eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
165.8هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_نه الان میومد و کلی هوچی گری می کرد ولی مهم نبود من واسه عشقم هر کاری می کردم. در خ
خیلی خوب میشه پلیس بفهمه کسی که نشست زیر پای زن ساده ی من و زندگیمو به باد داد شما بودی. مگه من چه هیزم تری بهت فروخته بودم که اونطوری کردی؟ دلت به حال یاسمن نسوخت؟ میدونی با حرفای تو چی بهش گذشت؟ بیخودی نسبت به من مشکوکش کردی و اونم سر لجبازی با من اون کارو کرد. من چند سال از عمرم رو که می تونستم با بچه هام بگذرونم پای بساط موندم. پیر شدم زمین گیر شدم. فقط بخاطر حسادت بچه گانه ی تو! اما حالا اینجا نیستم.... تا از دخترت سو استفاده کنم‌. منو اشتباه شناختید، من نمیدونستم شقایق دختر شماست. از ته دل هم دوستش دارم. می خوام خوشبختش کنم اونم منو دوست داره می تونید از خودش بپرسید. البته اگه این سری بهش حسادت نکنید و باعث مرگش نشید، من می خوام خوشبختش کنم.. یوسف داد زد: تو گوه خوردی با همه کست، خواهرمو فرستادی اون دنیا بس نبود؟ نوبت دخترمه؟ من واسه یدونه دخترم هزار تا آرزو دارم بردارم بدم به پیرمرد زن مرده ای مثل تو؟ خودت خجالت نمی کشی فردا پیش صدنفر بگه من با شوهرعمه ام ازدواج کردم؟.. سرمو تکون دادم و گفتم: از دوست داشتن شقایق هرگز خجالت نمی کشم. یوسف سیلی ای زد در گوشم که چشمام رو بستم. داد زد: کثافت بی ناموس جلوی من این حرفو می زنی نشونت می دم با کی درافتادی... پوفی کشیدم و گفتم: آقا یوسف احترامتو نگهدار. من اومدم مثل چند تا آدم عاقل با هم حرف بزنیم. نه اینکه کتک کاری کنیم. خوبه بزنم زیر همه چی و بگم دخترتو نمی خوام؟.. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_نه مادرشوهرم اخماشو تو هم کشید و گفت غلط میکنه، مگه همین یه پسر از آسمون افتاده که مه
قاعدتا باید دلم براش میسوخت دل سوختم داشت ولی من لذت میبردم از این وضعیت و از این حالش. اصلا از اتاقش بیرون نمی اومد و شام و ناهار شو میبردیم توی اتاقش، برای اینکه حالشو ببینم و دلم خنک شه من غذا شو میبردم. بهم گفت الان دلت خنک شده داری منو تو این وضعیت میبینی؟ با لبخند سرمو تکون دادم دست به سینه شدم و به دیوار تکیه دادم وگفتم خیلی منتظرش بودم، خیلی.. روی تخت کنارش نشستم و گفتم چطور تونستی اون همه نقشه برای بهم ریختن زندگی من بریزی؟چطور دلت اومد زندگی برادرتو زندگی منو خراب کنی؟... دستشو گرفتم و گفتم تو باعث شدی مادرت سکته کنه چه بسا فشارای شما باعث شد بهنام خودشو از بین ببره، بیا و دست بردار از این همه بد بودن و پست بودن... دستشو از تو دستم کشید وگفت چی میگی پاشو گمشو از اتاقم بیرون تا کاسه ماستو تو سرت خورد نکردم بهش نزدیک شدم شونه هاشو گرفتم و گفتم کاسه ماستو؟ دوس دارم اینکارو بکنی! اینکارو بکن و منتظر باش تا بابام بیاد و خونتونو جوری به آتیش بکشه که خاکستر این لبتاپی که جلوته رو نتونی پیدا کنی فهمیدی؟ زد زیر گریه و با جیغ گفت گمشو از اتاقم بیرون از اتاقش اومدم بیرون مامانش بی حوصله گفت بازچشه؟ تا کی میخواد نره سرکار؟ گفتم والا نمیدونم من فقط بهش گفتم پرهامو فراموش کن وقتی نمیخوادت اونم گفت که گم شم بیرون گفت ولش کن امروز کلی کار داریما، کمکم میکنی ستاره جان؟ باذوق گفتم آره! گفت توروخدا باهام میای بریم خرید؟ میخوام مادر بهنام و خانوادشو دعوت کنم بنده خداها داغدارن.. کلا مادرش زن ترسو و تنهایی بود هیچکسو دور و برش نداشت دلش خوش بود دختر داره، اصلا هیچوقت با مهسا حرف نمیزد و هروقتم حرف میزد مهسا بخاطر قدیمی بودنش مسخرش میکرد، پدرشوهرم بهش پول میداد ولی اکثرا پی عیاشی و دوست و رفیق بود هیچوقت برای مادرشوهرم یه همدم نبود و الان که من بهش میگفتم بریم خرید کنیم کلی ذوق میکرد، رانندگیم بلد بود ولی جراتشو نداشت که پشت رول بشینه خلاصه ماشین پدرشوهرمو دراوردم و خودم نشستم که باهم بریم بیرون کلی ترسید و گفت بزنیش یه جا میکشن منو گفتم نترس بابا بردم خریداشو کرد، بعد بهش گفتم مامان جون میای بریم سینما؟ امروز رو برا خودمون باشیم اصلا؟ گفت آخه مهمون داریم گفتم نترس تو که برنجتو خیس کردی کاری نداری بیا بریم یکم خوش بگذرونیم. خلاصه رفتیم سینما، میخواستم ببرمش آرایشگاه که نیومد گفت میگن عذادارن بچشون مرده این رفته خودشو مثل عروسا درست کرده لابد خوشحاله! خلاصه باهم بستنی خوردیم و برگشتیم خونه. مشغول سرخ کردن بادمجون شدم، اونم رفت که مرغ سرخ کنه، گفت عجیبه انگار صدای فیلم دیدن مهسا نمیاد برو صداش کن بگو بره دوش بگیره اصلا حموم نرفته بوی عرق میده شب اینا میان زشته گفتم من نمیرم مادرجون، منو معاف کن میخواد بپره به من بگه به توچه که نرفتم حموم و لیچار بارم کنه، دست خودتو میبوسه من مواظب غذاها هستم شما برو. خلاصه که رفت به مهسا بگه پاشه بره حموم، پای گاز بودم که صدای جیغ بلند مادرشوهرمو شنیدم.... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجاهو_نه با مشت کوبیدم روی میز و گفتم به درک .. واسه اون مرتیکه ی عوضی اینجور ماتم گرفتی؟ ی
تا غروب فکرم درگیر بود .. این که با مردن یعقوب ، راه ازدواج دوباره ی صنم باز شده بود لرزه به اندامم انداخته بود.. سعی میکردم با کار فکرم رو مشغول کنم ولی نمیشد .. دفتر حساب و کتاب رو بستم ... نمیتونستم تمرکز کنم و یک حساب ساده رو بارها و بارها تکرار میکردم .. رفتم پایین پیش کارگرا.. شروع کردم به جابه جایی اجناس حجره.. محمود دستم رو گرفت و گفت چیکار میکنید آقا یوسف؟ این کارها برازنده ی شما نیستند .. اگر کار ما ایراد داره همین جا بشینید و بگید ما دقیقا چیکار کنیم .. دستم رو عقب کشیدم و گفتم ولم کن محمود.. کاری به کارم نداشته باش... محمود از لحنم فهمید اوضاع داغونه.. چشم زیر لبی گفت و کارش رو انجام داد .. غروب دست و صورتم رو آب زدم و از حجره خارج شدم .. یاد مرضیه و بچه ی تو شکمش افتادم و حرفی که قابله گفته بود ... بین راه کلی میوه و آجیل و جگر گوسفند خریدم .. باید مرضیه تقویت میشد.. توی مسیر ، نزدیک خونه ، یه کوچه خلوتی بود که رفت و آمد خیلی کم بود .. وسطهای کوچه ماشین پنچر شد .. با ناراحتی پیاده شدم و نگاهی انداختم .. توی لاستیک جلو یه میخ بزرگ رفته بود.. اطراف لاستیک چهار پنج تا میخ دیگه بود.. همشون رو جمع کردم و لاستیک ماشین رو با زاپاس عوض کردم .. همین که کمرم رو راست کردم دستی از پشت گردنم رو گرفت و تیزی چاقویی رو زیر گلوم حس کردم .. گفتم تو کی هستی ، ولم کن لعنتی .. هر چی میخواهی از جیبم بردار و برو ... مرد هولم داد سمت در ماشین و گفت بتمرگ پشت رل و اون جایی که بهت میگم برو ... با شنیدن صدای صمد به سمتش برگشتم و باتعجب گفتم تو... صمد چیکار میکنی؟ چاقو رو دوباره زیر گلوم آورد و گفت حرف نزن کاری رو بکن که بهت گفتم ... دستهام رو بردم بالا و گفتم چشم .. چشم .. آروم باش.. سوار ماشین شدم و صمد هم کنارم نشست .. چاقو رو نزدیک گردنم گرفته بود .. سعی کردم آروم باشم .. گفتم نیازی به چاقو نیست بزار کنار.. هر جا میگی میریم .. صمد پوزخندی زد و گفت این چاقو قراره امشب جونت رو بگیره .. تو هم بکشم از تمام عذابهایی که این مدت کشیدم خلاص میشم بقیه اش چی میشه و چه بلایی سرم میاد واسم مهم نیست.. +صنم چی؟ سر صنم چه بلایی میاد هم برات مهم نیست ؟ با دسته چاقو ضربه ی محکمی به شکمم زد و داد زد صدات رو ببر و دیگه اسم خواهرم رو به اون دهنت نیار .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••