#طنز_جبهه✍
بعد از این که توسط نیروهای عراقی به اسارت درآمدم، سؤال تازه ای مطرح شد که بعداً برایم خیلی جالب بود. سؤال این بود: « انت حرس خمینی ؟ » و من هم در جواب این سؤال گفتم: « بله » که ناگهان با پوتین و قنداق اسلحه به جانم افتادند. مجدداً سؤال را تکرار کردند و دوباره جواب قبلی را شنیدند و باز هم به جانم افتادند. با حال مجروحیت که دیگر رمقی نمانده بود، شکنجه ها را تحمل می کردم. دست ها و پاهای مرا از پشت بستند و دو روز تمام به همین حالت نگه داشتند. روز سوم یک سرباز عراقی که به زبان فارسی مسلّط بود، به من گفت: « پاسدار هستی؟ » گفتم: نه گفت: پس چرا دو روز قبل هر چه از تو سوال می کردند، جواب مثبت می دادی؟ آخر من معنای « انت حرس خمینی » را نمی دانستم و بعد از آن دیگر ما را شکنجه نکردند.
کتاب طنز در اسارت، صفحه:28📚
از شهیدان تا رسیدن به خدا
#طنز_جبهه✍
چند روز بعد از اینکه به اسارت عراقیها درآمدیم روانه اردوگاه موصل شدیم، در حالی که نمی دانستیم آینده ما چگونه خواهد بود و هیچ چیز درباره زندانهای عراق نمی دانستیم. همین که اتوبوسهای حامل اسرا به پشت در اردوگاه رسیدند، متوجه سرو صدایی شدیم و بعداً فهمیدیم عده ای از اسرا را که قبل از ما به داخل اردوگاه برده بودند، داشتند کتک می زدند. به دستور افسر عراقی ما نیز از اتوبوس پیاده شدیم و پشت سر هم از در گذشتیم و به داخل اردوگاه رفتیم. در اینجا خود را در یک راهرو مشاهده کردیم که مملو از دژخیمان بعثی بود. نظامیان عراقی در دو طرف راهرو تا حدود صد متری صف کشیده بودند و هر اسیر می بایست از میان آنها بگذرد و خود را به جایگاه مشخصی که همه اسرا در آنجا جمع بودند برساند، البته اگر سالم به آنجا می رسید! خلاصه هر طور بود از آن معرکه با خوردن چند شلاق آبدار گذشتیم و در ردیف پنج تایی نشستیم. در همین لحظات پرالتهاب، یکی از دوستان چشمش به دیوار اردوگاه افتاد که روی آن این جمله نوشته شده بود: «عاش البعث» (زنده باد بعث). و او که معنی این جمله را نمی دانست، به بچه ها گفت: این که خوردیم آش بعث بود، فردا ظهر نبت چلوی بعث است!
کتاب طنزدراسارت، صفحه:39📚
از شهیدان تا رسیدن به خدا
#طنز_جبهه✍
سربازها و نگهبانان عراقی علاوه بر هدف اصلیشان که اذیت و آزار و شکنجه ی بچه ها بود، هر از گاهی می کوشیدند تا با تمسخر و استهزای یکی از بچه ها به نوعی خود را سرگرم و مشغول کنند.
در یکی از همین دفعات، قرعه متأسّفانه به نام من افتاد و یکی از سربازهای عراقی با اصرار تمام خواست تا من شعری ترکی را که یکی از خواننده های ترک خوانده بود، بخوانم. در حالی که اصلاً بلد نبودم. از این رو به وی و سایر سربازها که آن جا ایستاده بودند، قضیه را توضیح دادم و گفتم که من اصلاً این شعر یا هر شعر ترکی دیگری را بلد نیستم دست از سرم بردارید و بگذارید بروم.
اما آن ها به هیچ وجه دست بردار نبودند و همان سرباز می خواست که او بخواند و هرچه او گفت، من بگویم. این پیشنهاد را که شنیدم، دیدم بد نیست از این طریق چاه کن را توی چاه بیندازم.
پس قبول کردم؛ اما با این شرط که فقط هرچه او گفت همان را تکرار کنم.
گفت: عاشیه فی الغرب
گفتم: عاشیه فی الغرب
گفت: حالا بقیه اش را تو بخوان.
گفتم:حالا بقیه اش را تو بخوان!
گفت: نه، بقیه ی شعر را می گویم قشمار.
گفتم: نه بقیه ی شعر را می گویم قشمار.
گفت: می زنمت ها، مسخره.
گفتم: می زنمت ها، مسخره!
سایر سربازان و افسری که تازه به جمعشان پیوسته بود، به قول معروف از خنده ریسه رفته بودند و آن سرباز بدبخت هم از عصبانیت داشت سکته می کرد.
دیگر شرایط برای ادامه ی این تقلید اسارتی مساعد نبود؛ چرا که کابل هوا در حال چرخش بود، ولی افسر عراقی دستور داد کابل را پایین بیاورد و در حالی که می خواست من متوجّه نشوم، به عربی گفت: «می خواستی مسخره کنی، مسخره شدی! ولش کن».
کتاب طنزدراسارت، صفحه:119📚
از شهیدان تا رسیدن به خدا
#طنز_جبهه✍️
برای این که مجروحان دردشان را از یاد ببرند و جراحت یا نقص عضوشان زیاد نمود نداشته باشد، هنگامی که در رفت و آمد و کار و استراحت مشکلی پیدا می کردند... مناسب حال هر کدام کلمه ای شنیده می شد: برادر سرت درد می کند؟ «غصه نخور می روم خط یک، سر نو برایت می آورم»، پایت مجروح شده؟ «بکن بینداز دور، برو از خط یک پای قشنگ بردار.» دستت قطع شده؟ «عیبی نداره، رفتیم عملیات بعدی یک دست قوی و سالم می آوریم.» همه ی این ها کنایه از این بود که در معرکه ی جنگ اعضا قطع شده فراوان بود.
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:172📚
از شهیدان تا رسیدن به خدا
#طنز_جبهه✍
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد. ما هم اهل شوخی بودیم.
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم. خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء.
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنی به شدت متحول شده بود و فکر می کرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا کرم بخون.
نشریه قافله نور، صفحه:14، تاریخ:7/1388📚
🆔از شهیدان تا رسیدن به خدا
#طنز_جبهه✍
در اردوگاه هر دو یا سه ماه یک بار میوه ای می آوردند و به عنوان دِسِر بین اسرا توزیع می کردند. هر گاه می خواستند میوه بدهند، اگر انگور بود، به هر نفر هشت یا نه حبّه می رسید، اگر هندوانه بود به هر پانزده نفر یک هندوانه می دادند. بعضی مواقع هم یک جعبه خرما می دادند تا بین افراد یک آسایشگاه هفتصد نفری توزیع کنم که در این رابطه ارشد آسایشگاه وظیفه ی تقسیم را به عهده داشت. یک روز یکی از نگهبانان عراقی با عجله وارد آسایشگاه شد و در حالی که یک دانه پرتقال را که تقریباً لاشه و گندیده بود، در دست گرفته بود. پرسید: آیا شما تا به حال در کشورتان چنین میوه ای دیده اید؟ یکی از برادران سپاهی که از حرف او سخت ناراحت شده بود، جواب داد: ما این پرتقال ها را جلوی گاو و گوسفندهای خودمان می ریزیم. تحمل این حرف برای نگهبان عراقی و همراهانش خیلی سخت بود. به خصوص که بچه های اردوگاه نیز به این حاضرجوابی به موقع، حسابی خندیده بودند. او هم برای خالی کردن خشم خود، آن برادر سپاهی را به کناری کشید و به شدت با کابل کتک زد. سپس او را لخت کرد و در حالی که فقط یک شورت به تن داشت، وادارش کرد در زمینی که از شدّت گرمای 50 درجه، راه رفتن با کفش یا دمپایی هم غیر قابل تحمل بود، با پای برهنه دور خود بچرخد و هر بار که می ایستاد و پاهایش را از سوزش گرما در دست می گرفت، ضربات کابل بود که بر بدن او فرود می آمد. تبلیغات حزب بعث عراق اصولاً حول این محور بود که ایرانی ها کلّاً عقب افتاده اند و چیزی نمی فهمند. یک شب یکی دیگر از عراقی ها آمد و گفت برای شما دستگاهی می آورند که توی آن آدم ها راه می روند. ما هر چه فکر کردیم، نتوانستیم حدس بزنیم آن دستگاه چیست، تا آن که بعداً فهمیدیم دستگاهی که سرباز عراقی تعریفش را می کرد، تلویزیون بود.
کتاب طنز در اسارت، صفحه:29📚
🆔از شهیدان تا رسیدم به خدا
#طنز_جبهه✍
روابط ما با عراقی ها رو به تیرگی می رفت و آن ها هنوز موضوع نماز جماعت را مسکوت گذاشته بودند. بعدها فهمیدیم ما را آزاد گذاشته اند تا ببینند چه کار می کنیم. یک روز یکیشان گفت: شما جشن گرفته و خواهید رقصید، آواز خواهید خواند. گفتم: ما نه می خوانیم نه می رقصیم. ستوان عراقی اصرار کرد و با لحنی که گویا قصد خواباندن فتنه ای را داشته باشد، گفت: احسنت! مرحبا؟ و ما داوطلبانه شروع کردیم به خواندن یه دونه انار، دو دونه انار، صابون انار! یه جعبه انار، دو جبعه انار، صابون انار! یه فرغون انار، دو فرغون انار، صابون انار! یه وانت انار، دو وانت انار، صابون انار! موج خنده در درون بچه ها پیچ و تاب می خورد و راهی به بیرون نمی جست. اجرای ما خیلی جدی بود. یه قطار انار، دو قطار انار، صابون انار! یه کشتی انار، دو کشتی انار، صابون انار! یه دنیا انار، دو دنیا انار، صابون انار!... سرانجام حوصله ی ستوان عراقی سر رفت و گفت چرا آواز شما این قدر تکراری است!؟ جواب دادیم: اتفاقاً تمام شد و حالا آواز دیگری می خوانیم. بلافاصله شروع کردیم یک مذاکره، دو مذاکره، سه مذاکره، چهار مذاکره. و متعاقب آن آواز شنیدنی دوم: بلوار کرج، بلوار کرج، بلوار کرج. مأمور عراقی سرش را تکان داد و گفت: «بد می خوانید!» و رفت.
کتاب طنزدراسارت، ازشهیدان تا رسیدن به خدا
#طنز_جبهه✍
در ایامی که در اسارت عراقی ها بودیم، هر از گاهی افرادی را در کسوت روحانی به اردوگاه ها می آوردند تا شاید بتوانند با استفاده از سخنرانی های آنان خللی هر چند ناچیز در اعتقادات اسرا ایجاد کنند. این بار نیز عراقی ها دو نفر روحانی نما را همراه خود به آسایشگاه آوردند و آن ها هم یکی پس از دیگری شروع به صحبت کردند. صحبت ها همان چیزهایی بود که همیشه می گفتند و ما تقریباً همه را از حفظ شده بودیم: مثلاً شما گمراه شده اید، شما از دین خارج شده اید و ... سخنرانی هایشان که به پایان رسید، گفتند: حالا اگر سؤالی دارید بکنید تا پاسخ بدهیم. یکی از اسرا بلند شد و گفت: یک سؤال شرعی دارم. حکم دزدی که وارد خانه ای می شود چیست؟ پاسخ دادند: کمترین کیفر قطع انگشتان یا دست اوست. برادر اسیرمان گفت: ما هم برای مجازات دزدی که وارد خانه ما شده است می جنگیم و این نه تنها بی دینی نیست، بلکه مطابق شرع است! در این موقع بود که تازه افسران بعثی توجیه سیاسی متوجه مطلب شدند، اما دیگر دیر شده بود. آن ها به سرعت دو روحانی نمای عراقی را از اردوگاه با خفت و خواری بیرون بردند.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:92📚
🆔از شهیدان تا رسیدن به خدا
#طنز_جبهه✍
بچه ها در اسرات پس از گذشت سال ها و ماه ها با شرایط آنجا خو گرفتند و برای اینکه با ایجاد تنوعی، یکنواختی کسالت بار روزهای اسارت را از بین ببرند، در صدد تدارک سرگرمی هایی برآمدند که از آن جمله برنامه تئاتر بود. یادم می آید تئاتری داشتیم طنز و فکاهی که یکی از بچه ها نقش غلام سیاهی را در آن باید ایفا می کرد. پس از تمرینات بسیار که علی رغم محدودیت های بسیار صورت پذیرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد که در آخر شب اجرا شود. از این رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابیر امنیتی لازم، تئاتر شروع شد، اما این تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود که توجه همه بچه ها از جمله نگهبان های خودی را هم به خود جلب کرد و به همین خاطر متوجه حضور سرباز عراقی در پشت در آسایشگاه نشدند و هنگامی کلمه ی رمز قرمز اعلام شد که درِ آسایشگاه داشت با کلید باز می شد. همه پراکنده شدند، از جمله همان برادرمان که نقش غلام سیاه را بازی می کرد. او هم رفت زیرپتویی و خودش را به خواب زد. سرباز عراقی وارد آسایشگاه شد و در حالی که دشنام می داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشی نیست؟ دید همه بچه ها نشسته اند و دارند به او نگاه می کنند اما یک نفر روی سرش پتو کشیده است. به همین جهت شروع به ایجاد سرو صدا کرد. اما باز هم او از زیر پتو بیرون نیامد. سرباز عراقی که از خشم و عصبانیت داشت می لرزید، به تندی به طرف او رفت و در حالی که با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روی سرش کشید، ولی با دیدن صورت سیاه او از ترس نعره ای کشید و فرار کرد و خودش را از آسایشگاه بیرون انداخت و سپس خنده بچه ها بود که مثل بمبی آسایشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت برگشته خراب کرد. حقیقتاً بروز این صحنه از صدها تئاتر طنزی که با بهترین امکانات اجرا شود، برای ما جالب تر و زیباتر بود و بعد ازاین جریانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تمیز کردیم و وسایل را هم جمع کردیم و متفرق شدیم تا با آمدن مسئولان عراقی اردوگاه همه چیز را حاشا کنیم.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:51📚
🆔از شهیدان تا رسیدن به خدا
#طنز_جبهه✍
روز تولد «سیدالرئیس» عراقی ها که همان صدام باشد، فرا رسیده بود. از این رو افسر اردوگاه همه بچه ها را در محوطه اردوگاه جمع کرد و به آنها گفت امروز، روز خوشحالی ما و شماست. بعد هم شروع کرد تمام حرف هایی را که طی چند روز آماده کرده بود، مثل طوطی تکرار کرد و در پایان صحبت هایش از بچه ها خواست که دست افشانی کنند و به مناسبت این تولد مبارک و میمون (!) برقصند. بچه ها نیز در پاسخ با کمال قاطعیّت از این خواسته و امر افسر عراقی سرباز زدند و قویّاً تکذیب کردند و نهایتاً در آخر با تمامی اذیت و آزارها و فشارها بچه ها پذیرفتند که فقط کف بزنند. پس، افسر عراقی به شکل مضحک و خنده آوری هیکل گنده و بدقواره اش را تکان می داد و بچه ها هم با کف زدن، این دم را تکرار می کردند که «خرس را به رقص آوردیم، خرس را به رقص آوردیم» و افسر عراقی به خیال این که بچه ها نیز با او همراهی می کنند، مدام دهان گشادش را بیشتر باز می کرد و بیشتر اباطیل می گفت و به قول خودش ترانه می خواند!
کتاب طنزدراسارت، صفحه:59📚
🆔از شهیدان تا رسیدن به خدا
#طنز_جبهه✍
با اتوبوس به طرف مقصد نامعلومی در حرکت بودیم. حدود بیست نفری می شدیم و چند سرباز هم مأمور حفاظت از ما بودند. بالاخره جلوی ساختمانی به شکل قلعه ایستادیم و بعد عراقی ها با کابل و باتوم از بچه ها خواستند تا بلند شوند و پایین بروند. طریقه ی حرکت هم بدین شکل بود که برای بلند شدن از روی صندلی یک کابل، برای پیاده شدن یک کابل و موقع پیاده شدن یک کابل خوردیم و برای بقیه مسیر هم که الی ماشاء الله هر چقدر که امکان داشت و می توانستند، نصیب و بهره داشتیم. در این حال و وضعیت، با دلهره و اضطرابی که مسلماً این گونه شرایط به همراه دارد، یکی از بچه ها از ابتدای همسفری تا اینجا مدام مزاح و شوخی می کرد و حتی موقعی که کابل هم می خورد، می خندید و در اثنای کتک خوردن به عراقی ها فحش و دشنام می داد که همین امر موجبات خنده و شادی اندکی را برای بچه ها فراهم می آورد. از طرف دیگر سربازان عراقی که با ما همراه بودند، وقتی خنده های دائمی او را می دیدند و فحش ها و دشنام های او را می شنیدند، می پنداشتند که او از خودشان است و او را نسبت به سایرین کمتر اذیّت و آزار می کردند. یادم می آید در تونل وحشت که بودیم، وی وقتی از بغل تونل بنا به دستور سربازان عراقی مسافتی را بدون ضرب و شتم می پیمود، به ما می گفت: مگر به شما نگفتم بخندید که خنده بر هر درد بی درمان دواست؟ بخندید اما دق و دلیتان را با فحش و دری وری به اینها بگویید که حالیشان نمی شود. خلاصه ما که رفتیم تا شما باشید وقتی راهنماییتان می کنند، گوش دهید. و خدا می داند یکی از مهم ترین عواملی که باعث حفظ روحیه و تعمیق علاقه ها در اسارت می شد، همین سخنان و مزاح ها بود.
کتاب طنزدراسارت، صفحه ۴۶ از شهیدان تا رسیدن به خدا
💔
اقدام جالب شهید چمران با قوطی کنسرو !!
وقتی کنسروها را پخش میکرد، گفت: "دکتر گفته قوطیها رو سالم نگه دارین."
پرسیدم: "آخه قوطی خالی کنسرو به چه درد میخوره؟؟"
بعد خود شهید چمران پیداش شد، با کلی شمع.
توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفته.
شب قوطیها رو فرستادیم روی رودخانه اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص هستن، تا صبح آتش میریختند!😁
#طنز_جبهه
#شهید_مصطفی_چمران
#شهید_وزیر
قرارگاه عاشقی شهدا