eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
164.9هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌸حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود... مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا! یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا! سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم! و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید. حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد! این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد: نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند. به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده...❤️ @azsargozashteha💚
سلام. امیدوارم پیام منم بذارید. همین الان که دارم مینویسم اشک از چشمام سرازیره. از وقتی یادم میاد لاغر بودم. قد بلند و لاغر. به هر کی رسیدم ایرادمو به روم زدن. ازدواج کردم لاغرتر شدم. پیش هر دکتری بگین رفتم.. هر قرصی بگین خوردم ولی نتیجه نداد. باردار شدم طی حاملگی چاق شدم ولی همش باد بود و بعد زایمان شدم همون دختر لاغر مردنی. هر کی بهم میرسه دختر تو هیچی نمیخوری؟ فکر میکنن هیچی نداریم که بخورم. خیلیا فکر میکنن آدمای چاق چون همش میخورن چاقن ولی من میدونم خیلیا حتی با آبم چاق میشن و نمیشه کاریش کرد و فک میکنن آدمای لاغر چون هیچی نمیخورن لاغرن.. یه طرز فکر کاملا اشتباه. اون روز یکی از اقوام نزدیک به من گفت چرا انقدر لاغری؟ شوهرت چیزی بهت نمیگه؟ من با اینکه میدونم شوهرم دوسم داره ولی از اون روز به بعد همش هزارجور فکر و خیال میکنم که نکنه شوهرم دوسم نداره.. در صورتی که شوهرم همش تلاش میکنه که منو خوشحال کنه. اعتماد به نفسم اومده پایین. تازگیا میرم باشگاه که یکم وزنم بیشتر بشه. اون روز به یه نفر که اونم میخواست عضله سازی کنه با خنده بهش گفتم انگار فقط من غذا میارم باشگاه.. چون اونم میخواست چاق بشه گفتم.. برگشت گفت من نیازی ندارم. با یه لحن خیلی زننده گفت اخه یه نگاه به خودت بنداز یه نگاه به من.. ابروهاشو داده بود بالا. دختری که فقط اعتماد به نفس داشت اینارو به من گفت.
من انقدر حالم بد شد که تند لباسامو پوشیدمو از باشگاه خارج شدم و تو راه همش گریه میکردم. نتونستم تحمل کنم زنگ زدم به مربی و جریانو گفتم. گفتم توروخدا بهش بگید دل کسی رو نشکنه من خیلی حالم بده. اونم منو آروم میکرد و میگفت توروخدا ناراحت نشو من بهش تذکر میدم بار اولش نیست. من قلبم تیکه تیکه شد. به اندازه موهای سرم حرف شنیدم. هرچی گریه میکنم انگار دلم خالی نمیشه. خواستم بگم شاید شما به نظرتون یه حرف ساده بزنید ولی اون حرف میتونه زندگی یه نفر رو دگرگون کنه. اعتماد به نفس آدم اگه بیاد پایین زندگیش بهم میریزه.. از دنیا سیر میشه. من همیشه روی اعتماد به نفسم کار میکنم ولی وقتی کسی اینطوری حرف میزنه با من، برمیگرده به حالت اول. @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۳۹🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهلو_دو و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه البته که خونه ی پدربزرگش هم
. تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش کنم شنیده بودم پول خوبی توشه. یک ماه گذشت و من خودمو تقریبا قانع کرده بودم که هیچ دلیلی نداره به اون دختر پیام بدم. نصف پول رو که گرفتم یه ماشین بهتر خریدم و بقیه اش رو هم دادم یه واحد کوچک خریدم تا با قیمت بالاتر بفروشم. وقت برای سرخاروندنم نداشتم، شب که می رسیدم می افتادم رو تخت. داشتم حاضر می شدم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد. فکر کردم بانک یا مخابراته ولی با دیدن شماره ی شقایق که اتفاقا چند وقت پیش اسمشو پاک کرده بودم ولی شمارش تو ذهنم بود قلبم شروع کردن به تپیدن. با دستای لرزون پیامش رو باز کردم که نوشته بود: سلام بیداری؟.. تندتند تایپ کردم: سلام خوبی؟ بله بیدارم... منتظر شدم تا ببینم چیکار داره باهام. خواب از سرم پریده بود دوست داشتم زودتر بهم پیام بده قلبم داشت می کوبید. پیامش بالاخره رسید که نوشته بود: وقت داری یکم حرف بزنیم؟ نمی دونم چرا دارم به تو پیام میدم.. حالم خیلی بده دوست دارم با یکی حرف بزنم.. من هم که از خدا خواسته بودم تا با اون حرف بزنم سریع نوشتم: آره چرا که نه؟ اتفاقی افتاده؟.. اول براش یه شارژ زدم تا موقع حرف زدن با من تموم نشه و نصفه بمونه. خیلی تشکر کرد گفت یه پسری بوده که خیلی هم دوستش داشته از دانشجوهای ترم بالایی،.... @azsargozashteha💚
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز هزار بار بیاید بهار، کافی نیست به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند برای کشتن حلاج، دار کافی نیست گل سپیده به دشت سپید می روید سپیدبختی این روزگار کافی نیست خودت بخواه که این انتظار سر برسد دعای این همه چشم انتظار کافی نیست
❤️ سلام عزیزم من عاشق کانالتون هستم و مشتاقانه منتظر پست های جدیدتونم. من یه مشکل بزرگی دارم تو زندگیم که ۵ ساله درگیرشم. من ۲۶ ساله ام و شوهرم ۲۷ ساله. منو شوهرم دانشجو بودیم و همکلاسی که با هم آشنا شدیم. من دختر شر و شیطونی بودم که کلا تو وادی ازدواج نیست! شوهرم از من خاستگاری کرد. یه آقایی که تفاوت قدی هیکلی زیادی با هم داشتیم! به شدت شوخ طبع و شیطون بود ولی با این حال جواب رد دادم بهش تا اینکه اصرارش زیاد شد. از اونجایی که رشتمون روانشناسی بود با استادای خودمون مشورت کردم و راهنمایی خواستم تا اینکه گفتن زوج خوبی میشین کنار هم! سال ۹۵ خاستگاری من اومدن بدون حضور پدرشون چون ایشون کویت کار میکردن و با مخالفتای مادرم و شناختی که از خانواده شون و تحقیق به دست اومد با اصرار من جواب مثبت دادیم! سال ۹۶ پدرشون از کویت اومدن و نامزد کردیم. اینجا بود که فهمیدم پدرش از این وصلت ناراضیه و معتقده که پسرش باید حتما تا ارشد بخونه و حتی گفته بود که چرا این خانواده دختر که میدونن پسر من نه درسش تموم شده نه سربازی رفته بهش دختر دادن!؟ خلاصه که هنوزم رابطه ی خوبی با من ندارن و همکلام نمیشن! بعد از کلی سختی آخرای سال ۹۷ عقد کردیم و شوهرم چند ماه بعد از عقدمون راهی سربازی شد… با اینکه وضع مالی خوبی دارن ولی پدرش به سرعت حمایت مالی رو از شوهر من قطع کرد! تا جایی که حتی شاباش سر عقدمون رو که مادر پدرش دادن فهمیدم شوهرم بهشون داده بود که بهمون بدن! شوهر من مرد بسیار خوبیه با اینکه بعد از ۷ تا دختر به دنیا اومده و فکر میکردم لوسه! همیشه از من پیش خانوادش حمایت میکنه. نمیذاره کسی تو زندگیمون دخالت کنه. با اینکه ....
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام عزیزم من عاشق کانالتون هستم و مشتاقانه منتظر پست های جدیدتونم. من یه مشکل بز
با اینکه مادرشون کم و بیش نیش و کنایه میزنن و دلخوری ایجاد میکنن.. و الان حرف اصلی من اینه که چند سال از آشنایی و عقد ما میگذره و ما هم مثل هر زوج جوون دیگه ای آرزو داریم که صاحب خونه زندگی بشیم و از این آوارگی راحت بشیم. شرایط به شدت سختی رو داریم میگذرونیم چه از لحاظ مالی چون درآمدی نداریم و چه از لحاظ روحی! طوری که حتی چه خونه خودمون چه خونه مادرشوهرم حس اضافی بودن دارم. با اینکه پدر و مادر من اصلا چیزی نگفتن و شرایط رو درک میکنن ولی میدونین که این یه حس درونیه. از منو شوهرم که جفتمون شاد و شوخ و شنگ بودیم هیچی ازمون باقی نمونده جز موهای سفید و یه روح و روان خسته و کسل… حتی حاضریم مراسم عروسی نگیریم بخاطر مخارجش! چون دو ماه دیگه سربازی شوهرم تموم میشه. این همه ماجرا به کنار و اینکه از سربازی بیاد و کجا باید مشغول به کار بشه؟ آیا کار خوبی براش پیدا میشه یا نه به کنار! و بازم به این زودی نمیتونیم حتی یه خونه رهن کنیم! به قرآن دستام میلرزه و تایپ میکنم. از ممبرای کانالتون میخوام برامون دعا کنن بلکه گره از کار ما هم باز بشه خواهش میکنم ازتون! اصلا حال روحی خوبی ندارم و شب و روزم شده غصه! آواره بودن و بی سرو سامون بودن خیلیی سخته! @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهل_سه . تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش
انگار پسره بهش نامردی میکنه با یکی از همکلاسیای شقایق ازدواج میکنه. این شد که حالش خیلی بد بود. کلی باهاش حرف زدم گفتم لیاقتش بیشتر از ایناست اصلا ناراحت نباش آدم خیانتکار ذاتش همینه اون دختر خوبی مثل تو رو از دست داده.. به خودم اومدم دیدم پنج صبحه.. انقد از حرف زدن باهاش لذت می بردم که نفهمیدم زمان کی گذشته و من تمام شب بیدار بودم. قرار گذاشتیم فردا غروب بعد تموم شدن کلاسش همدیگه رو ببینیم تا هم حال و هواش عوض بشه و هم بیشتر با هم حرف بزنیم. خودم رو نباید گول می زدم ازش خوشم اومده بود ولی خدا رو خوش نمیومد بخوامش چون اون دختر کوچک بود و شاید اصلا به عقلش نمی رسید که بخواد با من ازدواج کنه. تا غروب همه کارامو کردم ماشینمو دادم سر ساختمون تمیز کردن تا به بهترین شکل ممکن برم دیدن شقایق. ساعت پنج بود و هوا داشت کم کم تاریک می شد. جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودیم و تا نه شب باید می رفت خوابگاه. از دور دیدم کنار جاده ایستاده بود. تنها بود هیچکدوم از دوستاش پیشش نبودن. رفتم کنارش چندتا بوق زدم اصلا برنگشت نگاه کنه شیشه رو دادم پایین صداش زدم: شقایق خانم؟!.. @azsargozashteha💚