eitaa logo
از شهیدان تا رسیدن بخدا
93 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر فوق العاده بامزه و دوست داشتنی بود. بهش می گفتند «آدم آهنی» یک جای سالم در بدن نداشت. یک آبکش به تمام معنا بود. آن قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود. دست به هر کجای بدنش می گذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود. اگر کسی نمی دانست و جای زخمش را محکم فشار می داد و دردش می آمد، نمی گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) یا ( درد آمد فشار نده) بلکه با یک ملاحت خاصی عملیاتی را به زبان می آورد که آن زخم و جراحت را آن جا داشت. مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم می گرفت می گفت: « آخ بیت المقدس» و اگر کمی پایین تر را دست می زد، می گفت: «آخ والفجر مقدماتی» و همین طور «آخ فتح المبین»، «آخ کربلای پنج و...» تا آخر بچه ها هم عمداً اذیتش می کردند و صدایش را به اصطلاح در می آوردند تا شاید تقویم عملیات ها را مرور کرده باشند. کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه ۴۸ ازشهیدان تا رسیدن به خدا
✍ سال 1365 به همراه تعدادی از اسرا، در اردوگاه به سر می بردیم. افسران عراقی وقتی بی کار می شدند، به هر نحوی بچه ها را اذیت می کردند. بعدازظهر یک روز تابستانی، افسر ارشد اردوگاه، اسرا را جمع کرد و بچه ها را مجبور کرد با کف دست، محوطه ی اردوگاه را جارو بزنند، و با صدای بلند گفت: «اگر ریگی یا سنگی پیدا کنم، پدرتان را درمی آورم» یکی از مترجمین این مطلب را به فارسی برای بچه ها گفت که بایستی هرچه سنگ و منگ است را جمع آوری کنند. افسر عراقی به مترجم گفت: «سنگ به عربی می شود حجر، منگ یعنی چی؟؟ مترجم دید اگر پاسخ درستی ندهد، باید کتک مفصلی بخورد. گفت: «در ایران به سنگ های بزرگ می گویند سنگ و به کوچک ترها منگ». افسر عراقی خواست طوری وانمود کند که فارسی بلد است، گفت: «همه ی این سنگ ها را جمع کنید، حتی این منگ ها » بچه ها زدند زیر خنده. راوی: آزاده حاج آقا ابزری مجله جاودانه ها، صفحه:7، شماره مچله۴۹ از شهیدان تا رسیدن به خدا
معمول بود که هر از گاهی خبرنگاران رسانه های خبری عراق و بعضی بنگاه های سخن پراکنی بیگانه را برای مصاحبه با اسیران ایرانی دعوت می کردند تا از آن بهره برداری تبلیغاتی بکنند. این بار نوبت مصاحبه ی خبرنگاران با برادر شرگردان بود همه اسرا او را می شناختند و منتظر بودند ببینند که این بار شرگردان چه کار می کند. از همه ی رسانه ها برای مصاحبه آمده بودند و در واقع مانور قدرت عملیات عراق برای اسرا بود. خبرنگاران با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنّعی شروع به سؤال کردند. وقتی پرسید: پسرجان، اسمت چیست؟ شرگردان در جواب گفت: عباس. دیگری پرسید: اهل کجایی؟ شرگردان پاسخ داد: بندعباس سومی با تعجّب و تردید پرسید: اسم پدرت چیست؟ شرگردان خیلی عادی گفت: به او می گویند کَل عباس. چهارمی که گویی بویی از قضیه برده بود، گفت: کجا اسیری شدی؟ جواب داد: دشت عباس. افسر عراقی که دیگر یقین پیدا کرده بود طرف، دستش انداخته است و نمی خواهد حرف بزند با لگد به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی پدر.... شرگردان که خودش را به موش مردگی زده بود، با تظاهر به گریه کردن گفت: نه به حضرت عباس! کتاب طنزدراسارت، از شهیدان تارسیدن به خدا
| شلمچه دیگر نیاز به توصیف نداشت! حجم آتیش دشمن و جنگِ سختی که در اونجا جریان داشت.... بچه‌ها تو جبهه در وصف آن یک‌جمله می‌گفتند که بسیار شنیدنی بود: یا اخوی لایُمکن الفَرار مِن شلمچه إلّا به جراحت یا شهادت 🆔از شهیدان تا رسیدن به خدا
در مقابل بازجویی مزدوران گروهک کومله سکوت کردم. بازجوی زندان پرسید: پاسدار هستی؟ گفتم: نه. ناباورانه با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد و گفت: به من دروغ نگو. اگر پاسدار نیستی، پس چرا ریش داری؟ لبخندی زدم و گفتم: اگر ریش داشتن دلیل پاسدار بودن است پس فیدل کاسترو هم باید پاسدار باشد! او که از این حاضرجوابی من به خشم آمده بود، دستور داد کتکم بزنند. بعد از کتک زدن پرسید: چند سال داری! گفتم: بیست و یک سال. ابلهانه خندید و گفت: پس معلوم می شود بچه سرمایه دار هم هستی. خوب می خورید و می خوابید، به جبهه هم می آیید!! بعد از چند روز انجام این قبیل بازجویی های مسخره و آزاردهنده، سرانجام مرا به زندان مرکزی کومله منتقل کردند. کتاب طنزدراسارت، صفحه:89📚 ازشهیدان تا رسیدن به خدا
با اتوبوس به طرف مقصد نامعلومی در حرکت بودیم. حدود بیست نفری می شدیم و چند سرباز هم مأمور حفاظت از ما بودند. بالاخره جلوی ساختمانی به شکل قلعه ایستادیم و بعد عراقی ها با کابل و باتوم از بچه ها خواستند تا بلند شوند و پایین بروند. طریقه ی حرکت هم بدین شکل بود که برای بلند شدن از روی صندلی یک کابل، برای پیاده شدن یک کابل و موقع پیاده شدن یک کابل خوردیم و برای بقیه مسیر هم که الی ماشاء الله هر چقدر که امکان داشت و می توانستند، نصیب و بهره داشتیم. در این حال و وضعیت، با دلهره و اضطرابی که مسلماً این گونه شرایط به همراه دارد، یکی از بچه ها از ابتدای همسفری تا اینجا مدام مزاح و شوخی می کرد و حتی موقعی که کابل هم می خورد، می خندید و در اثنای کتک خوردن به عراقی ها فحش و دشنام می داد که همین امر موجبات خنده و شادی اندکی را برای بچه ها فراهم می آورد. از طرف دیگر سربازان عراقی که با ما همراه بودند، وقتی خنده های دائمی او را می دیدند و فحش ها و دشنام های او را می شنیدند، می پنداشتند که او از خودشان است و او را نسبت به سایرین کمتر اذیّت و آزار می کردند. یادم می آید در تونل وحشت که بودیم، وی وقتی از بغل تونل بنا به دستور سربازان عراقی مسافتی را بدون ضرب و شتم می پیمود، به ما می گفت: مگر به شما نگفتم بخندید که خنده بر هر درد بی درمان دواست؟ بخندید اما دق و دلیتان را با فحش و دری وری به اینها بگویید که حالیشان نمی شود. خلاصه ما که رفتیم تا شما باشید وقتی راهنماییتان می کنند، گوش دهید. و خدا می داند یکی از مهم ترین عواملی که باعث حفظ روحیه و تعمیق علاقه ها در اسارت می شد، همین سخنان و مزاح ها بود. کتاب طنزدراسارت، صفحه:46📚 🆔از شهیدان تا رسیدن به خدا