eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
611 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
💛|✨ ‌چـادرمشڪۍتـوهمیشـه‌برایت امنیـت مۍآوردخیـالت‌راحت...! _ _ _ 🌼➜• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•💔✨• صِداقت‌وشھـادت؛ اتفاقےهَم‌قٰافیہ‌نشدھ‌اند! اگࢪ‎صـادق‌باشیم حتماشھیدمۍ‌شویم..! -ليَجْزِيَ‌اللَّهُ‌الصَّادِقِينَ‌بِصِدْقِهِم🖇- _حـٰاج‌حسین‌یکـتا🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مگه میشه؟؟😳 اینهمه خواص تو یه........ ؟👀🌱 • https://eitaa.com/joinchat/91160739C4f3e08b402
🔰 پیامبر اکرم فرمودند: 📛 هرکس به دنبال دیگری باشد خداوند خطاهای او را پیگیری نماید و کند❗️ ✅ مُچ گیری هنر نیست، • • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❮💛🌿❯ همین‌الان‌کسانے‌دردنیاهستندکه‌با شهدااُنس‌بیشتری‌دارند🔗(:! درمشکلات‌زندگےمتوسّل‌بہ‌شهدا مےشوندوشهداجواب‌ مےدهند☁️🖇️(:! 🎙✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام‌علیکم بله واقعا حق با شماست. من معذرت می‌خوام سعی میکنم از این به بعد پارت ها رو مرتب بفرستم و جبرانی ها رو بذارم🌿
1.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 اگر ڪسی این "حدیث" رو بشنود تا آخر عمر "اول وقت" را ترڪ نخواهد کرد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
https://EitaaBot.ir/counter/4701 صلوات بفرست مومن 🙂
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی رها از کنار زینب بلند شد و مقابل احسان ایستاد: این آرام بخشو بدید بخوره، چند ساعت بخوابه بهتر میشه. رها موشکافانه گفت: تو برای چی آرام بخش همراهت داری؟ احسان لبخند پر دردی زد: آرامش که بره، آرام بخش میاد. احسان رفت و کنار صدرا نشست. همه منتظر بودند زینب سادات به خواب برود تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است. همه منتظر آیه بودند. آیه ای که دخترکش را خواب میکرد. عزیز کرده ارمیا و عزیز دِل سیدمهدی. آیه از اتاق بیرون آمد. هنوز چادر مشکی به سر داشت.کنار رها و مقابل صدرا نشست. آیه لبش را تر کرد و گفت: ببخشید بی موقع و اینجوری اومدیم. رها دستش را گرفت: این چه حرفیه؟بگو چی شده؟زینب چرا اینجوری شده؟ آیه آه کشید: نمیدونم چی شده اما هر چی هست بخاطر حرفای محمدصادقه. مهدی گفت: میدونستم اذیتش میکنه!لعنتی! نگاه آیه و رها و صدرا روی مهدی نشست. صدرا پرسید: تو چیزی میدونی؟ مهدی نگاهی به محسن کرد. انگار دو دل بودند. آیه گفت: اگه چیزی میدونید بگید. محسن گفت: اون روز که خونتون بودیم اتفاق افتاد. آیه هفته قبل را به یاد داشت. زینب به بهانه درس، از اتاقش بیرون نیامده بود. رها محتاطانه پرسید: خب؟ مهدی: ایلیا شنید که دعوا میکردن. آیه: نفهمید چرا دعوا میکردن؟ محسن: چون ما اونجا بودیم! نگاه متعجب جمع را که روی خود دید، اضافه کرد: میگفت جلوی مهدی نباشه و باهاش حرف نزنه و اینکه زیادی با هم صمیمی هستن. رها پرسید: زینب چی گفت؟ نگفت که مهدی برادرشه مهدی اخم کرد و سرش را پایین گرفت: نه. محمدصادق نمیدونه. بخاطر همین همش اذیتش میکنه. رها از آیه پرسید: مگه مریم اینا نمیدونن تو مهدی رو شیر دادی؟ آیه به یاد آورد... مهدی تقریبا یک ساله بود. آیه زینب کوچکش را در آغوش داشت. زینب شیر میخورد و نگاه حسرت بار مهدی به آغوش آیه، دل آیه را لرزاند. رها سعی میکرد مهدی را مشغول کند، اما مهدی با بغض به آغوش رها رفت و نگاهش به آغوش آیه ماند. زینب که به خواب رفت، آیه مهدی را در آغوش گرفت، مهدی نگاهش رنگ گرفت. یک سال مهدی شریک شیر خوردن زینب بود اما چون همیشه مهدی همراه محسن یا صدرا بود، مریم و مسیح از جریان خواهر برادری آنها خبر نداشتند. آیه: هیچ وقت موردی پیش نیومده بود که بگیم. اما چرا زینب بهش نگفت؟ مهدی جوابش را داد: گفت کار من جوریه که با دکتر و بیمار مرد در ارتباطم! حالا اگه اینجوریه، بعدا بدتر میشه. میگفت هر وقت با این موضوع کنار بیاد، بهش میگم. اون حتی از اینکه با من حرف بزنه منعش کرده. صدرا اخم کرد: ارمیا چکار میگه؟ آیه نگاهش را متوجه صدرا کرد. نگاهی که هیچ گاه به چشمان مردی دوخته نشد جز محارمش. نگاهش جایی حوالی صدرا بود: امروز محمد‌صادق میومد. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی به من گفت زینب رو ببرم تا خودش و سیدمحمد این جریان رو تموم کنن. محسن گفت: زینب اگه میدیدش، دوباره دلش براش میسوخت و ادامه میداد. رها شاکی گفت: شما این همه وقت این چیزا رو میدونستید و به ما نگفتید؟ منظورت چیه که دلش میسوخت؟ محسن: زینب تو رودربایستی قبول کرد بیان. وقتی هم حرف زدن، صادق کلی عز و جز کرد که سالهاست دوستت دارم و حق من نیست که بهم فرصت ندی. گفته بود چند وقت نامزد کنیم، تا منو بهتر بشناسی. مهدی ادامه داد: زینب هم دلش سوخت و قبول کرد. بعدشم که صادق هی میگفت اگه نامزدی رو بهم بزنی آبروت میره و مثل یک زن مطلقه ای برای مردم. زینب میترسید از اینکه آبروی شما بره. محسن گفت: صادق همش گولش میزنه. آیه دستش را روی سرش گذاشت. دخترکش آنقدر دلش سوخت که دلش را خاکستر کرد... صدای زنگ تلفن بلند شد. همه نگاه ها روی احسان رفت. با عذر خواهی جواب داد و بلند شد: ببخشید باید برم بیمارستان. صدرا دستش را فشرد و گفت: به حرف هایی که زدیم فکر کن! احسان با لبخند سری به تایید تکان داد و با همه خداحافظی کرد و رفت. دوباره صدای زنگ تلفن و آیه ای که گفت: ارمیاست... ******* سید محمد، محمدصادق را به دیوار کوبید. آرنج دست راستش را روی گلویش گذاشت و غرید: تو چه غلطی کردی؟ محمدصادق در حالی که سعی میکرد دست سیدمحمد را پس بزند گفت: دستت رو بکش عقب! فکر نکن زورت زیاده، احترامتو نگه داشتم. سیدمحمد پوزخند زد و در حالی که رهایش میکرد گفت: احترام نگه داشتی؟ امانت برادرم خون گریه میکنه! کدوم احترام؟ حاج علی مداخله کرد: بشین سید! بذار حرف بزنه ببینم چکار کرده! سیدمحمد گفت: اون چک اول رو که زدم از طرف ارمیا بود. یکی هنوز طلب منه! محمدصادق غرید: من نه با شما حرف دارم نه آقا ارمیا. زینب کجاست؟ این چه الم شنگه ایه که راه انداخته؟ ایلیا در حالی که ویلچر ارمیا را هل میداد، وارد پذیرایی شدند. ارمیاگفت: این بود امانت داریت؟این بود نذاری آب تو دل دخترم تکون بخوره؟ محمدصادق روی همان مبلی که روز خواستگاری نشسته بود نشست و با لبخند تمسخر آمیزی گفت: دخترم؟ تا اونجا که میدونم، شما فقط یک پسر دارید! و زینب هیچ ربطی به شما نداره!حتی اجازه ازدواجشم دست شما نیست! ایلیا غرید: با همین حرفات باعث شدی زینب هر شب گریه کنه! سیدمحمد دوباره به سمتش پرید و َچک دوم را زد: نامردی رو از کی یاد گرفتی؟بابات که مرد بود! تو چرا نامرد شدی؟ محمدصادق، سید محمد را هل داد و داد زد: چه نامردی؟زینب باید تو واقعیت زندگی کنه! باید بدونه که به کی تکیه کنه. شما اونو یک آدم ضعیف بار آوردید. دختر لوس و خود رای! ارمیا در سکوت تماشا میکرد. بعد نگاهش را به حاج علی داد. حاج علی که پلکی زد و تاییدش کرد، ارمیا با آرامش گفت: برو بیرون و دیگه هیچ وقت اینجا برنگرد. حتی اتفاقی اطراف زینب نبینمت. الانم بخاطر برادریم با مسیح هیچی نمیگم بهت. اما اگه بار دیگه ببینمت، کاری میکنم که باقی سالهای خدمتت رو جایی بگذرونی که عرب نی نیندازد! میدونی که حرفم بیشتر از مسیح برش داره. پس زینب رو فراموش میکنی و دیگه هرگز اسمتم طرفش نمیاد بعد رو به سیدمحمد گفت: اگه زحمتت نیست راه خروج رو نشونش بده ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨