eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
611 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی رها: بابات میدونه؟ احسان شانه ای بالا انداخت: نمیدونم. چند روزه خبر امیر رو ندارم. رها نمیدانست به کدام گناه امیر هم از نام زیبای پدر محروم شده. رها: چرا بابات رو به اسم صدا میزنی؟اون که دوست داره بابا صداش کنی. احسان: از اون روز به بعد دیگه دلم نمیخواست کاری کنم که تنبیه بشم. فکر میکردم امیر هم همون کارو میکنه. شما روانشناسا بهش چی میگید؟ رها: تعمیم. دوست نداشتن مادرت برای اینکه مامان صداش کنی رو به پدرت تعمیم دادی و اونم به اسم صدا میکردی. احسان خندید: سگ پاولوف. خدا رحمتش کنه! سگ خوبی بود. نهار با آمدن صدرا و شوخی و خنده های مردانه گذشت. احسان با صدرا روی پله حیاط نشسته بودند و لیوان چای در دستانشان بود. صدرا گفت: دیر به دیر سر میزنی! احسان آهی کشید: روم نمیشه. همش برای شما زحمتم. صدرا یک دستش را دور گردن احسان انداخت و با دست دیگرش کمی از چایش نوشید بعد سرش را به سر احسان تکیه داد و گفت: تو مثل مهدی و محسنی برام. احسان خندید: یک پسر داری و دوتا پسرخونده. صدرا: هر سه تا تون برامون عزیزید. احسان بغض کرد: تنهایی سخته عمو. صدرا: میدونم عموجان! احسان: دارم تو اون خونه میپوسم. صدرا: برای همین از تونجا بیرون نمیای؟ احسان: کجا برم؟ یا بیمارستانم، یا خونه خوابم. امروزم آن کال هستم. و گوشی تلفن همراهش را تکان داد و دوباره کنارش گذاشت. صدرا کمی مکث کرد و گفت: طبقه بالا خالی شده. مستاجرای قبلی خونه خریدن و رفتن. بیا بالا. بذار خیال من و رها راحت بشه. احسان آه کشید: این خونه رو به فقرا و یتیما میدادی! فقیرم یا یتیم؟ البته با رفتن شیدا و امیر، یتیمو که هستم! صدرا گفت: این چه حرفیه؟خودت میدونی که قبلا هم مستاجر فامیل داشتیم. ارمیا و مسیح! یک مدتم که یوسف خدابیامرز اومد. حالا چرا بهت بر میخوره؟ مثل پسرمی، نگرانتم. احسان: نمیخوام بار بشم رو زندگیت. درگیریات با مادر مهدی بسه، چرا منم بیام و مشکلاتمو بیارم تو این خونه؟ صدرا: چون من و رها سرمون درد میکنه برای مشکل. رها خیلی دوستت داره. احسان لبخند پر احساسی زد و همانطور که نگاهش به روبرو و در آهنی حیاط بود کمی چایش را مزه مزه کرد: رهایی بهترینه! پر از احساس و عاطفه است! پر از فداکاری و ایثار!کاش منم یک مادر مثل رهایی داشتم. صدرا به شوخی با آرنجش به پهلوی احسان زد و گفت: حواست باشه ها! دارم غیرتی میشم. و بعد با عشقی پدرانه گفت: مادر رو نمیشه کاریش کرد اما برات یک زن میگیرم مثل رها. کسی که بعد از ازدواجت بفهمی، سالهایی که نداشتیش، زندگی نمیکردی، فقط زنده بودی. احسان سرش را کج کرد و به چشمان صدرا نگاه کرد: اما مهدی از دست یک مادر، مثل مادر من رها شد و رهایی رو بدست آورد. صدرا: مهدی هم سختی های زیادی کشید. درد نخواستن مادر، اونم از لحظه تولد، ازدواج مادرش با قاتل پدرش! هر جوری نگاه کنی، اگه سینا زنده بود، مهدی خوشبخت تر بود. بار سنگین نبود سینا، روی شونه هام سنگینی میکنه هنوز. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی صدایی از پشت سر گفت: حتی اگه زنده بود، من به خوشبختی الان نبودم. میدونم مزاحم زندگی شما هستم اما بابا، من واقعا خوشحالم که شما و مامان رها منو بزرگ کردید. صدرا بلند شد و به مهدی عزیزش نگاه کرد که اشک صورتش را خیس کرده بود: کی اومدی باباجان؟ مهدی: تازه اومدم. صدرا پسرش را در آغوش گرفت و گفت: تو بزرگ ترین هدیه خدا بودی برای زندگی من. با اومدن تو، رها منو قبول کرد. بخاطر تو با من زندگی کرد. رها از لحظه ای که تو رو تو آغوشش گذاشتم و گفتم منت سرم بذاره و برات مادری کنه، عاشقانه تو رو بزرگ کرد. اول مادر تو شد، بعد همسفر زندگی من. تو عالی ترین هدیه خدا بودی پسرم. و قشنگ ترین هدیه رها به زندگی ما، ایمان بود. رها ایمان و عشق و فداکاری رو به ما یاد داد. سینا رفت و با رفتنش خیلی چیزا به ما داد و اول از همه، یک مادر فداکار برای پسرش بود. بعد رو به احسان گفت: برای اومدن به این خونه، تردید نکن! اگه دلت زندگی واقعی میخواد، بیا پیش ما! رها زندگی کردن رو بهت یاد میده و روزی که بهترین دختر رو برات پیدا کنه، تو خوشبخت ترین میشی! ****************************** رها مشغول پخت کیک برای عصرانه بود که صدای زنگ در بلند شد. بعد محسن که گفت: خاله آیه اومده! رها متعجب از آمدن بدون خبر آیه، به استقبالشان رفت و با دیدن خراب زینب دلش ُهری ریخت: چی شده؟ آیه همانطور که کفشش را در می آورد گفت: شرمنده سرزده اومدیم. داشتیم میرفتیم خونه سیدمحمد که سایه خبر داد دخترش، آبله گرفته، مجبوره بره خونه مادرش، چون اون دوتا آتیش پاره هم که نگرفته بودن، به زودی میگیرن، ما هم مجبور شدیم مزاحم شما بشیم. صدرا هم که دم در آمده بود گفت: این حرفا چیه. بفرمایید داخل. ارمیا چطوره؟ حاج آقا؟ حاج خانوم؟ تعارفات معمول انجام شد و بعد از دقایقی زینب گفت: خاله، مسکن داری؟ آیه نگران گفت: تازه دوتا قرص خوردی، هنوز بهتر نشده؟ زینب سرش را تکان داد که نه بگوید اما درد بدی در سرش پیچید. رها بلند شد و گفت: بذار برم ببینم دارم یا نه. بعد ایستاد و گفت: احسان! بهش بدم؟ آیه تازه متوجه مرد جوانی شد دور از جمع نشسته است. با معذرت خواهی بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد که رها معرفی کرد: احسان رو یادته؟پسر شیوا و امیر؟ آیه که به خاطر آورده بود، احوال پرسی گرم تری کرد و احوال پدر و مادرش را پرسید. رها گفت: احسان دکتر شده! الانم داره تخصص گوارش میخونه. آیه تبریک گفت. در این میان زینب دوباره با بی حالی گفت: خاله، قرص. رها به سمت آشپزخانه رفت و با قرص برگشت. آیه گفت: مطمئنی؟ زینب قرص را خورد و گفت: حالم بده مامان. رها کمکش کرد به اتاق برود. آیه همانطور که دنبالشان میرفت گفت: یکم بخوابی خوب میشه عزیزم. چرا نمیخوابی آخه؟ زینب به گریه افتاد و هق هق میکرد. احسان به سمت کیفش رفت و بی صدا یکی از آرام بخش هایی که خودش برای خواب استفاده میکرد را برداشته و لیوان نیم خورده آبی که رها آورده بود را در دست گرفت و دم اتاق ایستاد و رها را صدا زد: رهایی! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...⚠️˺᎒ «اعمال همه‌برباد‌اسٺ، مگر انچه‌از‌روےاخلاص‌باشد»🌱 ⋕موݪا‌علۍ‌‹ـع›'' ــــــــ :🔖 《غررالحڪم،ح¹⁴⁰⁰》 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⇜❌❌ براے ټۅبہ امࢪوز ۅ ڣࢪدا نڪن از ڬجآ معلۅݦ این نَفَسے کھ الان میڪشے جزۅ نفس ـهاے آخࢪت نباشہ‽ خیݪے ها بے خیاݪ بودن و ـیهو غآفلگیࢪ شدن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ٵللِّھُمَ‌؏َ‌ـجِّݪ‌‌لِوَلیڪَ‌ا‌لفَࢪج🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•᳡💛🖇":) 🕌 ➜• ♥️ ➜• منطقھ محـرومــ یعنے همیں چشماے مں 👁👁🌱 کہ از دیدں ڪربلاٺ ، محرومہ امام حسیں مں 💔😔:) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
761.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما همه سرباز خدا هستیم😎🤞 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ببخـش‌آن‌بنده‌اےرا.. ڪھ فھمید ؛ . . تـــ♥️ــــو!🌿 دلت‌نمےآید‌عذابش‌ڪنے و بـے‌حیآ شُد |🍷|~ ∞↯ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••📎 بقوݪ‌استاد‌پناهیاݩ‌ڪه‌میگفٺ: گیࢪتویِ‌گناهاټ‌نیسٺ! گیࢪتوی‌ِڪاࢪهاےخوبیه‌‌ڪه‌‌انجام‌‌میدے، ولےنمیگۍ"خدایا‌به‌‌خاطࢪٺــو"🌱 [اخلاص‌]یعنی:: خدایا! فقط‌‌تو‌ببین‌،حتۍ‌ملائڪه‌‌هم‌نه..! •• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
4.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جـنس ما چیــه ؟! لــا الــه الــا الــلــه •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°👀✊🏻°• در زمان غيبت امام زمان (عج) چشم و گوشتان به ولي فقيه باشد تا ببينيد از آن كانون فرماندهي چه دستوري صادر مي‌شود. -سردار شهيد مهدي زين الدين...🌿؛!' •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•