eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
165.9هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام عزیز داستانمو براتون نوشتم. امیدوارم خوشتون بیاد و بذارینش ممنون. من یه خانم
❤️ میدونستم که معلوم نبود بتونیم سال بعد بریم. انگار کل دنیا رو سرم خراب شده بود. وقتی برگشتیم خونه پدر و مادرم بدون ملاحظه حال ما که چی به سرمون اومده چند روز به شدت دعوا میکردن که تقصیر تو بوده ما جا موندیم، اون میگفت نه تقصیر تو بوده. حتی یکبار تو کل سالهایی که خونه پدرم بودم هیچ تفریحی نداشتیم، دریغ از یه پارک رفتن ساده، دریغ از سیزده بدری یا شب یلدا و هیچی و هیچی… هنوز سیزده ساله نشده بودم، اوایل دوم راهنمایی بودم که با معرفی یکی از آشناهامون خواستگاری برام اومد و چند روز بعدش نامزد کردیم و تو خونه پدرم یه جشن کوچیک گرفتیم. خاطره اون شب خیلی برام عذاب آوره، چون خونه پدرم تو محله پایین شهر با دوتا اتاق کاهگلی بود و من حتی یک دست لباس مناسب نداشتم، که مادرشوهرم از یکی از فامیلاش قرض کرد. من حتی انقد کم سن بودم اون موقع به این فکر نمیکردم چقد زشته از بی لباسی لباس عاریه ای بپوشی. چه متلکهایی که اون شب شنیدیم. حتی اقوامشون بودن که از وضع مالی از ما بدتر بودن ولی چنان رفتاراشون با ما تحقیرآمیز بود که خدا میدونه. ۶ ماه بعد عروسی کردیم. همسرم ۲۰ ساله و نظامی بودن و محل خدمتشون شهر دیگه ای بود که دو سه هفته اونجا بود و یکی دو هفته میومدن خونه. همسرم تک پسر بودن و سه تا خواهر داشتن که دوتا از خواهراش تقریبا همسن من بودن و یکیشون ازدواج کرده بود. مادرشون واسش دخترخالشو در نظر گرفته بود ولی همسرم نخواسته بودن. بعد از عروسی با خانواده همسرم در اتاقی از منزلشون زندگی کردیم. من که به شدت از دعواهای پدر و مادرم خسته شده بودم دلم یه زندگی آروم و بی دغدغه میخواست و اینکه مجبور به ترک تحصیل هم شده بودم آرزوی فراموش شده ای بود که الویت های جدیدی جاشون رو تو زندگیم پرکرده بود. روز بعد از عروسیمون مادرشوهرم منو کشید کنار و گفت در اصل من شوهرتم، هرجایی خواستی بری و هرچی خواستی بخری باید از من اجازه بگیری. @azsargozashteha💚
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی روزگارت خوش! که از میخانه، مسجد ساختی روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی سهم ماهی‌ های عاشق را چه خوش پرداختی ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می ‌باختی... من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست «عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_نه الان میومد و کلی هوچی گری می کرد ولی مهم نبود من واسه عشقم هر کاری می کردم. در خ
خیلی خوب میشه پلیس بفهمه کسی که نشست زیر پای زن ساده ی من و زندگیمو به باد داد شما بودی. مگه من چه هیزم تری بهت فروخته بودم که اونطوری کردی؟ دلت به حال یاسمن نسوخت؟ میدونی با حرفای تو چی بهش گذشت؟ بیخودی نسبت به من مشکوکش کردی و اونم سر لجبازی با من اون کارو کرد. من چند سال از عمرم رو که می تونستم با بچه هام بگذرونم پای بساط موندم. پیر شدم زمین گیر شدم. فقط بخاطر حسادت بچه گانه ی تو! اما حالا اینجا نیستم.... تا از دخترت سو استفاده کنم‌. منو اشتباه شناختید، من نمیدونستم شقایق دختر شماست. از ته دل هم دوستش دارم. می خوام خوشبختش کنم اونم منو دوست داره می تونید از خودش بپرسید. البته اگه این سری بهش حسادت نکنید و باعث مرگش نشید، من می خوام خوشبختش کنم.. یوسف داد زد: تو گوه خوردی با همه کست، خواهرمو فرستادی اون دنیا بس نبود؟ نوبت دخترمه؟ من واسه یدونه دخترم هزار تا آرزو دارم بردارم بدم به پیرمرد زن مرده ای مثل تو؟ خودت خجالت نمی کشی فردا پیش صدنفر بگه من با شوهرعمه ام ازدواج کردم؟.. سرمو تکون دادم و گفتم: از دوست داشتن شقایق هرگز خجالت نمی کشم. یوسف سیلی ای زد در گوشم که چشمام رو بستم. داد زد: کثافت بی ناموس جلوی من این حرفو می زنی نشونت می دم با کی درافتادی... پوفی کشیدم و گفتم: آقا یوسف احترامتو نگهدار. من اومدم مثل چند تا آدم عاقل با هم حرف بزنیم. نه اینکه کتک کاری کنیم. خوبه بزنم زیر همه چی و بگم دخترتو نمی خوام؟.. @azsargozashteha💚
📚 ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻦ. ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﻮﻋﯽ ﺷﺎﻧﺲ ﻭ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺍﺳﺖ. ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﮕﻮ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ. ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻦ. ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺧﻮﺑﯽ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﺩﯾﺪﻧﺪ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﯿﻔﺘﻨﺪ. ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻼ‌ﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ. ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻮﺍﺩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻧﺮﻭ. ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺑﺮ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ. ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، بترس ... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل ❤️ میدونستم که معلوم نبود بتونیم سال بعد بریم. انگار کل دنیا رو سرم خراب شده بود. وق
❤️ خانواده همسرم از نظر فرهنگ بالاتر از خانواده ما بودن و خونشون خیلی شیکتر و در محله نسبتا بهتری بود. چند روز بعد از عروسیمون قرار شد چندروزی با همسرم بریم ماه عسل. مادرشوهرم گفت دخترام هم با شما میان چون چند وقته ماهم جایی نرفتیم، و در کمال تعجب همسرم هیچ مخالفتی نکرد و یکیشون باهامون اومد. تو خانواده همسرم و اون زمان بعضی خانواده ها وقتی عروس میاوردن انگار یه کارگر تمام وقت گرفته بودم، کل کارهای خونشون، مهمانداری و غذا و… به عهده عروس بود و من هم مستثنا نبودم، مخصوصا که با وجود مخالفت مادرشوهرم ازدواج کرده بودم و اینکه خیلی خودشون رو بالاتر از ما میدیدن و مدام به من به چشم یه آدمی نگاه میکرد که جای دختر خواهرشو گرفته بودم. و از صبح تا شب با وجود دوتا خواهرشوهر کل کارهای خونه رو باید من انجام میدادم، تا اعتراض میکردم مادرشوهرم میگفت اون دوتا درس دارن نمیتونن کارهای خونه رو بکنن از درساشون عقب میمونن و اینکه حق نداشتم هر وقت دلم میخواست خونه مادرم برم. بعضی موقعا که از مادرشوهرم اجازه میخواستم میگفت خدا رحم کرده همچین خانواده ای هم نداری.. نه جهازی نه طلایی سر عقد و… درسته که حقیقت رو میگفت و من به جز یک دست رختخواب هیچی با خودم نیاورده بودم ولی این تقصیر من نبود. خیلی بین مادرم و مادرشوهرم اختلاف افتاد، بیشتر هم به خاطر دخالتهای بیجای خاله همسرم بود و مدام با هم دعوایی بودن، هرچند وقت که همسرم مرخصی میومد بیشتر وقتشو با خانوادش میگذروند و ما بیشتر موقع ها به خاطر دخالت های خانوادش قهر بودیم و شاید هر دو سه بار که میومد یکبار با هم بیرونی پارکی میرفتیم اونم باید حتما یکی از خواهراش باهامون میومد. هرچقدر به همسرم اصرار میکردم چرا منو با خودت نمیبری قبول نمیکردن با اینکه بیشتر همکاراش خانوادشون روبرده بودن و اونجا خونه سازمانی میدادن. بعد از چند ماهی که از عروسیمون گذشته بود مادرشوهرم منو برد دکتر که چرا حامله نشدم، دکتر گفت چون سنش کمه تا بیست سالگی وقت داره واسه حاملگی. بعد از اون حامله شدم و دخترم صحیح و سالم تو سن چهارده سالگی به دنیا اومد و سال بعدش دوباره حامله شدم و تا شونزده سالگی من مادر دوتا دختر شده بودم. خانواده شوهرم خیلی دوست داشتن پسر به دنیا بیارم چون میگفتن پسرمون یکیه، خدا بهش چندتا پسر بده. خاله شوهرم و مادرشوهرم خیلی سرکوفت میزدن که دخترزایی و… بعد از زایمان دومم حالم از نظر روحی و جسمی خیلی بد بود. خیلی ضعیف شده بودم. هرشب باید گریه میکردم تا آروم بشم، به قدری حالم بد بود که آرزو میکردم دختر دومم یا خودم از دنیا بریم. @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۴۷🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل ❤️ خانواده همسرم از نظر فرهنگ بالاتر از خانواده ما بودن و خونشون خیلی شیکتر و در محل
❤️ احساس اینو داشتم که چون پسری به دنیا نیاوردم یه خطای بزرگی انجام دادم. همسرم هم مدام میگفت چرا انقد زود بچه دار شدیم، تو این سن دو تا بچه و از این حرفا. و دریغ از کوچیکترین مهر و محبتی.. که الان میفهمم احتمالا افسردگی بعد از زایمان بوده که چندین ماه طول کشید تا خودم دوباره خوب شدم. نگهداری از دوتا بچه بدون همسرم، مریض شدنشون، واکسناشون و… و این همه کارای خونه و مهمانداریشون و زخم زبوناشون و… برام غیر قابل تحمل شده بود. به طوری که چند بار تصمیم قطعی به خودکشی گرفتم.. حتی چند بار بالای پشت بوم رفتم تا خودمو پرت کنم ولی هیچوقت جرئت عمل کردنشو پیدا نکردم. تو اون خونه هیچ وقتی واسه استراحت و تفریح نبود. همش کارهای تکراری و از روی اجبار که هر روز اجبارا تکرار میشد. کل اتاقا حال و پذیرایی و تراس و حیاط و راه پله ها باید هر روز جارو میشدن، با جارو دستی چون جارو برقی نداشتن. حموم که میرفتم هر لباس نشسته ای که داخل حموم مونده بود باید با دست میشستم. ناهار باید آماده میشد تا اهل خونه خونه بیان بخورن و باز من بشورم. صبح ها اغلب با دخترام تنها بودم. مادرشوهرم هر روز صبح یا برای خرید بازار میرفت یا صبح ها خونه خواهرش که دیوار به دیوارمون بودن میرفت و خواهرشوهرام مدرسه. بعضی موقع ها که تا ظهر کارام تموم نمیشد مینشستم و زار زار گریه میکردم با خودم میگفتم این سری که همسرم بیان با تمام وجودم التماسش میکنم که ما رو هم با خودش ببره ولی میومد و من دوباره التماس و گریه و اون دوباره انکار که همینجا جاتون خوبه و… بالاخره بعد از چهار سال همسرم تصمیم گرفت مارو ببره. اون روزی که خبر داد وسایلا رو جمع کن میام دنبالتون بریم تحمل نمیکردم همسرم از راه برسه، دوست داشتم بال دربیارم و با بچه هام بپریم و خودمون بریم. واقعا خسته بودم چهارسال با دوتا بچه روی سفره ی یکی دیگه بشینی. با اینکه همسرم کل حقوقشو به مادرش میداد و ما هیچ پس اندازی نکرده بودیم ولی من هیچوقت نتونستم احساس راحتی کنم چون علنا بین من و دختراش تو غذا خوردن و کارای خونه خیلی فرق میذاشت. بعد از غذا خوردن همیشه من باید ظرفا رو میشستم، چه مریض بودم چه بی حال و… چه شبهایی بود که چون حوصله ظرف شستن نداشتم، چه وقتهایی که ضعف داشتم از گرسنگی چون یا زمان شیردهی بودم یا حاملگی، شام نخورده میخوابیدم. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصت خیلی خوب میشه پلیس بفهمه کسی که نشست زیر پای زن ساده ی من و زندگیمو به باد داد شما بودی.
نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد: آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قیامت ولی دست تو ندم. وای خدا قلبم گرفت.. به دادم برسید، کمکم کنید... پوزخندی زدم و گفتم: خوبه، این حالت یک درصد از حال من موقع سوختن زندگیم نبود. کاش حداقل می دونستم دشمنیت با من چی بود؟ زن من چه بدی در حقت کرده بود؟.. خودشو انداخت رو زمین و نفسای عمیق کشید. یوسف داد زد: شهرام بدو اسپری مادرت رو بیار.. رو به من گفت: بلایی سر زنم بیاد نابودت می کنم.. خندیدم و گفتم: نترس چیزیش نمیشه. من نیومدم اینجا نبش قبر کنم. اصلا همه چیز و فراموش کردم دوست دارم با شقایق خوشبخت بشم. شما هم اگه‌ خوشبختی بچه تونو می خواید... نگین با صدای بریده رو به یوسف گفت:پرتش.. کن.. بیرون.. این.. عوضی.. رو... به طرف خونه رفتم و داد زدم: شقایق؟ شقایق کجایی؟.. یوسف دوید دنبالم و داد زد: گورتو از خونه ی من گم کن بیرون تا زنگ نزدم مأمورا بیان ببرنت... بی توجه داد زدم: شقایق... همون لحظه صداش مثل اینکه از ته چاه بیاد به گوشم رسید. با گریه گفت: فرزاد به دادم برس زندانیم کردن!.. اخمی کردم و زدم تخت سینه ی یوسف. خواستم برم داخل که از پشت پیرهنم رو کشید. خیلی راحت می تونستم بزنمش ولی این راهش نبود. اینطوری بدتر می شد. با عصبانیت داد زدم: برو درو باز کن می بینی که اونم دوستم داره. تا ابد که نمیشه زندانیش کنی به محض بیرون اومدن می برمش... یوسف ناباور بهم زل زده بود. حس می کردم از چشمام آتیش میباره. نگین نشسته بود گوشه ی حیاط و زار زار گریه می کرد. @azsargozashteha💚