eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
165.8هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
چه جای شِکوه اگر زخم آتشین خوردم که هر چه بود ز مارِ در آستین خوردم فقط به خیزش فواره ها نظر کردم فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند که تیر وسوسه از یارِ در کمین خوردم ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم! قفس گشودی ام و «اختیار» بخشیدی همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_دو و یکی هم روی زمین افتاده بود. ساعت دوازده شب بود و بلوار از همیشه خلوت تر. با عصبانیت
سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به مسئولش توضیح دادم که دو نفر با اون شرایط پیدا کردم و بیمارستانن. اورژانس رفتیم دختره رو معاینه کردن قرار شد عکس بگیرن ببینن آسیبی دیده یا نه؟ همون طور تو سالن منتظر بودم و کاراشون رو انجام می دادم دختری که سالم بود به مأمور تو بیمارستان ماجرا رو شرح داد و گفت که من کمکشون کردم. اون یکی دختره هم به هوش شده بود و حالش خوب بود. گفتن چون نصفه شبه باید فردا بیاد واسه عکس. دخترا جفتشون اومدن بیرون. رفتم طرفشون و گفتم: بذارید من ببرم برسونمتون خوابگاه دوباره از این اتفاقا نیفته.. دختری که حالش بدتر بود گفت: ممنون باعث زحمت شما هم شدیم خودمون با آژانس میریم.. خیلی جدی گفتم: زحمتی نیست بفرمایید.. هر دو سوار ماشین شدن. ساعت دو شب بود و دستام داشت از استرس می لرزید. بعد مرگ یاسمن با هیچ زنی رابطه نداشتم اصلا بلد نبودم رابطه چه شکلیه و چطوری باید حرف بزنم باهاشون؟ خجالت می کشیدم بهشون نگاه کنم ولی ناخودآگاه از آینه نگاهم کشیده شد سمتشون. چشمم افتاد به دختری که حالش بد بود… @azsargozashteha💚
و 🌷🌸 تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشت‌بام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان می‌گیرند. من هم کمی چانه‌زنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم. بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشت‌بام عرق می‌ریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانی‌ها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد. به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟» گفت: «چرا، ولی او عیال‌وار است و احتیاجش از من بیشتر.» من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانی‌ها را به کارگر دیگر داد و رفتند. داشتم فکر می‌کردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ می‌خواهد نه توان مالی.»  @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_سه سرمو تکون دادم و به طرف بیمارستان رفتم. شماره ی خوابگاهشون رو داد با گوشیم گرفتم به
بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه. دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و اون یکی دختر حسابی ازم تشکر کرد. چشمم مونده بود دنبالشون، حال غریبی داشتم انگار تازه به خودم اومده بودم که چه ظلمی در حق خودم کردم و اینهمه سال زندگی و عشق رو از خودم محروم کردم. اگه چندسال بعد مرگ یاسمن ازدواج کرده بودم الان بچم بزرگ شده بود و اینطور اسیر نمی شدم و معتاد.. اونا رو گذاشتم خوابگاه برگشتم خونه. تا خود صبح حالم بد بود فکرم درگیر اون دختر که عجیب چهره اش به دلم نشسته بود و انقدر کوچیک بود که دلم نمیومد حتی بهش فکر کنم.. آخه من کجا و اون کجا؟ صبح از خواب که پاشدم رفتم خونه ی مادرم تا باهاشون صبحانه بخورم. خیلی وقت بود بهشون سر نزده بودم واسه همین خیلی خوشحال شدن. سر میز صبحانه نشسته بودم که مامان با ترس گفت: فرزاد مامان توی همسایه ها یه دختر برات دیدم نظرت چیه بریم خواستگاریش؟ دختر خیلی خوبیه یه بار نامزد کرده طلاق گرفته ولی همه تاییدش کردن.. برعکس همیشه که می پریدم می گفتم زن نمی خوام این بار با ملایمت گفتم: یکم صبر کن مامان خودمو جمع و جور کنم خبرتون می کنم.. چشمای زن بدبخت از شادی درخشید. اینهمه سال به خودم و خانوادم ستم کرده بودم. یکم نشستم بعد رفتم سرکار. ناخودآگاه کشیده شدم سمت همون خوابگاهی که دیشب اون دخترا رو گذاشتم اونجا. دلم می خواست تو روشنی روز یه بار دیگه چهره ی اون دخترو ببینم. یکم جلوی خوابگاه موندم ولی خبری نشد @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_چهار بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خوابگاه. دختری که حالش بد بود بدون حرف پیاده شد و او
نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ‌ حقی نسبت به اون داشته باشم فقط می خواستم ببینم اون تابلوی نقاشی که دیدم چجوری بود؟ نتونستم ببینم ،رفتم سرکار و بیخیال مشغول شدم. هر روز همونطور می رفتم سرکار و مامان پیگیر این بود که دختر همسایه رو برام بگیره یا نه؟ هنوز دو دل بودم از اینکه می تونستم زندگی رو بچرخونم یا نه؟ می خواستم برم به مامان بگم که تصمیمم رو گرفتم و موافقم که ازدواج کنم. توی راه بودم و داشتم برمی گشتم خونه. غروب بود و هوای سرد تا مغز استخوونای آدم رسوخ می کرد. ماشینم صدای بدی ایجاد کرد و زدم بغل جاده تا ببینم مشکلش چیه؟ از ماشین پیاده شدم و رفتم تا بررسی کنم. داشتم از سرما می لرزیدم و چیزی از ماشین سر در نمی آوردم. صدای خنده ی چندتا دختر باعث شد حواسم پرت شه و در کاپوت که خراب بود بیفته رو دستم. آخ بلندی گفتم و به در خراب لعنت فرستادم. با اون اتفاق صدای خنده ی دخترا بلندتر شد. برگشتم تا نگاشون کنم که یه لحظه قلبم ایستاد. باورم نمی شد همون دختر و ‌دوستاش رو دیده باشم! با دیدن من اونم نگاهش متعجب شد. به دوستش سقلمه ای زد... @azsargozashteha💚
❤️ سلام چیزی که خیلی منو عذاب میده رفتار مادرم با عروس هامونه و متاسفانه گوشش بدهکار نصایح من و خواهرام نیست. همگیمون نگران زندگی برادرهامون هستیم همشم بخاطر رفتار مادرمه… همه در یک ساختمان هستن. مادر من انگار با عروساش لجه بچه هاشونو لوس و بد بار میاره به شدت هم اصرار داره هر روز بهش سر بزنن.. مادر من همیشه زن خود محوری بوده و زن سالاری در خانه ما بیداد میکرد و متاسفانه انقدر بی دلیل به رفتار های سلطنت طلبانه اش بها داده شده که چشمش فقط خودشو میبینه... فقط یکی از برادرام گفت من تو اون ساختمون زندگی نمیکنم. چون اخلاق مامانم و دخالت هاشو میدونست فرار رو بر قرار ترجیح داد که مادرم کلا باهاش قطع رابطه کرد. ما واقعا نگران زندگی برادرهامون هستیم. دلمون میسوزه بخدا.. دلمون میشکنه میبینیم بچه های عین دسته گلشون دارن مثل مادرمون بار میان و عروس ها جرئت اعتراض ندارن به تک تکشون گفتیم نرید اونجا دوری و دوستی.. به خرجشون نرفت. من وقتی میبینم مادرشوهر خودم انقد خانم و باوقار وقتش رو میذاره رو کتاب خوندن و اضافه کردن اطلاعاتش کیف میکنم. میگم چرا مادر من باید سرگرمیش این باشه کدوم عروس چی خرید؟ کدوم عروس چی خورد؟ این عذابم میده. دلم میخواد همه بتونن آزاد زندگی کنن. داداشای من هیییچ اختیاری از خودشون ندارن و من میترسم کارشون... @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۳۶🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درددل_اعضا ❤️ سلام چیزی که خیلی منو عذاب میده رفتار مادرم با عروس هامونه و متاسفانه گوشش بدهکار نص
میترسم کارشون به جدایی بکشه.. تک تک عروسا میرن قهر یک ماه دو ماه که داداشا تنبیه بشن ولی مادر من دقیقا تو تایم قهر اونا بجای اینکه پشت پسرشو خالی کنه تا قدر زنشو بدونه شروع میکنه به پختن لیست غذاهای مورد علاقه داداشام و این رفتار برای من بوی خصومت میده و حس میکنم یه جور لجبازیه.. بار ها بهش گفتم گرسنش بذار بذار قدر زنشو بدونه چرا به خودشو بچش سرویس میدی؟ تا کی میخوای مداخله کنی؟ اینا باید مشکلاتشون حل بشه نه که روش روپوش بذاری که بشه دمل چرکی.. میگه تو دخالت نکن میگم خودت دخالتو یادم دادی.. آخرش کارمون با هم به دعوا و قهر میکشه. من هیچ راه حلی واسه این درد بزرگ خانوادمون نمیبینم قلبااا ناراحتم.. از بزرگترا خواهش میکنم اینجوری با دخالت بیجا زندگی جوونا رو خراب نکنن کمی فکر کنن لطفا ممنون از همگی🌹🙏 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_پنج نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ‌ حقی نسبت به اون داشته باشم فقط می خواستم
آب گلومو قورت دادم. دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!.. لبخند خجلی زدم و گفتم: سلام! خوب هستید؟.. سرشو تکون داد و گفت: ممنونم. چه خوب شد شما رو دیدم. اتفاقا پشیمون بودم که چرا پیگیر نشدم تا شما رو ببینم و ازتون تشکر کنم. شما نبودید معلوم نبود اون شب چه بلایی سر ما میومد. منم حالم خوش نبود چیز زیادی یادم نمیومد. دوستم گفت چقدر کمکمون کردید.. گفتم: اشکالی نداره وظیفه بود خداروشکر که چیزی نشد.. سرشو آورد بالا تو چشمام نگاه کرد خیلی خواستنی بود. چشمای درشت و روشنی داشت با ابروهای بور و پهن. من هم چهره ام بد نبود اگه درگیر اون‌ کوفتی نمی شدم ممکن بود هرگز اینطور نیفتم و موهام سفید نشن. در کل جذاب بودم ولی نه در حدی که دل یه دختر نوزده بیست ساله رو ببرم. به افکار مسخرم تو دلم خندیدم و مشغول ور رفتن با ماشین شدم. دختر با من من گفت: مشکلی پیش اومده؟ واسه ماشینتون کمکی از دستم بر میاد؟.. خندیدم و گفتم: این خودش مشکله دیگه! نه درستش کردم فکر کنم کار کنه. بفرمایید برسونم هر جا تشریف می برید.. سرشو تکون داد و گفت: ممنون بر می گردیم خوابگاه راه زیادی نیست. مزاحم شما نمیشیم فقط خواستم ازتون تشکر کنم... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیو_شش آب گلومو قورت دادم. دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!.. لبخند خجلی زدم و گفتم
سرمو تکون دادم و گفتم: این چه حرفیه چه مزاحمتی؟ بفرمایید دوستاتونم بگید بیان. هوا سرده.. دخترای شیطون بدون تعارف پریدن نشستن تو ماشین. از لای حرفاشون و صدا زدنا فهمیدم اسمش شقایقه. کاپوت رو دادم پایین که شقایق گفت: مزاحم نشیم خونه منتظرتون نباشن؟.. آهی کشیدم و گفتم: هیچ کس تو دنیا منتظر من نیست!.. به طرف فرمون رفتم و نشستم. شقایق جلو نشست و دوستاش اون عقب داشتن مسخره بازی در میاوردن. ماشین رو خواستم روشن کنم که نشد و چندبار پشت هم صداهای عجیب غریب درآورد. دخترا از پشت گفتن: پراید باز نشه نریزه زمین صلوات!.. خندیدم و دوباره استارت زدم. چندبار امتحان کردم بالاخره روشن شد. همشون دست زدن که شقایق گفت: من بابت داشتن همچین دوستای جلفی شرمنده ام!.. دخترا از پشت چندتا مشت زدن رو شونه اش و گفتن: باز این یه مذکر دید... خندیدم و گفتم: من فرق می کنم با مذکرایی که دیدید من پیرمردم راحت باشید!.. شقایق گفت: نفرمایید این چه حرفیه؟.. آهی کشیدم و گفتم: چهلو رد کردم پیر محسوب نمیشم؟.. دخترا با تعجب گفتن: دروغ میگید؟ مگه میشه نهایت سی و دو سه میخوره بهتون!.. انقد شاد بودن و مسخره بازی درمیاوردن که نفهمیدم کی رسیدم خوابگاه. با خنده و شادی از ماشین پیاده شدن. شقایق هنوز نشسته بود..... @azsargozashteha💚