#دل_نوشت 🌱
امروز یک نفر برایم اشتباهی فرستاد:
"کجایی ؟!"
دلم هری فرو ریخت،
مدتها بود منتظر شنیدن همین یک کلمه بودم!
چه فرقی میکند کجای دنیا نشسته باشی؟!
مهم این است که یک نفر هست که کجا بودن تو برایش مهم است!
شاید آن یک نفر رویش نشود بگوید دلم برایت تنگ شده و به جانم نق میزند بیا دیگر... و همه ی این حرف را خلاصه کند در " کجایی؟! "
داشتم به همین چیز ها فکر میکردم که دوباره برایم فرستاد:
ببخشید اشتباه فرستادم!
برایش نوشتم:
میدانم، من در ایستگاه اتوبوس،
خیابان ولیعصر نشسته.ام.
میشود اشتباهی حال مرا بپرسید؟!
اما او دیگر حالم را نپرسید...!
آدم غریبهها برایشان مهم نیست که دیگران چگونهاند و کجای شهر نشستهاند،
تو که غریبه نیستی...
بپرس حال مرا؛ بگو کجایی؟!
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#چالش_دوازدهم 😍❤️ سلام ایام به کام❤️ خب بعد از سه چار روز تعطیلی اومدم پیشتون🙈 امیدوارم که خوش
#چالش_دوازدهم ❤️😍
من چهارتا بچه دارم شوهرم هم اصلا تو هیچ کاری کمکم نمیکنه همه کارا رو دوش خودمه تازه گوسفند ومرغ هم دارم وقتی هم میگم خسته ام میگه مگه چکار کردی 😭حالا خودش رو ماشین سنگین کار میکنه هروقت پولی چیزی بخوام نه نمیگه هرجا بخوام برم نه نمیگه هرچی بهش بگم بگیر نه نمیگه فقط کمکم نمیکنه کارای منو هم نمیبینه😏
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
وقتی سفره پهن میکنیم بیشتر مواقع ماخوردیم باابام دور میاد خودش میخوره بهش میگم باباعزیزم سفرتو جم کن بزار رو ظرف شور☺️میگه احترام نمیذاری درست تربیت نشدی😟امامنم مرغم یه پا داره بالاخره یا خودش جم میکنه اکثرمواقع یاخودم😬😉هیچ کمکی نمیکنه فقط جوراب هاشو میشوره کیف پولشم دائم جا میذاره رو ی آینه و قسمت دست شستن دستشویی به من میگ برو بیار😓😐یه باررم با اجیم حرف میزدیم گفت هرکی باید خودش کارشو انجام بده مال 3 سال پیشه حالا هروقت کار باشه میگم بهش اجیمم تا وقتی ازدواج نکردع بود میگف😍🤩🤩اما چی بشه دوتا لیوان میشوره🙄
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ی باره واسه مامانم واسه بابام لباس اتو نکرد خودش اتو کرد قهر کرد ی هفته گفت شما ب من نمیرسید باید برم زن بگیرم اصن انگار جنگ جهانی سوم ت خونه ما برگزار شد😂😐💔داشتید از این پدراا
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
یه مدت همش جنگ و دعوا البته تلفنی چون با هم زندگی نمی کنن اعصاب همه ما رو هم خورد کرده عید که میشه ا
من خودم وقتی شرایط زندگی آقا رو فهمیدم قبول نداشتم ولی خود خواهر شوهرم از ترس اینکه این هم بره و بعد از اون مرد های پیر و پاتال براش بیاد و خواستگار جدید دو سال ازش کوچیک تر بود روزی هزار بار ازمون میپرسید به نظر شما خوبه من باهاش ازدواج کنم منم میگفتم از کجا بدونم خوبه من که باهاش نشست و برخاست نداشتم ولی مادرش و زن داداشش تو کوچه مون بودن و یه سلام علیکی داشتیم خانواده معقولی به نظر می رسیدند ولی از تو خونه شون که دیگه خبر نداشتیم اصلأ همین زن داداشش واسطه شد و اومد برای این آقا خواستگاری خلاصه کنم تو این چهار سال فهمیدیم که این آقا یه فرد بسیار دروغگو،خسیس و بددهن بوده مثلاً ازش میپرسیدیم که مشکلت با همسر قبلیت چی بوده میگفت دیونه بود ظرف ها رو میشکست و..میگفتم پس چه طوری دیونه بوده دادگاه حضانت پسر کوچیکه داده به اون حرفی نداشت که بزنه با پسر بزرگش حرف زدیم که مشکلی با ازدواج پدرت نداری (اضافه کنم پسرش اون موقع هیجده نوزده ساله بود) میگفت نه ولی این خونه برای هر دومون کوچیکه خلاصه چند بار نامزد شدن و بهم میخورد هم رو حساب دل دل کردن خواهر شوهرم و هم رو حساب چیزایی که ازش می فهمیدیم برادراش هم نمی تونستن بهش ایراد بگیرن چون گریه میکرد میگفت شما نذاشتین ازدواج کنم تا سنم رفت بالا اونا هم گذاشتن به میل خودش کاری که هیچ خانواده دیگه ای نمی کنه بالاخره هر کسی یه شرایطی داره یا آدم میتونه با اون شرایط زندگی کنه قبول میکنه و ازدواج میکنه یا نمی تونه میگه شما رو بخیر و ما رو به سلامت من خودم با توجه به شناختی که از خواهر شوهرم داشتم بهش گفتم ببین فاطمه جان این آقا این مشکلات رو داره میتونی باهاش زندگی کنی یا نه،نکنه دوباره سه ماه یا شش ماه ببری و بیاریشون آخر سر بگی نمیخوام زشته اینا دیگه همسایه هستن باهاشون چشم تو چشم میشیم مثل اون قبلی ها نیستن که دیگه باهاشون برخوردی نداشتیم بدش میاومد و فکر میکرد من برای زحمت پذیرایی و این چیزها میگم نه از روی دلسوزی بماند, تحقیق میدانی هم کردیم همه ازش تعریف میکردن متاسفانه بعضی آدمها بیرون از خونه ظاهر موجهی دارن ولی کسی از اخلاق تو خونه شون خبر نداره این چیزها هم که فهمیدیم از برخوردایی که تو این مدت داشتیم فهمیدیم و همینطور یکی از فامیلای نزدیک شون بمون چیزای گفتن که نمی دونستیم و اون اینکه این آقا قبل از خانمش که مادر دو تا بچه هاش باشه یه کس دیگری رو هم عقد کرده و طلاق داده ویکی هم در حد نامزد بودن بهم خورده این چیزها رو که فهمیدیم دیگه خیلی نظرمون منفی شد ولی متاسفانه خواهر شوهرم دیگه درگیرش شده بود و بهش دل بسته بود و هر چی هم که میفهمید مرده با دورغاش و زبون ریختناش ماست مالیش میکرد مرتب بهش میگفت خیلی دوست دارم خودتو میخوام اصلأ حقوقت برام مهم نیست و...در صورتی که که زمان ثابت کرد که تنها چیزی که براش مهم و خواستنی بود همون پولش بودخلاصه چند بار نامزد شدن و با این شرایط بهم میخورد و دوباره نامزد میشدن حتی یه بار تا پای عقد رفتن مهمان هم دعوت کردیم باز بخاطر حرفای پسرش که این خونه کوچیکه جای هر دومون نمیشه یا باید یه بخشی از حقوقش باید به من بده،که دوباره ترسید گفت پسرش برام مشکل ساز میشه
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
من خودم وقتی شرایط زندگی آقا رو فهمیدم قبول نداشتم ولی خود خواهر شوهرم از ترس اینکه این هم بره و بعد
بهم زد حتی فامیلامون که اومده بودن برای عقد و داماد رو دیدن گفتن این آدم خوبی نیست بهتر که بهم خورد ولی کو گوش شنوا،یه مدت که به خواهر شوهرم محل نذاشت و تلفن هاشو جواب نمیداد شد مثل مرغ پر کنده دیونه شده بود هر ماشینی که رد میشد صدای آهنگش بلند بود میگفت طرف ازدواج کرده یا اگه با برادرش حرفش میشد میگفت میرم بهش زنگ میزنم میگم بیا باهات ازدواج میکنم مفتی و با همه ی شرایطت زندگی میکنم که آخر همین کار رو هم کرد و خودش رو بدبخت کرد من بعنوان وظیفه و اینکه وجدانم آسوده باشه به خواهر شوهرم گفتم بیا بریم پیش مشاور همه چی رو براش بگیم هر چی اون گفت ولی خدایی اگه گفت به دردت نمیخوره قبول کنی ها دیگه دنبال نکن گفت باشه مگه دیونه م مشاور بگه بدرد نمیخوره باهاش ازدواج کنم رفتیم و نتیجه ش شد اینکه مشاور هم گفت متاسفانه تازگی ها مد شده مردها دنبال دختران سن بالا و شاغل میگردن فقط برای حقوقش و خیلی باهاش صحبت کرد ولی در آخر باز خواهر شوهرم نتونست دوری مرده رو تحمل کنه فکر از دست دادنش و اینکه بره با یکی دیگه ازدواج کنه ارومش نمی زاشت شد آنچه که نباید میشد بماند که شب ازدواجش پسر مرده چه قشقرقی راه انداخت و میگفت میخوام امشب همین جا بخوابم و جای دیگه نمیرم همش دوماه باهاش زندگی کرد پسره سر ناسازگاری گذاشت قبول نمی کرد که با هم زندگی کنن در واقع اینا اینجور پسره رو راضی کرده بودن که دختره شاغله درآمد داره وضع پدرت خوب میشه خونه میگیره برای پدرت از این جا میره این خونه میمونه برای تو
اینکه الان چکار کنه آیا با این اتفاقات برای طلاق اقدام کنه یا نه هر چند خودش بیشتر پسر شوهرش رو مقصر میدونه نه شوهرش رو وقلبا دلش نمی خواد از شوهرش جدا بشه در صورتی که ما شوهره رو مقصر میدونیم و این رو ضعف مرد میبینیم که نمی تونه جلوی پسرش رو بگیره
ایدی ادمین❣👇🏻
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#حرف_دل ❣
رنج نباید تو را غمگین کند.
این همان جایی است که اغلب مردم اشتباه میکنند.
رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به اینکه زندگیات نیاز به تغییر دارد.
چون انسانها زمانی هوشیارتر میشوند که زخمی شوند،
رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند.
رنجت را تحمل نکن،
رنجت را درک کن!
این فرصتی است برای بیداری،
وقتی آگاه شوی،
بیچارگیات تمام میشود.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#دردو_دل_اعضا 🌱
#پرسش
سلام به همگی وقتتون بخیر ❤️
اگه میشه لطفاً پیام منو تو کانال بذارید . چند بار پیام دادم نذاشتید و پیاممو پاک کردم .
من می خواستم شرایطمو براتون بگم چون به هر حال شما از من بزرگتر هستید و بهتر می تونید منو راهنمایی کنید. لطفاً زود قضاوت نکنید و تا آخر پیاممو بخونید
من ۱۶ سالمه و ماه دیگه میرم تو ۱۷ سال . تقریباً یه یک سالی هست ک با یه آقا پسری به اسم محمد ک فامیل دورمون هست در ارتباطم(۲۰سالشه) . چند ماه پیش مامانم همه چیز رو فهمید و کلی دعوام کرد و همچنین چون فامیلیم به محمد هم زنگ زد و دوتامون از مامانم عذر خواهی کردیم و گفتیم دیگه تکرار نمیشه ولی خب تا این لحظه ک من این پیامو براتون می نویسم باهم در ارتباط هستیم. از محمد اگه بخوام براتون بگم : محمد یه پسر معمولیه و خیلی پسر ساده ای هست .مامانم همیشه میگه اون لاته و به درد تو نمی خوره ولی واقعا اینجوری نیست. می دونم ک قصد بد و یا قصد سوء استفاده کردن از من رو نداره. من به دختر داییم ک ۲۵ سال سن داره هم این موضوع رو گفتم و دختر داییم گفت ک محمد واقعا پسر خوبیه هم اهل کاره و هم واقعا دوستت داره . دوستان من خودم می دونم ک کارم اشتباهه ک باهاش درارتباطم و به محمد هم گفتم که دلم نمی خواد مادرم رو بیشتر از این برنجونم ، بنابراین در ارتباط نباشیم تا چند سال دیگه که بزرگتر شدیم و زیر نظر بزرگ تر ها باشه و محمد هم قبول کرد و گفت نمی خوام از چشم خانوادت بیفتی.
سوال من اینه که اگه تا چند سال دیگه من نظرم عوض بشه یا پخته تر بشم و به هر دلیلی بخوام با یکی دیگه ازدواج کنم ، آیا خیانت حساب میشه؟ من دلم نمی خواد دل کسیو بشکونم. می ترسم آهش زندگیمو تو آینده خراب کنه هر چند خودش میگه اگه ازدواج کنی من قصد خراب کردن زندگیتو ندارم( حالا راست یا دروغ شو نمی دونم 🤷) . من دنبال وصلت بودم ک اگه خانوادت مخالفت کنن خودم نابود میشم و کاری با زندگی تو ندارم. ( درضمن اینم بگم ک خانواده من اصلا از محمد و مخصوصا پدرش خوششون نمیاد ، ولی مادرشو بی نهایت دوست دارن و احتمال مخالفتشون خیلی زیاده) من دارم درس می خونم و به درسمم علاقه دارم و ارتباط منو محمد اصلا باعث نشده از درسم عقب بمونم و رابطه ما یه رابطه عادیه و اصلا سر موضوعات زشت و بی ربط صحبت نکردیم.
ممنون میشم راهنماییم کنید و بگید چکار کنم ، کارم درسته؟ اگه تو آینده بخوام ازدواج کنم دل میشکونم؟من الان گیجم ، نمی دونم محمد راست میگه یا ن ، آخه حرفای مامانم ک میگه بعداً میاد ابروتو میبره اگه بهش بگی ن استرس به جونم میندازه.
از همینجا از تک تک کسایی ک وقت گذاشتن و داستانم رو خوندن و راهنماییم می کنن مچکرم 😍
ایدی ادمین❣👇🏻
@habibam1399
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#وکیل_باشی 👨🏻⚖
#یک_پرونده 📚
هادی پسر بزرگ فریبا خانومه. توی یه شرکت کار میکنه و از پس هزینه های خودش برمیاد.
یه روز میره بازار کفش بخره ، پشت ویترین مغازه در حال رصد کردن کفشها بوده که ناگهان توی آیینه ویترین چهره ی یه خانمی رو میبینه که کنارش وایساده و داره کفش انتخاب میکنه روشو برمیگردونه ، با لبخندی ژکوند مواجه میشه .
نگاهی عمیق به هم میکنن و تصمیم میگیرن که تو خرید کفش به همدیگه کمک کنن. یه کفش هادی انتخاب میکنه برای ۰۰
(اسم اون خانم رو میذاریم سونیا)
یه کفش هم سونیا انتخاب میکنه برای هادی، میرن حساب میکنن و موقع خروج هادی میگه چقدر خوب میشد که میومدی تو خرید شلوار و پیراهنم کمکم میکردی.
سونیا هم یه خورده ناز میکنه ولی به هر حال متقاعد میشه که به هادی کمک کنه ، میرن خرید رو انجام میدن آخرش هادی میگه میگما کاشکی میومدی تو تموم زندگی به من کمک میکردی🤭
با تبادل اطلاعات و شماره های تماس اونشب تموم شد و هادی شب برگشت خونه پیش فریبا خانم و به فریبا خانم گفت من زن میخوام
فریبا خانم گفت کیو میخوای؟
هادی میگه امروز یه دخترو دیدم تو خریدام بهم کمک کرد من اونو میخوام.
فریبا خانم میگه بچه جون تو یه شب که نمیشه کسی رو شناخت برو یه مدتی بیشتر با دختره در ارتباط باش اگه دیدی به درد همدیگه میخورین اونوقت بیا بگو من اونو میخوام . .
هادی میگه دختر خوبیه من همین الان اونو میخوام ..
فریبا خانم : من الان نمیرم خواستگاری
هادی : باید بیای . .
فریبا خانم : اگه نیام چی میشه؟
هادی : اونموقع تو دیگه مادر من نیستی ...
فریبا خانم : به جهنم ...
هادی : حالا میبینی ...
اون شب یه دعوای خیلی بزرگ میون هادی و فریبا خانم رخ میده و هادی برای همیشه خونه مادرشو ترک میکنه.
در سریعترین زمان ممکن با سونیا ازدواج میکنه و در سریعترین زمان ممکن هم صاحب فرزندی به نام مصطفی میشن.
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
هر انسانی که از کنار تو می گذرد، برای تو فرستاده شده تا به تو چیزی دهد يا به تو خدمت کند يا به تو درسی را بياموزد و يا تو به او چيزی دهی.
هيچ مورچه ای بدون اجازه خدا بارش را حمل نمی کند.
هيچ زنبوری بدون اجازه خدا وارد کندويش نمی شود و هيچ جوانه ای بدون اجازه خدا سبز نميشود.
پس انسان هایی که وارد زندگی تو می شوند، بر اساس طرحي الهي به خاطر تو می آيند و دست خير و عشق خداوند در پشت تمامی اين اتفاقات است حتی اگر در ظاهر اینگونه نباشد.
اگر خداوند انسانی را به زندگی ات وارد میکند، فقط از طريق وحدت با همان يک نفر می توانی به اوج کمال برسی.
ميتوانی از طريق يکی شدن با او، طعم زیبایى، ستايش، توحيد، وحدت و یگانگی را بچشی.
يکی شدن فقط منظور ازدواج نيست. تمام عالم، معشوق تمام عالم است. ما با هر کسی ارتباطی روحانی و معنوی برقرار می کنيم. ما با تمام انسان های اطرافمان، حتی آنهایی که فقط از کنارشان می گذريم، بدون اين که متوجه باشيم، ارتباطی روحانی داريم.
هنگامی که در چشمان پيرزنی نگاه ميکنی و به او لبخند میزنی، با او يکی شده ای.
هنگامی که سکه ای را در دست فقيری ميگذاری و درخشش و شعف و شادمانی را در چشمان او نظاره ميکنی، با او يکی شده ای.
هنگامی که کاری برای دوستی انجام ميدهی و او صميمانه و با خوشحالی تشکر ميکند، با او يکی شده ای. هنگامی که فقط احساس خوبی نسبت به شخصی داری، با او يکی شده ای...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#نکته_ی_روز 🍃
یه سیاست زنانه برای ایجاد احترام متقابل در زندگی اینه که اگر کسی جایی دعوتتون کرد تنهایی تصمیم گیری نکنین حتی اگر جواب همسرتون رو میدونین ،حتی اگه اون همیشه بدون نظر شما تصمیم میگیره!
#مثلا به همسرتون بگین : "مامانم برای شب جمعه شام دعوتمون کرد، منم قول ندادم گفتم بذارین اول نظر آقامون رو بپرسم ببینم برنامه ای نداره، بعد خبرش رو میدم."
🔖اینطوری ❌ اولا همسرتون احساس مهم بودن و مرد خانواده بودن میکنه و احساس خیلی خوبی بهش دست میده و امکان جواب مثبت دادنش هم بیشتر میشه و
❌دوما اینکه اگر یه موقع جایی خواستین نرین (مثلا یکی از فامیل های همسرتون دعوتتون کرده) راحت تر میتونین بگین که : "با شوهرم مشورت کردم امشب خیلی خسته است، گفته ایشالله باشه برای هفته های بعد ..."
سوما با اینکار اینجوری کم کم همسرتون هم یاد میگیره که با شما در این موارد مشورت کنه و احترامتون توی خانواده همسرتون میره بالا
🔖فرض کنین که مادر شوهرتون زنگ میزنه به همسرتون و شام دعوتتون میکنه .
🔖جوابی که شوهرتون میده اینه : " بذارین به خانمم بگم ببینم برنامه ای نداره، بعد بهتون خبر میدم" اینجوری وقتی که همسرتون جلو خانواده اش به شما احترام بذاره اونها هم به شما احترام بیشتری میذارن😉
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ارسالی_اعضا 🌼
امسال عید قرار بود تنها باشم. اعضای خانواده با چند خانواده دیگه عازم سفر به جنوب بودن و من میخواستم کل تعطیلات رو بخوابم و فقط گاهی بیدار شم یه لقمه سق بزنم و باز بخوابم😂
دو روز مونده به عید آقایی زنگ خونمون رو زد و گفت میخواد چند دقیقه وقت منو بگیره.
رفتم دم در مرد پنجاه و یکی دوساله متشخصی بود. گفت فامیلش بهشتیه. مهندس تاسیساته و خونش سر کوچه اس.
آقای بهشتی، با خجالت توضیح داد چون مادرخانمش مریضه باید چند روزی بره سفر ولی برادرشو نمیتونه ببره و از من خواست به برادرش سر بزنم.
گفت برادرش، نه پیره، نه بچه، نه بیماری صعب العلاجی داره، فقط مخش قاطی کرده و تازه از آسایشگاه مرخص شده. بیشتر وقتا هم میخوابه.
گذشت و قرار شد من برم به برادرش سر بزنم. فردا شبش رفتم زنگ خونه آقای بهشتی رو زدم. در باز شد دیدم یه آقای خیلی باکلاس و متشخص دعوتم کرد داخل. فهمیدم همون برادر دیوانه ی آقای بهشتیه. من که از ترس داشتم مثه چی میلرزیدم با تردید رفتم داخل. نشستم ازم پرسید چایی میخورم یا قهوه؟ گفتم چایی. گفت معذرت میخوام چایی نداریم. گفتم خب قهوه. گفت خیلی معذرت میخوام اونم نداریم. و خندید ... مطمئن شدم دیوانه اس. برادر بهشتی از اتاق رفت بیرون ، مطمئن شدم رفته چاقو یا اره بیاره کارمو یه سره کنه ولی لحظه ای بعد وقتی برگشت دیدم تو دستش ........ 😂😂😂😂👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a