•هرڪجاپامۍگذارم....🦶🏻
ازتومیگویمسخـن🔗♥️
عالمۍڪردهامدیوانہۍ..🍇↓
ذڪرحســـــــــن💚⛓
🌿|#دوشنبہهاۍامامحسنے...
.
--مدححیدررا..📜
همینجملہکفایتمیکند...📿
گوشہچشمش....🍇🌙
حتےیہودیراهدایتمیکند🌙🌼
🌏| #♡...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکاف آیا دلیلش چیست وقتی خانه در دارد؟؟😍😍
#صابرخراسانی
#یا_امیرالمومنین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|💚🌱••
هزارانجانگرامےفداینامعلے(ع)
#پروفایل_مشترک
#میلـادامامعݪیعلیہالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علےعلےتو، بہوللھتمامــ منۍ💚
#روزپدر
#میلـادامامعݪیعلیهالسلام
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رفیق!
هروقتدیدیبهیهمشکلیبرخوردی...
نگووااایچجوریقرارهبشهههه(😅)
دلتوبسپار بهخداوحرکتکن...
کارتوبهخودشبسپاروقدمبردار
مطمئنباشتوهرمشکلییهخیریهکه
ماازشبیخبریم((:💕
.
.
بهقولداداشرضا:
«خداکاراشتباهنمیکنه....»
وقتیخداهست...
وهواتوداره...
پساسترسواسهچی؟!😁🎈
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرفحساب 🌸🌱
طرف اسم ڪاربریش رو گذاشتہ «گمـنام»
بعد میاد ڪانال میزنہ میگہ ڪپی با ذڪر آیدے حلآل در غیر این صورت راضے نیستیم
#توجہڪردیدچقدرگمنامہ/:🚶♀
#بهخودمونبیایم 🖐🏿🙂
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🌿🤍›
بهدخترشمیگفت:وقتیگرههاے
بزرگبهکارتونافتاداز خانمفاطِمه
زهرا{س}کمکبخواید،گرههاےکوچک
روهمازشهدابخوایدبراتونبازکنند..
#شهیدحاجحسینهمدانی🕊
♥️⃟🍁¦⇢ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#نــمــاز❤️
نمازهایت را عاشقانہ بخوان.
حتے اگر خسته اۍ یا
حوصله نداری ، قبݪش فڪر کن
چرا داࢪی نماز می خوانے و
با چه ڪسی قرار ملـاقات دارے.
آنــ وقت کم کم لذت میبری
از کلماتۍ که در تمام عمࢪ داری
تکرارشان می ڪنی. تکراࢪ هیچ
چیز جز نماز در این
دنیا قشنگــ نیست…🌺
#خداجانمــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌷ازشوقشھادٺ🌷
https://EitaaBot.ir/counter/4701
صلوات بفرست مومن 🙂
❄️🍂❄️🍂❄️
🍂آن چشمه جوشانده اکثیر حیات
❄️انگیزه خلقت است و آئینه ذات
🍂بشنو که فرشتگان همه می گویند
❄️بر خاتم انبیاء محمد صلوات
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part226
آیه زیر گوش ارمیا گفت: خوب استاد و مرشدی شدی ها!
ارمیا خندید آرام گفت: شاید احسان پایان نامه من باشه! مثل من که پایان نامه سید مهدی بودم! باقیات الصالحات بذارم از خودم.
آیه لب ور چید: اینجوری نگو
ارمیا باز هم لبخند زد...
*****************
دقایقی نگذشته بود که دوباره احسان سر بحث را باز کرد: یعنی هرکس ریش گذاشت و چادر سر کرد، آدم خوبیه و اینجوری نبود، بد؟
ارمیا سرفه ای کرد: کی این حرفو زدم؟ هر آدمی خوبیها و بدی های خودشو داره. یکی حجاب داره، نماز نمیخونه! یکی نماز میخونه حجاب نداره. یکی غیبت میکنه و ریش میذاره! ظاهر ملاک نیست اما بخش بزرگی از ملاک هستش. ایمان وقتی نهادینه بشه، وقتی تمام وجودت و بگیره، حالات درونی، به بیرون هم نمایان میشه. شنیدی که، از کوزه برون همان طراود که در اوست... بعضیایی که باعث این نوع سوگیری شما شدن، افرادی هستن که فقط ظاهرشون رو درست کردن، به امیدی که باطن خودش درست بشه. به این بحث و صحبتها توجه نکن. اینجا جاییه که باید ببینی و حس کنی. مردمی رو نگاه کن که همه داراییشون رو دستشان میگیرن و با احترام و خواهش برات میارن. مردمی رو ببین که بهترین رو برای تو میارن و خودشون شاید یک تکه نون برای خوردن زن و بچه هاشون ندارن! بچه هایی رو ببین که بخاطر اینکه زیر خونشون
نرفته اون هم فقط یک شب، چطور گریه میکنن! احسان و کرمشون رو ببین. بخشندگی بی منت!
گاهی دیدن کاری میکند که هزار شنیدن نمیکند.
*****************
زینب سادات به آغوش مادر دوید و ارمیا ایلیایش را در آغوش کشید.
بوی اسپند و صلوات و چهره پر اخم سیدمحمد و خنده های ارمیا.
مادری پر از دلتنگیست. پر از عشق به طفلی که برای قد کشیدنش، قد باختی، جان دادی تا جان بگیرد. آیه مادرانه هایش را بین دو پاره وجودش قسمت میکرد. سهمی از آن زینب سادات و لطافت دخترانه اش، سهمی برای ایلیا و سن و سال نوجوانی اش.
ارمیا حسرت میریخت پای پاهایی که نتوانست پا به پای آیه اش باشد و شرمنده آیه بود وقتی آرام قدم بر میداشت و آرام تاولهای پاهایش را از او
پنهان میکرد.
احسان هم مورد استقبال صدرا و سیدمحمد قرار گرفت.
سیدمحمد: سفر چطور بود؟
احسان: با تصورات من متفاوت بود.
سیدمحمد: ارمیا چطور بود؟
احسان: یکی دوبار مشکل تنفسی پیدا کرد. خداروشکر امکانات پزشکی در تمام مسیر بود. با اطلاعاتی هم که شما داده بودید، به مشکل خاصی بر نخوردیم.
صدرا: میدونم کار سختی بود برات. پیاده روی، کارهای شخصی ارمیا،
بیماریش.
احسان: بیشتر کارهارو آیه خانوم انجام میداد. خیلی برام عجیب بود. یک صبر و آرامش خاصی در تمام مسیر داشتن. گاهی احساس میکردم مزاحم خلوت دو نفره اینها هستم. با اینکه بیشتر راه رو در سکوت بودن.
سیدمحمد: یک مدتیه عجیب شدن. دیگه دارم میترسم. انگار خبریه که فقط خودشون میدونن.
صدرا: منم همین حس رو دارم. یک چیزی شده که به کسی نمیگن
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part227
احسان: پس اگه جای من بودید و تو مسیر اینهارو میدیدید چی میگفتید؟! طوری رفتار میکردن انگار سفر آخرشونه. جوری زیارت کردن انگار زیارت آخرشونه. جوری از حرم دل کندن انگار دارن جون میکنن.
پس از ساعتی احسان از جمع عذرخواهی کرد و با خداحافظی کوتاهی قصد خانه کرد. دم رفتن ارمیا دستش را گرفت و قرآنش را در دستان احسان گذاشت: یک روزی این قرآن مال سیدمهدی بود، حاج علی داد به من. هجده ساله همدم منه. اینو یادگاری از من و سیدمهدی نگهدار.
احسان با قدردانی گفت: مطمئن باشید خوب مواظبش هستم.
ارمیا: خوب مواظب بودن این فرق داره. اینو باید خوب بخونی و خوب عمل کنی. از اون امانتی هاست که اگه تو ظرف شیشه ای ازش نگهداری کنی، بهش ظلم کردی!
احسان: چشم. اما مطمئنید؟دختر پسر خودتون محق تر هستن برای داشتن این. بخصوص زینب خانم.
ارمیا: قصه این قرآن فرق داره. خوب مواظبش باش.
احسان که رفت حاج علی رو به ارمیا گفت: از قرآنت دل کندی؟
ارمیا: نه! بال پروازش باز بود، پر زدن بلد نبود!
حاج علی: تو هم کتاب پرواز رو بهش دادی؟
ارمیا: وقتش بود که از پیش من بره.
حاج علی دلش گرفت. بعضی آدمها راحت به قلبت می آیند و سخت میروند...
*****************
صدرا چراغ خواب را روشن کرد: چی شده رها؟ از غروب تا حالا پکر بودی.
جلوی پسرا نپرسیدم چون اگه میخواستی بدونن، میگفتی.
رها دست از قدم زدن برداشت و چشمان پر اشکش را به صدرا دوخت:
امروز با رامین حرف زدم.
صدرا اخم کرد: مگه نگفتم دیگه سراغش نرو؟
رها: بخاطر مهدی! نمیتونم کاری نکنم! برادر من داره مادرش رو ازش میگیره، اونم برای بار دوم.
صدرا: خودم یک کاری میکنم.
رها: اما اون هیچی نمیخواد. همه حرفاش الکی بوده. رامین هیچ وقت
رضایت نمیده. درخواست قصاص هم نمیده. میخواد معصومه تو برزخ بمونه. میخواد دردی که از نبود بچه اش میکشه رو اون با ترس مرگ تجربه کنه!
صدرا: آخه چرا؟
رها: نمیدونم. فقط میدونم رامین نمیذاره معصومه آزاد بشه.
صدرا: به نظرت واکنش مهدی چیه؟
رها: همین که زنده میمونه، مهدی رو راضی میکنه. اما نگرانی من چیز دیگه ایه!
صدرا: دیگه چی پیدا کردی برای نگرانی؟
رها لبخند ملیحی زد: معصومه دوام نمیاره.
صدرا: معصومه از مرگ سینا دوام آورد، زندگی با یک قاتل رو دوام آورد، سر کردن با هوو رو دوام آورد، قتل یک بچه رو دوام آورد، زندان هم دوام میاره.
رها: فکر میکنم آه مادرت دامنش رو گرفت. هیچ وقت اون شبی که فهمید داماد، قاتل پسرشه رو فراموش نمیکنم.
صدرا: بد کاری کرد.
رها: آدما همیشه تصمیم درست نمیگیرن. خیلی وقتا اشتباه تصمیم میگیرن و تمام زندگیشون رو تقاص پس میدن.
**************
زینب سادات وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت. تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش به شماره دوخته شد. بعد از این همه وقت، تماس مریم برایش عجیب بود.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part228
زینب سادات: سلام.
مریم: سلام عزیزم. خوبی؟
زینب سادات: بله ممنون.
مریم: میدونم انتظار تماس منو نداشتی. اما باید باهات حرف میزدم.
زینب سادات: من واقعا نمیتونم با اخلاق و رفتار...
مریم میان حرفش آمد: برای این زنگ نزدم. زنگ زدم بگم تو کار درست رو انجام دادی. کاری که من انجام ندادم. فکر کردم میتونم شرایط رو درست یا بهتر کنم اما نشد. هیچی بهتر نشد. هیچی درست نشد. من زندگیمو باختم. عمر من رفت و هیچ چیزی ارزش این باخت رو نداشت.
فکر کردم تصمیمم درسته. خیلی ها شاید با دیدن زندگی من، بگن کار درست رو انجام داد اما من میگم با کسی که احترام به زن رو بلد نیست، نمیشه زندگی کرد. با کسی که من باشه و نیم من نشه، نمیشه زندگی کرد. تو کار درست رو انجام دادی. خوشحالم که تو قرار نیست بسوزی.
برای محمدصادق هم بهتره که زنی بگیره با شرایط خودش. زنی که فکر کنکنه، اطاعت کنه. تو اینجوری نبودی. خوبه که تصمیم درست رو گرفتی.
تو دختر آیه ای! فرق تو با من اینه! ببخشید مزاحمت شدم. خوشبخت
بشی، خداحافظ.
تماس قطع شد و زینب سادات هاج و واج باقی ماند...
*****************صدرا در واحد بالا را زد: احسان!خونه
ای؟ احسان.
وارد خانه شد. قریب به یک سال بود که احسان ساکن این خانه بود.
صدایی از اتاق خواب شنید. به سمت اتاق رفت و احسان را ایستاده بر سجاده دید. لبخند زد و به تماشایش ایستاد. مثل آن روزها که رها را تماشا میکرد. آرام نماز میخواند. با تمام صبر و حوصله اش و صدرا با همه احساسات پدرانه اش تماشایش میکرد.
سلام نماز را که داد گفت: قبول باشه!
احسان به پشت سرش برگشت و لبخند زد: ممنون. از این طرفا؟
صدرا: افطار حاضره. دیشبم کشیک بودی، نگرانته!
احسان: این رهایی از دلنگرانی خسته نمیشه؟
صدرا: نه. بعضیا آفریده شدن که مهربون باشن و مهربونی کنن و دنیا رو قشنگ کنن. خانوم منم یکی از اونهاست.
احسان بلند شد: بریم.
نگاه صدرا به قرآن کنار تخت افتاد. همان که روزهای زیادی مهمان دستان ارمیا بود و این روزها مهمان دستان احسان: چند بار خواستم اون قرآن رو از ارمیا بگیرم، نداد. به جونش وصل بود. چی شد که داد به تو؟
احسان: نمیدونم اما میدونم منم به شما نمیدمش! زمینه چینی نکن.
صدرا: چیز جالبی داخلش پیدا کردی؟
احسان: خیلی زیاد. اما از همه جالبتر برام آیه بود که انگار سیدمهدی خیلی ارادت داشت بهش. همین طور آقا ارمیا.
صدرا: چطور؟
احسان: اون صفحه خیلی خونده شده. زیر آیه خط کشیده شده، چند جای دیگه هم دیدم با دو تا دست خط نوشته شده.
صدرا کنجکاو شد: اون آیه چی بود؟
احسان: الیس الله بکاٍف عبده! آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟
صدرا: چی این آیه توجه هر دو اونا رو جلب کرد؟
احسان متعجب به صدرا نگاه کرد. باورش نمیشد که صدرا عمق این کلام را نفهمیده.
احسان: یک لحظه صبر کن عمو. الان میام.
احسان به اتاق رفت. قرآن را برداشت و صفحه مورد نظرش را آورد.
خودکارش را در دست گرفت و کنار آن دو دست خط نوشت: الیس الله
بکاٍف عبده.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part229
بعد زمزمه کرد: خدایا تو برای من کفایت میکنی، تا تو باشی هیچ چیزی نیاز ندارم و وقتی نباشی هیچ چیزی ندارم.
خودکار را درون جیبش گذاشت، قرآن را بوسید و بلند شد.
*************************
زینب سادات گفت: امشب من میرم مسجد دانشگاه.
ایلیا گفت: منم با دوستام قراره بریم مصلی.
حاج علی: منم امشب نمیام. هنوز نمیتونم کمرم رو تکون بدم.
ارمیا شرمنده گفت: تقصیر من شد. تو این سن و سال منو بالا پایین
میکنید.
حاج علی: این حرفا چیه بابا جان. پیری من چه ربطی به تو داره؟
زهرا خانوم همانطور که چای میریخت گفت: الان کیسه آب گرم میارم دردتون سبک بشه. امشب شما هم خونه بمونید. شب بیست و سوم باهم میریم.
آیه تند تند آشپزخانه را تمیز کرد: نه، خودمون دوتایی میریم حرم.
حاج علی: سختت میشه ها.
آیه: نه. روبروی مسجد امام حسن عسگری(ع) میشینیم که راحت برگردیم.
ارمیا: یک امشبم آیه خانوم زحمت مارو بکشه، اون دنیا از خجالتش در بیام. اینجا که کاری از دستم بر نمیاد.
آیه از آشپزخانه بیرون آمد: نگو این حرف رو. حاضر شو بریم.
ارمیا: الان زوده. من برم نماز بخونم.
بک یا الله و بک یا الله و بک یا الله...
اشک ها و التماس ها. خواسته ها و استغاثه ها. جایی از زمین که خدایی
میشود...
آیه ویلچر ارمیا را هل داد. از میان کوچه ها گذشتند. آیه گفت: امشب خیلی حس خوبی دارم. سبک شدم انگار. خوب شد اومدیم.
ارمیا: آره. امشب منم حال خوبی دارم. آیه! خسته شدی از دستم؟
آیه: دیوونه شدی؟ چرا باید خسته بشم؟
ارمیا: هر وقت خسته شدی بهم بگو.
آیه: باشه. تو هم هر وقت خسته شدی بگو.
ارمیا: من خسته نمیشم.
آیه: منم خسته نمیشم!
صدای قدم هایی از پشت سرشان آمد. در یک لحظه صدای جیغ در کوچه پیچید. آیه به عقب نگاه کرد. چند مرد سیاه پوش به مردم حمله کردند. ناگهان صدای فریاد ارمیا بلند شد. آیه نگاه چرخاند و....
مردی گلوی ارمیا را برید. به سمت آیه دوید و همان چاقو را درون سینه
اش فرو کرد.
نفس هایش به خس خس افتاد: اشهد ان الا اله الا الله نگاهش به بدن ارمیا که از تکان افتاده بود، دوخته شد: اشهد ان محمد الرسول الله
ارمیا رفته بود. شاید راست میگفت و خودش خسته بود که زودتر پرکشید. گلوی پاره اش زمین را گلگون کرده بود. آیه به سختی خود را به کنار ارمیا کشاند و دستانش را گرفت و گفت: اشهد ان علی ولی الله چشمانش را بست.
قصه ی همه آدما به یک پایان خوش نیاز داره. از اونایی که لباسهای قشنگ و خوشبختی ابدی و یک عشق بدون پایان داشته باشه. مثل آیه که اسم شهید بالای سنگ قبرش نقش ببنده و مثل ارمیا که شاپرک شد و پر زد تو قصه آیه.
قصه ما به سر رسید...
وََلا َتْحسبَن اَّلِذيَن ُقِتُلوا ِفي َسبِيِل اللهِ أَمْ وَ اًتاۚبَْل أَحيَ اءٌِعْنَد رَِّبِهمْ يُرَْزُقوَن
(169 آل عمران)
هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان
زنده اند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
پــایــانفـــصلســــوم
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق...
بهدنیا،زیادۍمَحَلندھ...
دنیایِزیادیروحروخَفِهمےکنه!!(:
یابهقولمعروف...
-غرقدنیاشدھراجامشہادتندهند💔🖐🏻-
#شهیدانہ🥀🕊
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•