرار گذاشتم و از خونه ی حاجی زدم بيرون…. با تموم قوا می دویدم گاهی لباسم می رفت زیر پام و می خواستم بخورم زمین ، ولی من همون طور در حال دویدن اونو جمع می کردم یک دستم به دامن و دست دیگه م به چادرم بود …. هر لحظه سرعتم بیشتر می شد فکر می کردم کسی دنبالم می کنه مرتب پشت سرمو نگاه می کردم که نفهمیدم چی شد که با سر خوردم زمین …. دردم زیاد نبود ولی بی چاره گی و حال رازم منو به شدت گریه انداخت …بلند شدم همون طور که اشک می ریختم با خودم گفتم خوب شد گریه افتادم آقام دلش بیشتر می سوزه و حسابه حاجی رو کف دستش می زاره. تا خونه ی آقام دویدم در بسته بود دامنم رو ول کردم و با دو دست به در کوبیدم رقیه در حالیکه معلوم بود ترسیده در رو باز کرد ، پشت سرش ربابه و آقاجون هم بودند ..گریه ام تبدیل به شیون شد خودمو به آقام رسوندم بغلش کردم . دو دستمو دور کمرش انداختم و خودمو محکم بهش چسبوندم.و گفتم :آقا جون نجاتم بده تو رو خدا به دادم برس نمی دونی باهام چیکار کردن آقا جون تو رو قران ….. آقام منو از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و پرسید کی این کارو باهات کرد؟همین طور که دل می زدم گفتم حاجی … .که خون آقام به جوش اومد منو ول کرد و در حالیکه فحش می داد رفت تو اتاق …. مرتیکه ی مرده سگ من بچه مو دادم بهت که این طوریش بکنی. …. می خوری دست رو بچه ی من دراز می کنی بچه هاتو به عزات مینشونم فکر کرده یتیمی پدر فلان فلان شده ….او می گفت و در همان حال با عصبانیت بیژامه شو کرد تو جوراب و شلوارشو پوشید و با همون حال منقلب ازم پرسید چی شد که تو رو زد گریه ام که تازه با دیدن عصبانیت آقام آروم شده بود شدت گرفت …. خجالت می کشیدم بگم حاجی باهام چیکار کرد بعدم فکر می کردم اگه بگم آقام می کشتش.. رقیه و و ربابه هم به من نگاه می کردن و زار می زدن . آقام با همون حال دو بازوی منو گرفت و بشدت تکونم داد بهت گفتم چی شد که تو رو زد ؟پدر شو در میارم بگو چی شد ؟ با لکنت گفتم حاجی …..حاجی ….حاجی ..زهر مارو حاجی بگو بدونم چی شد که تو رو زد ؟
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 پرده ی جلوی در که افتاد و عزت خاطرش جمع شد که حاجی رفته دستشو به کمرش زد و ب
💜🍃 عزیز حالا منو دو تا آبجیم سه تایی شیون می کردیم و به آقام التماس که منو نبره فریاد می زدم نمیرم….نمیرم….نمیرم بخدا بمیرم هم نمیرم من اونجا بر نمی گردم .. ولی آقام دست منو گرفت و کشان کشان با خودش از خونه بیرون کشید انوقت دستشو گذاشت روی دهن منو و گفت :آبروی منو تو در و همسایه نبر خفه شو کولی بازی در نیار بس کن دیگه مگه مردم مسخره ی مان بابا تو الان زن حاجی هستی شیر بها داده دستش بشکنه تو رو زد هر چی گفت بگو چشم تا کتک نخوری ، اما اگه دوباره تو رو زد به من خبر بده حقشو می زارم کف دستش ، یالا زود باش برو تا کسی نیومده دنبالت برو … خودمو کنار کشیدم و دویدم توی خونه و با سرعت رفتم توی انباری و درو بستم ربابه و رقیه هم به دنبال من اومدن و پشت سرشون آقام که با لگد در رو باز کرد و منو بیرون کشید و گفت :همین .... بازی هارو در میاری که کتک می خوری یه خورده دیگه کشش بدی از منم می خوری. و دست منو گرفت و در حالیکه من گریه می کردم و التماس تا خونه ی حاجی خر کش کرد. به خونه ی حاجی که رسیدیم منو انداخت تو و در و بست یک کم پشت پرده وایسادم تا بره ، بعد در و وا کردم که فرار کنم .. چشمم که به آقام افتاد از ترس با سرعت درو بستم او هنوز پشت در بود ….یک کم دیگه ماندم می ترسیدم فهمیده باشند من رفتم … پرده رو که پس کردم هیچکس نبود آنگار کسی تو اون خونه زندگی نمی کنه …با سرعت خودمو به مطبخ رسوندم…. کنار ظرفا نشستم دیگه آروم شدم فکر اینکه اگه آقام بدونه با من چیکار کردن چه کارا بکنه و پدرشو نو در میاره دیگر نبود … حالا تنهایی بود با خودم گفتم نرگس خودت باید از پس خودت بر بیای و زیر لب به آقام گفتم :آقا جون اگه اینجا منو بکشن دیگه سراغت نمیام تموم شد خودم مگه مردم ، حسابشونو می رسم حالا می بینی با این فکر بقیه ی ظرفارو شستم و چادر سرم کردم و به عمارت برگشتم هنوز هیچ کس تو حیاط نبود .. توی اتاق ها سر کشیدم تا از جایی صدای صوت قران به گوشم خورد خودم رو پشت در رساندم و از لای در نگاه کردم ، همه ی زن های خونه جلوی یه خانمه نشسته بودند او قران می خواند و بقیه تکرار می کردند (روز های پنجشنبه این خانم به زنهای خونه قران درس می داد همین بود که هیچکس نفهمید من رفتم)… خانم می خوند و بقیه باهاش تکرار می کردند ، اونقدر تو دلم غصه داشتم که به اونايي كه بی خیال قران یاد می گرفتند حسودی کردم. دلم گرفته بود انگار صوت قران مرهمی شد روی دل خونم همون جا وایسادم .. اصلا نمی دونستن کجا برم و چیکار کنم. خیلی زود جلسه تموم شد خانم استکان چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد ، از در که اومد بیرون نگاهی به من کرد که و خطاب به عزت گفت : اینه؟ عزت سری به تاسف تکون داد و گفت :متاسفانه بله …. خانم نگاه مهربونی به من کرد و گفت :چرا متاسفانه ؟طفلک:چرا صورتش کبوده خدا مرگم بده …خدا رو خوش نمیاد عزت جون مراقبش باش خیلی ام دلتون بخواد …خوشگله ، از صورتش هم پیداست که با هوش و زرنگ و خانمه (دستش رو روی سرم کشید) دخترم حیوونی……شما عزت جون سن حاجی رو در نظر بگیر والله به خدا این دختر حیف شد بدت نیاد می دونی که من رک حرف می زنم تو رو به همون قرانی که می خونی مواظبش باش گناه داره گناه…. من خودمو جمع و جور کردم ولبخند رضایت روی لبم نقش بست . ولی با رفتن او چیزی تغییر نکرد . عزت یک سقلمه زد تو پهلوم و گفت :چرا وایسادی برو اول این اتاق رو جارو کن بعد شروع کن از بالا جایی نباشه که تمیز نکرده باشی وگر نه پوستتو می کنم.. بعد هم سر شوکت و فاطمه دو تا عروس های خونه داد زد که به جنبید ناهار دیر شد. و این شد کار من تا شب با دردی که زیر شکمم حس می کردم و نمی دونستم از چیه .ولی حواسم به همه چیز بود . اونروز دستگیرم شد که شوهر عزت خیلی بی غیرت و بی عرضه و مفت خوره چون عزت راه می رفت و از هر چیزی ناراحت میشد این نسبت ها رو بهش می داد فهمیدم که منیر دختر دوم حاجی از همه بیشتر از من بدش میاد چون یکی دو بار سر راهش سبز شدم فورابا نفرت گفت:گمشو کنار سر راه من سبز نشو …. و فهمیدم فخری از همه کاری تره و خیلی زیاد از من بدش نمیاد و باز فهمیدم که دو تا زنی که به دستور عزت برای درست کردنه ناهار به مطبخ رفته بودند عروس های حاجی اند .که همیشه شام و ناهار و نشتایی رو درست می کنن . نزدیک غروب همه اومدند سه تا داماد و یکی پسر عزت و دو تا پسرای حاجی . اول حاجی اومد و به دنبالش مردا … خودحاجی یک راست رفت تو اتاقش و عزت و صدا کرد فخری هم با افتابه و لگن رفتن اتاق حاجی .. عزت که برگشت دستش رو به طرف من دراز کرد و به من گفت :هی با من بیا… دلم هوری ریخت پایین خدایا چیکارم داره .. دنبالش رفتم اتاقی رو به من نشون داد که نزدیک اتاق حاجی بود گفت اینجا بمون اتاقو تمیز نگه دار ….. من تو نرفتم با اون برگشتم راستش وقتی گفت اتاق ترسیدم حاجی بیاد سر وقتم…
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز حالا منو دو تا آبجیم سه تایی شیون می کردیم و به آقام التماس که منو نبره
💜🍃 عزیز حاجی پشتش به من بود گریه ام شدید تر شد … به التماس افتادم :تو رو خدا حاجی رحم کن به آقام میگم پولتو پس بده تو رو قران ولم کن بزار برم تو رو به فاطمه ی زهرا بهم رحم کن …. او همون طور خونسرد برگشت و جلو اومدو با پشت دست چنان به طرف راست صورتم کوبید که یک لحظه فکر کردم فکم خورد شده ، خون از دماغو دهنم سرازیر شد که سیلی دوم مرا نقش زمین کرد . فحش می داد فحشهایی ركيک ….حرف های بدی تا تا اون زمون نشنیده بودم با هر لگد اون احساس می کردم استخونم خورد میشه و دیگه از رمق رفته بودم و فکر می کردم کارم تمومه و مرگم حتمی ، حاجی فهمیده بود که از خونه فرار کردم نمیدونم کیی بهش گفته بود از شدت کتک هایی که خوردم دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم... چشمان زیبای عزیز جان پر از اشک شد، چشمان قشنگی که وقتی توش نگاه می کردی نمی تونستی بفهمی چه رنگی دارد مثل یک شیشه ی رنگ و وارنگ که وقتی با اشک آمیخته می شد زیبایی وصف نا شدنی پیدا می کرد …. اینجا او نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت …دستش رو گرفتم و گفتم :الهی قربونت برم عزیز جان می خوای بعدا برام بگی ؟ آهی کشید در حالیکه نگاهش به جایی خیلی دور خیره مانده بود …مدتی سکوت کرد من دستش رو رها نکردم منتظر موندم تا به خودش بیاد بهش حق می دادم و مثل اون دوست داشتم از ظلمی که به او روا شده های های گريه كنم ، ولی نمی خواستم او گریه ی مرا ببیند می ترسیدم از تعریف بقیه داستانش منصرف شود ..بالاخره گفت :خیلی زجر آور بود اونشب لعنتی همیشه در فکر و روحم موند و عذابم داد . سرم را به آغوشش فرو کردم و به سینه اش چسباندم او هم مرا به سینه فشرد و و سرم رو بوسید و گفت دیگه خسته ام باشه برا بعد….. فردا جمعه بود تا دیر وقت بیدار ماندم و به زجری که او کشیده بود فکر می کردم اعصابم کاملا بهم ریخته بود ..ولی صبح با صدای عزیز جان از خواب بیدار شدم پریدم در را باز کردم :سلام عزیزجان چیزی شده ؟ خنده ی با مزه ای کرد و گفت :چی می خواستی بشه زود حاضر شو مگه تعطیل نیستی خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم …. از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم چون عزیز جان از لاک خودش بیرون اومده بود و منم همین رو می خواستم ولی حالا این من بودم که مشتاق بقیه ی داستانش بودم… وقتی به هوش اومدم توی رختخواب بودم چشمانی که از شدت ورم باز نمی شد اولین حسی که داشتم درد زیاد توی دستم بود ناله ام در اومد .. عشرت خانم بالای سرم بود با خوشحالی طوری که همه ی اهل خونه بشنون فریاد زد به هوش اومد …به هوش اومد، خدا رو شکر فاطمه یه کم شربت بیار بریزم تو دهنش، و از م پرسید صدامو ميشنوی? بازم ناله کردم ، پرسید کجات درد می کنه با لبهایی که باد کرده بود به زحمت گفتم دستم ….دستم خیلی درد داره …عشرت خانم داد زد نگفتم دستش یه چیزی شده، گمونم شکسته باشه ….دوید لب چهار چوب در و داد زد: مرتضی…مرتضی …ننه برو گلین خانمو بیار بگو یکی دستش شکسته وسایلوشو با خودش بیاده بدو ننه ….. عزت با اعتراض گفت نه بابا اگه شکسته بود حکیم می فهمید ضرب خورده خوب میشه ……. و صدای خاتون رو شنیدم که فریاد می زد و گریه می کرد:آره راست میگه چیزیش نیست بزارین اینم مثل اون قبلی بمیره تا دل شما خنک بشه اصلا این بشه کارتون سالی یکي رو تو گور بکنین تا حاج آقا خوش بگذرونه خجالت بکشین … صدایی شنیدم و بعد عزت گفت اگه بازم زر بزنی بیشتر می زنمت تا از این بدتر بشی خفه شو ور پریده …. خاتون همین طور داد می زد و بد و بیراه می گفت عشرت و بقیه مداخله کردن و او را بردن از اتاق بیرون…… چند ماهی گذشت شکستگی دستم خوب شده بود ولی تنفر تنها چیزی بود که حس می کردم و دردی که نمی دونستم چرا باید تحمل کنم ولی از ترس کوچکترین عکس العملی نشون نمیدادم اون روز صبح از کنار حاجی با خجالت بلند شدم و آهسته مثل اینکه گناه بزرگی کرده باشم به اتاقم رفتم و شروع کردم خودمو زدن … خاک بر سرت نرگس بی عرضه خاک بر سرت که هیچی نگفتی ذلیل بمیری الهی حاجی ، کرم بزاری به حق حضرت عباس …… یک دفعه دیدم حاجی از جلوی اتاقم رد شد ، گوشه ی اتاق نشستم و های های گریه کردم تا شوکت خانم اومد سراغم در و وا کرد و تو چهار چوب در وایساد .. کمی منو با افسوس نگاه کرد اولش حرف نمی زد مثل اینکه چیزی برای گفتن نداشت .. بالاخره گفت :عادت می کنی همه عادت کردیم این پيشونی ما زنهاست پاشو تا صدای عزت رو در نیاوری برو سر کارت سراغتو میگیره … سرمو تکون دادم و اون رفت .بلند شدم و بخچه ی حموم رو بر داشتم .
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز حاجی پشتش به من بود گریه ام شدید تر شد … به التماس افتادم :تو رو خدا
💜🍃 عزیز من نوه اول پسری او بودم، تنها پسرش، پس علاقه خاصی بین ما بود و همه این را به خوبی می دانستند. چون مادربزرگ برخلاف رفتارش با دیگران محبتش را به من به خوبی نشان می داد. حالا دور از انتظار نبود که من تمام تلاشم را برای بیرون آوردن او از لاکش بکنم، عزیز جان هر سوالی را با یک کلمه جواب می داد و تمام… در اون لحظه چیزی که فکر نمی کردم این بود که زندگی او آنقدر جالب و شنیدنی باشد و موثر در زندگی من (اثری که هر وقت در زندگی کم می آورم با خودم می گفتم تو نوه عزیز جانی ، محکم باش و تسلیم نشو ) و بدین ترتیب بود که با همان لحن زیبا و دوست داشتنی و با احساسش داستان شگفت انگیز زندگی اش را برایم تعریف کرد. چند ماهی گذشت ومن متوجه شدم باردارم گلین خانم اولین نفری بود که فهمید بعد با رقص و اواز رفت وسط حیاط تا مشتلوق بگیره و بقیه که از شنیدن این خبر خون خونشونو می خورد هر کدوم به یک طرف رفتن عزت دیگه طاقت نیاورد با لحن بدی به گلین خانم گفت: خوب بسه دیگه بیا حساب کنم برو دستت درد نکنه … گلین یخ کرد خنده ی بی مزه ای کرد و گفت: خوب بابا طفلک بچه ی اولشه یکی باید به من مشتلوق بده …شایدم باید بیام از حاجی بگیرم؟ عزت پول گلین رو داد و هنوز اون از در بیرون نرفته بود که با حرص به من گفت برو تو مطبخ کارتو بکن چرا وایسادی برو دیگه …یالا نمی دونستم چی شده ولی از اینکه همه ناراحت شده بودن فکر کردم این کار بد رو من کردم با شرمندگی سرم رو انداختم پایین و رفتم تو مطبخ …. بعد از ظهر که من سر حوض تو مطبخ ظرف می شستم عشرت خانم با یک سینی ظرف کثیف اومد پایین و گفت زیاده منم کمکت می کنم …تعجب کردم چرا او این کارو می کنه کمی بعد سرشو آورد پهلوی گوشم و همین طور که وانمود می کرد داره ظرف می شوره گفت: از دست کسی چیزی نخور همونی رو بخور که بقیه می خورن می خوان چیز خورت بکنن ….پرسیدم :چی؟ او آهسته تر گفت :می خوان چیز خورت کنن که بچه تو بندازی حواستو جمع کن …باز نفهمیدم پرسیدم چی خورم می کنن؟ عشرت گفت :می خوان یه چیزی بهت بدن که بچه ات بیفته یعنی بمیره فهمیدی ؟ تا من نگفتم هیچی نخور بابد مراقب باشی . اصلا نمی دونستم این بچه رو می خوام چیکار …خودم بچه بودم و هیچ علاقه ای نداشتم بچه بیارم اگر عزت بهم می گفت باید بچه رو بندازی خوشحالم می شدم ولی با حرف شوکت دو دستی چسبیدم بهش فکر می کردم گوهری نایاب توی شکمم دارم با عشرت خانم قرار گذاشتیم من اصلا هیچ شربت و آبی رو از دست کسی نخورم و غذا هم اونی که شوکت با چشم صلاح می کنه قابل خوردن باشه او به من سفارش کرد که آب رو فقط و فقط از تلمبه بخورم .. حالا بین اونا چی گذشت و چی شد خبر نشدم ولی اینو می دونستم که شوکت چهار چشمی مراقب منه …خلاصه که زمان گذشت و شکم من اومد بالا و دیگه از خیر این کار گذشتن . اما وقتی خبر به حاجی رسید .. خوشحال شد و بادی به غبغب انداخت و دستی به ریشش کشید و گفت مبارکه و رفت تو اتاقش … شب که من افتابه لگن می بردم تا دست و صورتش رو بشوره سه تا لیره به من داد و گفت می دونم هر چی بهت میدم قایم می کنی دور از چشم بقیه خوبه برا همین جلوی اونا ندادم کار خوبی می کنی برو واسه ی خودت قایم کن .. عید قدیر بود و حاجی برای زیارت رفت به مشهد کاروانی که حاجی باهاش می رفت به احترام اون از دم خونه ی ما راه می افتاد دم در شوگت رو صدا کرد و منو به اون سپرد فهمیدم از اینکه نباشه نگرانه منه ازش متنفر بودم ولی لیره هاشو دوست داشتم و تنها فکری که کردم این بود که شاید طلای بیشتری از اون بگیرم .. اون زمان زیارت امام رضا یکی دو ماه طول می کشید و همه یک جورایی از دست اون راحت می شدن …خونه ی سوت و کور حاجی شور و حال دیگه ای پیدا کرده بود … یک روز به عید عزت با کمک بلقیس بساط یک مولودی رو تو خونه راه انداخت .
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی_اعضا 💜🍃 عزیز من نوه اول پسری او بودم، تنها پسرش، پس علاقه خاصی بین ما بود و همه این
💜🍃 عزیز حالا دیگه سوگلی حاجی بودم برایم طلا می خرید و گاهی بهم پول می داد و به هر مناسبتی یک سکه رو می گرفتم . و این ظاهر قضیه بود زجری که من از دیدن حاجی می کشیدم به تموم طلا های دنیا نمی ارزید و هر بار که چیزی به من می داد تو دلم می گفتم تو سرت بخوره کثافت …. ولی طلا هارو قایم می کردم و حتی یک دینار از پولا مو خرج نمی کردم روزی بیست بار بهش سر می زدم هر وقت کسی میومد خونه ی ما هر نیم ساعت یک بار اونا رو وارسی می کردم . جاش امن بود ولی تازه گی ها سنگین شده بود و حالا ترس از دست دادنه اونا منو بد جوری می ترسوند .. به حاجی گفتم و اونم به عزت دستور داد منم توی کلاس قران شرکت کنم …اون موقع یکی از آرزوهام بود خیلی زود همه فهمیدن که استعدادم تو یادگیری قران از همه ی اونا بیشتره شاید هم دلیلش محرومیتی بود که نزدیک دو سال پشت در اتاق وایسادم و از بیرون با حسرت به اونا نیگا کردم بود خانم مرتب می گفت با اینکه تازه شروع کرده از شما ها داره جلو میفته… یک روز توی خونه ی ما ختم انعام بود عده ی زیادی جمع شده بودن و عزت و بقیه دور تا دور نشسته بودن و قران می خوندن . خلقم تنگ بود دلم بد جوری گرفته بود منم رفتم کنار خاتون و نزدیک در نشستم هنوز کمی از سوره رو نخونده بودن که درد شدیدی تموم وجودمو گرفت …بی اختیار فریاد زدم وای دارم میمیرم مادر کمکم کن دارم میمیرم …این درد بی موقع برام خیلی غریب بود .نمی دونستم چیه خیلی بی تابی می کردم . از اقبال من گلین خانم هم اونجا بود و فورا اوضاع رو تو دستش گرفت و طبق عادتش شروع کرد به دستور دادن و منو برد به اتاقم و توی رختواب خوابوند .. اون موقع ها هر کس دستش به دهنش میرسید ختم انعام رواز صبح می گرفت .ظهر نهار می خوردن و پذیرایی می شدن و بعد از ظهر هم یک عاشورا می خوندن و می رفتند …حالا دعا بهم خورده بود و همه اومده بودن توی حیاط ولی هیچکس جایی نمی رفت چون نهار دعوت داشت . حالا حالیم شد که می خواد چه اتفاقی بیفته بیشتر ترسیدم و خیلی دلم برای خودم می سوخت از کسی که ازش متنفر بودم بچه ای میومد که مال اون بود و تازه احساس می کردم این بچه رو نمی خوام . راستش خیلی بد بود بیشتر از دردی که می کشیدم از خودم بدم میومد دلم می خواست بمیرم و اون بچه به دنیا نیاد خانم (قران خون) اومد بلای سرم و گفت خدا کمکت کنه دخترم الان دعات مستجاب میشه هر دعایی بکنی …منم التماس دعا دارم. خواستم دعا کنم بمیرم و از این زندگی راحت بشم ولی خیلی زود با خودم گفتم چرا من بمیرم الهی حاجی بمیره که من از دستش راحت شم ….و تنها دعایی که کردم همین بود . خیلی سخت و با درد زیاد دختری به دنیا اوردم سفید و کوچولو و ظریف ..اینا اون چیزایی بود که دور وری ها می گفتن من که چشممو بسته بودم و دلم نمی خواست باز کنم…. دلم نمی خواست بچه داشته باشم بی حال رمق سرمو به متکا فرو می کردم و اشک هام میریخت …. خبر بدنیا اومدن بچه دوباره مهمون ها رو از سرسرا کشید بیرون عزت برای حفظ آبروش هر کاری از دستش بر میومد کرد تا کسی پشت سرش لوقاز نخونه همین طور که اون مجبور شده بود تمام روز رو برای منو سلامتی بچه ی ام دعا کنه …و حالا مشتلق بده اون روز عزت کلی پول خرج کرد تا به چشم بقیه زنی خیر خواه و انسان به نظر بیاد …موفق هم شد چون همه تحسینش می کردن ولی خدا می دونه پشت سرش چی می گفتن… چیزی که اون هیچوقت فکر نمی کرد برای زاییدن من اینقدر توی خونه برو و بیا باشه بقیه هم همینطور به جز شوکت و خاتون که از ته دل خوشحال بودن. موقع نهار شد و همه رفتن …گلین و شوکت بچه رو آماده کرده بودن .. کمی بعد اونو اوردن که بدن بغلم …گفتم نه نمی خوام دوست ندارم … شوکت لبشو گاز گرفت و گفت :خدا مرگم بده چه کاریه دوست ندارم یعنی چی ؟ باید بغلش کنی که مهرش به دلت بشینه و شیرت بیاد … بچه گشنه می مونه …از خدا بترس و گر نه قهرش میاد …بگیرش به خدا عین ماه می مونه ..پاشو یه کم بشین تا بزارم تو بغلت …. من از اتفاقاتی که بعد از زاییدن می افتاد بی خبر بودم فکر می کردم اون خونی که از من میره یک جور مریضیه و من ایراد پیدا کردم با گریه پرسیدم ؟من دارم میمیرم ؟شوکت خندید و گفت چرا بمیری؟ اشاره کردم داره خون ازم میره … با گلین قاه قاه خندیدن و منو خاطر جمع کردن که همه همین طورن … کمی نیم خیز شدم و اونا بچه رو گذاشتن تو بغلم …نگاهش کردم خیلی خوشگل بود …دست کوچیکشو گرفتم تو دستم وبه صورتش خیره شدم … احساس مادری تمام وجودمو گرفت دوستش داشتم به همون زودی خیلی دوستش داشتم موجود کوچیک و ظریف …تنها چیزی که توی این دنیا مال خود ،خود من بود ..بعد اونو روی سینم گذاشتم بوسیدم و اون کوچولو شد تنها دلخوشی من…. حاجی خیلی خوشحال بود و به بالینم اومد و شش تا الگو بهم داد و گفت دیگه اینو دستت کن و توی گوش بچه اذان گفت و اسمشو زهرا گذاشت.