← #بہوقٺاذآݩ…→
.
شڪـــــر خــــــدا ڪــهــ نامــــ••• #علـــــــــے ••• در اذآن ماستـــ.... 🤩
ما ••• #شیعهـایـمـ ••• و عشق علــــــے هم از آڹ ماست.😌💕
.
#عاشـقےیادموڹنرهـ♥️☘️
#التمـاسدعــــا🌸🍃
#بهوقتتهرآن💞
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🖇📌』
°
°
#امام_زمان 💚
-اونجایے کہ فـ🧠ـکرشو نمیکنۍ
دستـ🤝ـتو میگیره !
-او دائماً بہ فڪر ماست ...♥'↻
#استادعالے🎙
#الهمعجلالولیکالفرج🌸
°
°
⛓͜͡👤¦⇠ #کلیپ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part201
حال چه میکرد به شکسته های یادگار سیدمهدی؟چه میکرد با بغض گلوی نازنین دخترش؟صدای در آمد و زهرا خانوم وارد اتاق شد: آیه جان مادر، بیا پسرم کارت داره.
آیه که بلند شد، زهرا خانوم جایش کنار زینب سادات نشست و موهایش را نوازش کرد: اون موقع که سن و سال تو بودم، آرزوم بود پدر و مادرم میومدن منو از اون جهنم میبردن. زندگی الانمو نبین. روزگارمو بابای رها، سیاه کرده بود. همش کتک، همش تحقیر، همش کار.
بیشتر شبها نمیخوابیدم، بیهوش میشدم. باورت نمیشه که نرسیده به اون انباری نمور، روی زمین میوفتادم و صبح با لگدای شوهرم بیدار میشدم. زن سومش
طاقت نیاورد و به یک سال نرسیده مرد.
من سگ جون بودم. اما بیشتر از سی سال تو بدبختی دست و پا زدم. پشت و پناه نداشتم. فکر نکن بی کس و کار بودما. کلی برادر خواهر تنی و ناتنی داشتم! اما همشون یادشون رفت من هستم. هنوز در عجبم که مادرم چطور فراموشم کرد.
دخترم، تو پشت داری، پناه داری!هر تصمیمی بگیری همه پشتت هستن.
آیه کنار تخت ارمیا ایستاد، حاج علی تسبیح به دست گوشه اتاق به مختعه تکیه زده بود و زیر لب ذکر میگفت.
ارمیا با همان نفس های یک خط در میان و کوتاهش پرسید: چیزی فهمیدی؟
آیه: نه خیلی، اما انگار یک مقداریش درباره من و تو هستش. انگار بخاطر ازدواج ما...
آیه سکوت کرد و ارمیا زیر لب گفت: لعنت خدا بر شیطون. دیگه چی؟
آیه: میگه همش بهش ایراد میگیره. خیلی نا امیده ارمیا! با محمدصادق حرف زدی؟
ارمیا: آره. فردا میاد. زنگ بزن به سید بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد.
تو هم با زینب چند روز برید تهران. نمیخوام فردا اینجا باشه!
آیه: باشه. میدونستم صادق به درد زندگی با زینب نمیخوره، اما فکرشم
نمیکردم سه ماه نشده، زینب اینجوری بشه.
****************************
رها تازه به خانه رسیده بود که احسان را پشت در خانه دید.
رها: سلام. چرا پشت در ایستادی؟ پسرا که باید خونه باشن!
احسان مغموم گفت: منتظر شما بودم.
رها لبخند زد و در را باز کرد. کلید خودرو اش را به احسان داد و گفت:
زحمت میکشی بیاریش تو حیاط؟ تا منم برم غذا رو گرم کنم تا این عموی شما نیومده، یکم اختلاط کنیم؟
احسان لبخند پر دردی زد و کلید را گرفت.
رها غذا را روی گاز گذاشته بود. به پسرهایش گفته بود در اتاق بمانند تا
احسان راحت تر حرف هایش را بزند. روی صندلی میز غذاخوری مقابل هم نشسته بودند و رها منتظر بود احسان ذهنش را متمرکز کرده و حرف بزند.
دقایقی بعد احسان دهان باز کرد: شیدا ازدواج کرد.
رها متعجب شد: مامانت؟
احسان پوزخند زد: مامان؟ یک بار بهش گفتم مامان، اون موقع ده سالم بود و گفته بود دیگه باید شیدا صداش کنم، بهش گفتم مامان! یک قاشق فلفل ریخت تو دهنم و نمیذاشت آب بخورم. نمیدونم چقدر طول کشید، اما من فقط جیغ میزدم. اونقدر جیغ زده بودم که تا چند روز نمیتونستم حرف بزنم. دیگه بهش نگفتم مامان. اون فقط شیداست.
رها آن روزها را به یاد داشت. دهان احسان تاول زده بود. امیر عصبانی بود و با شیدا دعوای سختی کرده بود. اما چه فایده؟ روح و روان و جسم احساِن کوچکشان زخمی عمیق برداشته بود.
رها: کی بهت گفت که ازدواج کرده؟
احسان: صبح زنگ زد گفت ازدواج کرده.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part202
رها: بابات میدونه؟
احسان شانه ای بالا انداخت: نمیدونم. چند روزه خبر امیر رو ندارم.
رها نمیدانست به کدام گناه امیر هم از نام زیبای پدر محروم شده.
رها: چرا بابات رو به اسم صدا میزنی؟اون که دوست داره بابا صداش
کنی.
احسان: از اون روز به بعد دیگه دلم نمیخواست کاری کنم که تنبیه بشم.
فکر میکردم امیر هم همون کارو میکنه. شما روانشناسا بهش چی میگید؟
رها: تعمیم. دوست نداشتن مادرت برای اینکه مامان صداش کنی رو به پدرت تعمیم دادی و اونم به اسم صدا میکردی.
احسان خندید: سگ پاولوف. خدا رحمتش کنه! سگ خوبی بود.
نهار با آمدن صدرا و شوخی و خنده های مردانه گذشت. احسان با صدرا روی پله حیاط نشسته بودند و لیوان چای در دستانشان بود. صدرا گفت:
دیر به دیر سر میزنی!
احسان آهی کشید: روم نمیشه. همش برای شما زحمتم.
صدرا یک دستش را دور گردن احسان انداخت و با دست دیگرش کمی از چایش نوشید بعد سرش را به سر احسان تکیه داد و گفت: تو مثل مهدی و محسنی برام.
احسان خندید: یک پسر داری و دوتا پسرخونده.
صدرا: هر سه تا تون برامون عزیزید.
احسان بغض کرد: تنهایی سخته عمو.
صدرا: میدونم عموجان!
احسان: دارم تو اون خونه میپوسم.
صدرا: برای همین از تونجا بیرون نمیای؟
احسان: کجا برم؟ یا بیمارستانم، یا خونه خوابم. امروزم آن کال هستم.
و گوشی تلفن همراهش را تکان داد و دوباره کنارش گذاشت.
صدرا کمی مکث کرد و گفت: طبقه بالا خالی شده. مستاجرای قبلی خونه خریدن و رفتن. بیا بالا. بذار خیال من و رها راحت بشه.
احسان آه کشید: این خونه رو به فقرا و یتیما میدادی! فقیرم یا یتیم؟ البته با رفتن شیدا و امیر، یتیمو که هستم!
صدرا گفت: این چه حرفیه؟خودت میدونی که قبلا هم مستاجر فامیل داشتیم. ارمیا و مسیح! یک مدتم که یوسف خدابیامرز اومد. حالا چرا بهت بر میخوره؟ مثل پسرمی، نگرانتم.
احسان: نمیخوام بار بشم رو زندگیت. درگیریات با مادر مهدی بسه، چرا منم بیام و مشکلاتمو بیارم تو این خونه؟
صدرا: چون من و رها سرمون درد میکنه برای مشکل. رها خیلی دوستت داره.
احسان لبخند پر احساسی زد و همانطور که نگاهش به روبرو و در آهنی حیاط بود کمی چایش را مزه مزه کرد: رهایی بهترینه! پر از احساس و عاطفه است! پر از فداکاری و ایثار!کاش منم یک مادر مثل رهایی داشتم.
صدرا به شوخی با آرنجش به پهلوی احسان زد و گفت: حواست باشه ها!
دارم غیرتی میشم.
و بعد با عشقی پدرانه گفت: مادر رو نمیشه کاریش کرد اما برات یک زن میگیرم مثل رها. کسی که بعد از ازدواجت بفهمی، سالهایی که نداشتیش،
زندگی نمیکردی، فقط زنده بودی. احسان سرش را کج کرد و به چشمان صدرا نگاه کرد: اما مهدی از دست یک مادر، مثل مادر من رها شد و رهایی رو بدست آورد.
صدرا: مهدی هم سختی های زیادی کشید. درد نخواستن مادر، اونم از
لحظه تولد، ازدواج مادرش با قاتل پدرش! هر جوری نگاه کنی، اگه سینا
زنده بود، مهدی خوشبخت تر بود. بار سنگین نبود سینا، روی شونه هام
سنگینی میکنه هنوز.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part203
صدایی از پشت سر گفت: حتی اگه زنده بود، من به خوشبختی الان نبودم. میدونم مزاحم زندگی شما هستم اما بابا، من واقعا خوشحالم که شما و مامان رها منو بزرگ کردید.
صدرا بلند شد و به مهدی عزیزش نگاه کرد که اشک صورتش را خیس کرده بود: کی اومدی باباجان؟
مهدی: تازه اومدم.
صدرا پسرش را در آغوش گرفت و گفت: تو بزرگ ترین هدیه خدا بودی برای زندگی من. با اومدن تو، رها منو قبول کرد. بخاطر تو با من زندگی کرد. رها از لحظه ای که تو رو تو آغوشش گذاشتم و گفتم منت سرم بذاره و برات مادری کنه، عاشقانه تو رو بزرگ کرد. اول مادر تو شد، بعد همسفر زندگی من. تو عالی ترین هدیه خدا بودی پسرم. و قشنگ ترین هدیه رها به زندگی ما، ایمان بود. رها ایمان و عشق و فداکاری رو به ما یاد داد.
سینا رفت و با رفتنش خیلی چیزا به ما داد و اول از همه، یک مادر فداکار
برای پسرش بود.
بعد رو به احسان گفت: برای اومدن به این خونه، تردید نکن! اگه دلت زندگی واقعی میخواد، بیا پیش ما! رها زندگی کردن رو بهت یاد میده و روزی که بهترین دختر رو برات پیدا کنه، تو خوشبخت ترین میشی!
******************************
رها مشغول پخت کیک برای عصرانه بود که صدای زنگ در بلند شد. بعد محسن که گفت: خاله آیه اومده!
رها متعجب از آمدن بدون خبر آیه، به استقبالشان رفت و با دیدن خراب زینب دلش ُهری ریخت: چی شده؟
آیه همانطور که کفشش را در می آورد گفت: شرمنده سرزده اومدیم.
داشتیم میرفتیم خونه سیدمحمد که سایه خبر داد دخترش، آبله گرفته، مجبوره بره خونه مادرش، چون اون دوتا آتیش پاره هم که نگرفته بودن، به زودی میگیرن، ما هم مجبور شدیم مزاحم شما بشیم.
صدرا هم که دم در آمده بود گفت: این حرفا چیه. بفرمایید داخل. ارمیا چطوره؟ حاج آقا؟ حاج خانوم؟
تعارفات معمول انجام شد و بعد از دقایقی زینب گفت: خاله، مسکن
داری؟
آیه نگران گفت: تازه دوتا قرص خوردی، هنوز بهتر نشده؟
زینب سرش را تکان داد که نه بگوید اما درد بدی در سرش پیچید.
رها بلند شد و گفت: بذار برم ببینم دارم یا نه.
بعد ایستاد و گفت: احسان! بهش بدم؟
آیه تازه متوجه مرد جوانی شد دور از جمع نشسته است. با معذرت خواهی بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد که رها معرفی کرد: احسان رو یادته؟پسر شیوا و امیر؟
آیه که به خاطر آورده بود، احوال پرسی گرم تری کرد و احوال پدر و مادرش را پرسید.
رها گفت: احسان دکتر شده! الانم داره تخصص گوارش میخونه.
آیه تبریک گفت. در این میان زینب دوباره با بی حالی گفت: خاله، قرص.
رها به سمت آشپزخانه رفت و با قرص برگشت. آیه گفت: مطمئنی؟
زینب قرص را خورد و گفت: حالم بده مامان.
رها کمکش کرد به اتاق برود.
آیه همانطور که دنبالشان میرفت گفت: یکم بخوابی خوب میشه عزیزم.
چرا نمیخوابی آخه؟
زینب به گریه افتاد و هق هق میکرد.
احسان به سمت کیفش رفت و بی صدا یکی از آرام بخش هایی که
خودش برای خواب استفاده میکرد را برداشته و لیوان نیم خورده آبی که
رها آورده بود را در دست گرفت و دم اتاق ایستاد و رها را صدا زد:
رهایی!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
...⚠️˺᎒
«اعمال همهبرباداسٺ،
مگر انچهازروےاخلاصباشد»🌱
⋕موݪاعلۍ‹ـع›''
ــــــــ :🔖
《غررالحڪم،ح¹⁴⁰⁰》
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⇜❌❌ #ترڪ_گناه
براے ټۅبہ
امࢪوز ۅ ڣࢪدا نڪن
از ڬجآ معلۅݦ
این نَفَسے کھ الان میڪشے
جزۅ نفس ـهاے آخࢪت نباشہ‽
خیݪے ها بے خیاݪ بودن
و
ـیهو غآفلگیࢪ شدن
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج🌿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•᳡💛🖇":)
🕌 #ڪربلـا ➜•
♥️ #دلــے ➜•
منطقھ محـرومــ
یعنے همیں چشماے مں 👁👁🌱
کہ از دیدں ڪربلاٺ ،
محرومہ امام حسیں مں 💔😔:)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
16_ya-man-arjooho-ghahar_(www.Rasekhoon.net).mp3
575.1K
#دعاے_روزهای_ماهرجــب
التماس دعا✋🏼
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ببخـشآنبندهاےرا..
ڪھ فھمید ؛ . .
تـــ♥️ــــو!🌿
دلتنمےآیدعذابشڪنے
و بـےحیآ شُد |🍷|~
#بیوتایــم ∞↯
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••📎
بقوݪاستادپناهیاݩڪهمیگفٺ:
گیࢪتویِگناهاټنیسٺ!
گیࢪتویِڪاࢪهاےخوبیهڪهانجاممیدے،
ولےنمیگۍ"خدایابهخاطࢪٺــو"🌱
[اخلاص]یعنی::
خدایا!
فقطتوببین،حتۍملائڪههمنه..!
••
#استاد_پــناهیان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جـنس ما چیــه ؟!
لــا الــه الــا الــلــه
#ڪلیپ
#استاد_شجاعـۍ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°👀✊🏻°•
در زمان غيبت امام زمان (عج) چشم و گوشتان به ولي فقيه باشد تا ببينيد از آن كانون فرماندهي چه دستوري صادر ميشود.
-سردار شهيد مهدي زين الدين...🌿؛!'
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
°•[🧡⃟📙]•°
ـ
امر به معروف وقتی اثر میذاره که
خودمون به حرفامون عمل کنیم!
#فقطدرحدحرفنباشیمシ!••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💛|✨
چـادرمشڪۍتـوهمیشـهبرایت
امنیـت مۍآوردخیـالتراحت...!
_ _ _
🌼➜• #چآدرانـهـ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•💔✨•
صِداقتوشھـادت؛
اتفاقےهَمقٰافیہنشدھاند!
اگࢪصـادقباشیم
حتماشھیدمۍشویم..!
-ليَجْزِيَاللَّهُالصَّادِقِينَبِصِدْقِهِم🖇-
_حـٰاجحسینیکـتا🌿
#شـایدتلنگری✨
#خوشبہحـالاوناڪہراسٺگفتنعاشقن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مگه میشه؟؟😳
اینهمه خواص تو یه........ ؟👀🌱
• https://eitaa.com/joinchat/91160739C4f3e08b402
🔰 پیامبر اکرم فرمودند:
📛 هرکس به دنبال #خطاهای دیگری باشد خداوند خطاهای او را پیگیری نماید
و #رسوایش کند❗️
✅ مُچ گیری هنر نیست،
•
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❮💛🌿❯
#رَهـبرانِــھ
همینالانکسانےدردنیاهستندکهبا
شهدااُنسبیشتریدارند🔗(:!
درمشکلاتزندگےمتوسّلبہشهدا
مےشوندوشهداجواب
مےدهند☁️🖇️(:!
#رهبرجان🎙✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 اگر ڪسی این "حدیث" رو بشنود تا آخر عمر
#نمازش "اول وقت" را ترڪ نخواهد کرد
#ڪلیپ
#پیشنہاد_دانلود
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•