🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part209
محسن اخم کرد: چادر الکی چیه؟
احسان چشمش را در کاسه چرخاند و گفت: یعنی برای اجبار مامان بابا، برای جلب توجه، بدون اعتقاد!
محسن لبخند زد: زینب و اجبار؟ زینب عاشق چادرشه! بعد از اینکه وصیت باباش رو خوند، اعتقادش قوی تر هم شد. بابا بهش محرمه!
احسان: چطور؟
محسن: مهدی و زینب خواهر برادر شیری هستن.
احسان: اینو صبح شنیدم
محسن: پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمو و دایی و خاله و عمه
هاشون بهشون محرم میشن دیگه.
احسان: تو هم محرمی؟
محسن: نه. من پسر عموی مهدی هستم!داداششم بودم محرم نمیشدم!
احسان: اینا هم مثل مامانت هستن؟
محسن: یعنی چطوری؟
احسان: نماز خون و اینا دیگه!
محسن: مامان من بعد از آشنا شدن با خاله آیه اینجوری شد. قبلا نماز نمیخوند اما الان همه اون نماز قضا ها رو هم خونده! مامان میگه هر چی داره از خاله آیه داره.
احسان ابرویی بالا انداخت: واقعا؟
محسن: آره.
زینب سادات در اتاق را زد: داداش مهدی!
در باز شد و صورت غرق در اشک مهدی مقابل چشمان زینب سادات قرار
گرفت.
مهدی کنار رفت و زینب وارد اتاق شد. مهدی در را بست و پشت در نشست.
سرش را میان دستانش گرفت و بعد از دقایقی همانطور که نگاهش از زینب سادات دور بود گفت: چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی اون عوضی کارد رو به استخونت رسوند؟ برادر نبودم؟
نگاه پر سوالش را به چشمان زینب سادات دوخت و ادامه داد: نگفتم اگه
ایلیا هنوز بچه هست، من هستم؟ نگفتم مثل برادر نه، خوِد خوِد برادرم برات؟
زینب سادات با بغض و قلبی پر از آرامش داشتن چنین خانواده ای گفت: بحث من نیست. اومدم از مادرت بگیم
مهدی بغض کرد: زینب، مادرم وسط یک مشت دزد و قاتل گیر کرده.
چکار کنم؟ بابا هیچ کاری نمیکنه! اون از مادرم بدش میاد. اگه مادرمم بمیره؟ چکار کنم؟
زینب سادات به حرف های برادرش گوش داد. وقتی دید سکوت کرد، گفت: عمو صدرا رو اینطور شناختی؟ که حق رو ناحق کنه؟ انصافت کجا رفته؟اصلا به حرفات و کارات فکر میکنی؟ گفتم اومدم درباره مادرت حرف بزنم! نه اون زنی که فقط 9 ماه تو رو بزرگ کرده! کسی که نوزده سال بزرگت کرده! خاله رها رو دیدی؟ از نگرانی برای تو داره خودشو از بین میبره! وقتی تو توی کلانتری دنبال اون مادرت رفتی، اینحا یکی مادرانه برات دل میزد! خون به دلش نکن. اونا هر کاری برای آزادی مادرت میکنن!
مهدی که از اتاق بیرون آمد و مقابل رها زانو زد، رها آغوش گشود و دلبندش را سخت به جان کشید. رها زیر گوش مهدی گقت: نگران نباش
مامان فدات بشم. میاریمش بیرون. هر جور شده رضایت میگیریم، تو
غصه چی رو میخوری؟ من ُمرده باشم که اشک به چشمات بباد. غم نخور مادر!
مهدی هق زد: ببخشید مامان رها! ببخشید!
رها موهای پسرکش را نوازش کرد و با نگاهی قدر دان به زینب سادات
نگاه کرد.
******
زینب در حیاط قدم میزد و به صدای دلتنگی های پدر گوش سپرد.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part210
ارمیا: خوبی دخترکم؟
زینب سادات: نه بابا! چرا هیچ چیزی خوب نمیشه؟ چرا قصه ما پایان
خوش نداره؟
ارمیا: پایان خوش چیز خوبیه، اما تا حالا به معنیش فکر کردی؟ دنیا مثل قصه پایان نیست عزیزم! پایان خوش یعنی بابا مهدی. پایان خوش یعنی برای خدا بندگی کنی، خدمت خلق کنی، در راه خدا شهید بشی. شهید بشی یعنی با هدف رسیدن به خدا بمیری، در راهی که خدا ازت راضیه!
این پایان قصه زندگی هستش عزیزم. اگه آخر یک قصه دیدی زندگی جریان داره، بدون بال و سختی و امتحان هنوزم وجود داره. قصه زندگی هر آدمی از تولدش شروع میشه تا مرگ. توی این دنیا منتظر خوشی ابدی و تا همیشه نباش، این دنیا برای خوشی آفریده نشده. این دنیا برای امتحانه و امتحان همیشه سخته. مگه اصلا امتحان آسون وجود
داره؟ پایان قصه تو قشنگه نفس بابا! چون تو بلدی قشنگ زندگی کنی.
تو دختر آیه هستی! آیه ای که اسطوره منه. آیه ای که صبر و عشقش به خدا، منو از پپچی بیرون آورد. حالا منتظرم پایان قصه من برسه که خیالم راحت بشه.
زینب با هق هق گفت: نگو بابا. نباشی نیستما!
ارمیا: گریه نکن عشق بابا! نفسم میگیره ها! میدونی که چقدر عزیزی؟
زینب لب ور چید: اوهوم.
ارمیا خندید. از همان خنده های آرام و مظلومانه اش: اوهوم چیه؟
زینب خندید: اوهوم یعنی بله.
زینب روی پله ها نشست و سرش را به میله های حفاظ تکیه داد:
دوستت دارم بابا!
ارمیا: منم دوستت دارم. از همیشه تا همیشه...
زینب تکرار کرد: از همیشه تا همیشه...
تلفن را که قطع کرد صدای مردانه ای او را از جا پراند: میشه منم بدونم پدرتون چی گفت بهتون؟ جواب سوالتون چی بود؟ پایان خوشه قصه ها کجاست؟
زینب که با شنیدن صدای مردانه احسان از پله ها بلند شده و پشت سرش را نگاه میکرد جواب داد: ببخشید متوجه حضور شما نشدم.
زینب سادات چادرش را روی سرش مرتب کرد و جواب سوال احسان را
داد، پس از آن با معذرت خواهی کوتاهی به داخل خانه رفت و احسان را با انبوه سوالاتش تنها گذاشت...
صدرا به سمت احسان رفت. هنوز روی
پله ها نشسته بود. نگاه خیره احسان به زمین صدرا را به حرف آورد: با منی یا در یمنی؟
احسان به خود آمد، لبخند زد و به صدرا نگاه کرد: با من بودین؟
صدرا دست احسان را گرفت و کشید: تو که گفتی باید بری بیمارستان! چی شد؟اینجا نشستی!؟
احسان لبخند زد: یک چیزی شنیدم که برام عجیب بود.
صدرا لبخند زد: اونوقت از کی شنیدی؟
احسان: زینب خانوم! البته به نقل از پدرش! چقدر نگاهشون به زندگی
فرق داره!
صدرا: پاشو برو تا تو هم درگیر این دیدگاه نشدی. زینب به دردت نمیخوره!
احسان با اخم اعتراض کرد: من اونجوری بهش فکر نمیکنم!خودمم میدونم با این تیپ آدما آبم تو یک جوب نمیره!
صدرا ابرویی بالا انداخت: بهتره که نره! زینب سادات ما، خاصه. نیاز به همسر خاص هم داره!
احسان خندید: بی خیال عمو. من و چه به اون بچه. برم بیمارستان که دیر شد. فردا وسایلم رو میارم اگه اشکال نداره.
صدرا خندید: پس قبول کردی؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻🌏💙••||
‹تَـرسمتوبیـٰایۍومـنآنروزنباشم
اِےڪاشکہمَنخـاكسرِکویِتـوبـآشم :)
🌎⃟💙¦⇢ #منتظرانہ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆اینجا قم یا تهران نیست. اینجا حوزہ علمیه جامعة العروة الوثقی لاھور پاکستان است
عااااااالیه ببینید
و نشر دهید
به کوری چشم دشمنان
♦️ یک کاربر فضای مجازی در خصوص نفوذ انقلاب ایران در پاکستان نوشت:
این اون چیزی هست که غرب و شرق ازش میترسند؛
عمق نفوذ سیاسی انقلاب اسلامی ایران.
انقلاب ایران در خیلی کشورها طرفدار داره.
اینجا نه تهرانه نه قم اینجا حوزه لاهور پاکستانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
💔. . .)))
چهکنمدستخودمنیست؛
کهیادتنکنم!
خواستےدلنبری
تابهتوعادتنکنم...♥️!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❮💛📒❯
#حرفِڪاربردۍ
•
یکۍازحسرتهایۍکہتوقیامتمیخوریم
میدونینچیہ؟
🌴اینکہخواستیمازامروزیککار
خوبانجامبدیمهیامروزوفرداڪردیم🚶🏾💔!
مثلا:ازامروزمیخواماینڪارخوبروانجامبدم
ولۍباخودمونگفتیمازفرداانجاممیدم...!
رفیقمرگکہبہادمخبرنمیدهبایدازهمینالان
شروعڪنی...بریتوبہکنی...بریازکساییکہ
پشتسرشونغیبتکردیحلالیتبطلبی...
بری
حقالناساتوجبرانکنی
و....
ازهمینالانانجامبده
برایفرداوپسفردانذارازهمینالانشروعڪن!
🌴خیلیااومدنگفتنفرداتوبہمیکنیماماپرونده
عمرشونامروزبستہشد💔🖐🏾!ازهمینالانبا
خودتبگودیگہغیبتنمیکنم!بگودیگہباکارام
اشکامامزمانمودرنمیارمو...:)💔!
پ.ن:رفقـٰاتاهنوززندهایمفرصتداریماینفرصت
هاروازدستندیدوازشونبہخوبیاستفادهکنیم!
•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
♡ سجده گناهان را می ریزد ♡
روایت است که انسان به سجده برود و مدتی در سجده باشد ، "شکراً الله و الهی العفو" بگوید ،
مخصوصا در نماز شب ، ده دقیقه ، یک ربعی در سجده باشد ، حسّ می کند وقتی که به سجده می رود ، سبک می شود .
" آن حالت سبکی بر اثر ریخته شدن گناهان است.
همانطور که باد در فصل پاییز برگ درختان را می ریزد ، سجده هم گناهان را می ریزد.🍂
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑هشتـاد سالہ داریم تا هشتاد ساݪــه😉
برای سلامتے حضرت عشق صلواٺ
#ࢪهبــرانھ 😍😘
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
m8ol_کتاب-صعود-چهل-ساله-1.pdf
17.76M
ڪتاب صعـود ⁴⁰ سالـہ🌹
ڪتابۍ که قݪـب رهبر را شــاد کرد
#دهــہفجــࢪ